دنبال کننده ها

۲۷ شهریور ۱۴۰۲

نا گفته ها

نا گفته هایی در باره مرگ مشکوک آیت الله طالقانی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

شاعر مسلمان چینی

آقا! ما امروز یک شعر بسیار بسیار زیبا از یک شاعر مسلمان چینی خواندیم حظ کردیم .
آدمیزاد چینی باشد مسلمان باشد شاعر هم باشد دیگر نور علی نور است به خودا !
پس این آقایان مائوتسه تونگ و لئو شائوچی و نمیدانم شی جین پینگ و چینگ چیان ریزو درشت اینهمه سال به چه کاری مشغول بودند وچه غلطی میکردند که ما هنوز در ممالک محروسه چین و ماچین مسلمان داریم ؛ آنهم شاعر مسلمان ؟
چطور تا حالا خانه و‌کاشانه شان را بر سرشان خراب نکرده اند ؟ چطور گذاشته اند یک مسلمان بیاید خود را قاطی آدم‌ها بکند شعر هم بگوید ؟
حالا یقه ام را نگیرید که آقا! بیا این شعر را برای مان ترجمه کن .
مگر شما قرآن میخوانید حالی تان میشود چه میخوانید؟
مگر وقتی دعای ندبه و دعای فرج و دعای کمیل و دعای جوشن کبیر و دعای عرفه و دعای ابوحمزه ثمالی و نمیدانم هزار جور ورد و دعا میخوانید میدانید چه شکری میل میفرمایید؟
وقتی ملای محله تان بالای منبر به زبان تازی ها بشما دشنام میدهد و شما همینطور گله گله اشک میریزیدو به پیشانی تان میکوبید و صلوات میفرستید هرگز خواسته اید بدانید چه گفته است و چه میگوید؟
پس چطور است از من میخواهید این شعر لطیف و ظریف چینی را برای تان ترجمه کنم ؟آخر پدر آمرزیده ها !
مگر ملای محله تان عربی میداند؟مگر اومیداند چه چیزی بلغور میکند؟مگر رییس مجلس و رییس جمبورتان فارسی میدانند ؟
مگر وقتی بابا بزرگ تان به رحمت خدا میرود و آقای ملا باشی توی قبرش پای لحد گوش اش را می‌گیرد و یا عبدالله ابن عبدالله میخواندو سوره نسا را زیر گوشش زمزمه میکند هیچ بنده خدایی میداند چه میگوید ؟ هیچکس آیا می پرسد سوره نسا را چه کار به آن بنده خدایی که به رحمت خدا رفته است ؟ مگر میخواهد بعد از مرگش برایش زن بگیرد که بیخ گوش اش سوره نسا می خواند ؟
دست بر دارید آقا ! این شعر زیبای چینی را بخوانید حظ کنید !
اجرتان هم با آقای کون چون تانک
城阙辅三秦,
风烟望五津。
与君离别意,
同是宦游人。
海内存知己,
天涯若比邻。
无为在岐路,
儿女共沾巾

اسیر یک تومانی

روزی که حبیب الله خان امیر توپخانه به تعقیب آقا خان محلاتی به نرماشیر رفت ، در قلعه بمپور ، یکی از سربازان به زنی دست درازی کرد . باقیماندگان قلعه هم قسم شده ، ابتدا همه زنان و دختران خود را به دست خود کشتند که به دست اردو نیفتند ، سپس دستجمعی با سربازان در افتادند و چنان شد که « جوی خون جاری گردید و بسیاری مقتول شدند »
امیر توپخانه به انتقام این کار « چندین هزار کس از آن طوایف اسیر و قتیل کرد . اسیران را با کند و زنجیر با خود ببرد ، و تا مسافت پنج منزل به قندهار برفت . آنگاه صورت حال را عرضه کرده با اسیران روانه درگاه پادشاه داشت . شاهنشاه غازی ( محمد شاه ) طپانچه تمام الماس به تشریف او بفرستاد »(۱)
بعد ها عباسقلیخان جوانشیر شروع به باز گرداندن این اسیران و پراکندگان کرد و اسیران را بازخرید و از اسرای بن فهل (بمپور) هرقدر در نزد سرباز و توپچی یافته بود خریده معادل سه هزار و هفتصد تومان مخارج این معامله شد «۲»
هر اسیر را یک تومان خریدند«۳»
—————————————-
۱- ناسخ التواریخ ص ۳۹۶
۲-روضه الصفا-ذیل وقایع ۱۲۵۹هجری
۳- تاریخ کرمان-ص۶۱۵
No photo description available.
All reactions:
Nasrin Zaravar, Mina Siegel and 56 others

۲۵ شهریور ۱۴۰۲

شعر برای عمه جان

.... چند سالی از انقلاب ویرانگر ایران میگذشت . تازه اجازه داده بودند که ایرانی ها به خارج بیایند و یکی از خویشان نزدیکم از ایران به پاریس آمده بود .
محمد عاصمی ( مدیر مجله کاوه در آلمان ) خبر شد و برای دیدن وی از مونیخ به فرانسه آمد . شب را با عده ای از دوستان خانه ما بود .
این مقدمه را بگویم که خدا ذره ای استعداد شعر گفتن به من نبخشیده است . در دوران جوانی یک بار شعری گفته بودم و برای فرخ تمیمی خواندم .
فرخ تمیمی گفت : می توانم یک خواهش ازت بکنم ؟
گفتم : البته !
گفت : ترا به حضرت عباس شعر نگو ! دوستانت را در محظور میگذاری و جرات نمی کنند بهت بگویند شعرت مزخرف است !
سخنش آنچنان جدی و تلخ بود که من هرگز تا مدت ها شعر نگفتم و ادبیات ایران از آثار یکی از فرزندانش برای همیشه محروم ماند !! اما بعد از انقلاب که همه چیز زیر و رو شده بود و فرخ تمیمی هم دیگر زنده نبود ؛ گاهی شعرکی میگفتم ولی جرات نمیکردم به کسی نشان بدهم . آن شب هم شعری گفته بودم و اعلام کردم که شعر تازه ای گفته ام و میخواهم به افتخار عزیزی که از ایران آمده است آنرا بخوانم .
حرف من سکوت سنگینی در فضا ایجاد کرد و حضار که سابقه کار دستشان بود به احترام صاحبخانه اعتراضی نکردند ولی اشتیاقی هم از خود نشان ندادند .
من شعر را خواندم و منتظر ماندم عکس العملی از جمع ببینم ؛ ولی کسی چیزی نگفت و سکوت ادامه یافت . بعد از مدتی یکی از مهمان ها بمن گفت : ببخشید ! سرکار عمه دارید ؟
منظورش معلوم بود . میخواست بگوید شعر سر کار برای عمه تان خوب است ! ولی من بروی خود نیاوردم و یکی از مهمان ها گفت که ایشان عمه داشت که سالها پیش فوت کرده است .
محمد عاصمی که تا آنوقت خودش را حفظ کرده بود گفت : والله من هم بودم از غصه برادر زاده ای که چنین شعر هایی میگوید ( آن هم شعر نو! ) اگر نمی مردم خودم را می کشتم !!
" از حرف های سیروس آموزگار "
May be an image of 3 people
All reactions:
Karim Akhavan, Ahina Makhani and 3 others

۲۴ شهریور ۱۴۰۲

دریغا ویران بی حاصلی که منم


رفتم قدمی بزنم . رفتم درون جنگلی دور و بر خانه ام . همانجا که روزگاری کعبه آمال طلا جویان بود .
من نه به جستجوی طلا ، بلکه به دیدار آهوان و بوقلمون های وحشی رفته بودم .
از آنهمه معدن طلا چیزی بر جای نمانده بود مگر موزه ای و تونلی و عکس هایی بر دیواری.
همسایه ام میگوید درون جنگل خرسی دیده است. من این بار با هشیاری بیشتری به درون جنگل پا نهادم. با خودم میگفتم اگر با خرسی روبرو شوم چه باید کرد ؟ بگریزم ؟ بنشینم ؟ فریاد بر کشم ؟
نم نمک راه میرفتم. دور و برم را می پاییدم . از شما چه پنهان اندکی نیز می ترسیدم.
رسیدم پای درختی. یک درخت گلابی وحشی ! و شاخه ها چنان سنگین از بار گلابی که اگر تکانش میدادم می شکستند. چند گلابی چیدم . چه طعم دلپذیری داشتند.
چند گامی بالاتر رفتم . آنجا درخت سیبی بود . با سیب های سرخ معطر. و شاخه ها لرزان در کشاکش باد .
دیدم طبیعت چه دستی گشاده و چه سفره ای گشاده تر دارد . بی هیچ تنگ چشمی .
سیبی چیدم و خوردم . آنگاه پای درخت سیب لحظاتی آسودم و به زمزمه زمین گوش فرا دادم که میگفت :
«در این گستره ، آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است. »
دریغا ویران بی حاصلی که منم
All reactions:
Mahmood Moosadoost, Aziz Asgharzadeh Fozi and 22 others

ما ملت حقشناسی هستیم

آنجا . در یک روستای سوت و‌کور ، در دل کویر ، به دنیا آمده بود . در خور بیابانک.
بعد ها رییس فرهنگ شده بود . شاعر ‌‌وادیب بود. شعرهایش را در کتاب های درسی خوانده بودیم :
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان بر گرفت و ‌‌زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن‌میگذشت روباهی …
گرشاسب نامه اسدی طوسی را تصحیح و چاپ کرده بود .
کلیات سعدی را همراه محمد علی فروغی تصحیح و به چاپ رسانده بود .
تفسیر طبری‌را در هفت جلد چاپ کرده بود . مدیر مجله یغما بود . سی سال یغما را منتشر کرده بود . از ۱۳۲۷ تا سال شوم ۱۳۵۷ .
صدها مقاله در باره فردوسی و ‌شاهنامه نوشته بود . سرگذشت پیشگامان مشروطیت را نوشته بود .
آخر عمری ، در همان روستا ، در خور. در جندق بیابانک ، مدرسه ای ساخته بود . کتابخانه ای ساخته بود . ده هزار جلد از کتاب هایش را به همان کتابخانه هدیه داده بود . کتابداری استخدام کرده بود تا کتابخانه را بچرخاند . حقوقش را از جیب خودش میداد. بعدها کتابخانه اش را حسینیه کردند . کتاب ها گم و گور شدند . کتاب هایی نایاب . نامش را از روی کتابخانه اش برداشتند.
در همان روستا . خور و بیابانک. برای خودش آرامگاهی ساخته بود . بر فراز تپه ای . به این امید که در سایه سار سروی یا چناری ، تا ابدیت بیاساید .
وقتی مرد ، جنازه اش را به زادگاهش بردند . به خور بیابانک. استادان دانشگاه تهران همراه جنازه اش بودند . یکی شان مرحوم سعیدی سیرجانی.ایرج افشار هم بود . دبیر سیاقی هم بود . زرین کوب و اسلامی و باستانی پاریزی هم بودند . بسیار نام آوران دیگری هم بودند.
خوانده ام ‌و شنیده ام که به فتوای شیخکی ابله . از قماش همان زاغ سار اهرمن چهرگان بی آب و رنگ ، کودکان بر جنازه او سنگ پرتاب کردند . همان کودکانی که در مدرسه اش درس خوانده بودند . سواد آموخته بودند . سنگبارانش کردند . راست و دروغش را نمیدانم . همان بلایی را بر سرش آوردند که بر سر فردوسی:
«در طبران مذکری بود که گفت نکذارم که او‌را در قبرستان مسلمانان دفن کنند . که او‌رافضی است»
او‌را در آرامگاهش دفن کردند . شنیده و خوانده ام فرزندانش سه شبانه روز آنجا بیدار نشسته اند مبادا حقگزاران بیایند جنازه اش را از خاک در بیاورند بسوزانند. باز راست ‌‌دروغش را نمیدانم . ما مردمان حقگزاری هستیم ! هر کاری از ما بر میآید .
نامش حبیب یغمایی بود . و این شعر از اوست :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
یوم تبلی السرایر است و شود
زیر ‌و رو ، آشکار و‌پنهان هم
ما ملت حقشناسی هستیم !هر کاری که در تصور عقل ناید از ما بر آید !
May be an illustration of 1 person
All reactions:
Touradj Parsi, Kamal Khorsandi and 39 others