دنبال کننده ها

۱۰ فروردین ۱۳۹۸

ما نگران این امامزاده ایم


ما نگران این امامزاده ایم
آقا ! سیل آمده است نصف مملکت ما را خراب کرده است . مابقی اش را هم قرار است علمای اعلام با مجاهدت و همکاری برادران عزیز قاچاقچی و ایضا برادران مومن اختلاسچی خراب کنند و ما هم برویم سامره در جوار مرقد مطهر امام نقی یا امام تقی یا امام زین العابدین بیمار گدایی! 
ما هیچ از بابت این ویرانی ها نگران نیستیم ، فدای سر دوازده امام و چهارده معصوم مان ! نگرانی ما این است که این امامزاده عزیز و محترمی که بقعه و بارگاهش را در این عکس می بینید درست وسط آبراه گچساران قرار گرفته و اگر زبانم لال زبانم لال فردا پس فردا توفانی شد و سیلی براه افتاد و این مرقد مطهر را بانضمام مقعد مطهر آقا از جا کند و با خودش برد ما چه خاکی بسر مان بریزیم ؟ مگر می‌شود بی امامزاده - آنهم چنین امامزاده معصومی - زندگی کرد ؟
آخر یکی نیست به این امامزاده معصوم بگوید امامزاده جان ! قربان جدت بشویم ما ! جا قحط بود رفتی وسط آبراه مردی ؟

آقای تگرگ


همه اش چهار پنج دقیقه طول کشید . چنان آسمان غرنبه ای شد که گویی آخر الزمان است. رعد و تندر و تگرگ آسمان رادرنوردید و بر سرمان فرود آمد .
همه اش چهار پنج دقیقه طول کشید و در همین زمان کوتاه صد ها هکتار باغ و باغستان بادام در ولایت ما نابود شد .
هزار سال پیش بیچاره فردوسی هم به همین درد مبتلا شده بود و مینالید که :
بر آمد یکی ابر و شد تیره ماه
همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ
نبینم همی در هوا پر زاغ
تگرگ آمد امسال برسان مرگ
مرا مرگ بهتر بدی از تگرگ
در گندم و هیزم و گوسفند
ببست این بر آورده چرخ بلند
نماندم نمکسود و هیزم نه جو
نه چیزی پدید است تا جو درو....
از قدیم هم گفته اند : سنگ به در بسته و پای شکسته میخورد

۷ فروردین ۱۳۹۸

صمد آقا و صمد بهرنگی


صمد آقا و صمد بهرنگی
انگار هزار سال پیش بود . تازه به تبریز منتقل شده بودم . هم دانشگاه درس میخواندم هم در خبرگزاری پارس خبرنگاری میکردم .
یک روز یکی از اداره تعاون و امور روستا ها زنگ زد . گوشی را برداشتم . خبر داد که از طرف آن اداره جلیله ، فلان مقدار به کشاورزان روستای « آخیر جان» وام داده اند . خبر را گرفتم . خواستم برای پخش رادیویی تنظیمش کنم . دیدم نام روستا برایم آشناست . رو به همکارانم کردم و گفتم : میدانید این روستا همان جایی است که صمد بهرنگی آنجا معلم بود ؟
یکی دو تاشان با تعجب نگاهم کردند و یکی شان گفت : صمد بهرنگی ؟ صمد بهرنگی دیگر کیست ؟
حالا چهل و چند سالی از آن روزگار گذشته است اما انگار هنوز در بر همان پاشنه می چرخد . داستان را بشنوید :
‏در تلویزیون من وتو یکی میگوید :
‏_ این (خردادیان) چقدر شبیه صمد بهرنگی شده!
آن دیگری می پرسد :‏منظورت صمدآقاست؟
‏ و جواب می شنود : خب صمدآقا همون صمد بهرنگیه دیگه!
ما ول معطلیم به حرضت ابلفرض !

۶ فروردین ۱۳۹۸

علاج واقعه

علاج واقعه ....
نمیدانم آرامگاه سعدی شیرازی در سیل اخیر آسیب دیده است یا نه ؟ اما می بینم گویی این شیخ یک لاقبای شیرازی از فراسوی زمان سر بر کشیده و با پندی حکیمانه سیلی جانانه ای به صورت ابلهان حاکم و حاکمان ابله نواخته است :
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
و گرنه سیل چو بگرفت سد نشاید بست

دو نامه دوستانه به سبک و سیاق ایام ماضی !
------
نامه اول از : میرزا حسین خان امیر رحمت:
تصدقت گردم . ما شال و کلاه کرده بودیم که پیرو دعوت و اصرار و الحاح آن چارسال پارسال های حضرت مستطاب تان ، امسال دامن همت به کمر زده ، بیاییم در ترامپ آباد زیر سایه کدخدا که خود جنابعالی باشید ، در غیاب این فرهاد خان مازنی ، چند صباحی لنگر انداخته ، کنگر و کلم پلو میل نموده ، استخوان سبک فرماییم و با اغتنام فرصت ، عیدی را هم همانجا فی المجلس تیمنا از حضرتتان اخذ نماییم که دیگر موجب مزید زحمت چنابعالی فراهم نشود که برای عیدی دادن به ما ، از خود حوزه کدخدایی قالیفرنیا تا اینجا قدم رنجه بفرمایید . از بخت بد سیاه ما ، زد و اینجوری شد و حضرت اجل اعظم اکرم افخم اشبل عالی ، اینجوری چشم زخم خوردید . حالا بماند که برنامه های ما به هم ریخت و امسال دیگر سعادت دیدار جنابعالی دست نخواهد داد . ولی قربانت گردم ، آقایی که شما باشید ، بفرمایید که از کی تا بحال از زمین به آسمان باریده و کوچکتر ها و جغل مقلان ، به بزرگان و اعاظم عیدی داده اند ؟ دوره آخرالزمان شده است مگر بزرگوار ؟ اصلا وجود شریف خود جنابتان ، خودش عید و شادی است و موجب بهجت و ادخال سرور . آنوقت تجاهل العارف میفرمایید و به ما خرده ریز ها میفرمایید عیدی بدهیم ؟ حاشا به بزرگواری تان . حالا چون میفرمایید چاره ای نداریم و از باب ادب و اطاعت ، ذیلا تقدیم مینماییم . ارمغان مور پای ملخ است . تا چه قبول افتد و چه در نظر آید . زود ، زود عرق عافیت بفرمایید . خدمت سرکار خانم بزرگوار عرض ادب داریم . روی ماه نوه جان ها را از قول ما ببوسید . باقی جسارت است
---//----
نامه دویم : پاسخ گیله مردانه ما
حضرت والاجاه عالیمقام مفخم میرزا حسین خان امیر رحمت امیرالامرای ولایت دارالمرزگیلان و ولایات خمسه.
باعرض سلام و تحیات ،گمان نفرمایید در ذکر مکارم و شرح محامد آن سرور گرامی لحظه ای از التزام مخصوص خویش غفلت ورزیده و لحظه ای از تذکر روح و ریحان محاضرات دوستانه آن حضرت فارغ توانم بود .
احوال بنده به عون الهی و مدد روحانی اولیا الله در اعلی درجه سلامتی است و به حکم دعوات قبلیه و جلوات عینیه به اینجا منجذب شدیم و الحمدالله اسباب عشرت و عزت و آسایش فراهم است، اما علم الله چیزی که مایه تاسف بنده است همان دوری حضور انس حضرتعالی است
« در ضمیر ما نمی گنجد بغیراز دوست کس »
مرقومه جلیل المآل و جمیل المفاد حضرت عالی نور دیده گریانم را بیفزودو صیقل مرآت دل و جان شد
احوالات این دعا گوی خالص الجنان به یمن و برکت دعای خیر آن عالی نشان در دایره امن و امان است
مشتاق زلال خامه خوشخرام جنابعالی بودیم که خوشبختانه همراه وجوه عیدیانه عز وصول بخشید
علیهذا امتنان خود را به حضور لامع النور آن رفیق حمید الخصال و محبوب القلوب که فی الحقیقه جمال جان افروزی داریدتقدیم میدارم
امید واثق و ترقب صادق از آن خاور جهان فضل و هنر آن است که با فروغ و پرتوی ، دل مستمند ما را منور فرمایند و مس وجود خاک آلود ما را با نظر کیمیا اثر خویش نرم گردانند ‌و ما را به پیامی و ایضا عیدیانه و وجوهی سر بلند فرمایند
زیاده اگر زحمتی نیست به جناب دولت مآب اجل عالی حضرت فرهاد مازنی زید اقباله، سلام و تحیات نوروزی ما را به بلاغ جمیل ابلاغ فرمایید
زیاده جسارت است
امضا:
کدخدای ممالک محروسه شمال قالیفورنیا و حومه

لطفا عیدی ما را بدهید


لطفا عیدی ما رابدهید
درست شب عیدی سرما خوردیم . سرما که چه عرض کنیم .صبح پاشدیم دیدیم کله مان شده است عینهو کدو حلوایی . چهار ستون بدن مان هم درد میکند . چه کنیم چه نکنیم ؟ یعنی شب عیدی پابشویم برویم شفاخانه ؟
همسرجان مان که الحمدالله خودشان یکپا دکتر امراض قلبی و ریوی و طحال و جگر و نمیدانم لوزالمعده و سایر جوارح و اعضای آدمیزادگان هستند فورا یک لیوان آب پرتقال به ناف مان بستند و چند تا قرص و کپسول به خوردمان دادند و فرمودند اگر چند ساعتی استراحت بفرماییم حال مان خوب خواهد شد . ما هم طبق اوامر ملوکانه رفتیم هفت هشت ساعت یکسره خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم دیدیم نه تنها خوب نشده ایم بلکه هم گوش مان هم چشم مان هم گلوی مان و هم دندانهای مان درد میکند . با خودمان گفتیم اگر نسخه و مداوای همسرجان مان افاقه نکرد لابد شب عیدی باید بجای دید و بازدید دوستان برویم زیارت مردگان در قبرستان ! این بود که لنگان لنگان سوار ماشین مان شدیم و رفتیم بیمارستان . آنجا هم چهار صد نوع لوله و تسمه و ماس ماسک به گلو و گوش و حلق و بینی مان وصل کردند و دست آخر یک عالمه قرص و کپسول بما دادند و گفتند : بروید خانه تان استراحت بفرمایید ! ما هم آمدیم خانه و آنقدر از این قرص و شربت های زهر ماری خوردیم که دیگر نای نفس کشیدن نداریم .
غرض از این عرضحال ملوکانه ! این است که چون بسبب ابتلا به بیماری لاعلاج پیری و ناتوانی نتوانسته ایم برای روبوسی و دیده بوسی و دریافت عیدی امسال و ایضا عیدی های معوقه !!خدمت تان شرفیاب بشویم التفات بفرمایید عیدی ما و اهل و عیال و نوه ها و نتیجه های احتمالی را لطفا بصورت نقدی در همین پاکتی که اینجا گذاشته ایم واریز بفرمایید تا مجبور به آژان و آژان کشی نشویم
یک ماچ هم طلب تان وقتی حال مان خوب شد میآییم با کمال میل تقدیم میکنیم

۴ فروردین ۱۳۹۸

بیمار نامه


بیمارنامه !«۲»
«روزنوشت های روز بیماری »
داشت با آب و تاب خاطرات دوران دانشجویی اش را برای مان تعریف می‌کرد . ما هم قاه قاه می خندیدیم .
میگفت : تازه آمده بودیم امریکا . دانشجو بودیم . تازه چهار کلام انگلیسی یاد گرفته بودیم .
یک روز به رفیق همخانه ام گفتم : برو اینجا از سوپر مارکت نان و پنیر بخر بیار برای شام مان .
رفیقم رفت و زود برگشت . نان و پنیر را گذاشت توی آشپزخانه و بسرعت دوید توی حمام و صورتش را شش تیغه کرد و دوش گرفت و لباس تر و تمیزی پوشید و عطر و پودری به خودش مالید و خواست برود بیرون .
پرسیدم : کجا ؟
گفت : با یک دختر خوشگل قرار دارم ؟
پرسیدم : دختر خوشگل ؟ کجا باهاش آشنا شدی ؟
گفت : توی سوپر مارکت
پرسیدم : همین امروز ؟
گفت : همین الان. همانجا کار میکند . صندوقدار است
پرسیدم : خب ، چطوری توانستی به این راحتی قرار ملاقات بگذاری ؟ بما هم یاد بده خب !
گفت : خودش با من قرار گذاشت
پرسیدم : چطور؟
گفت: توی سوپر مارکت وقتی خواستم پول نان و پنیر را بدهم بمن گفت :
See You Later

بیمارنامه


در بیمارستان
قرار بود امشب برویم مهمانی. رفیق مان برای مان ماهی گرفته بود و زنگ زده بود که : حسن جان ! فردا شب با اهل و عیال بیا خانه ما . برایت ماهی گرفته ام . بیا بنشینیم پیاله ای بنوشیم و بر احوال روزگار و ابنای زمانه بخندیم !
گفتیم : آی بچشم ! بر این مژده گر جان فشانم رواست . بقول حضرت سعدی:
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ! کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
دل مان را صابون زده بودیم برویم مهمانی . همسر جان هم کلی خوشحال شده بود . بالاخره بهانه ای به دستش افتاده بود برود چهار تا بولوز و سه تا پیراهن و دو سه جفت کفش رنگ وارنگ بخرد بیاوردخانه انبار بکند !
نشسته بودیم پای تلویزیون و برای چندمین بار فیلم جدایی سیمین را تماشا میکردیم . ناگهان سردمان شد . روی مبل دراز کشیدیم و پتویی رویمان انداختیم و همانجا خوابمان برد، نیم ساعت بعد وقتی بیدار شدیم دیدیم همه اعضای بدنمان چنان دردی میکنند که انگار جنابان نکیر و منکر اسلامی آمده اند ما را فتیله پیچ کرده اند. یکی دو تا قرص خوردیم و رفتیم بخوابیم اما تا صبح فی الواقع جان کندیم و کم مانده بود جناب ملک الموت دست مان را بگیرد و ببرد بهشت آنجا با امام زین العابدین بیمار همسایه بشویم !
حالا گوش و گلوی مان درد میکند . چنان سرمایی خورده ایم که مپرس . هر چه سوپ و آب پرتقال خورده ایم کار ساز نشده است . داریم میروم بیمارستان .
به رفیقمان پیغام فرستادیم که امشب نمی توانیم بیاییم ، باید برویم دکتر .
رفیقمان با دلخوری میگوید : چیز دیگری نبود بخوری رفته ای سرما خورده ای ؟
آقا ! این آقای باریتعالی بد جوری با ما سر لج افتاده است ، تا تکان میخوریم گرز و چماقش را به ما نشان می‌دهد و می‌گوید : اگر غلط زیادی بکنی با همین چماق میکوبم توی ملاج ات ها !
پارسال شب عیدی کارمان را به بیمارستان کشاند و رفتیم زیر چاقوی جراحی . امسال هم چماقش را کوبیده است توی فرق ما و روانه شفاخانه مان کرده است.
براستی که این آقای باریتعالی از همه گردن کلفت تر است

۱ فروردین ۱۳۹۸

شب عید و نوه داری


امروز صبح دخترم تلفن کرد که : بابا ! جایی میروی امشب ؟
گفتم : تا ساعت هفت شب سر کار هستم بعدش میروم خانه شامی میخورم و می نشینم فیلم تماشا میکنم . چطور مگر ؟ میخواهی ما را به شام دعوت کنی؟
میخندد و میگوید : نه بابا ! شکمت را صابون نزن ! میخواستم خواهشی بکنم 
میگویم : چه خواهشی؟
میگوید : امشب باید بروم کنسرت . شوهرم کنسرت دارد . ارکستر مجلسی شهر را رهبری میکند . دوست دارد در کنسرتش باشم . هر وقت کنسرت دارد معمولا قطعه ای هم به افتخار من می نوازد و من هم باید از جایم بلند بشوم و به پانصد ششصد نفر تعظیم کنم !
میگویم : باشد ! میآیم
میگوید : ساعت شش و نیم اینجا باشی ها ! دیر نکنی ها ! فروشگاه را یکساعت زودتر ببند ! نوا و آرشی جونی چشم براهت هستند . شش و نیم ، اوکی؟
فروشگاه را زودتر می بندم و راهی خانه اش میشوم ، می بینم سفره هفت سینی چیده است که از سفره ما رنگین تر است . حتی حاجی فیروز هم دارد !
دخترم یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از میهن مان گریختیم . چیزی از ایران ندیده است و هیچ یاد و خاطره ای از ایران ندارد اما بیش از همه ما به فرهنگ و سنت های ملی ما ن پای بند است . به شوهرش چند کلام فارسی یاد داده است . سعی میکند به نوا فارسی بیاموزد و همواره با اشتیاق مسائل ایران را دنبال میکند و با شنیدن رویداد های ناگوار ایران غمگین میشود .
یادم میآید روزی به موسیقی ایرانی گوش میداد . از من پرسید دختر چوپان یعنی چه ؟ خلیج یعنی چه ؟
من امشب - شب عید - اینجا نوه داری میکنم . آرشی جونی و نوا جونی یک ساعتی از سر و کولم بالا رفته اند و چون باید فردا صبح زود بمدرسه بروند رفته اند خوابیده اند. نوا جونی دلش نمیآمد بابا بزرگ را رها کند و برود بخوابد اما چاره ای نداشت . فرداهفت صبح باید مدرسه باشد .
فعلا اینجا نشسته ام تلویزیون تماشا میکنم.
این هم از شب عیدمان !
عید همه شما هم مبارک

۲۸ اسفند ۱۳۹۷

از عید های دور


خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . مادرم اما پنج تا بچه داشت . سه تا دختر دو پسر . عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم . آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم .
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه کنار بقعه آسید رضی کیا بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی ده تومانی بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
مادر چه مهربان بود . مادر چقدر ساده و پاک و زلال بود . شب های چهارشنبه سوری اگر آسمان ولایت مان پر ستاره بود مادر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . میگفت امسال درختان گردو ی ما پر بار خواهند شد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
Happy New Year Grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای بمن میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزوورگ !!