دنبال کننده ها

۱۶ شهریور ۱۴۰۱

پیادگان و سوارگان

هرکه را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد
«عطار»
هزاران نفر از غسالان و مداحان و دلالان و دلاکان و قوادان و قوالان و حجامان و لولیان و لوطیان و ارباب نام و ننگ وطنی ، در این گرمای خفه کننده و‌نفس گیر ، ساعت ها و روزها در برابر اداره گذرنامه به صف ایستاده اند تا پاسپورت موقت بگیرند و روز اربعین با پای پیاده به زیارت بارگاه ملکوتی امام شهیدشان ابا عبدالله الحسین بروند و از آن امام شهید جواز ورود به بهشت دریافت فرمایند.
نوبت کهنه فروشان در گذشت
نو فروشانیم و این بازار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
با چنین ساقی که او خمار ماست
پارسال بعضی‌ از همین « دیو مردم » مادران پیر خود را سوار « فرغون» کرده و میخواستند این راه دراز را با « فرغون » طی طریق بفرمایند تا ثواب بیشتری ببرند و کردیت بیشتری برای رفتن به بهشت برین بگیرند اما نمیدانم نعل شان چگونه افتادکه مادران پیر و‌درمانده خود را در همان صحراهای بی آب و علف عراق رها کردند و خود به تنهایی به پابوس امام شان رفتند.
در این گیر و دار دیروز چهل اتوبوس حامل « زائران عراقی!!»از کربلا و نجف و سامره و بغداد از مرزهای ایران گذشتند و یکسره بسوی «بندر انزلی » پیش رفتند تا این زائران ! درسواحل دریای خزر بیاسایند وخوشباشی کنند و به ریش ابلهان ایرانی بخندند !
جایی که شتر بود به یک قاز
خر قیمت واقعی ندارد
زیاده عرضی نیست !

۱۵ شهریور ۱۴۰۱

پس به هر دستی نشاید داد دست

رفیقم با بغضی در گلو میگوید :
خواهرزاده ام هر روز صبح از آنسوی دنیا برایم تصویر گل و گلدان میفرستاد که : سلام . صبح تان به خیر!
با خط نستعلیق برایم می نوشت که : غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
هر بامداد بهترین ها را برایم آرزو میکرد.
با خودم میگفتم : عجب خواهرزاده مهربانی؟ آدمی چقدر سبکبال میشود . چقدر به خودش می‌بالد .
به حکم تجربه تلخ پیشین ، گهگاه هشدار ی میآمد جلوی چشمانم که :
با مردم زمانه سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
گوش نمیکردم . میگفتم این حرف ها پرت و پلاست.
یک روز نامه ای با عکس ترازو برایم آمد . نامه از اداره جلیله دادگستری ایران بود
نامه را باز کردم . گواهی مرگ خودم را برایم پست کرده بودند ! گواهی رسمی مرگ خودم با مهرو امضا و تاریخ وفات و یک دانه« بسمه تعالی» بر تارک آن !
ما مرده بودیم خودمان نمیدانستیم.
همانکه هر روز برایم صبح بخیر و سلام و درود و تهنیت و آرزوهای خوش میفرستاد نمیدانم به چه دسیسه ای رفته بود گواهی مرگم را از ثبت احوال گرفته بود .گرفته بود تا سهم مرا از ارث پدری بالا بکشد و کشید
پس بیجهت نیست که میگویند :
پس به هر دستی نشاید داد دست
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
و حیرت انگیز اینکه هنوز هر بامداد دوباره دسته گلی و پیغام مهری و آرزوهای خوشی برایم میفرستد . یعنی برای یک مرده !
May be art

اسلام ابوذری و اسلام ابوزری

در نخستین روزهای انقلاب شکوهمند! ما از فرنگستان آمده بودیم تهران. تهرانی که یواش یواش داشت دارالخلافه اسلامی میشد
دیدیم میگویند : این انقلاب مان انقلاب مستضعفان است . انقلاب کوخ نشینان است
ما تا آنروز واژه مستضعفان و کوخ نشینان به گوش مان نخورده بود. کاخ نشینان شنیده بودیم اما نمیدانستیم کوخ نشینان از چه قماش اند
یک رفیقی داشتیم که پاک ترین و ناب ترین انسان روی زمین بود . بعدها البته خاورانی شد . با شادی کودکانه ای میگفت : این اسلام اسلام ابوذری است!
می پرسیدیم اسلام ابوذری دیگر چیست ؟ مگر ما چند جور اسلام داریم؟
میگفت : میمانی و می بینی!
ما ماندیم و‌دیدیم . او نماند و ندید . یعنی نگذاشتند بماند و ببیند
حالا پس از چهل و چند سال وقتی یاد رفیق نماز خوانم می افتم میگویم: عباس آقا جان کجایی ؟ بیا ببین که آن اسلام ابوذری ات به اسلام ابوزری تبدیل شده است

ماه در دست ما

امروز از آسمان شهرمان آتش میبارید .درجه حرارت هوا به صدو هشت درجه فارنهایت رسیده بود .بقول آقای موریس حضرت باریتعالی دروازه های جهنم را بروی ما دموکرات ها گشوده بود .
یکساعت و نیم رانندگی کردیم رفتیم دیدن نوه ها.
آرشی جونی سخت سرما خورده بود و تب داشت. نوا جونی تا ما را دید گفت: بابا بزرگ برویم پارک!
گفتیم : خانم خوشگله ! از آسمان آتش میبارد ، یکی دوساعتی صبر کن هوا که خنک شد میرویم پارک.
آرشی جونی دارویی خورد و به خواب رفت . سه چهار ساعتی یکسره خوابید.
غروب که شد با نوا جونی رفتیم پارک . رفتیم بستنی خوردیم . نوا جونی یکساعتی دوید و پرید و جست و خیز کرد .
این عکس هایی را که اینجا می بینید بیشترشان را نوا جونی گرفته است. بابا بزرگ را واداشت تا ماه را در چنگال خود بگیرد . ما سعی مان را کردیم اما ماه دست یافتنی نبود
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من ، دل مغرورم ، پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ،ماه بلند من ، ورای دست رسیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام‌من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی بفکر پریدن بود

۱۲ شهریور ۱۴۰۱

اندر مصایب کتابخوانی

رفیقم نوشته است در دو ماه چهار صد صفحه کتاب خوانده است
گفتیم : ای آقا ! خوش به حال شما که چنین موهبت عظمایی نصیب تان شده است. کاشکی ما هم می توانستیم نه چهار صد صفحه بلکه چهار صفحه کتاب در چهار سال بخوانیم !
ما وقتی کتابی را باز میکنیم چشمان مان شروع میکند به ناز و غمزه! می بینیم حروف پا در آورده و عینهو سربازان گمنام امام زمان جلوی صورت مان رژه میروند .اول خیال میکنیم عینک مان عیب و علتی دارد . عینک را صد بار بر میداریم و دو باره میگذاریم روی دماغ مبارک مان اما می بینیم حروف دارند با هم مسابقه می‌دهند . میرویم عینک مان را تمیز میکنیم ، می بینیم همان است که بود . عصبانی میشویم و سر حروف داد میزنیم که : آقا جان‌! مگر اینجا میدان اسبدوانی است که اینطوری با هم مسابقه گذاشته اید ؟
هنوز ناله و ندبه مان تمام نشده است که چشمان مان شروع میکند به خاریدن . میگوییم نکند این آخر عمری داریم کور میشویم ؟بعدش رودخانه سپید رود از چشمان مان جاری میشود . چهار صفحه میخوانیم و رهایش میکنیم. می ترسیم در آب چشم مان غرق بشویم!
ناچار به کتاب های صوتی پناه می بریم . هنوز ده دقیقه نمیگذرد که خواب می ربایدمان! هنوز آن شاهزاده سوار بر اسب سپید به خواب مان نیامده است که ارکستر شغالان همنوایی و همنوازی اش را آغاز میکند. بیدار میشویم . دیگر خواب به چشمان مان نمی آید .دوباره به همان کتاب صوتی پناه می بریم و روز از نو روزی از نو.
یاد آن بینا ترین نا بینای جهان - خورخه لوییس بورخس - شاعر و نویسنده نامدار همولایتی ام می افتم . رفته بودیم زیارتش . در محله پالرمو . بوئنوس آیرس . همراه استادم همیلسه و چند دانشجوی کنجکاو دیگر .
کور بود . کور کور . سال ها بود که دیگر زمین و آسمان را نمی دید . از در و دیوار خانه اش کتاب میبارید ، روزگاری رییس کتابخانه ملی آرژانتین بود .
میگوید :خداوند کوری را همزمان با صدها هزار جلدکتاب بمن اعطا کرده بود .
چقدر مبادی آداب بود این مرد .چقدر زیبا سخن میگفت . چه لهجه زیبایی داشت وقتی با زبان انگلیسی فصیح از ویرانه های مدور میگفت . از هارون الرشیدمیگفت .از نیشابور و خیام میگفت . از چاقو کش ها و پا انداز ها و لات های بار اندازهای بوئنوس آیرس میگفت ، از محله پالرمو .لا بوکا . کاباژیتو .مون سرات. بلگرانو . سان تلمو. پورتو مادرو….
از خوان پرون نفرت داشت . پرون او را از ریاست کتابخانه ملی بر داشته بود . حکمی هم به دستش داده بود . او را بازرس بازار مرغ و ماکیان کرده بود!
در هزار تو هایش پرسه میزدم . گیج و مات مانده بودم . به خود میگفتم : این دیگر کیست ؟ این دیگر چه اقیانوسی است ؟
از این حرف ها بگذریم. حال و احوال تان چطور است؟ انشاالله تعالی که کیف تان کوک و دماغ تان چاق است !
اگر از احوالات ما بخواهید ما اینجا با گل ها و دار و درخت های مان خوشیم ، اما بلدیه مبارکه ما را از آبیاری گل های مان منع میفرماید و ما چون به اخم و تخم ها و عر و تیز های شان بهایی نمیدهیم هر ماه یک جریمه کمر شکن بابت دو قطره آب برای مان میفرستند که مجبور میشویم به نان و اشکنه ای بسازیم و جریمه ها را بپردازیم تا گل های نازنین مان همچنان سیراب بمانند و هر صبح و شام بما لبخند بزنند( حالا خدا را شکر که ما اهل نماز و روزه وغسل های واجب و مستحب و غسل ارتماسی و نمیدانم غسل مس میت و این حرف ها نیستیم و گرنه صورتحساب مان بابت همان دو قطره آبی که بابت دست نمازمان حرام کرده بودیم سر به فلک میزد )
گاهی میگوییم اگر گل ها نبودند چه دنیای هشلهفی میداشتیم ها !
حال و احوال گل های خانه تان که خوب است انشاالله؟!
سلام ما را به ایشان برسانید لدفا( همان لطفا سابق)

روبهان

امشب روباه ها نمیگذارند پلک روی پلک بگذارم. نمیدانم چه مرگ شان شده است . یک ارکستر سمفونی راه انداخته اند و نعره میکشند .گفتم نکند میخواهد زلزله ای ، سیلی ، چیزی بیاید ؟ مادرم میگفت حیوان ها زودتر از آدم‌ها از زلزله با خبر می‌شوند .
از مادرم گفتم چیزی یادم آمد . شغال ها میآمدند مرغ ها و اردک های مان را می دزدیدند و میخوردند . مادرم شب تا صبح بیدار میماند تا شغال ها را بتاراند . ریسمان بلندی از این سر باغ به آن سر باغ کشیده بود و هزار جور دیگ و ماشه و لیوان و سه پایه و کاسه حلبی به آنها آویخته بود و‌شب نیمه شب تکان شان میداد تا خوک ها و شغال ها را برماند .شغال ها اما میآمدند مرغکی یا اردککی را میگرفتند و بسرعت از دامنه کوه بالا میرفتند و توی جنگل گم و گور میشدند .خوک ها هم مزرعه ذرت مان را یک شبه شخم میزدند و دمار از روزگار آنها در میآوردند .
حالا اینجا شغال ها ارکستر سمفونی راه انداخته و نمیگذارند پلک روی پلک بگذارم.
آدم وقتی بیدار میماند هزار جور فکر و خیال به سرش میزند . چه فکر و خیالات هولناکی هم ! گاهی تصمیم می‌گیرد خودش را دار بزند . گاهی دلش میخواهد دار و ندارش را بفروشد برود غاری، جزیره ای ، قله کوهی ، جایی مخفی بشود تا مجبور نباشد با آدمیان سر و کله بزند .
شغال ها از آدم‌ها فیلسوف میسازند . آدم را وا میدارند بیخوابی و بد خوابی را بهانه بکند و بر بال خیال بنشیند و به دور دست ها پرواز کند .
شغال ها باعث می‌شوند آدم به پوچی و بیهودگی زندگی پی ببرد ، از خودش بپرسد : خب که چی؟ آمدیم ده سال دیگر و‌بیست سال دیگر در این چراگاه چریدیم و‌پروار و پروارتر شدیم . آیا فرجام مان چیزی جز این خواهد بود که شبی یا نیمه شبی همچون« آه » از صفحه روزگار محو ‌ودر بی نهایت ابدیت برای همیشه ناپدید شویم ؟
من هنوز فرق شغال و روباه را نمیدانم . زنم میگوید من از زندگی هیچ نمیدانم . لابدراست میگوید .میگویم همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند !.
من سال‌های سال میوه و خشکبار و سبزی و سبزینه فروخته ام اما هنوز فرق بین گشنیز و جعفری و شنبلیله را نمیدانم ، فرق بین لوبیا چیتی و لوبیا چشم بلبلی و لوبیا سفید و لوبیا سویا و لوبیا لیما و لوبیا رومی را نمیدانم.
میگویند چهار صد نوع لوبیا وجود دارد من اماافتخار آشنایی با هیچکدام شان را ندارم . فقط میدانم خوردنی هستند . نمیدانم لپه کدام است عدس کدام ! آهوان را دوست دارم . از لاک پشت بدم میآید . با سگ ها مهربانم با گربه ها نا مهربان . چرایش را نمیدانم. فیل و میمون را هم دوست نمیدارم . از شیر و‌پلنگ و ببر می ترسم . با تحسین و حیرت نگاه شان می کنم اما از آنها می ترسم . چه چشمان زیبا و چه دندان های تیزی دارند . از آدم‌ها نیز می ترسم . مخصوصا از آدم هایی که « برادر » آدم هستند .
آدم ها گاهی از شیر و ببر و‌پلنگ درنده تر می‌شوند . برادر ها هم گهگاه زاغ و روباه و مار و شیر و گراز می‌شوند . کاشکی سگ‌و گربه و گوساله و خر و قاطر و بوزینه میشدند !
میگویند روباه مکار است! من معتقدم روباهان حسابگرند نه مکار .
آدم هایی را دیده ام که دست دوستی بسویت دراز میکنند ، اگر ساده لوح باشی هم دستت را می برند هم سرت را .
کی بود که میگفت :
پس‌به هر دستی نشاید داد دست
ای بسا ابلیس آدم رو که هست !
مولانا بود بگمانم .همین مولانا نبود که میگفت :
با مردم زمانه سلامی و والسلام ؟
شغالان اینجا معرکه گرفته اند . نعره میکشند . همنوایی شبانه ارکستر شغالان است. من بیخوابی به سرم زده است . فیلسوف هم‌شده ام . دلم میخواهد به صدای بلند شعر بخوانم . دلم میخواهد آواز بخوانم . دلم میخواهد با ارکستر شبانه شغالان همنوایی کنم .زنم اما خوابیده است . می ترسم بیدار شود . لاجرم با خودم زمزمه میکنم که :
بزن آن پرده دوشین که من از تار تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح باده به دستم
هله ای سرور مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
اگر فردا خودم‌را دار زدم بدانید و آگاه باشیدتقصیر همین شغالان است .
صادق خان هم از دست همین شغالان بود که خودش را از بند روزگار رها کرد.
کاشکی خوابم ببرد .
اول سپتامبر 2022- شمال کالیفرنیا- چهار و سیزده دقیقه بامداد
Fariba
1 Comment

۱۱ شهریور ۱۴۰۱

کتابخانه و میخانه

گاراژ خانه مان را کتابخانه و شرابخانه کرده ایم. زمستان ها گرم است و تابستان‌ها گرم تر.
یک عالمه هم کتاب و فیلم و نوار موسیقی هنوز در جعبه ها مانده اند . ما که عمرمان وفا نمیکند بنشینیم کتاب بخوانیم. بچه ها و نوه های ما هم که در عالم دیگری سیر میکنند و با چنین مقولاتی آشنایی ندارند.
داشتم با خودم فکر میکردم اکر همین فردا پس فردا سرمان را زمین گذاشتیم و به عالم هیچ سفر کردیم و همچون قطره قطرانی در ظلمات نامتناهی گم شدیم بر سر این کتاب ها و فیلم ها و نوار ها ( که به جان کاشتمش و به جان دادمش آب) چه خواهد آمد؟ اصغر آقای بقالی هم نیست که در اوراق آنها زرد چوبه ای ،مارچوبه ای ، نقل و نباتی بپیچد!

مبارزه مدنی

با نوه هایم میخواهیم برویم رستوران ناهار بخوریم
می پرسم : کجا برویم؟
نوا جونی میگوید : بابا بزرگ ، برویم رستوران Chick-fil-A
آرشی جونی هم با خوشحالی میگوید : برویم آنجا. برویم آنجا هم ناهار بخوریم هم بازی کنیم
میخواهیم راه بیفتیم که دخترم از راه می‌رسد و میگوید : بابا! حق نداری بچه هایم را به این رستوران ببری ها !
میگویم : چرا دخترم ؟ بچه ها آنجا را دوست دارند . غذایش هم که از این ساندویچ های آدم خفه کن بهتر است
میگوید : آنها مجموعه ای از نژاد پرست های امریکایی هستند. روزهای یکشنبه در سراسر امریکا رستوران هایشان را می بندند تا به کلیسا بروند . مخالف سر سخت سقط جنین هستند . میلیونها دلار خرج میکنند تا از تصویب قانون منع حمل اسلحه جلوگیری کنند . کشته و‌مرده سیاست های ترامپ هستند . دشمن سیاهان و اقلیت های نژادی و گی ها هستند. پشت شان به کلیسا بند است . آنوقت شما میخواهی بچه هایم را ببری توی چنین رستورانی؟
به بچه ها میگویم : میرویم رستورانی دیگر .
دو تایی شان کمی اخم میکنند اما بالاخره رضایت می‌دهند برویم رستورانی دیگر.
توی راه با خودم فکر میکردم این را میگویند مبارزه مدنی .

۱۰ شهریور ۱۴۰۱

با اخوان ثالث

سی و دومین سالروز مرگ مهدی اخوان ثالث
میخائل گورباچف ، مردی که مسیر تاریخ جهان را تغییر داد
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 08 31 2022