دنبال کننده ها

۱۶ مرداد ۱۳۹۸

اگر پادشاه بشوم


من مرید و مخلص آن مرد روستایی هستم که میگفت : اگر روزی پادشاه بشوم صد روبل بر میدارم و فرار میکنم 
«از نامه های آنتون چخوف »

نقطه


زمان جنگ بود . آقای امام در جماران نشسته بود اخبار تلویزیون نگاه میکرد
در خبرها آمده بود که : هواپیماهای عراقی چهار نقطه قم را بمباران کرده اند
امام با شنیدن این خبر عصبانی شد و گفت : لاکن این مدیر تلویزیون را بر کنار کنید تا دیگر اینجور خبرهای دروغ پخش نشود 
پرسیدند : کدام دروغ؟
فرمودند : همین که میگویند چهار نقطه قم را بمباران کرده اند دروغ است ، برای اینکه قم فقط دو تا نقطه دارد !!

۸ مرداد ۱۳۹۸

احمد کسروی : ملایان ایران را به پهنه نابودی خواهند کشاند


احمد کسروی در سال ۱۳۲۲ - یعنی بیش از هفتاد و پنج سال پیش ، نامه ای به آقای بیات نخست وزیر وقت نوشت و طی آن نگرانی خود را کارشکنی های ملایان ابراز داشت .
کسروی در این نامه می نویسد :
«امروز در جایی سخن از بدبختی‌های تودۀ مردم ميراندم و از چارۀ آن گفتگو ميكردم ناگهان مردی قمی گفت : خدا لعنت كند که تخم همۀ اينها را عمَر كاشت. ناچار گفتم خداوند آن انديشه‌های پست تو را لعنت كند !!
در اين باره نخست بگويم كه در اين كشور بيش از ده كيش هست که با نام‌هایی مانند شیعه ، سنی ، زردشتی ، مسيحی ، علی‌اللهی ، صوفی ، بهايی ، شيخی ، اسماعيلی و مانند اينها در گوشه و کنار ایران زندگی میکنند ، این موضوع که مذهب جعفری مذهب رسمی است و قانون اساسی هم آنرا تصريح نموده حرفی نیست، اما این موضوع که شیعیان به تحريك ملايان به خود حق میدهند بر مذاهب دیگر با آسودگی تف و لعنت بفرستند خلاف مشروطه و دموکراسی است .
جناب آقای بیات حقیقت آن است كه اينها معنی مشروطه را نيک نمی‌دانند زیرا مشروطه معنايش اینَست كه تودۀ مردم ، ایران را میهن خود بدانند و كوشش به آبادی و آزادی آن کنند و قانون را نیز پاس بدارند اما مُلّایان میگویند که خدا تمام جهان را به پاس چهارده معصوم آفريده پس بايد آنها را دوست داريم و بر مقبرۀ آنها گنبد و بارگاه بسازیم و از راه دور به زيارت آنها برويم ... آیا شما در اين سخنان نامی از كشور و كوشش در راه آبادی آن می‌بینید؟ انديشه يک مُلّا این است که باید بدی‌ها روز به روز فزونتر گردد و جهان پر از ستم شود تا هنگام ظهور امام زمان فرا برسد و جهان را پر از داد کند!!
اينكه مشروطه در ايران به نيكی ممالک غرب به نتیجه نمیرسد همين ناسازگاری ملايان با قانون و از جمله قانون مشروطه است،
می‌بینید که برابر هر گام كه میخواهیم به سوی پيشرفت برداریم چه ايستادگی‌ و كارشكنی‌ میکنند می‌گویند عدليه خلاف شرع است، دبستان خلاف شرع است ، نظام وظيفه خلاف شرع است، سِجل و ماليات خلاف شرع است . دانشكده خلاف شرع است، اصلا هر آنچه بيرون از دستگاه آخوندی‌ست خلاف شرع است.
جناب آقای بیات نخست وزیر ایران، ما بيگانۀ اين كشور نيستيم و از جای ديگر به اينجا نيامديم، ما هم نيكی ایران را ميخواهيم و به آرامش و آسايش مردم دلبستگی داريم، ما خود هوادار دين هستیم و برآنيم كه تمام جهانيان بايد با دين زندگی كنند. اما اینکه ملايان بپندارند كه میشود با زور و تف و لعنت سخن مخالف خود را ساکت کنند دولت بايد به آنها بفهماند كه چنین نيرویی به آنها سپرده نشده.
پيشنهاد مي كنيم اعليحضرت بفرمايند كه ملايان نمايندگانی بفرستند، تا آگاهان در اين زمينه كه رعايت قانون براى همه لازم الاجراست با آنها گفتگو کنند تا كار يكسره گردد، يعنى اگر اجرا كردند كه هيچ، درغير اينصورت سخت مجازات گردند، باور بفرمایید اين داستان ملاها امروز گرفتاری بزرگيست و اگر آن را سرسری بگيرید و با آنها مماشات كنید، روزى خواهد رسيد كه اين بيخردان ايران را به پهنه ى نابودى كشند.....»
***با تشکر از دوستانم خانم فاطمه اقبال و جناب اسد مذنبی که امکان دسترسی به این نامه را فراهم کردند

۷ مرداد ۱۳۹۸

من به روشنی اندیشیده ام .... به صبح


یک روز بهاره نوشته بود :«پدرم هر روز هفت هشت کیلو متر توی گل و لای پیاده میرفت تا به مدرسه برود . نفر پنجم کنکور سراسری ایران شد . در دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت . ملاها آمدند او را گرفتند اعدام کردند »
بهاره دختر عباسعلی منشی رودسری است . یعنی همان کسی که در آزمون تلخ و جانکاه پیکار ظلمت و آفتاب ، همچون سربداران ، در بستری از عشق و آرزو در کشتار تابستان شصت و هفت به جوخه اعدام سپرده شد
اینک اما مجموعه شعر های عباسعلی منشی رودسری - زیر نام « من به روشنی اندیشیده ام ... من به صبح » - به همت همسر او - بانو صابری - منتشر شده و یک نسخه آن در اختیار من قرار گرفته است
شعر هایش را میخوانم . سراسر شور و آزادگی است . سراسر عشق و شیدایی است . سراسر بازتاب آمال و آرزوهای مردی است که آرزویی جز نیکروزی میهن و شادکامی مردم سرزمینش ندارد
او در زمره انسان هایی است که در درون آنها شعله همه عصیانها و غریو همه توفانها زبانه میکشد و تا چراغی بر افروزد در جستجوی عدالت بر سنگ خاره پای میگذارد
«اینک من
پرنده ای زخمی
تنها
بر بیکرانی این خاک سوزناک
پرواز میکنم
از هر کرانه این دشت
در پی من تیری است
بگذار
در سایه سار گیسوی شبرنگت
پنهان شوم »
او انسان آرمانخواه عاشقی است که از دالان هزار توی تاریکی ها و ظلمات ، دمیدن سپیده سحری و بر آمدن خورشید را چشم براه است :
هان !
تا سحر
راهی دراز مانده است
شاید که
باز گردی و خواب من
تعبیری خوش شود
او از فراسوی مرزهای ماندن و خواستن و زیستن در میگذرد تا شاید با جادوی خون و مرگ ، رستم وار بر دوام زمستان بتازد و بازگشت بهاران را جانمایه حیات خویش کند
عباس فرزند چهارم یک خانواده پر جمعیت در روستای بی بالان از توابع کلاچای گیلان بود که در چهاردهم بهمن ۱۳۳۸ بدنیا آمد ودر کشتار تابستان شصت و هفت بدست دژخیمان اسلامی اعدام شد
کتاب « من به روشنی اندیشیده ام ...به صبح » حاوی شعر ها ونامه ها و اسنادی است که بگونه ای با زندگی و مبانی تفکر و سیر اندیشه ها و آرمان های عباسعلی منشی رودسری ارتباط دارند
کوشش بانو صابری برای فراهم کردن و انتشار چنین مجموعه ای ستودنی است و برگ دیگری است از تاریخ خونبار ملتی که در جستجوی آزادی به سیاهچال قرون وسطایی یکی از جنایتکار ترین حکومت های تاریخ بشری در غلتیده است

گیله مرد هشتاد و پنج ساله


آقای گیله مرد اگر هشتاد و پنجساله بشود این شکلی خواهد بود ! ترسناک است آقا ! پیری ترسناک است آقا !

طفلکی


میگوید : نامزدم آمده بود خانه ما . نشستیم و از اینور و آنور حرف زدیم
مادرم با یک کیک شکلاتی خیلی قشنگ آمد توی اتاق . کیک را گذاشت روی میز و رفت
من برگشتم به نامزدم گفتم : این کیک را خودم درست کرده ام . وقتی ازدواج کردیم کیک های خوشمزه تری برایت درست خواهم کرد 
نامزدم نگاهی بمن انداخت و چیزی نگفت و چند لحظه دیگر پاشد و خدا حافظی کرد و رفت
رفتم پیش مادرم و گلایه کردم چرا نامزدم از کیک‌من تعریف نکرده است ؟
مادرم گفت : کدام کیک ؟ آن کیک شکلاتی را خودش آورده بود 

۳ مرداد ۱۳۹۸


گرین کارت
بیست و چند سال پیش بود . خواهر زن مان با شوهر و سه تا بچه قد و نیمقدش با یک ویزای توریستی شش ماهه آمده بود ینگه دنیا .
پس از سه چها روز آمدند و گفتند دیگر نمیخواهیم بر گردیم ایران .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! پدرتان خوب ! مادرتان خوب ! آخر میخواهید اینجا بمانید که چه بشود ؟ مگر مرده شورش به رحمت خدا رفته است ؟ میدانید زندگی در غربت آنهم با سه تا بچه قد و نیمقد یعنی چه ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟
گفتند : نه خیر آقا ! ما ایران رفتنی نیستیم ! دیگر به آن نیرنگستان آریایی اسلامی بر نمیگردیم ! خدا هم ارحم الراحمین است و سرما را قدر بالا پوش و برف را قدر بام آدم میدهد ! در دنیا هم همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد !
به خودمان گفتیم : ای آقا ! از قدیم گفته اند با پول میشود روی سبیل شاه نقاره زد ! بنا بر این رفتیم پنجهزار دلار دادیم برای شان وکیل گرفتیم تا شاید بتوانند گرین کارت بگیرند و اینجا ماندگار بشوند
رفتیم و آمدیم و رفتیم و آمدیم و هزار جور دروغ و دبنگ سر هم کردیم و برای شان یک پرونده پناهندگی درست کردیم به این کلفتی!
وکیل مان از آن وکیل های دبنگ ینگه دنیایی بود که اخ و تف را به هوای سکه بیست و پنج سنتی از زمین بر میداشت و بو میکشید !
یک روز بما گفتند فلان روز و فلان ساعت باید در دادگاه باشید . کجا ؟ سانفرانسیسکو.
فلان روز و فلان ساعت نیمه های شب بیدار شدیم و از ترس اینکه نکند در گردنه خر بگیران گیر بیفتیم ساعت چهار صبح ریسه شدیم و رفتیم دادگاه .
ساعت هشت صبح وکیل مان با یک کیف گنده و یک پرونده به قطر شکم بابای مرحومش از راه رسید و یکراست آمد سراغ ما ، ما هم چاق سلامتی مختصری کردیم و گفتیم اجازه میفرمایید برویم داخل دادگاه بلخ ؟!
آقای وکیل سری جنباندند و گفتند : دسته چک تان همراه تان است ؟
گفتیم : بله ! چطور مگر ؟
فرمودند :برادری مان بجا ، جو بده آلو زرد ببر ! علی الحساب یک چک سه هزار دلاری بنویسید بدهید دست مان!
گفتیم :برای چه ؟ مگر شما قبلا پنجهزار دلار از ما نگرفته اید ؟
قیافه حق به جانبی گرفتند و فرمودند : آن پنجهزار دلار بابت تشکیل پرونده و کارهای مقدماتی است ! سه هزار دلار را بابت حضورم در دادگاه می سلفید . خلاصه اینکه چنان بازی « باجی خیرم ده » راه انداخت که بیا و تماشا کن .
ما هم پس از مختصری چک و چانه زدن های آبا اجدادی عصبانی شدیم و گفتیم : اصلا آقا! ما وکیل نمیخواهیم ! برو گمشو مرتیکه الدنگ !ظل عالی لایزال !
نوبت مان رسید و رفتیم داخل دادگاه . چشم تان روز بد نبیند ، دیدیم یک آقای اخمالوی عنق منکسره ای با ردای قاضیگری عینهو شمر ذی الجوشن آن بالا نشسته است و با آن چشم های ورقلمبیده ازرق شامی اش چنان چپ چپ نگاه مان میکند که پنداری ما پسر خاله مرحوم مغفور صدام حسین هستیم. توی دل مان گفتیم : یا امامزاده بیژن ادرکنی!
بقول بیهقی از دست و پای بمردیم اما به روی مبارک خودمان نیاوردیم و با قامتی افراشته و تبختر رفتیم نشستیم پشت میز وکیلان .
آقای قاضی القضات نگاهی بما انداختند و فرمودند : : شما؟
عرض کردیم : حسن بن نوروزعلی از فرزندان علیامخدره مکرمه حضرت حوا و جناب آدم!
فرمودند : وکیل هستید ؟
عرض کردیم : خیر عالیجناب !
فرمودند : چیکاره هستید ؟
عرض کردیم : قلم به مفت !
فرمودند :
قلم به مفت دیگر چیست ؟
عرض کردیم :
نان خودمان را میخوریم حلیم حاجی عباس را به هم میزنیم و تنها هنر مان هم دشمن تراشی برای خودمان و هفت پشت مان است !
فرمودند : این خانم چه نسبتی با شما دارند ؟
عرض کردیم : خواهر عیال ماست عالیجناب!
در این حیص و بیص خواهر زن مان شروع کرد به آبغوره گرفتن.
آقای قاضی القضات پرسید : چرا ایشان گریه می‌کنند؟
عرض کردیم : مادرشان همین دیروز فوت کرده اند . بقای عمر شما باشد عالیجناب!
آقای قاضی القضات تسلیتی گفتند وپرسیدند : چرا برای شان وکیل نگرفته اید ؟
عرض کردیم : گرفتیم عالیجناب، آنهم چه وکیلی ! پنجهزار دلار هم دادیم !بعد ماجرای وکیل گرفتن مان را با آب و تاب برای جناب قاضی القضات شرح دادیم.
جناب قاضی القضات پس از شنیدن سخنرانی بالا بلند مان کشوی میزشان را باز کردند و ورقه کاغذی را بیرون کشیدند و آنرا بدستمان دادند و فرمودند :چون شما درس حقوق نخوانده اید نمیتوانید از خواهر زن تان بخوبی دفاع کنید ، آن کاغذی را که به دست تان داده ام اسامی وکیلانی است که بدون دریافت کارمزد می توانند از پرونده شما دفاع کنند ، بروید با یکی از آنها تماس بگیرید و سه ماه دیگر دو باره فلان روز و فلان ساعت بیایید دادگاه .
ما هم رفتیم با یکی از آنها تماس گرفتیم و پس از برو بیا های چند روزه و چند باره پرونده تازه ای تشکیل دادیم و سه ماه بعد رفتیم خدمت جناب قاضی القضات . این بار دل توی دل مان نبود که نکند جناب شمر ذی الجوشن دست مان را توی حنا بگذارد و جواب منفی بدهد
پس از نیم ساعت گفتگوو مقداری هم خنده و شوخی ، برای خواهر زن جان مان گرین کارت گرفتیم و آنها رفتند پی کار و زندگی خودشان و ما هم رفتیم پی دلی دلی خواندن مان !
. به همین سادگی
البته آنوقت ها هنوز آقای دانولد ترامپ یک تاجر ورشکسته بودند و اینجوری آب در خوابگه مورچگان نینداخته بودند

۱ مرداد ۱۳۹۸

این زبان لعنتی
آقا! ما توی بد انشر منشری گیر افتاده ایم .
زبان مادری مان لاهیجانی است ، زبانی است که با زبانهای رشتی و ترکی و تاتی و تالشی تفاوت دارد
در هفت سالگی رفتیم مدرسه تا از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزیم شاید بتوانیم بعد تر ها خر خودمان را از پل بجهانیم !
لاجرم با زبان فارسی آشنا شدیم . منتها فارسی حرف زدن مان با لهجه لاهیجانی است !
بعد ها رفتیم دانشگاه تبریز تا سری توی سر ها در بیاوریم و استاد بشویم ! آنجا هفت هشت سال عمر گرانمایه را صرف ضربا ضربوا کردیم و خیال میکردیم پیزری لای پالان مان میگذارند و شاید - به فضل الهی - وزیری ، وکیلی ، ایلچی خاصی ، صدر اعظمی ، چیزی بشویم .
آنجا ترکی یاد گرفتیم ! اما ترکی حرف زدن مان با لهجه فارسی لاهیجانی است
بعد تر ها گذارمان به شیراز افتاد . خیال میکردیم لابد به میمنت قدوم مبارک مان از دروازه قرآن تا باغ دلگشا ، کوچه ها و بازارها را آذین می بندند وچار طاق ها بر افراخته ، تمامی دکاکین را به دیبای چین و مخمل فرنگ و اطلس ختا و تاچه هفت رنگ خواهند آراست !
بجای اینهمه آرزوهای دور و دراز و خیالپردازی های شاعرانه !آنجا زن گرفتیم ، چهار کلام هم زبان شیرازی یاد گرفتیم . حالا شیرازی حرف زدن مان با لهجه ترکی فارسی لاهیجانی است
در آن اقلیم دلگشا سلانه سلانه برای خودمان دلی دلی میخواندیم که ناگهان یک آقای نتراشیده نخراشیده مو سپید دل سیاه اهریمن صفتی بنام امام همراه با خیل غسالان و قوادان و لولیان و دستار بندان از راه رسیدو :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
که هر خاشاک ما افتاد جایی
هنوز داشتیم از آن ضربه هولناک امام نازنین مان تلو تلو میخوردیم که سرمان را بلند کردیم دیدیم از بوئنوس آیرس سر در آورده ایم .
رفتیم دانشگاه آنجا زبان و ادبیات اسپانیولی خواندیم ، حالا زبان اسپانیولی را با لهجه شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی حرف میزنیم .
بسال ۱۹۸۸ میلادی سرابی بنام « امریکا » ما را بسوی خود کشاند .
با خود گفتیم لابد متوطنان بلاد این اقلیم به حسب صورت و سیرت افضل اولاد بشرند و مظهر اصناف فضل و هنر .
جل و پلاس مان را جمع کردیم و راهی ینگه دنیا شدیم .
در ینگه دنیا بناچار چهار کلام انگلیسی یاد گرفتیم اما انگلیسی را با لهجه اسپانیولی شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی بلغور میفرماییم
غرض از اینهمه فرمایشات ملوکانه اینکه اگر اینجا و آنجا هیچکس از حرف های مان سر در نمیآورد تقصیر ما نیست به قمر بنی هاشم !
بقول حافظ جان :
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
این را هم بگوییم و برویم پی کارمان:
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو
پیش نظرت تشنه بمیرم چه ؟ حلال است ؟
این شعر آخری هم هیچ ربطی به مقوله زبان ترکی و فارسی و انگلیسی و اسپانیولی ندارد . خواستیم اینجا بگذاریمش تا دل بعضی ها را بسوزانیم

۵ خرداد ۱۳۹۸

گریز ناگزیر


گریز ناگزیر
یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاولی - عالیجناب گیسیاردینی - میگوید :
هیچ قاعده مفیدی برای زیستن در زیر بار استبداد وجود ندارد باستثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است :
به دور ترین جایی که میتوانی بگریز .
از آنجا که از دیر باز؛ حکومت های طاعونی در میهن ما همواره بر جان و مال و هستی و ناموس و حتی باورهای مردمان مان سیطره ای طاعونی داشته اند ؛ لاجرم مهاجرت و گریز نا گزیر بخش لاینفکی از زندگانی ایرانیان بوده و این ملت چه پیش و چه پس از بر آمدن طاعون اسلام ؛ هماره از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز کرده اند .
میرزا رضا کرمانی که گلوله اش سینه شاه قدر قدرت ناصرالدین شاه قاجار را درید ؛ در دفاعیات خود میگوید :
" ...مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران ودایع خدا نیستند ؟ قدری پا از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز ؛ در عشق آباد و خاک روسیه هزار هزار رعایای بیچاره ایران را می بینید که از وطن عزیز خود ؛ از دست تعدی و ظلم فرار کرده و کثیف ترین شغل ها را از سر ناچاری پیش گرفته اند . هر چه حمال و کناس و الاغچی و مزدور در آن نقاط می بینید همه ایرانی هستند . گوسفند های شما همه رفته متفرق شدند . نتیجه ظلم همین است که می بینید ..."
میرزا آقا خان کرمانی - آن انسان خردمند قربانی استبداد - نیز می نویسد :
" هر که بگوید ملت ایران از روی جهان نابود نشده است انصاف را شهید کرده است زیرا هر ساله یکصد هزار نفر از اهالی ایران از جور ستمکاران جلای وطن کرده به ممالک خارجه میروند . شاهد مدعا سنگ شکنان راه قفقاز و روسیه ؛حمالان بصره و بغداد .سیاه سوختگان تابش گرمای جزیره العرب .مجاورین کربلا و نجف . پراکنده های هند . بی سر و سامان های قطر . خرکچیان اسلامبول و آه کشان خیابان های پاریس اند .
سید جمال الدین اسد آبادی تعداد گریختگان از وطن و مهاجران به کشورهای دیگر را بیش از یک پنجم جمعیت ایران میدانست و می نوشت :
" من در استانبول به ایرانیانی بر خوردم که با دست های ظریف پست ترین شغل ها را انجام میدادند . مانند سقایی ؛ جاروکشی و خرکچی ..."
حاج زین العابدین مراغه ای معروف به ابراهیم بیگ در سیاحت نامه خود رنجها و دردهای رانده شدگان از وطن را اینگونه بازتاب میدهد :
"در سفر قفقاز و در باطوم ؛ در محلات فقیر نشین به هر طرف که نگاه کردم جز " همشهری " ندیدم .
پرسیدم : چه کاره اند ؟
گفتند : اینها همگی فعله و حمال اند .
گفتم : سبحان الله !در این شهر کوچک ؛ چهل پنجاه هزار ایرانی آنهم به این وضع و حالت پریشانی ؟
گفتند : آقا جان !تمام دهات و شهر ها و قصبات ؛ حتی دهات قفقاز پر از این قبیل ایرانیان است .در ایران امنیت نیست . کار نیست .نان نیست . برخی از دست تعدی داروغه و کدخدا گریخته اند و برخی از دست باج گیری و تهمت های ملایان ....
در اینجا مرده مهاجران هم منبع در آمد است .هرگاه یکی از فعله ها مرد ؛ اول کسی که بر سر جنازه اش حاضر است ماموران قنسولخانه اند که خود را وارث شرعی و عرفی او میدانند ....
و باری . چرخ این آسیاب هنوز هم به همان سبک و سیاق دیرین میچرخد و میچرخد .