دنبال کننده ها

۲۰ مهر ۱۴۰۲

با توام ایرانه خانم زیبا

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
« حافظ»
در دوبی سوار هواپیما شدم . میرفتم پاریس.
از فراز بندر عباس و تبریز گذشتیم . از پنجره هواپیما میهنم را میدیدم . میهنم را که گویی کهکشان ها از من دور مانده است .
بغض کرده و خموشانه می گریستم .
مردی فرانسوی کنارم نشسته بود. مهربانانه پرسید : گریه میکنی؟
گفتم : آن خاک را می بینی؟ آن رودخانه را می بینی؟ آنجا میهن من است. آنجا مادر و پدر و رفیقانم به خاک رفته اند.آنجا جایی است که دوست داشتم به خاک سپرده شوم .آنجا سرزمینی است که از دیدارش محروم هستم . نمی توانم پایم را بر خاکش بگذارم. آنجا کودکی و نوجوانی ام را گم کرده ام .آنجا سرزمینی است که همه آرزوهایم دفن شده اند .
آه …ای ایران خشم و غرور و نکبت . ای آوردگاه تباهی . ای نامهربان . چرا اینقدر از من دوری ؟
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا
گر چه ندارم خانه در اینجا
خانه در آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!*
May be an image of map and text
All reactions:
Parvaneh Omidi, Mina Siegel and 128 others

درس جغرافی

بگمانم دو سه سال پیش بود . رفته بودم بیمارستان . معده ام درد میکرد. مرا فرستادند پیش یک دکتر متخصص. یکساعت و نیم با این دکتر بودم و به هزار و یک سئوالش پاسخ دادم. یک ساعت و نیم ماجراهای زندگی ام در ایران و بوئنوس آیرس را عینهو داستان حسین کرد شبستری برایش شرح دادم تا بفهمد چه مرگم است و چرا این معده مافنگی ام نمی‌گذارد آب خوش از گلویم پایین برود
وقتی میخواستم خداحافظی کنم پرسید : گفتی کجایی هستی؟
گفتم : پرشن
گفت : اوه... چه خوب! من دو تا رفیق پرشن دارم. یکی شان عراقی است آن دیگری اهل سوریه!
یکبار هم رفته بودم اداره مالیات. همان اداره ای که وقتی آدم اسمش را می شنود زهره اش آب میشود . رفته بودم بدهی های معوقه! را بپردازم . یک آقایی آمده بود آنجا روی صندلی کنارم نشسته بود . شروع کردیم به حرف زدن و درد دل کردن.
پرسید : کجایی هستی؟
گفتم : ایران
شروع کرد فحش دادن به جورج بوش!
گفتم : چرا به بوش فحش میدهی؟
گفت : این فلان فلان شده مملکت تان را نابود کرده است!
پرسیدم : شما کجایی هستی؟
گفت : لایبریا
من هر چه توی ذهنم کند و کاو کردم نفهمیدم لایبریا کجاست!
دیدم ای بابا ! درس جغرافی هر دو تا مان صفر است . ایضا همان آقای دکتر !
May be an illustration
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 110 others

۱۸ مهر ۱۴۰۲

بر ما چه گذشت

گویی همین دیروز بود . با تنی رنجور و روحی زخم خورده از زندان امام خمینی بیرون آمدم . زندانی که نه تنها جسمم بلکه روح و روانم را نیز در هم شکسته بود .
سالها طول کشید تا توانستم از آن کابوس های هولناک شبانگاهی نقبی به نور و روشنایی بزنم .
گناهم چه بود ؟ هنوز هم نمیدانم . فقط این را میدانم که مرا هم از اجزای حکومت طاغوت میدانستند که میخواسته است با «الله» بجنگد ‌ودر تحکیم حکومت طاغوت جانفشانی میکرده است !
آخوندک بوگندویی که محاکمه ام میکرد عکس هایی را نشانم داد که میکروفن در دست کنار شاه و شهبانو ایستاده بودم .
میگفتم : آقا جان ! من خبرنگار رادیو بودم . برایم چه فرقی داشت کنار شاه یا برژنف یا یاسر عرفات ایستاده باشم ؟
میگفت : اگر ساواکی نبودی چگونه اجازه یافتی کنار طاغوت بایستی؟
چه شانسی آوردم مرا پای دیوار الله اکبر به گلوله نبستند . از زندان رها شدم اما پنج سال حق خروج از کشور را نداشتم .
از زندان امام خمینی آزاد شدم و به زندان بزرگ دیگری در غلتیدم . زندانی بنام ایران.
اگر مرا کشته بودند امروز چهل و سه سال بود زیر خاک خفته بودم .
چهل و ‌‌سه سال پیش در چنین روزی از زندان امام خمینی آزاد شدم .
May be an image of 1 person
All reactions:
Parvaneh Omidi, Mehdi HA and 26 others

حاج آقا خر

مشدی ابوطالب چندمیلیون تومانی به عباس آقا بدهکار بود.
عباس آقا ، نزدیکی های خانه مشدی ابوطالب بقالی داشت و به مشدی ابوطالب نسیه میداد.
مشدی ابوطالب رفت حج و حاجی شد . رفت حج تا خر کریم را نعل بکند و به آقای باریتعالی نزدیک تر بشود .
وقتی از حج برگشت رفت سراغ عباس آقا.
عباس آقا به خیال اینکه مشدی ابوطالب آمده است بدهی اش را کارسازی بکند یک عالمه پیزر لای پالان مشدی ابوطالب گذاشت و کم مانده بود دست هایش را ببوسد.
مشدی ابوطالب رو به عباس آقا کرد ‌وگفت: عباس آقا جان ! قربان دستت ، آن دفتر دستکی را که نام بدهکاران را در آن می نویسی بیاور ببینیم ما چقدر بشما بدهکاریم
عباس آقا که از کسادی بازار و کرایه دکان بجان آمده بود دفترش را بیرون آورد ‌‌داد دست مشدی ابوطالب.
مشدی ابوطالب نگاهی به لیست بدهی هایش انداخت و گفت : عباس آقا جان ! قربان معرفت ات ، لطفا جلوی اسم مان بجای مشدی ابوطالب بنویس حاجی ابوطالب !
و راهش را کشید و رفت .
حضرت سعدی - یا بقول بعضی ها سعدی علیه الرحمه - در باب هفتم گلستان میفرماید :
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
آقا ! ما با این فرمایش جناب سعدی مخالفیم . این جناب خری که به مکه معظمه تشریف فرما شده و سر و مرو گنده برگشته است اسمش دیگر خر نیست بلکه باید صدایش کنیم حاج آقا خر ! خلاف عرض میکنیم ؟
May be an illustration of 1 person and text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Parvaneh Omidi and 50 others