دنبال کننده ها

۸ شهریور ۱۴۰۲

آوای دوزخیان نشنیدم

( پرسه ای در هزار سال نثر پارسی )
.... اکنون صفت شهر بیت المقدس کنم . شهری است بر سر کوهی نهاده و آب نیست مگر از باران ....و شهری بزرگ است که آنوقت که دیدیم بیست هزار مرد در وی بودند . و بازارهای نیکو و بناهای عالی . و همه زمین شهر به تخته سنگها فرش انداخته چنانکه چون باران بارد همه زمین پاکیزه شسته شود ...
و چون از جامع بگذری ؛ صحرایی بزرگ است عظیم هموار . و آنرا ساهره گویند . وگویند که دشت قیامت آن خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند کرد .
میان جامع و این دشت ساهره وادیی است عظیم ژرف و در آن وادی که همچون خندقی است بناهای بزرگ است بر نسق پیشینیان .و گنبدی سنگین دیدم تراشیده و بر سر خانه ای نهاده که از آن عجب تر نباشد ....و در افواه بود که آن خانه فرعون است و آن وادی جهنم .
پرسیدم که این لقب که بر این موضع نهاده است ؟
گفتند : به روزگار خلافت عمر خطاب - رضی الله عنه - بر آن دشت ساهره لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگریست گفت : این وادی جهنم است .
و مردم عوام چنین گویند که هر کس که بر سر آن وادی شود آوای دوزخیان شنود که از آنجا بر میآید .
من آنجا شدم اما چیزی نشنیدم ....
سفرنامه ناصر خسرو - به کوشش استاد دکتر ذبیح الله صفا
May be an image of text
All reactions:
AmirAkbar Sardouzami, Zari Zoufonoun and 56 others

آرزوهای بزرگ

( از داستان های بوئنوس آیرس)
بوئنوس آیرس - تابستان ۱۹۸۵-
صبحها با اتوبوس به محل کارم میروم . اتوبوس ها سریع و فراوانند . از جلوی هر بانکی که رد میشوم می بینم انواع و اقسام تابلوهای رنگ وارنگ به در و دیوار چسبانده اند با این مضمون که : به سپرده ثابت شما بیست و پنج در صد سود میدهیم !
اغلب روز ها پیر مرد ها و پیر زن هایی را می بینم که جلوی بانک ها صف کشیده اند تا ته مانده دار و ندارشان را به بانک بسپارند و سودی بگیرند و لابد چهار روز باقی عمرشان را با دغدغه کمتری بگذرانند . بالاخره آدمی به امید زنده است دیگر .
تورم اقتصادی جان مان را به لب مان رسانده است .قیمت ها نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بالا میروند . یک کیلوشکر امروز یک دلار است فردا میشود سه دلار پس فردا چهار دلار . دولت هم 124 میلیارد دلار بدهی خارجی دارد . نه خشتی روی خشتی گذاشته میشود و نه صنعتی ونه تولیدی .
آرژانتین هفتمین کشور بزرگ دنیاست .با خاکی حاصلخیز و معادنی بسیار . پس از جنگ جهانی دوم گوشت و گندم دنیا را تامین میکرد . در همان زمان هر شش خانوار آرژانتینی یکی شان صاحب اتومبیل شخصی بود اما حالا هر صد هزار خانواده آرژانتینی یکی شان ماشین ندارد .چنان شیره جان کشور را مکیده اند که اکنون برای میلیونها نفر داشتن لقمه نانی آرزویی دست نیافتنی بنظر میآید .
یک روز بارانی از جلوی بانکی رد میشوم . می بینم غلغله ای بپاست . صد ها زن و مرد و پیر و جوان در هم میلولند و به زمین و آسمان فحش میدهند .نگرانی از سر تا پای وجود شان میبارد .
میپرسم : چی شده ؟
میگویند : بانکی که 25 در صد سود خالص میداده دود شده و به هوا رفته و بانکداران هم آب شده و در زمین فرو رفته اند .
دلم برای پیر مرد ها و پیر زن ها میسوزد . بخودم میگویم : آقایان بانکداران مرگ این بیچاره ها را چند سالی جلو انداخته اند .
May be an image of money and text that says 'BANK'
All reactions:
Miche Rezai, Mahmood Moosadoost and 74 others

دیو بیرون شود سلیمان هم

( بازگویی یک رویداد )
حبیب یغمایی شعری دارد که ناپایداری این جهان و فروپاشی بام ها و سقف ها و‌ایوان ها را تصویر میکند .
شعر این است:
بگذرد این پلید دوران هم
که نماندست عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
یوم «تبلی سرائر» است وشود
زیر و رو آشکار و پنهان هم ...
وقتی این شعر را میخواندم با خودم میگفتم آیا مرگ کسان و ناکسان - و های و هوی جانگزایی که در پس مرگ آنان راه می افتد -همان « یوم تبلی السرائر » نیست؟
بر اساس آیه ۹ سوره طارق ، یوم تبلی السرائر روزی است که همه راز های پنهان آدمی آشکار میشود و طشت رسوایی او سرانجام با همه پنهانکاری هایش از بام فرو می افتد .
با خود میگفتم : یوم تبلی السرایر کسانی چون رضا براهنی و هوشنگ ابتهاج و ابراهیم گلستان را به چشم دیدیم و اکنون با دشنه ای در مشت و آتشفشانی از خشم ،چشم براه آن هستیم تا مرگ کسانی همچون محمود دولت آبادی از راه برسد و گدازه های نفرت خود را بر کالبد بیجان شان ببارانیم و یوم تبلی السرایر دیگری بسازیم.
شعر حبیب یغمایی را دوباره میخوانم :
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
بگمانم اگر اینان میدانستند که سوداگران و افسونیان بر جنازه آنان چوب حراج خواهند زد ، به هر جان کندنی بود چند سال دیگری میزیستند تا هم چماق از دست افسوسیان بگیرند و هم سوداگران یلدایی را ناکام کنند.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 78 others

۴ شهریور ۱۴۰۲

شام آخر

مرگ از کنارم رد شد
انگار دیده بودمش
اطوارش آشناست
«فرخ تمیمی»
به یک شام و ناهار مجانی دعوت شده بودیم .
به خودمان گفتیم: ای بابا !ما که هر روز نان و پنیر و جسد می خوریم !چه عجب بالاخره یکی ما را به شامی و‌ناهاری دعوت کرد؟
بقول قبله عالم دود حیرت از کاخ دماغ مان به آسمان رفت .
ما مردمان عادی
گاهی دل مان میخواهد
خوشبخت باشیم
و بندرهای دنیا را
نه در کارت پستال ها
بلکه بصورت زنده ببینیم .
خواستیم کفش و کلاه کنیم برویم. نگاهی به پشت کارت دعوت شان انداختیم دیدیم در واقع دعوت به شام آخر است! دعوت به شام مرگ!
مهماندارمان هم مرده خورهای ینگه دنیایی !
چون شدی بر بام های آسمان
سرد باشد جست و جوی نردبان
میگویند از مظفر الدین شاه پرسیدند : شما هر ساله با اسب و استر والاغ به جاجرود تشریف فرما میشدید ، امسال را با چه آمدید ؟
گفت : با مستوفی الممالک ! حالا حکایت ماست .
نوشته است: عالیجناب فلانی! حالا که یک پایت در شفاخانه و پای دیگرت در گورستان است و همین روزها قبض و برات آخری را خواهی داد آیا هیچ میدانی خرج و مخارج کفن و دفن تان چقدر است؟ آیا میخواهید این خرج و مخارج را بر دوش فرزندان تان بگذارید ؟ پس بیایید با ما شامی و‌ناهاری بخورید تا ما ترتیبات کفن و دفن تان را بدهیم !
میگوییم : مرده شور آن کمال و معرفت تان را ببرد ،الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشید ، الهی روز خوش در زندگی تان نبینید . آخر چطور دل تان میآید ما را در این عنفوان جوانی بیاد قبر و گورستان و کفن و کافور و نکیر ‌‌و منکر بیندازید ؟
کارت را پاره میکنیم دور می اندازیم و بقول بیهقی بر خشم خود طاقت نتوانستیم داشت و فریاد میزنیم : آی مرده خورها ! گورتان را گم کنید . ما حالا حالا ها قصد مردن نداریم !
May be an image of text that says 'ODEN 310 RESERVE YOUR SEATS Free EVENT ADMISSION LUNCH OR DINNER TICKET See info on reverse ADMISSION ADULT (1) ONE FOR VALID IS TICKET THIS OPEN 201 3459786220 59786 LOCATION/EVENT'
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 85 others

۳ شهریور ۱۴۰۲

اینها چه قوم اند ؟

اینها چه قومند ؟
از : شمس تبریزی
( پرسه ای در هزار سال نثر پارسی )
معلّمی می کردم. کودکی آوردند شوخ. دو چشم همچنین سرخ- گویی خون استی متحرّک. در آمد. «سلامٌ علیکُم، استاد. من مؤذِّنی کنم. آوازِ خوش دارم. خلیفه باشم؟ آری؟» آنجا نشست.
با پدر و مادرش شرط کردم که «اگر دست شکسته برِ شما آید، هیچ تغیّری نکنید.»
گفتند «ما را از رقّتِ فرزندی دل نمی دهد که با دستِ خود بزنیم. امّا اگر تو بکنی، بر تو هیچ ملامت نیست- خطّی بدهیم. این پسر ما را به سر دار رسانده است.»
کودکانِ مکتبِ ما همه سر فرو بردند. مشغول وار گرد می نگرد، کسی را می جوید که با او لاغ کند یا بازی. هیچ کس را نمی بیند که به او فراغت دارد. می گوید با خود که «اینها چه قومند؟» موی آن یکی را دزدیده می کِشد و آن یکی را پنهان می شکنجد.
ایشان از آن سوتر می نشینند و نمی یارند ماجرا درازتر کردن.
من خود را به آن بدادم که مرا هیچ خبر نیست. می گویم «چه بود؟ چه غلبه می کنید؟»
می گویند «هیچ، اُستا.»
آنجا، از بیرون، کسی اشارت کرد «این!»
بانگ بر زدم. او را دل از جای برفت.
نماز دیگر، پیشتر برجَست که «اکنون، من بروم اُستا به گَه تَرَک؟_ که هنوز نو اَم.»
روزِ دوم، آمد. گفتم «چه خوانده ای؟»
«تا طلاق»
گفتم «مبارک. بیا، بخوان!»
مُصحف را باز کرد پیش من، از اِشتاب، پاره ای دریده شد.
گفتم «مُصحف را چه گونه می گیری؟» یک سیلی ش
زدم_ تپانچه ای که بر زمین افتاد. و دیگری. و مویش را پاره پاره کردم و همه برکندم و دستهاش بخاییدم_ که خون روان شد. بستمش در فَلَق.
خواجه رئیس را که اصطلاحات بود میان ما، پنهان، آواز دادم. به شفاعت آمد، خدمت کرد و من هیچ التفات نمی کردم بر او.
این بچّه می نگرد که آه! رئیس را چنین می دارد!»
گفتم «چرا آمدی؟»
رئیس گفت «آرزوی تو داشتم، از بهرِ دیدنِ تو آمدم.»
او سخن درمی پیوندد و آن کودک به نهان گلو می گیرد، به او اشارت می کند: یعنی «شفاعت کن!»
او لب می گزد که «تا فرصت یابم!» اکنون، می گوید «من اینجا ام. این ساعت، مترس!» تا لحظه ای دیر، باشید. آن گه، گفت «این کرَّت دستوری ده تا بگشایمش!»
من خاموش.
حاصل: برداشتش حَمّال و به خانه بردند. تا هفته ای، از خانه بیرون نیامد.
روزِ دیگر، بامداد، در نماز بودم، پدر و مادرش آمدند، در پای من غلطیدند همچنین که «شُکر تو چون گزاریم؟ زنده شدیم.»
گفتم باشد که نیاید، برَهَم.
حاصل: بعدِ هفته ای، آمد. در بست و دور نشست، دزدیده_ ترسان ترسان.
خواندمش که «به جای خود بنشین!»
این بار، مصحف باز کرد به ادب و درس گرفت و می خواند_ از این همه مؤدَّب تر.
روزی چند، فراموش کرد. گفتند که «بیرون، کعب می بازد.»
کاشکی آن غَمّاز غَمّازی نکردی! اکنون، می روم و آن کودکِ غمّاز پسِ من می آید. چوبی بود که جهت ترسانیدن بود، نه جهتِ زدن، برگرفته ام.
اکنون، آن جایها را پاک کرده اند و بازی می کنند. پشتِِ او این سوی است و من می گویم «کاشکی مرا بدیدی، بگریختی!»
آن کودکان همه بیگانه اند. نمی دانند که احوال او با من چیست تا او را بگویند که «بگریز!»
آن کودک که پسِ من است، حیاتِ او رفته است، هزار رنگ می گردد و فرصت می خواهد که آن کودک سوی او نگرد تا اشارتش کند که «بگریز!»
پشتِ او این سوی است و مُستَغرَق شده است.
در پیش درآمدم که «سلامٌ عَلَیک.»
بر خاک بیفتاد. دستش لرزان شد. رنگش برفت. خشک شد.
می گویم «هلا! خیز تا برویم!»
آمدیم. به کُتّاب بردمش. بعد از آن چوب را در آب نهادم. آن خود نرم بود. چیزی شد که لاتسأل!
در فَلَق کشیدندش. کسی که دوازده کودک را بزدی، گفت «هلا! اُستا!»
یک کودک ضعیف در فَلَقش کرد و برپیچید.
خلیفه را می گویم «تو بزن!»_ که دستم درد کرد از زدن. خلیفه نیز چندی بزد. گفتم «خلیفه را بگیرید! چنین زنند!» او می نگرد. چوب برداشتم و خلیفه را بزدم و خود کودک را می زدم.
چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دلِ من فرو بُرید، فرو افتاد. اوّلین و دوّمین را بانگ می زد. دگر بانگ نزد.
حاصل: به خانه بردندش. تا ماهی، برون نیامد. بعد از آن، برون آمد.
مادرش می گوید «کجا می روی؟»
گفت «برِ اُستا.»
گفت «چون؟»
گفت «او خدای من است. چه جای اُستاد است؟ و من از او نَسِگُلَم، تا درِ مرگ. خدای داند که چه خواستم شدن، بر کدام دار خواستم خشک شدن، مرا به اصلاح آورد.»
پدر را و مادر را دعا می کرد که «مرا آنجا بردید!» پدر و مادر هم دعا می کردند مرا. همسایگان دستها برداشته، دعا می کردند که «یکی فدایی بود که نه خُرد را و نه بزرگ را می گذاشت. شاهِ شهر اگر گفتی، دشنام دادی و سنگ انداختی.»
چنان دلیر، چنان که کسی صد خون کرده بود لااُبالی شده، باری آمد از همه باادب تر و باخِرَدتر. هر که با او اشارت می کند، دست بر دهان می نهد به اشارت که «خاموش!»
حاصل: در مدّتِ اندک، همه ی «قرآن» او را تلقین کردم. و بانگِ نماز می کرد به آواز خوش.
غیرِ این دوبار، دگر حاجت نیامد، خلیفه شد.
آغاز کرد در آن مَجمَع، «قرآن» خواندن.
پدرش خیره ماند. می گوید «تو پسرِ منی؟»
می گوید «آ ری.»
می گوید «تا نیک بنگرمت!»
می گوید «نیکو بنگر!»
مادر، آن سو، نعره زد و افتاد_ که کنیزک بوده و اکنونش ده کنیزک پیشش ایستاده بود.
عوضِ دویست، پانصد درم از او به من رسید. هر چند گفت که «در این خانه ی ما بخُسب،» گفتم که «محلّه تهمت نهند.» زن باجمال و پسر باجمال. من البته گفتم «نخواهم_ که تهمت نهند.»
گفت «تهمتِ چه؟ که باشند مردمان؟»