دنبال کننده ها

۲۸ مهر ۱۴۰۳

شاه در خواب من

دیشب شاه را خواب دیدم .جوان تر بنظر میرسید . بنظرم بلند قدتر و لاغر تر بود . شکل و شمایل یک مرد چهل ساله بسیار خوش لباس و خوش قد و بالا را داشت. با موهایی به سیاهی قطران. از آن چهره ها که می توانست هنرپیشه یک فیلم عاشقانه هالیوودی باشد . از آنها که زن ها برای شان غش و ریسه میروند.
نشسته بودیم گپ میزدیم . سالن درازی بود و مردمانی نشسته در آن .
شاه ردیف جلو نشسته بود . هیچ نشانی از آن غرور سلطانی در او نمیدیدم .
نشسته بود به سخنان ما گوش میداد . آسوده خیال و متکی به نفس.
گفتم : قربان ! زمانی که شما شاه بودید من دانشجو بودم . چون در یک دنیای ذهنی آرمانی مالیخولیایی میزیستم لاجرم مخالف شما بودم !
هنوز کلامی دیگر از دهانم در نیامده بود که هیاهویی از میان جمعیت برخاست. نگاه کردم دیدم عده ای دست به اعتراض زده اند . کم مانده است بیایند مرا به داغ و درفشی بنوازند.
پرسیدم : برای چه اعتراض میکنید ؟
گفتند : چرا نگفته ای اعلیحضرت ؟او‌ شاه مملکت ماست ! باید بگویی اعلیحضرت!
از خواب پریدم و گفتم : عجبا ! این غوغاییان و غلامان خانه زاد حتی نمیگذارند ما در خواب هم با شاه مملکت مان صادقانه درد دل کنیم ، عجب زمانه شگفتی است !
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Nasser Darabi and 43 others

۲۷ مهر ۱۴۰۳

نسل پنجاه و هفتی

ما نسل پنجاه و هفتی هستیم. یعنی نسلی که بقول غوغاییان خوشی زیر دل مان را زده بود و بخاطر آب و برق و اتوبوس مجانی ! آنهمه آزادی و رفاه و سربلندی و شکوه و عظمت و پیشرفت و نوسازی و احترام بین المللی را با اسلام و آیت الله ها تاخت زدیم !
اصلا آقا ما گربه مرتضی علی بودیم ! از تغذیه رایگان ‌ومدرسه رایگان و شهریه رایگان و شیر خشک رایگان و ودکای رایگان و‌ویسکی فرد اعلای اسکاتلندی رایگان و ایضا «پنهان پژوهان رایگان» بر خور دار بودیم اما از سر شکم سیری آمده ایم زده ایم کاخ شاهی را بر سر آن اعلیحضرت رحمتی خراب کرده ایم و حالا هم بناچار در کوچه پسکوچه های جهان همچون ورق پاره روزنامه ای کهنه می پوسیم
از این غوغاییان پرسشی دارم :
آیا شاعران و نویسندگان و روشنفکران ایرانی پسا مشروطیت هم خوشی زیر دل شان را زده بود که در برابر حکومت رضا شاهی ایستادند و از جان خود مایه گذاشتند ؟ پس تاریخ را بخوانید :
از سال ۱۲۸۵ خورشیدی تا سوم اسفند ۱۲۹۹- یعنی از هنگامه پیروزی انقلاب مشروطیت و سقوط حکومت محمد علیشاه قاجار تا قدرت گیری رضا خان سردار سپه - مملکت ما در اغتشاش و نا امنی و بی سر وسامانی میسوخت.
در چنین هنگامه ای بسیاری از شاعران و نویسندگان و روشنفکران ایرانی از قدرت گیری رضا خان میرپنج و استقرار نظم ‌و امنیت و قانون در کشور پشتیبانی میکردند
ایرج میرزا با آنکه خود از دودمان قاجار و نواده فتحعلیشاه بود هنگامیکه فقر ‌و بی سر و سامانی و انحطاط ایران در دوره پایانی حکومت قاجار را میدید ؛ راه چاره را در قدرت‌گیری رضا خان‌میجست و‌چنین‌میسرود :
تجارت نیست ؛ صنعت نیست ، ره نیست
امیدی جز به سردار سپه نیست
او همچنین اشعاری در نکوهش محمد علیشاه و‌احمد شاه سرود و هنگامیکه احمد شاه در فرنگ به سیر و سیاحت سرگرم بود چنین گفت :
فکر شاه فطنی باید کرد
شاه ما گنده و گول و خرف است
تخت و‌تاج ‌وهمه را ول کرده
در هتل های اروپ معتکف است
نشود منصرف از سیر فرنگ
این همان احمد لا ینصرف است
فرخی یزدی هم که بهنگام سلطنت رضا شاه یکی از جدی ترین مخالفان او‌بود وبعد ها به داغ و درفش رضا خانی گرفتار آمد پیش از آنکه رضا خان بر تخت شاهی بنشیند در پشتیبانی از او اشعاری سروده بود اما پس از بر تخت نشستن رضا خان در زمره مخالفان او در آمد و گفت :
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی؟
دادم آن روز به او‌دل ؛ که ستمکار نبود
همه در پرده اسرار سخن ها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سر دار نبود
ملک الشعرای بهار نیز از جمله شاعرانی است که در مدح رضا خان قصیده ها سروده اما پس از قدرت گیری رضا خان و ایجاد یک‌حکوکت پلیسی ، در زمره مخالفان او‌در آمده و به زندان و تبعید گرفتار شده است .
این شعر را ملک الشعرای بهار در ستایش اقدامات رضا شاه سروده است :
این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولودکوشش ملک ملک پرور است
ایمن غنوده ایم به عصری که بر ‌‌و بحر
آن یک‌پر از مسلسل و‌ این یک پر اژدر است
عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است
یک روز بود اداره کشور بدست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است
صاحبقران شرق؛ رضا شاه پهلوی
شاهنشهی که سایه خلاق اکبر است
در عهد دیگران همه اغراق بود شعر
در عهد شه ؛ زبان حقیقت سخنور است
ملک الشعرای بهار بعدا سه بار به زندان افتاد و رنج و مرارت بسیاری را متحمل شد .
حاصل این روزهای تلخ ؛ سروده های جانگزایی است از شکنجه ها و نیز تصاویری است دردناک از دهلیزهای تنگ ‌وتاریکی بنام زندان شماره یک :
تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر
در و‌ دیوارها سیاه چو قیر
کلبه ها بی دریچه و‌ روزن
تنگ ‌‌و تاریک چون دل دشمن
روز و شب هم‌در آن سیاه مغاک
آب پاشند تا شود نمناک
هست دهلیزی اندراین جا نیز
کلبه ها هست در بن دهلیز
که هوا نیز اندر آن حبس است
نفس آنجا به حبس چون نفس است
با بشر هیچکس نکرده چنین
حیوان نیز نیست در خور این
تازه این جایگاه احرار است
وای از آنجا که جای اشرار است
ملک الشعرای بهار گهگاه در اشعاری که در مدح رضا شاه میسرود او را نابغه ای راستین ؛ پادشه بی قرین ؛ یکه سوار وطن ؛ قائد کشور ستان و القابی از این دست مینامید اما بعدها او‌را پادشاهی خون ریز؛ هیولا ؛ و اژدهایی که جز بردن مال ملت و سپردن قباله نفت به بیگانگان نیت دیگری نداشته یاد کرده است :
انگلیسان رضای سارق را
اندر این ملک شه رضا کردند
پس چندی از او برنجیدند
عیب او جمله بر ملا کردند
خبث او را به ملک جار زدند
مشت او را به دهر واکردند
چونکه بد نام گشت ‌و کرد فرار
افتخاری دگر نصیب ما کردند
طفل آن دزد بی مروت را
اندرین ملک پادشا کردند
میرزاده عشقی نیز که بعد ها با قدرت گیری رضا خان و غوغای جمهوریخواهی به مخالفت بر خاست از شاعرانی است که در ستایش رضا خان اشعاری سروده و از او بعنوان رضا خان جوانمرد یاد کرده است :
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوانمرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
بفکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
میرزاده عشقی روزنامه نگار ؛ نویسنده و نمایشنامه نویس دوره مشروطیت و مدیر روزنامه قرن بیستم بود که نخستین اپرای ایرانی را ساخت ومیگویند شعر معروف « پدر ملت ایران اگر این بی پدر است- به چنین ملت ‌و روح پدرش باید رید » از اوست
گفته میشود اداره تامینات نظمیه رضا خانی بسبب همین شعر میرزاده عشقی را در تیرماه ۱۳۰۳ ترور کرده است.
شعر معروف مجلس چهارم که بصورت مستزاد ساخته شده و نقد بسیار پرخاشگرانه ای بر مجلس چهارم است از اوست :
این مجلس چارم بخدا ننگ بشر بود
دیدی چه خبر بود ؟
هر کار که کردند ضرر روی ضرر بود
دیدی چه خبر بود ؟
این مجلس چارم - خودمانیم - ثمر داشت ؟
والله ضرر داشت
صد شکر که عمرش چو‌زمانه به گذر بود
دیدی چه خبر بود ؟
دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت
باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا عمر سفر بود
دیدی چه خبر بود ؟
سرمایه بد بختی ایران دو قوام است
این سکه بنام است
یک ملتی از این دو‌نفر خون به جگر بود
دیدی چه خبر بود ؟
قهرمان‌میرزا سالور عین‌السلطنه در کتاب خاطرات خودبتاریخ 27 شهریور 1320 در وصف رفتن رضاشاه نوشته است:
پهلوی آخر بساط خویشتن برچید و رفت
همچو مار از بیم سرکوبی به هم پیچید و رفت
جان و مال و عرض و ناموس و شرف از ما ربود
بیست سال این ملت بیچاره را دوشید و رفت
بس قبا بر قامت افراد این ملت برید
عاقبت خود جامه ذلت به تن پوشید و رفت
آن کسانی را که یار خویشتن پرورده بود
گاه رفتن از همان‌ها فحش‌ها بشنید و رفت
ناله و فریاد مردم بود از جورش بلند
خود زظلم دیگران دیدی چسان نالید و رفت
شاه ما همچون نهنگی بود در دریای حرص
ملک و مال و نقد را یک سر همی بلعید و رفت
صدهزاران مرد و زن بی‌خانه و آواره ساخت
اندر آخر خویشتن بی‌خانمان گردید و رفت
ملک و ملت، دین و آیین جمله را برباد داد
پس اساس شرع و قانون را به هم پاشید و رفت...
در اسفند ۱۳۰۵ بهنگام پادشاهی رضا شاه پهلوی مهدیقلیخان مخبر السلطنه هدایت طرح ایجاد راه آهن سرتاسری ایران را تسلیم مجلس شورایملی کرد
مصدق با این طرح مخالف بود و‌ میگفت بجای راه آهن باید کارخانه قند سازی دایر کرد تا سالانه هزاران دلار از ثروت مملکت برای واردات قند و شکر خرج نشود
در همین زمان یکی از دوستان مخبر السلطنه شعری سرود و برای او فرستاد . شعر -که البته تعریضی است بر مصدق -این است :
در فرنگ از بی خری محتاج راه آهن اند
ما که خر داریم کی محتاج راه آهنیم ؟
دشمنان راه آهن دوستداران خرند
دوستداران خر و با راه آهن دشمنیم
راه آهن ریشه خر بر کند از مملکت
هر که خواهد راه آهن ریشه اش را بر کنیم
تا جناب اشتر و عالیمقام خر بود کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنیم ؟
See insights and ads
All reactions:
Mani Khorsandi, Bahman Azadi and 24 others

۲۶ مهر ۱۴۰۳

از این ایام ناهموار چونی ؟

خوشی آخر بگو ای یار چونی
از این ایام ناهموار چونی
به روز و شب مرا اندیشه توست
کز این روز و شب خونخوار چونی
از این آتش که در عالم فتاده‌ست
ز دود لشکر تاتار چونی
در این دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی
منت پرسم اگر تو می‌نپرسی
که ای شیرین شیرینکار چونی
وجودی بین که بی‌چون و چگونه‌ست
دلا دیگر مگو بسیار چونی
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی
«مولانا»
—————
مرا پرسی که چونی ؟ چونم ای دوست؟
جــــگر پر درد و دل پرخـونم ای دوست
حدیث عاشقی بر من رهـــــــــــــــا کن
تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست
به فریادم ز تو هـــــــــــر روز ، فریاد
از این فریاد روزافرونم ای دوست
شنیدم عاشقان را مــــــــــــی نوازی
مگر من زان میان بیرونم ای دوست؟
نگفتی گــــــــر بیفتی گیرمت دست؟
از این افتاده تر کاکنونم ای دوست؟
غزلهای نظامـــــــــــــــی بر تو خوانم
نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست
«نظامی»
May be an illustration of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Foroz Nader, Ali Bozorgmehr and 7 others