دنبال کننده ها

۲۹ خرداد ۱۴۰۲

روز پدر و یادهای دور

روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هرگز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی - کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای در شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .همواره کت و شلواری سیاه بر تن و کراواتی تیره با گل های ریز سپید بر گردن داشت. صبحها قبل از رفتن به سر کار لباس هایش را ماهوت می کشید تا گرد و غباری بر آن ننشسته باشد . کفش هایش برق میزد . چه موهایی داشت . یکدست سیاه .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود - چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشید و در دامنه «شاه نشین کوه لاهیجان » - آنجا که باران بود و گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه دو طبقه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که در آن گریز ناگزیر میهنم را ترک میکردم پدرم مردی میانسال بود با بازوانی ستبر و صورتی به رنگ گل سرخ. مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
آخرین باری که صدایش را شنیدم دربستر مرگ بود و دیگر هیچ.
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
:
May be an illustration of 1 person and flower
All reactions:
Hosein Amirrahmat, Aziz Asgharzadeh Fozi and 173 others

وقتی نیما قهر میکرد

عالیه خانم همسر نیما یوشیج بود .
نیما یوشیج گهگاه مسئله کوچکی را بهانه میکرد با قهر از خانه میزد بیرون .
یک روز از سیمین دانشور پرسیده بود چیکار کنم زنم خوشحال بشود ؟
سیمین گفته بود برایش کادویی بخر . دسته گلی ، شاخه گلی ، هدیه ای ، چیزی بخر ، حتما عالیه خانم خوشحال خواهد شد .
نیما رفته بود یک گونی پیاز خریده بود آورده بود برای زنش!
عالیه خانم داستان های زیادی از قهر و آشتی های نیما بیاد داشت . از جمله میگفت :
یک شب‌ سبزی‌پلو داشتیم. نیما دیر به خانه آمد. همه شام خورده خوابیده بودند. شام اش را از پایین آوردم بالا. به بهانهٔ این‌که غذایش دست‌خورده است ظرف پلو را پرت کرد روی فرش .
آنوقت چند جلد کتاب را در چادر شبی پیچید گذاشت روی کولش از خانه رفت بیرون .
مدتی گذشت از ته کوچه صدا آمد. از شکاف در نگاه کردم دیدم پاسبان است .در را باز کردم گفتم چه می‌خواهید این وقت شب؟
گفت خواهش دارم اجازه بدهید امشب را اینجا بخوابد فردا برود. با این کوله‌بار مردم فکر می‌کنند دزد است.
گفتم خودشان رفته‌اند. بیرون شان نکرد‌ه ام.
به پاسبان گفته بود عالیه‌خانم نزاع کرده می‌خواهم بروم منزل مادرم.
May be an image of text
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 129 others

آی پیرمردها

رفته بودیم مهمانی. یک گوشه ای پیدا کردیم نشستیم رفتیم توی عوالم خودمان .
یک آقای پیر مردی آمد سلامی کرد کنار دست مان نشست.
گفتیم: سلام از بنده است قربان! حال و احوال تان چطور است؟
آقا! کاشکی لال شده بودیم . کاشکی صم بکم یک کلام حرف از دهان مان در نیامده بود.
کاشکی لالمونی گرفته بودیم.
پیر مرد شروع کرد به خاطره گویی ! چهار کلام حرف میزد سیصدتا هم قسم آیه همراهش میکرد . میگفت به جان شما ، به مرگ مرتضی اگر یک کلامش را پس و‌پیش کرده باشم . من اصلا نمیدانستم مرتضی کیست ؟ حدس میزدم باید پسرش باشد .( باز خدا پدرش را بیامرزد بابای مان را نمی شناخت ونمیدانست مرده است یا زنده و گرنه میگفت به ارواح روح پدر بزرگوارتان )
⁃ نیم ساعتی آنجا کنار مان نشست و آنقدر از ری و روم و بغداد گفت کم مانده بود عطای مهمانی و آن چلوکباب هوس انگیز و آن قورمه سبزی چرب و چیلی را به لقایش ببخشیم و بزنیم به چاک .
موقع شام که شد رفتیم مختصری کباب و یک جام شراب برداشتیم رفتیم یک گوشه دیگری نشستیم. با خودمان گفتیم خدا کند دیگر اینطرف ها پیدایش نشودوبگذارد با خیال راحت شام مان را بخوریم و حال و احوالی با رفیقان دیگرمان بکنیم ، اما از شانس خوش مان دوباره آمد کنار مان نشست و شروع کرد به وراجی .
زن مان که آنسوترک نشسته بود هی نگاهی بما می انداخت و هی سرش را به چپ و راست تکان میداد . میدانست توی چه هچلی گیر افتاده ایم .
جای تان خالی نه تنها شام مان زهر مارمان شد بلکه همان جام شراب را هم نتوانستیم بنوشیم و با رفقای دیگرمان به ریش دنیا بخندیم⁃
حالا میخواستیم خطاب به همه پیر مردها بگوییم : آی پیر مردها ! اینقدر وراجی نکنید پدر آمرزیده ها ! ما خودمان پیریم . دل و دماغ وراجی پیران دیگر را نداریم . کمپرنده؟________
⁃ کمپرنده در زبان اسپانیولی یعنی فهمیدی؟ دوزاریت افتاد؟
⁃ Comprende?
No photo description available.
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 131 others

۲۶ خرداد ۱۴۰۲

قدرت زبان

«از داستان های بوئنوس آیرس»
رفته بودیم بوئنوس آیرس. ته دنیا.خودمان نرفته بودیم . پرت مان کرده بودند آنجا .
آنجا که بقول یک شاعر آرژانتینی «گامی دیگر ، سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین.»
دخترک مان -آلما- تازه زبان باز کرده بود.
زنم میگفت : اینجا دیگر کجاست؟
یک کلام اسپانیولی نمیدانستیم. آنجا هم هیچکس یک کلام انگلیسی نمیدانست.
صبح ها پا میشدیم میرفتیم خیابان ها را گز میکردیم.دخترک مان از آغوش مادر بزرگ و خاله ها و اقیانوسی از مهربانی یکباره پرت شده بود آنسوی اقیانوس ها .پرت شده بود به کویر تنهایی. به دشت بی همزبانی ها .
رفته بودیم در محله پالرمو آپارتمانی اجاره کرده بودیم به ماهی صد دلار. آنوقت ها اگر می توانستی در آرژانتین هر ماه صد دلار پول در بیاوری در زمره ثروتمندان خوشبخت و خوش اقبال جهان بودی.قیمت یک آپارتمان دو اتاقه در جاهای خوش آب و هوای بوئنوس آیرس سیزده چهارده هزار دلار بود .
رفتیم یک آپارتمان اجاره کردیم به ماهی صد دلار . هیچ تنابنده ای را نمی شناختیم . گهگاه دخترک مان را بر میداشتیم میرفتیم پارک تا با خاک و شن بازی کند . بچه ها زبان آلما را نمی فهمیدند. دخترکم از آن دخترک هایی بود که یک جا بند نمیشد. اهل عروسک بازی و اینحرفها ها نبود . مدام میخواست جست و خیز کند و از دار و درخت بالا برود .
رفتیم تختخوابی و تشکی و دیگی و ملاقه ای و قاشق و چنگالی خریدیم آمدیم خانه .
دختر کم در اتاق مان بالا و پایین میدوید و بازی میکرد .روز دوم دیدیم همسایه پایینی مان هی به سقف می کوبد . دخترک مان را از بازی باز داشتیم
روز سوم که خودمان قدم بر میداشتیم میدیدیم همسایه مان به سقف میکوبد . گفتیم : لا الله الا الله! عجب گیری افتاده ایم ها ! . به روی خودمان نیاوردیم. روز چهارم دیدیم شب نیمه شب تا تکان می خوریم صدای ترق تروق بام و سقف میآید .پنجره را باز کردیم ببینیم این همسایه مان چه مرگ شان است. دیدیم یک زن و مرد چینی آمده اند توی حیاط و دست و بال تکان میدهند و چیزهایی میگویند که ما یک کلمه اش را نمی فهمیم.
گفتیم : آی آمیگو ! کان یو اسپیک اینگلیش؟
دیدیم خر تر از آن است که زبانی دیگر بداند !
بر گشتیم به زبان فارسی گفتیم: عمو جان! دردت چیست ؟ یعنی ما نباید توی اتاق خودمان راه برویم ؟و پنجره را بستیم.
فردا و‌پس فردایش دیدیم باز همان بساط است و همان ترق تروق و همان صدای اعتراض.
یک روز دیدیم یارو دیگر خیلی پر رو شده است . پا شدیم رفتیم در خانه اش را زدیم. همینکه در را باز کرد شروع کردیم به فحش دادن. آنهم به زبان انگلیسی:
You mother fucker! What is your fucking problem?
هر چه فحش و ناسزا یاد گرفته بودیم نثار آقا کردیم آمدیم بالا.
از فردایش هر قدر توی اتاق مان شلنگ تخته انداختیم دیگر از آن همسایه چینی مان خبری نبود.
دو سه ماهی آنجا ماندیم بعدش رفتیم یک آپارتمان خریدیم به مبلغ یازده هزار دلار . کوچ کردیم آنجا و خلاص شدیم .
گاهگداری فحش به داد آدم می‌رسد . آنهم فحش به زبان انگلیسی!
May be an image of 1 person and skyscraper
All reactions:
Banoo Saberi, Cyrus Rey and 15 others

تخته نرد

میگفت: وصیت کرده ام پس از مرگم مرا کنار قبر پسر خاله ام عباس آقا دفن کنند
گفتیم : چرا؟
گفت : من و عباس آقا سال های سال با هم تخته نرد بازی میکردیم. در اینهمه سال بقدرتی خدا حتی یکبار هم نشد به عباس آقا نبازم!
حالا میخواهم توی آن دنیا باهاش تخته نرد بازی کنم بلکه بیاری حضرت باریتعالی توانستم یک بار برنده بشوم برایش کرکری بخوانم !
ما یک رفیقی داشتیم که چند ماه پیش عمرش را داد بشما.
یک روز رفته بود قبرستان محله مان . زنش را صدا کرده بود گفته بود : اختر ! بیا اینجا. این تپه سر سبز پر گل ‌و گیاه را می بینی؟
چطور است برویم آنجا دو تا قبر برای خودمان بخریم وقتی از این دنیا رفتیم ما را آنجا چال کنند ! ببین چه چشم انداز قشنگی دارد.
اختر خانم گفته بود : نه جانم ! مرحمت عالی زیاد ! من در این دنیا بقدر کافی از دستت زجر کشیده ام . بقدر کافی مرا چزانده ای .
حالا میخواهی توی آن دنیا هم کنارت باشم؟ !راحتم بگذار کاکو !
All reactions:
Azar Fakhr, Bijan Abhari and 67 others

۲۵ خرداد ۱۴۰۲