دنبال کننده ها

۲۹ خرداد ۱۴۰۲

آی پیرمردها

رفته بودیم مهمانی. یک گوشه ای پیدا کردیم نشستیم رفتیم توی عوالم خودمان .
یک آقای پیر مردی آمد سلامی کرد کنار دست مان نشست.
گفتیم: سلام از بنده است قربان! حال و احوال تان چطور است؟
آقا! کاشکی لال شده بودیم . کاشکی صم بکم یک کلام حرف از دهان مان در نیامده بود.
کاشکی لالمونی گرفته بودیم.
پیر مرد شروع کرد به خاطره گویی ! چهار کلام حرف میزد سیصدتا هم قسم آیه همراهش میکرد . میگفت به جان شما ، به مرگ مرتضی اگر یک کلامش را پس و‌پیش کرده باشم . من اصلا نمیدانستم مرتضی کیست ؟ حدس میزدم باید پسرش باشد .( باز خدا پدرش را بیامرزد بابای مان را نمی شناخت ونمیدانست مرده است یا زنده و گرنه میگفت به ارواح روح پدر بزرگوارتان )
⁃ نیم ساعتی آنجا کنار مان نشست و آنقدر از ری و روم و بغداد گفت کم مانده بود عطای مهمانی و آن چلوکباب هوس انگیز و آن قورمه سبزی چرب و چیلی را به لقایش ببخشیم و بزنیم به چاک .
موقع شام که شد رفتیم مختصری کباب و یک جام شراب برداشتیم رفتیم یک گوشه دیگری نشستیم. با خودمان گفتیم خدا کند دیگر اینطرف ها پیدایش نشودوبگذارد با خیال راحت شام مان را بخوریم و حال و احوالی با رفیقان دیگرمان بکنیم ، اما از شانس خوش مان دوباره آمد کنار مان نشست و شروع کرد به وراجی .
زن مان که آنسوترک نشسته بود هی نگاهی بما می انداخت و هی سرش را به چپ و راست تکان میداد . میدانست توی چه هچلی گیر افتاده ایم .
جای تان خالی نه تنها شام مان زهر مارمان شد بلکه همان جام شراب را هم نتوانستیم بنوشیم و با رفقای دیگرمان به ریش دنیا بخندیم⁃
حالا میخواستیم خطاب به همه پیر مردها بگوییم : آی پیر مردها ! اینقدر وراجی نکنید پدر آمرزیده ها ! ما خودمان پیریم . دل و دماغ وراجی پیران دیگر را نداریم . کمپرنده؟________
⁃ کمپرنده در زبان اسپانیولی یعنی فهمیدی؟ دوزاریت افتاد؟
⁃ Comprende?
No photo description available.
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 131 others

۲۶ خرداد ۱۴۰۲

قدرت زبان

«از داستان های بوئنوس آیرس»
رفته بودیم بوئنوس آیرس. ته دنیا.خودمان نرفته بودیم . پرت مان کرده بودند آنجا .
آنجا که بقول یک شاعر آرژانتینی «گامی دیگر ، سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین.»
دخترک مان -آلما- تازه زبان باز کرده بود.
زنم میگفت : اینجا دیگر کجاست؟
یک کلام اسپانیولی نمیدانستیم. آنجا هم هیچکس یک کلام انگلیسی نمیدانست.
صبح ها پا میشدیم میرفتیم خیابان ها را گز میکردیم.دخترک مان از آغوش مادر بزرگ و خاله ها و اقیانوسی از مهربانی یکباره پرت شده بود آنسوی اقیانوس ها .پرت شده بود به کویر تنهایی. به دشت بی همزبانی ها .
رفته بودیم در محله پالرمو آپارتمانی اجاره کرده بودیم به ماهی صد دلار. آنوقت ها اگر می توانستی در آرژانتین هر ماه صد دلار پول در بیاوری در زمره ثروتمندان خوشبخت و خوش اقبال جهان بودی.قیمت یک آپارتمان دو اتاقه در جاهای خوش آب و هوای بوئنوس آیرس سیزده چهارده هزار دلار بود .
رفتیم یک آپارتمان اجاره کردیم به ماهی صد دلار . هیچ تنابنده ای را نمی شناختیم . گهگاه دخترک مان را بر میداشتیم میرفتیم پارک تا با خاک و شن بازی کند . بچه ها زبان آلما را نمی فهمیدند. دخترکم از آن دخترک هایی بود که یک جا بند نمیشد. اهل عروسک بازی و اینحرفها ها نبود . مدام میخواست جست و خیز کند و از دار و درخت بالا برود .
رفتیم تختخوابی و تشکی و دیگی و ملاقه ای و قاشق و چنگالی خریدیم آمدیم خانه .
دختر کم در اتاق مان بالا و پایین میدوید و بازی میکرد .روز دوم دیدیم همسایه پایینی مان هی به سقف می کوبد . دخترک مان را از بازی باز داشتیم
روز سوم که خودمان قدم بر میداشتیم میدیدیم همسایه مان به سقف میکوبد . گفتیم : لا الله الا الله! عجب گیری افتاده ایم ها ! . به روی خودمان نیاوردیم. روز چهارم دیدیم شب نیمه شب تا تکان می خوریم صدای ترق تروق بام و سقف میآید .پنجره را باز کردیم ببینیم این همسایه مان چه مرگ شان است. دیدیم یک زن و مرد چینی آمده اند توی حیاط و دست و بال تکان میدهند و چیزهایی میگویند که ما یک کلمه اش را نمی فهمیم.
گفتیم : آی آمیگو ! کان یو اسپیک اینگلیش؟
دیدیم خر تر از آن است که زبانی دیگر بداند !
بر گشتیم به زبان فارسی گفتیم: عمو جان! دردت چیست ؟ یعنی ما نباید توی اتاق خودمان راه برویم ؟و پنجره را بستیم.
فردا و‌پس فردایش دیدیم باز همان بساط است و همان ترق تروق و همان صدای اعتراض.
یک روز دیدیم یارو دیگر خیلی پر رو شده است . پا شدیم رفتیم در خانه اش را زدیم. همینکه در را باز کرد شروع کردیم به فحش دادن. آنهم به زبان انگلیسی:
You mother fucker! What is your fucking problem?
هر چه فحش و ناسزا یاد گرفته بودیم نثار آقا کردیم آمدیم بالا.
از فردایش هر قدر توی اتاق مان شلنگ تخته انداختیم دیگر از آن همسایه چینی مان خبری نبود.
دو سه ماهی آنجا ماندیم بعدش رفتیم یک آپارتمان خریدیم به مبلغ یازده هزار دلار . کوچ کردیم آنجا و خلاص شدیم .
گاهگداری فحش به داد آدم می‌رسد . آنهم فحش به زبان انگلیسی!
May be an image of 1 person and skyscraper
All reactions:
Banoo Saberi, Cyrus Rey and 15 others

تخته نرد

میگفت: وصیت کرده ام پس از مرگم مرا کنار قبر پسر خاله ام عباس آقا دفن کنند
گفتیم : چرا؟
گفت : من و عباس آقا سال های سال با هم تخته نرد بازی میکردیم. در اینهمه سال بقدرتی خدا حتی یکبار هم نشد به عباس آقا نبازم!
حالا میخواهم توی آن دنیا باهاش تخته نرد بازی کنم بلکه بیاری حضرت باریتعالی توانستم یک بار برنده بشوم برایش کرکری بخوانم !
ما یک رفیقی داشتیم که چند ماه پیش عمرش را داد بشما.
یک روز رفته بود قبرستان محله مان . زنش را صدا کرده بود گفته بود : اختر ! بیا اینجا. این تپه سر سبز پر گل ‌و گیاه را می بینی؟
چطور است برویم آنجا دو تا قبر برای خودمان بخریم وقتی از این دنیا رفتیم ما را آنجا چال کنند ! ببین چه چشم انداز قشنگی دارد.
اختر خانم گفته بود : نه جانم ! مرحمت عالی زیاد ! من در این دنیا بقدر کافی از دستت زجر کشیده ام . بقدر کافی مرا چزانده ای .
حالا میخواهی توی آن دنیا هم کنارت باشم؟ !راحتم بگذار کاکو !
All reactions:
Azar Fakhr, Bijan Abhari and 67 others

۲۵ خرداد ۱۴۰۲

۲۴ خرداد ۱۴۰۲

نعمت خدا

۱- پدرم دستم را گرفته بود میبرد مدرسه. انگار هزار سال پیش بود . باران نم نمک می بارید. سر کوچه تکه نانی افتاده بود . پدر خم شد . نان را برداشت . بوسید . گذاشت لای درز دیوار.
آنوقت رو بمن کرد و گفت: نعمت خداست . نباید زیر دست ‌و‌پا باشد.
۲- دارم به حرف های پیر مردی گوش میدهم . کلاس درسی است در جایی از آن فلات طاعونی. نمیدانم دبیرستان است یا دانشگاهی.
میگوید: مادرم پنج تومان بمن داد گفت پسر جان برو از دکان نانوایی ده تا نان بخر.
پول را گرفتم رفتم نانوایی. پنج تومان به اکبر آقای نانوا دادم و گفتم : مامانم گفته ده تا نان لطفا.
اکبر آقا پول را گرفت نان ها را گذاشت روی پیشخوان.
شمردم دیدم بجای ده تا نان یازده تا داده است.
گفتم : اکبر آقا ! اینکه یازده تاست. من پول ده تا نان را داده ام.
اکبر آقا گفت: مگر نمیدانی؟ دیشب باران آمده است. باران نعمت خداست. طبیعت نعمت هایش را بما ارزانی داشته ما هم باید این نعمت ها را با دیگران قسمت کنیم.
مرد بغض کرده بود . اشکش در آمده بود . کم مانده بود های های بگرید .
میگفت: می بینی مردم چه رابطه ای با طبیعت داشتند؟ می بینی چگونه مردم نعمت های طبیعت را پاس میداشتند ؟
و بعد با بغضی در گلو میگوید : چه اتفاقی افتاد که به نکبت و فلاکت امروزی رسیدیم ؟
۳-گفت : اسم اعظم خدا « نان » است.
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز وشب
نه شنیدم هیچ جا بانگ نماز
نه دری از هیچ مسجد بود باز
پس بدانستم که « نان» نام خداست
نقطه جمعیت و بنیاد ماست
« مصیبت نامه عطار نیشابوری»
No photo description available.
All reactions:
Mohsen Khaimehdooz, Aziz Asgharzadeh Fozi and 146 others

۲۳ خرداد ۱۴۰۲

پیاده روی با اعمال شاقه

رفته بودیم پیاده روی. باریکه راهی را گرفتیم پیش رفتیم . از میان جنگلی از درختان هزار ساله بلوط. سوت زنان و زمزمه کنان.همه اش سرازیری بود. یکی دو کیلومتری رفتیم . رسیدیم به جلگه ای که : گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود، در آفتاب گرمی شادی دهنده بود.
ایستادیم به تماشا. تماشای آهوان و غزالان و بوقلمون ها . خواستیم برگردیم . نگاهی به تپه ماهور ها و کوه و کتل ها انداختیم و گفتیم :
اوه مای گاد ! کی باید برود اینهمه راه را ؟
چند قدمی آمدیم . رسیدیم به یک سربالایی پهلوان کش! نگاهی به آسمان کردیم و گفتیم :
خدایا! خداوندا ! پروردگارا ! درست است که ما ملحد و زندیق و مرتد و گنهکاریم! حالا نمیشود حضرتعالی که گبر و ترسا وظیفه خور میداری از گناهان ما در گذری ، عر و تیز های کفر آمیز مان را زیر سبیلی در کنی، از خزانه غیب ات موتوری، سه چرخه ای، کالسکه ای،دلیجانی، اسبی، الاغی، قاطری، چیزی بفرستی که ما را از این سربالایی پهلوان کش به خانه مان برساند ؟
هر چه چشم براه ماندیم دیدیم درگاه احدیت از این بخار ها ندارد. راه افتادیم . همینطور که نفس نفس زنان و نالان از تپه ماهور ها بالا میآمدیم شروع کردیم فحش دادن به این دکتر مان جناب آقای دکتر تران.
با خودمان گفتیم همه اش تقصیر این دکتر تران است که بجای اینکه قرص ‌و دوایی بما بدهد همینکه فشار خون و کلسترول مان را می بیند بما می توپد که: آقاجان ! راه برو . راه برو !
میخواستیم ببینیم شما وکیلی مکیلی سراغ ندارید این دکتر تران نابکار را بکشانیم عدلیه؟
اصلا آقا چطور است یک روز همین دکتر تران را برداریم بیاوریم با خودمان پیاده روی؟ میخواهیم ببینیم خودش می تواند از این تپه ماهور های پهلوان کش بالا بیاید که هی بما میگوید راه برو ؟
عجب گیری افتادیم ها !
ما یک رفیق مازنی داریم که ماهی دو سه بار میرود کوه پیمایی. بعدش هم عکس و تفصیلاتش را میگذارد روی فیس بوق و هی دق مان میدهد که دیدی ما رفتیم قله انبار نو و قله سیاه غار و قله کلون بستک را فتح کردیم ؟
ما هم حالا که توی بد انشر منشری گیر کرده ایم برای اینکه به این رفیق مازنی مان نشان بدهیم ما از نوادگان میرزا کوچک خان جنگلی و اعقاب اتول خان رشتی و ایضا فرزندان چیگین های آن قبله عالم کلب آستان علی هستیم چاره ای نداریم دل به دریا بزنیم برویم برای فتح قله اورست تا این رفیق مازنی ما اینقدر برای مان کرکری نخواند
نقاشی از دوست هنرمندم نقی پور
May be an illustration of 1 person
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Farhad Ghasemzadeh and 53 others