دنبال کننده ها

۱۸ مهر ۱۴۰۲

تعفن بیداد

تعفن بیداد
از زمین و آسمان و دریا گلوله می بارد .
کودکان زیر آوارها مدفون میشوند . مادران ضجه میزنند .
و در این قلمروی بیداد ، مرگ سایه سیاه شوم خود را تا فراخنای دریاها و کوهها گسترانیده است .
« کاش در این جهان
مردگان را ، روزی ویژه بود
تا چون از برابر اینهمه اجساد
گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم
این پر آزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است»(۱)
——-
۱-شعر : احمد شاملو
No photo description available.
All reactions:
Nasrin Zaravar, امیر شریف and 85 others

۱۶ مهر ۱۴۰۲

در کوچه پسکوچه های خاطره

دفتر خاطراتم را ورق میزنم . این یکی مربوط به۵۹ سال پیش است - سال ۱۳۴۳خورشیدی - زمانی که در دبیرستان ایرانشهر لاهیجان درس میخواندم .
مدیر مدرسه مان آقای کنار سری بود . به هیبت و هیئت یک مدیر مدرسه مقتدر .
معلم ادبیات مان پرویز محسنی آزاد بود . مرا با خانلری و نیما آشنا کرد . کتابخوانی و کتابداری را بمن آموخت .مرا واداشت تا شعر بلند « عقاب » خانلری را حفظ کنم و از حفظ بخوانم . هنوز هم پس از گذر ۵۹سال شعر را بیاد دارم:
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب......
دفتر خاطراتم را مرور می‌کنم . می بینم با رفیقانم خربزه های مشدی حسن و حاج رضا را میدزدیده ایم ! تازه خوش خوشان مان هم میشده است !
اسامی نویسندگان و دانشمندان محبوب خود را در لیست بالا بلندی می بینم . در میان این اسامی نام صادق هدایت و ارونقی کرمانی را هم می بینم . یادم نمیآید هرگز علاقه و کششی به پاورقی های ارونقی کرمانی و ر- اعتمادی و حسینقلی مستعان و جواد فاضل و حتی صدر الدین الهی داشته باشم . اینکه چرا ارونقی کرمانی سر و کله اش آنجا در میان غول های ادبیات جهان پیدا شده است بر خودم نیز نامعلوم است .
پنجاه ‌ونه سال گذشته است اما این خاطره ها هنوز زنده و جاندارند. انگار همین دیروز اتفاق افتاده اند.
کاشکی آدمی میتوانست حتی یکساعت هم شده باشد به روزگار کودکی و‌جوانی اش بازگردد . کاشکی
All reactions:
Nasser Darabi, Rahim Ghayoumi and 1 other

بقال خرزویل

*آخرین روز های تابستان است . تابستان ۱۹۸۴ .
از فرانکفورت به بوئنوس آیرس پرواز میکنیم . دل توی دلم نیست . نه زبان اسپانیولی میدانم نه چیزی در باره بوئنوس آیرس شنیده ام . فقط چند کتابی از خورخه لوییس بورخس خوانده ام که تصاویری است از باجگیران و چاقو کشان و محله های راز آمیزی که شباهت تام و تمامی به دروازه غار و میدان قزوین و شترخان و دروازه دولاب و محله های پرت تهران دارد .
دختر یک ساله ام در هواپیما بلبل زبانی میکند و گهگاه برای مسافران می رقصد و با زبان کودکانه اش به دلبری مشغول است .
خانمی از من می پرسد : چرا به بوئنوس آیرس میروید ؟
داستان گریز ناگزیرم را برایش شرح میدهم . کارتی از کیفش در میآورد و بمن میدهد و میگوید : اگر در بوئنوس آیرس با مشکلی بر خوردید حتما با من تماس بگیرید . آلمانی است و در سفارت آلمان در آرژانتین مقامی دارد .
به فرودگاه میرسیم . فرودگاه بوئنوس آیرس سوت و کور است . راننده های تاکسی دور و برمان می چرخند و هر یک سعی میکند ما را از دیگری بقاپد . دو سه کلام انگلیسی میدانند .
به یکی شان میگویم : از اینجا تا مرکز شهر چقدر فاصله است ؟
میگوید : یکساعت
- چقدر میگیری ما را به هتلی برسانی ؟
- صد دلار
توی ذهنم صد را ضربدر شصت تومان میکنم و می بینم نمیتوانم به چنین ولخرجی گزافی رضایت بدهم .
چمدان ها را بر میداریم و از سالن فرودگاه بیرون میآییم . در صدد آن هستم اگر بشود با اتوبوس خودمان را به مرکز شهر برسانیم .
یک اتومبیل استیشن جلوی پای مان می ایستد تا دو تا خانمی را که سوارش هستند پیاده کند .
بطرف راننده اش میروم و میگویم : می توانید انگلیسی صحبت کنید ؟
میگوید : یس
میگویم : ما میخواهیم خودمان را به مرکز شهر برسانیم اما این راننده ها صد دلار از ما میخواهند . شما می توانید کمک مان کنید ؟
با خوشرویی میگوید : چرا نه ؟ اجازه بدهید مسافرانم را به ترمینال برسانم چند دقیقه دیگر بر میگردم .
ده دوازده دقیقه ای منتظر میمانیم . از آقای راننده خبری نمیشود . دو باره به سالن فرودگاه بر میگردم و با زبان بی زبانی شروع میکنم به چانه زدن با یک راننده تاکسی . ناگهان چشمم به بیرون سالن می افتد ؛ می بینم همان آقا از راه رسیده است و دارد چمدان های مان را توی ماشینش میگذارد . شتابان خودم را به او میرسانم . سوار میشویم . خودمان را بهم معرفی میکنیم .
میگویم : از سر زمین آیت الله ها گریخته ایم .
او هم خودش را معرفی میکند و میگوید : یهودی هستم و در سفارت آرژانتین در اسراییل کار میکنم و حالا به مرخصی تابستانی آمده ام .
روز یکشنبه است . جاده ها خلوت است .تا مرکز شهر با هم گپ میزنیم و درد دل میکنیم .
می پرسد : چه نوع هتلی میخواهید ؟
زنم میگوید : تمیز و ارزان .
ما را به مرکز شهر می برد .تمامی عصر یکشنبه اش را از این هتل به آن هتل می بردمان تا هتلی تمیز و ارزان پیدا کنیم .
سرانجام هتلی در مرکز شهر پیدا میکنیم . پیاده می شویم و بگرمی خدا حافظی میکنیم .
هتل مان حول و حوش ترمینال اتوبوسرانی است . اسمش اونسه . اتوبوس ها مثل مور و ملخ می چرخند و میروند و میآیند . نه یکی . نه دو تا . هزار تا . من در تمامی عمرم اینهمه اتوبوس ندیده بودم . خیابانها سنگفرش است و هوا بهاری است .
از تهران تا بوئنوس آیرس سی و هفت ساعت در راه بوده ایم . با توقفی در فرانکفورت و ریو دو ژانیرو .
آنچنان خسته ایم که دو سه شبانه روز می خوابیم . فقط گهگاه بیدار میشویم و نان و مربایی را که مادرم در چمدان مان چپانده است میخوریم و دو باره بخواب میرویم .
بما گفته اند بوئنوس آیرس یکی از گران ترین شهر های دنیاست . گفته اند که مواد غذایی و پوشاک بسیار گران است . ما قصد داریم به امریکا برویم . خیال میکنیم یکی دو هفته ای بوئنوس آیرس میمانیم و بعدش به سانفرانسیسکو پرواز میکنیم . چه خیال های خوشی ؟
یک روز نزدیکی های ظهر از خواب بیدار میشوم . از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم و می بینم صد ها اتوبوس در هم میلولند . لباس می پوشم و از هتل بیرون میآیم . چه دنیای غریبی است ! گویی آدم ها و اتوبوس ها در هم تنیده اند .
جلوی یک فروشگاه مرغ سوخاری می ایستم . مرغ های سرخ شده را جلوی ویترین مخصوصی چیده اند و روی هر کدام شان هم قیمتی گذاشته اند . من از قیمت ها سر در نمی آورم .
وارد مغازه میشوم . مرغ سرخ شده ای را بر میدارم و آنرا به صاحب فروشگاه نشان میدهم و با ایما و اشاره قیمتش را می پرسم . چیزی میگوید که حالی ام نمیشود
دست توی جیبم میکنم یک مشت دلار در میآورم نشانش میدهم . میآید یک اسکناس یک دلاری بر میدارد مرغ را توی جعبه مخصوصی میگذارد و یک مشت پول خردهم توی کف دستم میریزد .
بعد ها می فهمم که آرژانتین ارزان ترین کشور دنیاست . آنچنان ارزان که اگر صد دلار در ماه در آمد داشته باشی در زمره طبقه متوسط آن کشور در میآیی .
چهار سال در بوئنوس آیرس میمانیم . دخترم - آلما - به کودکستان میرود .آنچنان زبان اسپانیولی را یاد میگیرد که در یکی از شبکه های تلویزیونی بوئنوس آیرس برای کودکان آواز می خواند . یواش یواش دارد سر شناس میشود . گهگاه کودکان در خیابان برایش ابراز احساسات میکنند . من هم به دانشگاه میروم زبان اسپانیولی یاد میگیرم . چهار سال در بوئنوس آیرس میمانیم . دوستان تازه ای پیدا میکنیم . یک آپارتمان دو اتاقه در یکی از محلات بالای شهر میخریم و خودم هم سوپر مارکت کوچکی را می چرخانم میشوم بقال خرزویل !
May be an image of 1 person
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 218 others

۱۵ مهر ۱۴۰۲

یک مرید خر به از صد توبره زر

حجت الاسلام سید باقر شفتی یکی از آن آیت الله هاست که بنا به نوشته کتاب «قصص العلما» از زمان حضرت آدم تاکنون هیچ آخوند و کشیش و خاخام و حجت الاسلامی ثروت و مکنت او را نداشته است.
این آقای حجت الاسلام که در زمان فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار برای خودش یک دم و دستگاه فرمانروایی در اصفهان براه انداخته بود بهنگام تحصیل در نجف قدرت خریدن نان روزانه اش را نداشت و گاه از گرسنگی غش میکرد!
همین آقای حجت الاسلام و المسلمین وقتی بسال ۱۲۰۶ به ایران باز گشت بقول خودش «جز یک دستمال که مقداری نان خشک در آن بود و یک جلد کتاب» هیچ نداشت . بعد ها از طریق دزدیدن اوقاف و بالا کشیدن مال و اموال مردمان به یکی از ثروتمند ترین ملاهای جهان تبدیل شد که در ایران چهار صد کاروانسرا و هزار باب دکان داشت و صدها روستای اصفهان و بروجرد در تملک او بود .
در کتاب قصص العلما نوشته محمد بن سلیمان تنکابنی در باب سلوک این حجت الاسلام با خلق خدا چنین آمده است :
«در قتل نفوس فوق العاده اهتمام داشت!». یعنی دست خلخالی و لاجوردی و آن آقای رحمت الله علیه ! و همین آقای لوکوموتیر را از پشت بسته بود .
اشتیاق این حجت الاسلام در قتل مردمان چنان بود که هنوز هم قبرستانی که نزدیک خانه اش بود و کسانی که بدست او کشته شده در آنجا دفن شده اند در اصفهان موجود است و به « قبله دعا » معروف است .
در متون تاریخی آمده است که بیش از یکصد و بیست نفر بدست همین اهریمن گردن زده شده اند .
نوشته اند وقتی گناهکاران رابه حضور او میآورده اند نخست با مهربانی و ملایمت و اینکه « من در روز محشر پیش جدم شفیع گناهان تان خواهم شد » آنان را به اعتراف وا میداشته ، سپس با دست خودش آنها را گردن میزده ، آنگاه بر جنازه آنها نماز میخوانده و گاهی هم حین نماز غش میکرده است! .
آیت الله بهجت در باره همین سید باقر شفتی گفته است « از هندوستان برای سید شفتی وجوهات و جواهر با فیل میآورده اند !»
بنا به گفته آیت الله بهجت، شخصی که در همان زمان به دیدار سید شفتی رفته بود حکایت کرده است که « آنقدر طلا و جواهر جلویش ریخته بود که من نمی توانستم ایشان را ببینم»
در زمان فتحعلیشاه قاجار بهنگام جنگ ایران و روس چون خزانه خالی شد گفتند برویم از سید شفتی پول قرض کنیم
پس بی جهت نیست که میگویند : یک مرید خر به از صد توبره زر .
یغمای جندقی میفرماید :
سید و حاجی و ملا سه گروه عجب اند اند
که در این ملک از این هرسه بود غوغایی
خاک ایران را ایزد ز کرم پاس دهاد
که تو هم سید و هم حاجی و هم ملایی
No photo description available.
All reactions:
Mina Siegel, Touradj Parsi and 70 others