دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۴۰۱

اندر احوالات یک آدم مریض احوال

وقتی آدم مریض میشود هزار جور خیالات جور واجور میزند به سرش .چه خیالاتی هم .
دور از جان شما چند روزی حال خوشی نداشتیم و‌شده بودیم عینهو کبوتر شکسته بال !
ما که همیشه خدا از شکاف دیوار و جست و خیز های چهارتا مامورمولک می خندیم و قهقهه مان به آسمان هفتم میرود چنان بد قلق و بد عنق و بد پیله و عنق منکسره ای شده بودیم که با یک من عسل نمیشدمان خورد .
اول دندان مان درد میکرد . بعدش زانو مان شروع کرد به زق زق کردن . دست آخر معده مان سر ناسازگاری گذاشت و ما را کشاند به بستر بیماری.
ما که در این خراب آباد کسی را نداریم به دادمان برسد . خودمان هستیم و عیال مان که او خودش هم مثل ما ناتوان شده است.
آنوقت ها که مریض میشدیم میگفتیم مادر جان کجایی ؟
مادر جان آنسوی دنیا ایستاده بود و صدای مان را نمی شنید اما ما خیال میکردیم می شنود و حالا میآید درد مان را درمان میکند . در عالم خیال مادر را کنار خودمان میدیدیم که با دلواپسی مواظب حال و احوال مان بود . حالا نه مادری مانده است نه پدر ی. بچه ها هم که هرکدام شان یکسوی عالم هستند . نوه ها هم که زبان ما را نمی فهمند
بقول سنایی :
گویی که بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
زنم می پرسد : کجایت درد میکند ؟
میگویم : بپرس کجایم درد نمیکند
میگوید : میخواهی برایت سوپ جوجه درست کنم ؟
میگویم :نه؟
-کباب چطور ؟
-کباب هم نمی خواهم
⁃ برویم بیمارستان؟
⁃ نه!
⁃ داروهایت را خوردی؟
⁃ آره خوردم
⁃ میخواهی شربت آلبالو درست کنم ؟
⁃ نه !
آدم وقتی مریض میشود خیالات جور واجور میآید سراغش .خیال میکند همین امروز فردابه رحمت خدا میرود.
به زنم میگویم : اگر غزل خدا حافظی را خواندیم و زیر پای اسب اجل رفتیم و از این سپهر گوژپشت شوخ چشم جان بدر بردیم یکوقت مجلس یادبودی چیزی برایم نگیری ها ! آرامگاه و مارامگاه هم نمیخواهیم !
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید که هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
عیال با نگرانی نگاهم میکند و میگوید: یادت میآید چهل سال پیش که در بوئنوس آیرس مریض شده بودی بیمارستان خوابیده بودی همین حرف ها را میزدی؟ میگویم :
آن چهل سال پیش بود . حالا پیر و شکسته ‌و ناتوان شده ام .بده جسدمان را بسوزانند خاکسترش را بریز ند بیابانی مزرعه ای جایی شاید درختی بشود . شاید گیاهی بشود .ما نمیمانیم و میماند جهان !
در این گیر و داری که ما با درد و بیخوابی و پریشانحالی دست و‌پنجه نرم میکنیم نمیدانیم چه حکمتی در کار است که هر وقت مریض میشویم این جناب سعدی شیرازی میآید به خواب مان و یک عالمه هم پند و اندرز حکیمانه بارمان میکند . وقتی جوان‌تر بودیم و گرد پیری روی سر و روی مان ننشسته بود همین شیخ اجل هی برای مان شعر عاشقانه می خواند و ما را هوایی میکرد .
پریشب ها هم آمده بود به خواب مان و داستان پیرمرد صد و پنجاه ساله را برای مان تعریف میکرد که لابد قوت قلبی بما بدهد:
« با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی در آمد و گفت :
در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟
غالب اشارت بمن کردند.
گفتمش: خیر است
گفت : مردی صد و پنجاه ساله ! در حالت نزع ( مرگ) است و به زبان عجم چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد .گر به کرم رنجه شوی مزد یابی ، باشد که وصیتی همی کند .
چون به بالینش فراز شدم این میگفت :
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا ! که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم گفتند بس !
بنا براین حالا حالاها این جناب ملک الموت باید منتظر مان بماند

که جهان شد به کام خر

بسال ۱۳۰۴ خورشیدی سلطنت دودمان پهلوی شکل گرفت.پیش از به سلطنت رسیدن رضا خان چند ترور و قتل سیاسی در ایران صورت گرفت که بعدها ابعاد بیشتری پیدا کرد و گروهی از شاعران و روشنفکران ایرانی قربانی آن شدند .
میرزاده عشقی شاعر و روزنامه نگار آزادیخواه ویکی از مخالفان سرسخت رضا خان روز ۱۲ تیرماه۱۳۰۳ در خانه خودش به ضرب گلوله چند ناشناس کشته شد .در این زمان رضا خان نخست وزیری ایران را بعهده داشت.
میر زاده عشقی - با نام واقعی سید محمد رضا کردستانی- شاعر ، روزنامه نگار ، نمایشنامه نویس و نویسنده ایرانی دوره مشروطیت و مدیر روزنامه قرن بیستم بود . او را خالق نخستین اپرای ایرانی میدانند که از عناصر هویت ایرانی برای آگاهی توده های مردم بهره میگرفت .
عشقی بهنگام جنگ جهانی اول هنگامیکه گروهی از سیاستمردان ایرانی به استانبول مهاجرت میکردند به آنها پیوست .چند گاهی در آنجا ماند و در استانبول بود که اپرای« رستاخیز شهریاران ایران » را نوشت که بیانگر اندوه و حسرتی است که با دیدن خرابه های طاق کسری به او دست داده است.
او چند سال آخر عمر خود را در تهران گذراند و در همین زمان نمایشنامه « کفن سیاه»را نوشت که در واقع تصویری است از روزگار دوزخی زنان ایرانی در آن زمان و زمانه درد .
او هنگامی ترور شد که تنها بیست و نه سال از عمرش میگذشت .
این شعر از اوست :
صبا بگو به تقی خان آصف الدوله
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
قوام سلطنه نصف تو داد والی شد
شعر « خرنامه» عشقی گویی تصویری از روزگار امروز ماست که بقول عبدالله بن مقفع « نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم » اند.
دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
زد چرخ سفله ، سکه دولت به نام خر
افکنده است سایه ، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خرها تمام محترم اند اندرین دیار
باید نمود از دل و‌ جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولت اند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
خرهای تیز هوش وزیران دولت اند
یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر
از آن الاغ تر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما مظهر خر است
نبود بجز خر ، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر ، ظلم بر خر است
انصاف نیست کاستن از احترام خر
میرزاده عشقی از نخستین و بر جسته ترین روشنفکران عصر مشروطه بود که مدافع سر سخت حقوق زنان بود و از حضور زنان در عرصه های سیاسی و اجتماعی بشدت دفاع میکرد .
از دیگر کسانی که در دوران رضا شاه به تبعید و زندان رفت و در زندان کاشمر بطرز مشکوکی در گذشت سید حسن مدرس بود .
مدرس که در ماجرای جمهوریخواهی به مخالفت با آن برخاسته و حکومت جمهوری را مخالف شرع مبین اسلام ! میدانست بر خلاف میرزاده عشقی مخالف سرسخت دادن حق رای به زنان و انتخاب زنان به نمایندگی مجلس بود .
او میگفت :« از اول عمر تا بحال بسیار در بر و بحر ممالک اتفاقاتی افتاده بود برای بنده . ولی بدن بنده به لرزه در نیامده بود ، و امروز دلم به لرزه در آمد .
اشکال بر کمیسیون اینکه اسم نسوان را در منتخبین برد . خداوند قابلیت در نسوان قرار نداده است که لیاقت حق انتخاب داشته باشند ! عقول آنها استعداد ندارد !نسوان در مذهب اسلام تحت قیمومیت هستند . تحت قیمومیت رجال هستند ….!»
روزگار سفله پرور را ببین که امروز سید حسن مدرس بقعه و بارگاه ‌بزرگراه و مسجد و حسینیه بنام خود دارد اما هیچکس نمیداند آرامگاه عشقی کجاست

روزی که حضرت ابراهیم شدم

دایی مشدی ابراهیم همه زندگی اش را در قمار باخته بود .آخر عمری توی یک کومه فکسنی زندگی میکرد و حسرت خانه ها و باغ های از دست رفته را می خورد .. زنش غنچه خانم خیاط بود . از بس بد اخلاق بود ما جرات نمیکردیم برویم خانه‌اش .
دایی مشدی ابراهیم یک بار سکته کرد و دو سه سالی زمینگیر بود . همه اش به خدا ‌‌پیغمبر فحش میداد . نمیدانم چه دشمنی با خدا پیغمبر داشت. سیگارهمای بدون فیلتر میکشید . یک پک به سیگار میزد و دودش را بیرون میداد و میگفت : آی خدایت را گاییدم!
یک پک دیگر میزد و میگفت ؛ آی پیغمبرت را گاییدم !
وقتی دایی مشدی ابراهیم به خدا و پیغمبر فحش میداد من نگاهی به آسمان میکردم و خیال میکردم همین حالا ست یک سنگی از آسمان بیاید دایی مشدی ابراهیم را له و لورده بکند . می ترسیدم نکند خودم هم خرد و خاکشیر بشوم
گاهی تعجب میکردم چطور دایی مشدی ابراهیم سوسک نشده است .
آقای جزایری پیشنماز محله مان بود .ماه محرم و صفر و رمضان از اصفهان پا می‌شد میآمد ولایت ما. برای مان روضه میخواند . پیشنماز مسجدمان می‌شد . میرفتیم پشت سرش نماز می خواندیم .
آقای جزایری روی منبر برای مان داستان میگفت : داستان یونس در شکم ماهی . داستان شقه شدن ماه به شمشیر حضرت محمد ! داستان زندانی شدن امام موسی بن جعفر . داستان کشتی نوح. داستان معراج . داستان انگوری که امام رضا را کشت .هر سال هم همین داستان ها را تکرار میکرد . بگمانم داستان دیگری نمیدانست. و ما چقدر دل مان برای امام موسی بن جعفر میسوخت . و ما چقدر از یزید و شمر و ابن ملجم و همسر امام رضا بدمان میآمد .
دایی مش ابراهیم تا چشمش به آقای جزایری می افتاد میگفت : آی خدایت راگاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم .
آقای جزایری به دایی مش ابراهیم میگفت شیطان رجیم ! گاهی هم میگفت : کفر ابلیس.
شب های محرم میرفتم چراغ های بقعه آسید رضی کیا را روشن میکردم . یک نوع چراغ بادی داشتیم میگفتیم چراغ سیتکا. اول محرم میرفتم این چراغ ها را از انبار مسجد بیرون میآوردم . نفت توی شان میریختم . تر و تمیز شان میکردم . آماده شان میکردم برای شب های احیا . یک عالمه هم علم و بیرق و طبل و سنج و شیپور داشتیم . توی شیپور می دمیدم صدای گاو‌در میآوردم . یک آقای پهلوانی تو محله مان بود که شیپور چی مان بود . چنان در شیپور می دمید انگار همین حالا میخواهیم برویم میدان جنگ ! اسمش پهلوان ممد علی بود . یکبار رفته بود کشتی بگیرد ، زده بودند یکی از استخوان های سینه اش را شکسته بود ند . طفلکی خانه نشین شده بود و دیگر نمی توانست شیپور بزند . هیچکس دیگری هم پیدا نمیکردیم بیاید جایش شیپور بزند .
آقای جزایری بمن میگفت : شما مثل ایمان حضرت ابراهیم هستی . دایی ام شیطان رجیم بود من ایمان حضرت ابراهیم . من چیزی در باره حضرت ابراهیم نمیدانستم . بعد ها آقای جزایری گفت حضرت ابراهیم از میان آتش گذشته است و آتش برایش گلستان شده است .
یکبار خودم میخواستم حضرت ابراهیم بشوم ! دستم را کردم توی تنور نانوایی ، خیال میکردم آتش برایم گلستان می شود . خیال میکردم آدم وقتی مثل ایمان حضرت ابراهیم میشود دیگر می تواند از میان آتش بگذرد . انگشت ها و آرنج دستم بد جوری سوخت . یکی دو ماه گرفتار زخم سوختگی بودم.وقتی زخم هایم میسوخت میگفتم آقای جزایری لابد اشتباه کرده است ، من هنوز حضرت ابراهیم نشده ام !
دایی مش ابراهیم مرا دید و گفت : چه بلایی سرت آمده پسرجان؟
داستان تنور و حضرت ابراهیم را برایش گفتم . تفی روی زمین انداخت و گفت : من خدای آن ابراهیم را گاییدم . پیغمبرش را گاییدم !
دایی مش ابراهیم سینما را خیلی دوست داشت . روزهای جمعه دایی مش ابراهیم را بر میداشتم می بردم سینما . فیلم های بزن بزن دوست داشت . خودش هم در جوانی هایش یکه بزن محله مان بود . میرفتیم فیلم های بوروس لی تماشا میکردیم .
دایی مش ابراهیم هی سیگار همای بی فیلتر میکشید هی به خدا و پیغمبر فحش میداد . نمیدانستم چرا با خدا پیغمبر دشمن است . تا تکان میخوردی میگفت : آی خدایت را گاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم!
دایی مش ابراهیم یک شب خوابید صبحش بیدار نشد . به همین سادگی . حالا گمان کنم در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده است و میگوید : آی خدایت را گاییدم . آی پیغمبرت را گاییدم .

تروریزم در ایران

تروریسم در ایران از قاجار تا حکومت اسلامی
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sttar Deldar 01 25 2023

زنی که به گلها آب میداد

فروزان ، بازیگر فیلم های فارسی بود . اوایل آن انقلاب منحوس خانه اش را که ویلای درندشت زیبایی در خیابان ایتالیا بود مصادره کردند . مصادره اش کردند تا آیات عظام و علمای اعلام در آنجا بیتوته کنند و نماز بخوانند و برای خلق پریشان پرشکایت گریان از ساده زیستی علی بن ابیطالب لاطایلات ببافند .
این ساختمان ابتدا در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفت و مجله جانباز که ارگان رسمی این بنیاد اهریمنی بود همانجا دفتری و دم و دستگاهی داشت .
یکی از کارکنان همین مجله - امیر امینی - در گزارشی مینویسد : در سال ۱۳۶۶نگهبانان این خانه بمن اطلاع دادند که هر شب زن ناشناسی به اینجا میآید و با غرور تمام بدون آنکه با کسی حرفی و کلامی رد و بدل کند یکراست بطرف باغچه میرود و گلهای خانه را آب میدهد و بی کلامی و نگاهی راهش را میکشد و میرود .
شبی دو تن از مدیران بنیاد تصمیم گرفتند تا دیر وقت بمانند و ببینند این خانم اسرار آمیز کیست .من هم آنشب با آنان ماندم و با کمال حیرت دیدم زنی که هر شب میآید گل های خانه را آب میدهد فروزان هنرپیشه فیلم های فارسی است .
من جلو رفتم و سلام کردم و گفتم : خانم فروزان ! من روزها اینجا توی این خانه نماز میخوانم . آیا شما بعنوان مالک اصلی این خانه راضی هستید ؟
او در پاسخ من فقط یک جمله گفت :
آقا پسر ! ببین ! اگر قبل از انقلاب نماز خوان بودی من راضی هستم ، اما اگر به مصلحت این دوره زمانه نماز خوان شده ای من هر گز راضی نیستم .
May be an image of 1 person and standing
All reactions:
136

خدا کجاست؟

نزدیک سپیده دم ؛ خواب دید که خود را در یکی از رواق های کتابخانه " کلمانتین " پنهان کرده است .
کتابداری با عینک دودی از او پرسید :
دنبال چه میگردی؟
جواب داد : خدا!
کتابدار گفت : خدا در یکی از حروف یکی از صفحات یکی از چهارصد هزار جلد کتاب کتابخانه " کلمانتین " است . پدران من و پدران پدران من به دنبال آن حرف گشته اند . من از بس پی آن گشته ام کور شده ام !
" خورخه لوییس بورخس - نویسنده و شاعر نابینای آرژانتین

آدم شدن چه مشکل

یک آقایی از جمهوری چک پا شده است رفته است استرالیا.
شلوارش از بالا تا پایین جر خورده است . هیچ چمدان و قبل منقلی هم همراه ندارد . هیچ هیچ . با دست خالی آمده است سفر .
در فرودگاه سیدنی مامور اداره مهاجرت می پرسد : برای چه به استرالیا آمده ای؟
هیچ زبانی نمیداند . برایش مترجم میآورند .
مامور فرودگاه دو باره می پرسد : برای چه به استرالیا آمده ای؟
میگوید : آمده ام به تماشا!
می پرسد : به تماشای چه؟
پاسخی ندارد.
می پرسد : چقدر در استرالیا میمانی؟
میگوید : یک ماه!
می پرسد : با همین لباس؟
میگوید : با همین لباس
دستش را میگیرند میبرند اتاق دیگری . پیش آقای رییس کل.
آقای رییس می پرسد : چقدر پول داری؟
میگوید : پانصد دلار
می‌پرسد : با همین پانصد دلار میخواهی یک ماه در استرالیا بمانی؟
میگوید : بلی
آقای رییس به یکی دو جا تلفن میزند و میگوید : همین جا بنشین تا برگردم.
در را می بندد و میرود
چهار پنج دقیقه بعد بر میگردد . وقتی در را باز میکند جا می خورد. اتاق بوی گند گرفته است . آقای جهانگرد خرابی کرده است . توی شلوارش ریده است.
دستش را میگیرند میبرند حمام . در همان فرودگاه . یادش میدهند چطوری دوش بگیرد و تن و جانش را بشورد.
برایش شامپو و حوله و صابون میآورند . پیراهن و زیر پیراهن و جوراب میآورند . کت و شلوار تازه میآورند . لباسش را بر تنش میکنند . برایش بلیط بازگشت به پراگ میگیرند . سوار هواپیمایش میکنند برش میگردانند به پراگ.
نه کسی خنده پنهان میکند. نه کسی پوف پوف میکند . نه کسی دشنام میدهد . نه کسی دماغش را می پوشاند ،نه کسی مسخره اش میکند و نه کسی با نفرت و بیزاری نگاهش میکند.
با خودم میگویم : اگر چنین اتفاقی در فرودگاه حضرت امام خمینی مرحول در دار الخلافه اسلامی می افتاد چه قیامتی به پا می‌شد . چه بلایی بر سر آن بیچاره فلکزده میآوردند . چقدر مسخره اش میکردند؟چه هیاهوی نفرت انگیزی براه می انداختند . و چه قهقهه های خنده ای که به آسمان میرفت .
چه کسی بود که گفته بود: ملا شدن چه آسان
آدم شدن چه مشکل ؟

۴ بهمن ۱۴۰۱

خطبه شاهی

زمانی که محمد رضا شاه پهلوی در گرماگرم جنگ جهانی دوم و تبعید رضا شاه با پایمردی محمد علی فروغی بر تخت شاهی نشست ملک الشعرای بهار این رباعی را خطاب به شاه سرود :
شاها ! کنم از خبث فروغی خبرت
خون میکند این جهود ناکس جگرت
خطبه ی شهی و عزل ترا خواهد خواند
زان گونه که خواند از برای پدرت

رفیق دیگری رفت
این رفیق روزنامه نگار و موسیقی شناس مان ابوالحسن مختاباد که چند سالی بود در سانفرانسیسکو میزیست در سن پنجاه و سه سالگی در گذشت .
هر روز از این دیار غم آباد میروند
جمعی که هفته ای دگر از یاد می روند
مختاباد زیر و بم های موسیقی را می شناخت و گهگاه که فرصتی فراهم میآمد گپ و‌گفتی چه در باب موسیقی و چه در باب روزگار دوزخی اکنونی اهل هنر میداشتیم و من این شعر مسعود سعد سلمان را برایش خوانده بودم که :
نصیحتی پدرانه کنون ز من بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ، کافتی است هنر
آخرین پست فیس بوکی مختاباد آه و افسوسی است در باب مرگ ابوالفضل خطیبی شاهنامه شناس ایرانی و هیچ نمیدانست که خود نیز چند روزی دیگر در چنین سن و سالی به هشت هزار سالگان خواهد پیوست .
شعری را که ابوالحسن مختاباد از فردوسی بزرگوار نقل کرده و میگوید بر سنگ مزار پدرش حک شده است اکنون اینجا برای خود او میگذارم ؛
جهان را چنین است ساز و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
تو گر دادگر باشی و پاک‌ رای
به آیین بیایی به دیگر سرای
May be an image of 2 people and people sitting
All reactions:
182

همین را میخواستی ؟

رفته بودیم کاخ سعد آباد . من و همسرم . رفته بودیم کاخ شاه شاهانی را ببینیم که حالا آواره کشور ها و قاره ها بود . خیال میکردیم کاخ شاه از آن کاخ هایی است که در افسانه ها خوانده بودیم . خیال میکردیم در و دیوارش را از طلا ساخته اند .
رفتیم به صف ایستادیم . صد ها نفر دیگر هم آمده بودند . آمده بودند تا کاخ افسانه ای شاه شاهان را ببینند . آقای اکبری هم آمده بود . آنجا سه چهار قدم جلوتر از ما توی صف ایستاده بود .
آقای اکبری مهندس کشاورزی بود. همشهری ما هم بود . پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفته و‌بعد از آن از ساواک شاهنشاهی سر در آورده بود . آمده بود تبریز شده بود باز جوی ساواک.
یکی دو باری که گیر ساواک افتاده بودم آقای اکبری باز جویم بود . یکبار چنان سیلی جانانه ای بگوشم نواخت که صدایش تا آسمان هفتم پیچید . من آقای اکبری را نمی شناختم و نمیدانستم همشهری من است.
یکبار که مرا بازجویی می‌کرد رو بمن کرد و بزبان گیلکی گفت تو مگر پسر حاجی فلانی نیستی؟
گفتم : چرا هستم ؟ شما از کجا پدرم را می شناسید ؟
گفت : من پسر فلانی هستم . همشهری هستیم .
پدرش را می شناختم . میدانستم با پدرم سلام علیکی دارد اما نمیدانستم پسری دارد که حالا ساواکی شده است.
رفته بودیم کاخ سعد آباد را ببینیم . آقای اکبری هم آمده بود . حالا آنجا سه چهار قدمی ما توی صف ایستاده بود .
تا چشمش بمن افتاد از صف بیرون آمد و خودش‌ را به من رساند.
به همسرم گفتم : ایشان آقای اکبری هستند . همشهری ما هستند. اما نگفتم ساواکی بوده اند.
آقای اکبری حال و احوالی کرد و پرسید : چه میکنی؟
گفتم : والله از چنگ رمال در آمده گرفتار جن گیر شده ایم !
پرسید : هنوز در رادیو هستی ؟
گفتم : نه جانم ! اخراج شده ایم . آنجا جای از ما بهتران است، جای ما نیست.
پرسیدم : تو چه میکنی؟
گفت : بعد از انقلاب دستگیرم کردند و به زندانم انداختند اما چون شاکی خصوصی نداشتم پس از شش هفت ماه رهایم کردند
گفتم : حالا چه میکنی؟ لابد از همکاران اداره جلیله ساواما هستی؟
خنده ای کرد و گفت : آمدند سراغم که بیا با ما همکاری کن اما من عطای شان را به لقای شان بخشیدم. حالا در خیابان اکباتان یک سوپر مارکت دارم . اگر فرصت کردی بیا سری بما بزن!
رفتیم کاخ شاه را دیدیم . این کاخ آن کاخی نبود که در ذهن و ضمیر خودمان ساخته بودیم . هیچ شباهتی به کاخ نداشت . بیشتر یک خانه درندشت معمولی بود تا کاخ .
آمدیم توی خیابان . آقای اکبری هم همراه مان بود . از در و دیوار تهران بوی مرگ و وحشت میآمد . ابلیس جمارانی سور عزای یک ملت را به سفره نشسته بود . روزنامه ها از عکس اعدامی ها پر بود . بوی مرگ همه جا پیچیده بود .
آقای اکبری وقتی میخواست خدا حافظی کند اشاره ای به روزنامه ها کرد و با لحن ملامت باری گفت : همین بود انقلاب شما ؟ همین را میخواستی ؟
و در ازدحام خیابان گم شد .