دنبال کننده ها

۲۲ مهر ۱۳۹۴

رسيد پيری و دل را قرار بايد و نيست ...
بعد ازسی و چند سال ؛ رفيق روز های جوانی ام - آقا مصطفی - را در امريکا پيدا ميکنم . بيخود نيست که ايرانی ها ميگويند : کوه بکوه نميرسد آدم به آدم ميرسد !
من و آقا مصطفی هم توی دانشگاه درس می خوانديم و هم توی راديو کار ميکرديم . من خبرنگار بودم و آقا مصطفی گوينده راديو . هر کدام مان ماهی چهار صد و چهل تومان حقوق ميگرفتيم که با اين پول هم ميبايد کرايه آپارتمان بدهيم ؛ هم کفش و کلاه و لباس و زلم زيمبو های ديگر بخريم و هم سيورسات جوانی مان را راه بيندازيم .
آقا مصطفی توی دانشگاه " درس اقتصاد " می خواند .و ما هم توی همه پيغمبر ها يقه جرجيس را چسبيده بوديم و رفته بوديم ادبيات فارسی می خوانديم . ادبياتی که نه برای فاطی تنبان شد نه برای مان نان !
من و آقا مصطفی رفيق گرمابه و گلستان بوديم . با هم عرق خوری ميکرديم . با هم سفر ميرفتيم . مست بازی هايمان هم تماشايی بود .
هر وقت هم يکی مان پول هايش ته ميکشيد آن ديگری ميبايست تا آخر برج جورش را بکشد و سيورساتش را روبراه بکند . هميشه خدا هم هشت مان گروی نه مان بود .
آقا مصطفی چشمان آبی و موهای روشن تقريبا طلايی رنگ داشت .قيافه اش بيشتر به امريکايی ها ميرفت . به همين خاطر بود که ما صداش ميکرديم آقا مصطفی قزاق ! حالا چرا قزاق ؟ نميدانم .
وقتيکه دانشگاه مان تمام شد ؛ آقا مصطفی رفت توی کار بيزنس ! اول مدتی رفت توی يک شرکت حسابرسی استخدام شد . پس از سه چهار سال ؛ خودش يک شرکت حسابرسی راه انداخت وشروع کرد به پول سازی و پول در آوردن . ما هم توی همان راديو مانديم و سالهای سال با همان آب باريکه مان ساختيم و دست آخر چنان بجان آمديم که يکی دو سال قبل از انقلاب بار و بنديل مان را بستيم و رفتيم در غبار زمان و زمانه گم شديم .
حالا بعد از سی و چند سال ؛رفيق روز های جوانی ام را در فرودگاه سانفرانسيسکو می بينم . هيچ شباهتی به آن آقا مصطفايی که در ذهن خودم داشتم ندارد . نيمی از موهای سرش ريخته است و بر پهنای صورتش هم چين و چروک پيری نشسته است .
همديگر را در آغوش می کشيم و اشک به چشمان مان می نشيند . من دست هايم را روی بازو هايش ميگذارم و ميگويم : مصطفی ! کره خر ! چرا اينقدر پير شده ای ؟
و مصطفی ؛ دست هايش را روی بازوی من ميگذارد و ميگويد : حسن ! کره خر ! چرا اينقدر پير شده ای ؟
و دو تايی مان قاه قاه می خنديم .
ياد استاد بزرگوارم دکتر محمد جعفر محجوب بخیر که میگفت :
رسيد پيری و دل را قرار بايد و نيست .

۱۷ مهر ۱۳۹۴

مالاریا......

به رادیو گوش میدهم .میگوید : هر سال بیش از بیست میلیون کودک در کشور های توسعه نیافته بسبب ابتلاء به بیماری مالاریا میمیرند .
اینکه هر سال حصبه و دیفتری و کزاز و وبا و گرسنگی و نوشیدن آبهای آلوده چند میلیون کودک را به آغوش مرگ میفرستد حکایتی است پر آب چشم
باز خدا پدر آقای بیل گیتس میلیاردر امریکایی را بیامرزد که بیش از نیمی از دارایی هفتاد و پنج میلیارد دلاری خود را برای ریشه کنی مالاریا در کشور های جهان سوم اختصاص داده است .
چنین بنظر میرسد که برای بشریت امروز صحنه نبرد اصلی و واقعی ؛ نه در میدان سیاست بلکه در عرصه بهداشت همگانی است .
بیاد پنجاه -شصت سال پیش می افتم که در دوران آن خدا بیامرز ؛ با همکاری سازمان امریکایی موسوم به اصل چهار ؛ مالاریا در ایران ریشه کن شده بود .
حالا نمیدانم در حکومت ملایان آیا مالاریا همراه با سایر نعمات الهی !دو باره به میهن ما بازگشته است یا نه ؟

۸ مهر ۱۳۹۴

بازی تمام شد .

یکی از زیباترین داستان هایی که غلامحسین ساعدی نوشته است " بازی تمام شد " نام دارد

 حسنی و رفیقش که حول و حوش کوره پز خانه ها در آلونک هایی تو سری خورده زندگی میکنند کارشان این است که صبح تا شام توی
آشغال ها دنبال چیز بدرد بخوری بگردند : لنگه کفشی ؛ پستانک بچه ای ؛ عروسک زوار در رفته ای ؛ خرده شیشه ای  و پاره جلی .
پدر هایشان هم هر وقت کاسبی شان روبراه نیست یا با صاحبکارشان دعوا شان شده است وقتی بخانه میآیند دق دلی شان را سر آنها در میآورند و آنها را زیر مشت و لگد میگیرند .
یک روز که حسنی از بابایش کتک مفصلی خورده است با رفیقش میروند پای گود مرده شوری .
حسنی دمغ است . حال و حوصله کار کردن و بازی و جست و خیز را ندارد .
حوالی گود مرده شور خانه صد ها چاه وجود دارد . گهگاه میروند بالای چاه و سرشان را میکنند توی چاه و فریاد میزنند و از انعکاس صدای خودشان خوششان میآید .
وقتی حسنی دلخور است رفیقش سعی میکند او را از این دمغی بیرون بیاورد .
میگوید : برویم نعش کش ها را بشماریم ؟
برویم میدان ؛ عکس سینماها را تماشا کنیم ؟
برویم محله سنگ تراش ها معرکه درویش سگ دست رو تماشا کنیم ؟
برویم باغ شکرایی گردو دزدی ؟
اما حسنی به هیچکدام رضایت نمیدهد .
رفیقش میگوید : هر کاری دلت میخواهد برایت میکنم تا از این دلتنگی بیرون بیایی
حسنی میگوید : فقط دلم میخواد دخل بابای سگ مسبمو در بیارم !
- خب بیار
-تنهایی زورم نمیرسه . حاضری دو تایی بریم سر وقتش دخلشو در بیاریم ؟
با هم قرار میگذارند پدر حسنی را بزنند . وقتی با پدر حسنی گلاویز می شوند زورشان نمیرسد و پا بفرار میگذارند و به گود مرده شور خانه میگریزند .
حالا چیکار کنند ؟ حسنی جرات بازگشت بخانه را ندارد .
حسنی فکری بسرش میزند . به رفیقش میگوید : تو برو به بابام بگو حسنی افتاده تو چاه !
وقتی خبر به گوش آلونک نشینان میرسد به سر و صورت خود میکوبند و نالان و فریاد کنان فانوس بدست بسراغ چاهها میروند بلکه حسنی را نجات بدهند . حسنی اما در کوره حاجی تیمور پنهان شده و از بالای کوره آجر پزی خلایقی را که ناله کنان دنبال او میگردند تماشا میکند .
تلاش آلونک نشینان برای پیدا کردن حسنی بی نتیجه میماند . می پندارند که حسنی در چاه افتاده و خفه شده است .
فردایش برای حسنی مجلس ختم میگیرند . حسنی با رفیقش قرار میگذارد از مخفیگاهش بیرون بیاید و  بی هوا بپرد توی مجلس ختم خودش و همه را انگشت به دهان باقی بگذارد
اما وقتی بسرعت بسوی مجلس ختم خودش میدود پایش توی آشغال ها گیر میکند و با سر به درون چاه عمیقی فرو می افتد ...
و تراژدی در اینجا شکل دیگری میگیرد .
باید داستان " بازی تمام شد " را بخوانید و حسرت بخوردید چنین نویسنده چیره دستی در 49 سالگی در غربت غریب پاریس دقمرگ شده است .

۵ مهر ۱۳۹۴

خاطرات رجال!
سياستمدار ها وقتی پير ميشوند شروع ميکنند به خاطره نويسی و خاطره گويی !
جدا از اينکه در اين خاطره نويسی ها چقدر حقيقت وجود دارد و چقدر نمک و فلفل اش را زياد يا کم کرده اند ؛ مجموعه اين خاطرات می تواند بعنوان يکی از منابع بسيار مهم در تدوين تاريخ هر عصری مورد استفاده قرار گيرد .
مثلا اگر شما خواهان آن هستيد که بدانيد در دوران حکومت پنجاه ساله ناصر الدين شاه قاجار چه بر ايران و ايرانی رفته است ؛ هيچ منبع و ماخذی گويا تر و ارزشمند تر از خاطرات روزانه اعتماد السلطنه وزير انطباعات ناصری نيست .
در دوران ما هم ياد داشت های اسدالله علم وزير دربار شاهنشاهی - که تا کنون چند جلد آن انتشار يافته - يکی از منابع بسيار مهم تاريخی برای شناخت دوران حکومت محمد رضا شاه پهلوی است و با خواندن اين کتاب براحتی می توان دريافت که چرا ملت ايران از دروازه های تمدن بزرگی که آقای آريامهر وعده ميدادند سر از منجلاب بويناک حکومت اسلامی در آورده است .
اجازه بفرماييد يکی دو صفحه از يادداشت های آقای علم را برايتان نقل کنم تا خودتان بعدا با خواندن متن کامل اين ياد داشت ها به گشت و گذاری بياد ماندنی در تاريخ معاصر ميهن مان بپردازيد
اين ياد داشت ها از جلد چهارم خاطرات علم بر گزيده شده است.
شنبه نوزدهم آذر 1353
-------------------------
صبح به تشييع جنازه مرحوم منصور الملک رفتم . بر گشتم شرفياب شدم . عريضه ای از والاحضرت اشرف رسيده بود . تقديم کردم . خواندند . پاره کردند . اول عصبانی شدند .بعد خنديدند . فرمودند:
به خواهرم بنويس شما که تمام اموال خودتان را خيال داشتيد وقف کنيد؛ پس چطور حالا اينقدر پول دوست شده ايد و وساطت اينهمه معامله را ميکنيد و ميگوييد که اساس همه کار ها پول است و من ميخواهم پولدار بشوم؟
من دلم واقعا به حال شاه سوخت که دائما اينطور ناراحتی و ماشاالله صبر و حوصله دارند ....
مقداری راجع به روحيه مردم و رجال (به اصطلاح رجال ! ) صحبت شد .عرض کردم : خيلی کوتاه فکر و بد بخت و بيچاره هستند . تمام مسائل مملکتی را از نقطه نظر شخصی قضاوت ميکنند . اگر کار آنها روبراه باشد همه چيز خوب است و اگر نباشد همه چيز بد است.
فرمودند: متاسفانه همينطور است. ولی چه کنيم؟ آدم نداريم.
عرض کردم: راست است که اعليحضرت از پدر تان شاه فقيد خواستيد که خاطره بنويسد ؛ فرمودند چه بنويسم ؟ من يک سرپوش طلا روی يک ظرف گه بودم . می خواهيد اين سر پوش برداشته شود ؟
البته اين عقيده در باره هيئت حاکمه ايران است ؛ نه مردم ايران.
هيئت حاکمه که خودم هم باشم واقعا گه است.
خنديدند . فرمودند اينطور ها نبود ؛ ولی در اين حدود بود.
شنبه دوم آذر 1353
--------------------
صبح شرفياب شدم . عرض کردم عراقی ها گفته اند ميخواهند پنج نفر علمای شيعه را تير باران کنند .
فرمودند : بگو آخوند های ما منجمله آيت الله خوانساری و ميلانی در مشهد و شريعتمداری در قم ؛ سر و صدا راه بيندازند و کوتاه نيايند ...
( می بينيد ؟؟ اين همان شاهی هست که آخوندهای مسند نشين ايران از او بعنوان شمر و يزيد و معاويه و ابو سفيان نام می برند )
شنبه 19بهمن 1353
----------------------
به تهران وارد شدم . دخترم ناز در فرودگاه منتظرم بود . خيلی خوشحال شدم . از او پرسيدم : وضع مادرت چگونه است ؟ امشب مرا در منزل راه ميدهد يا به منزل تو بيايم ؟؟
گفت : نه ! وضع خوب است ؛ منزل خودت برو !
آمديم منزل ؛ خانم علم ترش روی بود . ولی معلوم شد بعد که حسابهايش را کرده استنباط کرده اگر "خانم علم " نباشد کارش سخت ميشود .بنا بر اين درشتی ميکند اما به نرمی !!
البته اتاق خوابش را تغيير داده و به اتاق ديگر رفته است و با خانم بعد از اين همزيستی مسالمت آميز خواهيم داشت .
1/ 9 / 54- باري با خوشحالي بعد از صرف نهار و مختصر استراحتي به كيش تشريف فرما شدند. در كيش بين فرودگاه و كاخ, من در ركاب مباركشان سوار بودم. سوال فرمودند مهمانها رسيدند ؟ ( منظورشان البته روسپیان فرنگی است ) عرض كردم اولي رسيد ولي دومي در راه است. همان هواپيما كه اولي را آورد برگشته كه دومي را بياورد. فرمودند اين خلبانها كه اينها را مي اورند فكر نمي كنند براي كيست و براي چيست ؟ عرض كردم البته كه فكر ميكنند. چه طور ممكن است اميدوار بود كه فكر نكنند ؟ تنها اميدي كه ميتوان داشت اين است كه فكر بكنند لااقل دومي متعلق به غلام است. شاهنشاه خيلي خيلي خندیدند

۲ مهر ۱۳۹۴

مسلمان شويد تا کامروا باشيد ...!!!
يک روزنامه نگار مسلمان پاکستانی - بنام آقای فاروق سليم - در یک پژوهش خواندنی واپس ماندگی تاريخی مسلمانان جهان را مورد بررسی قرار داد و با نشان دادن وضعيت دردناک جوامع مسلمان و فاصله وحشتناک مسلمانان با جهان پيشرفته ؛علل عقب ماندگی تاريخی مسلمانان را بر شمرد .
او می نويسد : مسلمانان ؛ بيست و دو در صد جمعيت جهان را تشکيل ميدهند ؛ اما کمتر از پنج در صد توليد نا خالص ملی جهان به حساب آنها گذارده ميشود . 
توليد ناخالص ملی 57 کشور مسلمان جهان رويهمرفته زير سه تريليون دلار است در حاليکه امريکا به تنهايی کالای خدماتی ای به ارزش ده تريليون و چهار صد ميليارد دلار عرضه ميکند .
سازمان ملل متحد ميگويد : نيمی از زن های عرب مسلمان بيسواد هستند ؛ از هر پنج نفر مسلمان جهان دستکم يک نفر با کمتر از روزی دو دلار زندگی ميکند
- پانزده در صد از نيروی کار کشور های مسلمان بيکارند که اين تعداد در ايران به 25 در صد ميرسد .پيش بينی ميشود که تعداد بيکاران مسلمان دو برابر شود .
- نرخ رشد سرانه در آمد طی بيست سال گذشته در کشور های مسلمان فقط نيم در صد در سال بوده است .
- فقير ترين کشور های جهان شامل اتيوپی ؛ سير لانکا ؛ سييرا لئون ؛ افغانستان ؛ کامبوج ؛ سومالی ؛ نيجريه ؛ پاکستان ؛ و موزامبيک است .
دستکم ؛ شش کشور از فقير ترين کشور های جهان کشور هايی هستند که مسلمان اند .
- در مجموع ؛ برای يک ميليارد و چهار صد ميليون نفر مسلمان در 57 کشور اسلامی ؛ کمتر از ششصد دانشگاه وجود دارد ؛ در حاليکه هند به تنهايی دارای هشتهزار و چهارصد و هفت دانشگاه و ايالات متحده امريکا دارای پنجهزار و 785 دانشگاه است.
- طی 105 سال گذشته ؛ از ميان يک ميليارد و چهار صد ميليون مسلمان جهان تنها هشت مسلمان موفق به دريافت جايزه نوبل شده اند ؛ در حاليکه از چهارده ميليون يهودی جهان تاکنون 167 نفر جايزه نوبل برده اند
ريشه اين واپس ماندگی تاريخی را در کجا بايد جستجو کرد ؟؟
آيا دادن شعار های تو خالی ؛ آنهم در چنين وضعيت وحشتناکی و سخن گفتن از قدرت اسلام !و ادعای رهبری جهان !بيش از هر زمان ديگر ياوه و پوچ و مسخره نيست ؟؟؟
ز منجنيق فلک سنگ فتنه ميبارد
تو ابلهانه گريزی به آبگينه حصار ؟

۱ مهر ۱۳۹۴

جناب آقای مستضعف !
اوائل انقلاب يک آقای لاغر اندام ريشوی ميانسالی راوزير کشاورزی کرده بودند . اسمش يادم نيست . بگمانم چيزی بود مثل شيبانی ...يا چيزی در همين مايه ها .
اين آقای وزير برای آنکه نشان بدهد چقدر مستضعف پرور است اولين کاری که کرده بود اين بود که دستور داده بود همه ميز ها و مبل های اتاق کارش را بيرون ريخته بودند و خودش توی اتاق روی يک بالش می نشست و به سبک و سياق دوران خواجه نصير الدين طوسی و خواجه نظام الملک به رتق و فتق امور می پرداخت !
يادم ميآيد در همان اوائل انقلاب يک روز رفته بودم وزارت اطلاعات و جهانگردی که نامش را وزارت ارشاد ملی گذاشته بودند و آقايی بنام ميناچی بر آن وزارت ميکرد .
من رفتم توی اتاق مدير کل امور اداری ؛ديدم دارند مبل های شيک را بيرون می برند و جايش صندلی های معمولی ميگذارند .
پرسيدم : اين چيکاری است ؟؟
گفتند : ای آقا ! حکومت ما حکومت مستضعفين است !در حکومت مستضعفين که نمی شود روی مبل های طاغوتی نشست !
حالاسی و چند سالی از آن روز ها گذشته است و می بينيم که همين حکومت مستضعفين چه دماری از روزگار همين مستضعفين در آورده است .
وقتی تاريخ را ورق می زنيم ؛ می بينيم تازيانی هم که با شعار " سيد قريشی و سياه حبشی برابرند ! " ايران را فتح کردند ؛ بسرعت به غارت مردم و تحميل ماليات های گوناگون سرگرم شدند . مردم ايران بصورت موالی در آمدند ؛ مادران و خواهران ما به اسيری رفتند و در بازار های برده فروشان فروخته شدند و کشاورزان ايرانی با از دست دادن آزادی و زمين های خود محبور شدند به عنوان کارگران کشاورز در اراضی خودشان به بيگاری بپردازند و نان بخور و نميری دريافت کنند .
من سی و چند سال پيش ؛ کتاب " تاريخ دروغ " را در ايران نوشته ام و در ايران هم چاپ شده است . به نقل از همين کتاب برايتان بخوانم که :
..... عثمان روزی که کشته شد يکصد هزار دينار طلا و يک ميليون درهم وجه نقد داشت و املاک او در وادی القری و حنين صد هزار دينار ارزش داشت ( بنقل از مروج الذهب مسعودی )
زبير بن عوام ؛ هزار اسب و هزار کنيز داشت و تازی ديگری بنام زيد بن ثابت ؛ بقدری طلا و نقره از خودش باقی گذاشت که پس از مرگش ورثه اش با کلنگ وتيشه شمش های طلا و نقره را شکستند و بين خود تقسيم کردند ....
خيال ميکنيد اين ثروت های افسانه ای که پا برهنگان تازی به آنها دست يافته بودند از کجا آمده بود ؟؟ تاريخ را بخوانيد .

۲۹ شهریور ۱۳۹۴

مسافرنامه

" از داستان های بوئنوس آیرس "

**آخرین روز های تابستان 1984 است . از فرانکفورت به بوئنوس آیرس پرواز میکنیم . دل توی دلم نیست . نه زبان اسپانیولی میدانم نه چیزی در باره بوئنوس آیرس شنیده ام . فقط چند کتابی از خورخه لوییس بورخس خوانده ام که تصاویری است از باجگیران و چاقو کشان و محله های راز آمیزی که شباهت تام و تمامی به دروازه غار و میدان قزوین و شترخان و دروازه دولاب و محله های پرت تهران دارد .
دختر دو ساله ام در هواپیما بلبل زبانی میکند و گهگاه برای مسافران می رقصد و با زبان کودکانه اش به دلبری مشغول است .
خانمی از من می پرسد : چرا به بوئنوس آیرس میروید ؟
داستان گریز ناگزیرم را برایش شرح میدهم . کارتی از کیفش در میآورد و بمن میدهد و میگوید : اگر در بوئنوس آیرس با مشکلی بر خوردید حتما با من تماس بگیرید . آلمانی است و در سفارت آلمان در آرژانتین مقامی دارد .
به فرودگاه میرسیم . فرودگاه بوئنوس آیرس سوت و کور است . راننده های تاکسی دور و برمان می چرخند و هر یک سعی میکند ما را از دیگری بقاپد . دو سه کلام انگلیسی میدانند .
به یکی شان میگویم : از اینجا تا مرکز شهر چقدر فاصله است ؟
میگوید : یکساعت
- چقدر میگیری ما را به هتلی برسانی ؟
- صد دلار
توی ذهنم صد را ضربدر شصت تومان میکنم و می بینم  نمیتوانم به چنین ولخرجی گزافی رضایت بدهم .
چمدان ها را بر میداریم و از سالن فرودگاه بیرون میآییم . در صدد آن هستم که اگر بشود با اتوبوس خودمان را به مرکز شهر برسانیم .
یک اتومبیل استیشن جلوی پای مان می ایستد تا دو تا خانمی را که سوارش هستند پیاده کند .
بطرف راننده اش میروم و میگویم : آیا می توانید انگلیسی صحبت کنید ؟
میگوید : یس
میگویم : ما میخواهیم خودمان را به مرکز شهر برسانیم اما این راننده ها صد دلار از ما میخواهند . شما می توانید کمک مان کنید ؟
با خوشرویی میگوید : چرا نه ؟ اجازه بدهید مسافرانم را به ترمینال برسانم چند دقیقه دیگر بر میگردم .
ده دوازده دقیقه ای منتظر میمانیم . از آقای راننده خبری نمیشود . دو باره به سالن فرودگاه بر میگردم و با زبان بی زبانی شروع میکنم به چانه زدن با یک راننده تاکسی . ناگهان چشمم به بیرون سالن می افتد ؛ می بینم که همان آقا از راه رسیده است و دارد چمدان های مان را توی ماشینش میگذارد . شتابان خودم را به او میرسانم . سوار میشویم . خودمان را بهم معرفی میکنیم .
میگویم : از سر زمین آیت الله ها گریخته ایم .
او هم خودش را معرفی میکند و میگوید : یهودی هستم و در سفارت آرژانتین در اسراییل کار میکنم و . حالا به مرخصی تابستانی آمده ام .
روز یکشنبه است . جاده ها خلوت است .تا مرکز شهر با هم گپ میزنیم و درد دل میکنیم .
می پرسد : چه نوع هتلی میخواهید ؟
زنم میگوید : تمیز و ارزان .
ما را به مرکز شهر می برد .تمامی عصر یکشنبه اش را از این هتل به آن هتل می بردمان تا هتلی تمیز و ارزان پیدا کنیم .
سرانجام هتلی در مرکز شهر پیدا میکنیم . پیاده می شویم و بگرمی خدا حافظی میکنیم .
هتل مان حول و حوش ترمینال اتوبوسرانی است . اسمش اونسه . اتوبوس ها مثل مور و ملخ می چرخند و میروند و میآیند . نه یکی . نه دو تا . هزار تا .  من در تمامی عمرم اینهمه اتوبوس ندیده بودم . خیابانها سنگفرش است و هوا بهاری است .
آنچنان خسته ایم که دو سه شبانه روز می خوابیم . فقط گهگاه بیدار میشویم و نان و مربایی را که مادرم در چمدان مان چپانده است میخوریم و دو باره بخواب میرویم .
بما گفته اند که بوئنوس آیرس یکی از گران ترین شهر های دنیاست . گفته اند که مواد غذایی و پوشاک بسیار گران است . ما قصد داریم به امریکا برویم . خیال میکنیم یکی دو هفته ای در بوئنوس آیرس میمانیم و بعدش به سانفرانسیسکو پرواز میکنیم . چه خیال های خوشی ؟!
یک روز نزدیکی های ظهر از خواب بیدار میشوم . از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم و می بینم صد ها اتوبوس در هم میلولند . لباس می پوشم و از هتل بیرون میآیم . چه دنیای غریبی است ! آدم ها و اتوبوس ها در هم تنیده اند .
جلوی یک فروشگاه مرغ سوخاری می ایستم . مرغ های سرخ شده را جلوی ویترین مخصوصی چیده اند و روی هر کدام شان هم قیمتی گذاشته اند . من از قیمت ها سر در نمی آورم .
وارد مغازه میشوم . مرغ سرخ شده ای را بر میدارم و آنرا به صاحب فروشگاه نشان میدهم و با ایما و اشاره قیمتش را می پرسم . چیزی میگوید که حالی ام نمیشود
دست توی جیبم میکنم و یک مشت دلار در میآورم و نشانش میدهم . میآید یک اسکناس یک دلاری بر میدارد و مرغ را توی جعبه مخصوصی میگذارد و یک مشت پول هم توی کف دستم میریزد .
بعد ها می فهمیم که آرژانتین ارزان ترین کشور دنیاست . آنچنان ارزان که اگر صد دلار در ماه در آمد داشته باشی در زمره طبقه متوسط آن کشور در میآیی .
پنج سال در بوئنوس آیرس میمانیم . دخترم  - آلما - انچنان زبان اسپانیولی را یاد میگیرد که در یکی از شبکه های تلویزیونی بوئنوس آیرس برنامه تلویزیونی برای کودکان اجرا میکند . یواش یواش دارد سر شناس میشود . گهگاه کودکان در خیابان برایش ابراز احساسات میکنند . یک آپارتمان دو اتاقه در یکی از محلات بالای شهر به یازده هزار دلار میخریم و خودمان هم میشویم بقال خرزویل !
کاشکی هرگز به هوای آب به سراب امریکا نیامده بودیم . اینجا مردمان ؛ بردگان اند  اما بردگان مدرن . ما نیز یکی از آنها میشویم . 

۲۴ شهریور ۱۳۹۴

نزار قبانی 


چه کسی امام را کشت ؟


باز جو ها میروند و میآیند :
چه کسی امام را کشت ؟
سرباز ها پوتین خود را بر گردن من میفشارند
چه کسی امام را کشت ؟
چه کسی درویش را خنجر زد ؟
- و عبایش را درید ؟
- و تعویذ را
و تسبیح زینتی را پاره کرد ؟
آقایان :
کشیدن ناخن هایم برای کشف حقیقت بی فایده است
حقیقت
در آن جسد خود گویاست .
چه کسی امام را کشت ؟
سربازان تا دندان مسلح وارد میشوند
سر بازان تا دندان مسلح خارج میشوند
گزارش ها ؛ ضبط صوت ها ؛ عکاس ها
آقایان :
شهادت من به چه کار میآید ؟
گر سخن بگویم یا خاموش بمانم
گزارش شما قبلا نوشته شده
تقاضای بخشش دیگر چه فایده ای دارد ؟
شما؛ بی اعتنا به همکاری یا مقاومت من
مرا کتک خواهید زد
از زمانی که شما بر این سرزمین حکم میرانید
اندیشه ام را به بند کشیده اید
بر خلاف باور تان
من نه دست راستی ام نه کمونیست
من در دمشق زاده شده ام
شهری که یقین دارم از وجود آن بی خبرید
چرا که شما
تشنگی خود را در آب های زلال آن فرو ننشانده اید
و شوریدگی عشق آنرا نمی شناسید
در هیچ گلخانه ای
آقایان
گل سرخی همچون گل های سرخ دمشق نخواهید یافت .
در هیچ جواهر فروشی ای
مرواریدی بی همتا
در هیچ شهری
چشم های غمگین شهر مرا نخواهید یافت .
من عنصری خائن نیستم آقایان محترم !
- آنطور که خبر چین هایتان گزارش داده اند -
هر گز نه دانه ی گندمی دزدیده ام
نه مورچه ای کشته ام
نه به زندان افتاده ام
آقایان محترم ! در محله ام همه مرا می شناسند
خرد سالان و سالمندان . کبوتران و درختان
من برای همه پیامبران خدا شناخته شده ام
روری پنج بار نماز میگذارم
هر گز خطبه جمعه ای را از قلم نینداخته ام
و برای یک ربع قرن رکوع و سجود رفته ام
- و قیام و قعود کرده ام -
و در همه چیز از حضرت امام تقلید کرده ام
او میگوید : " خداوندا ! اسراییل را معدوم کن "
من میگویم " خداوندا ! اسراییل را معدوم کن "
او میگوید " خداوندا ! این ملت را آواره کن "
من میگویم " خداوندا ! این ملت را آواره کن "
او میگوید " خداوندا ! نسل شان را نابود بفرما "
من میگویم " خداوندا ! نسل شان را نابود بفرما "
او میگوید " خداوندا !بر کشتزار هایشان سیل جاری کن "
من میگویم " خداوندا ! بر کشتزار هایشان سیل جاری کن "
و چنین است فرجام من آقایان محترم .
من بمدت بیست سال
در یک آغل زیسته ام
همچون گوسفندی بخواب رفته ام
همانگونه نماز بر آورده ام
مانند گوسفندی علوفه خورده ام
مانند دانه تسبیح امام چرخیده ام
احکام او را طوطی وار تکرار کرده ام
بی آنکه با مغز خود بیندیشم
بدون سر
بدون پا ....
از محاسن او سرما خورده ام
و از استخوان های او سل گرفته ام
بیست سال تمام
همچون گونی کاهی
خمیده بر سجاده ای سرخ گذرانده ام
هر جمعه با خطبه های آتشین تازیانه خورده ام
سخنان بلیغ . استعاره
و اشعار نفیس را فرو بلعیده ام
برای بیست سال تمام آقایان
من در آسیابی زیسته ام که تنها باد می سایید
آقایان !
با آن خنجری که می بینید
با آن بود که من به سینه و گردن او ضربه زدم
مغز موریانه خورده اش را چاقو زدم
او را
بنام خود - و بنام یک میلیون گوسفند تکرار گو - به قتل رساندم
آقایان !
میدانم که مجازاتم مرگ است
اما من با کشتن او
سوسک هایی را که در تاریکی آواز می خوانند
و آنهایی را که در گذرگاه رویا ها دروغ می بافند
و آن متحجری را که هزار سال است
کلمات بیهوده بکار می برد کشتم
من دریوزگان دکه اسلام
و تمامی حشرات بوستانش را کشتم .
از : نزار قبانی

۱۹ شهریور ۱۳۹۴

حرفهای بی سانسور
من هر وقت که مثنوی معنوی میخوانم از اینکه می بینم مولانا بی هیچ آداب و ترتیب و سانسوری حرف های دلش را رک و راست بیان میکند کیف میکنم .
کاشکی من هم جرات مولانا را داشتم و می توانستم حرف هایی را که توی دلم تلنبار شده است بدون خود سانسوری و ملاحظات آنچنانی می نوشتم .
این شعر از مولاناست
آن یکی نایی که نی خوش میزده است
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او : که زمن
گر تو بهتر میزنی بستان بزن !

۱۷ شهریور ۱۳۹۴

اسکندر

آقای کنارسری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و قدرتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
ششصد - هفتصد تا دانش آموز بودیم . از هر قوم و قماشی . بعضی از همشاگردی هایمان سن و سال شان از سن و سال بابای مان هم بیشتر بود .
توی کلاس مان یک اسکندر خان قدر قدرت قلچماق گردن کلفتی داشتیم که سن اش دو برابر ما بود . روی نیمکت ته کلاس می نشست و فرمانروای کل کلاس بود . نه حوصله درس خواندن داشت نه حال و هوای نشستن در کلاس . بگمانم مدرسه میآمد تا سربازی نرود . شاید هم مصداق این شعر بود که :
من برای خاطر دلدار مهرویم به مکتب میروم
ورنه پنداری که ملا از درخت افتاد و کونش پاره شد .
معلم شیمی مان تازه از دانشگاه بیرون آمده بود . بد خلق و بد عنق و سختگیر بود . اهل نمره دادن و اینحرفها نبود . انگار نمره را به جانش بسته بودند . مو را از ماست میکشید . وقتی توی کلاس بود جیک کسی در نمیآمد . همه مان ماست هایمان را کیسه میکردیم . اسمش یادم نمانده است .
یک روز عصر درس شیمی داشتیم . از آن بعد از ظهر های داغ رطوبی بود . من از فیزیک و شیمی و ریاضی سر در نمیآوردم . شب و روز کتاب میخواندم :  ارنست همینگوی .  جان اشتاین بک - جک لندن . آلبرکامو . دافنه دو موریه . مادام هریت پیچراستو . سامرست موآم . ویکتور هوگو .....
معلم شیمی مان آمد توی کلاس و ورقه های امتحانی را با خودش آورد تا نمره هایمان را برای مان بخواند . ما دل توی دل مان نبود .
- حسن اصغر زاده : هشت
اکبر علی پور : یازده
محمد رحیمی : شش
اسکندر ...: صفر
همینکه واژه صفر از دهان معلم مان بیرون آمد ؛ اسکندر با صدای رعد آسایی فریاد کشید : آی... خواهرت را گاییدم .
ما از ترس داشتیم قالب تهی میکردیم . کم مانده بود توی شلوار مان بشاشیم . دیدیم که معلم شیمی مان بسوی اسکندر هجوم برد . اما هنوز صدای سیلی اش توی کلاس نپیچیده بود که دیدیم اسکندر مثل خرس تیر خورده نعره میکشد و یقه معلم مان را چسبیده و او را به باد مشت و لگد گرفته است .
ما ترسان و لرزان از کلاس بیرون دویدیم و اگر فراش مدرسه مان - حسن سبیل -  با آن قد بلند و هیکل نتراشیده نخراشیده اش از راه نرسیده بود یقینا  معلم شیمی مان نفله شده  بود .
اسکندر یکی دو هفته ای بمدرسه نیامد . یعنی یک روز میآمد و چهار پنج روزش را غایب بود . موتور سیکلتی داشت و با آن مسافر کشی میکرد . فقط روز هایی که درس شیمی داشتیم سر و کله اش پیدا میشد و آن ته کلاس می نشست و هیچکس هم جرات نداشت نزدیکش بشود .
یادم میآید همینکه معلم شیمی مان درسش را شروع میکرد اسکندر یک نان سنگک و چند تا خیار و گوجه و مقداری هم کالباس را روی نیمکت اش می چید و ساندویچی به قطر یک لوله بخاری درست میکرد و برای آنکه لج معلم مان را در بیاورد با ملچ ملوچ و سر و صدا آنرا گاز میزد و کفر معلم بیچاره مان را در میآورد . اما مگر کسی جرات داشت به اسکندر خان بگوید بالای چشمت ابروست ؟
یکی دو هفته ای گذشت . یک روز صبح ما توی حیاط مدرسه از سر و کول هم بالا میرفتیم که دیدیم همه بچه ها بسوی دروازه آهنی مدرسه مان هجوم برده اند . چی شده ؟ چه خبر است ؟ هیچکس جوابی نداشت . فقط پیکر خونین آقای کنار سری مدیر مدرسه مان روی دوش حسن سبیل تلو تلو خوران بطرف بیمارستان روان بود . اسکندر مدیر مدرسه مان را چاقو پیچ کرده بود .
فردایش آقای کنار سری با سر و روی باند پیچی شده بمدرسه آمد و چند دقیقه ای با بغضی در گلو برای ما سخنرانی کرد اما اسکندر دیگر هرگز توی مدرسه مان پیدایش نشد و ما نفسی به راحتی کشیدیم .