دنبال کننده ها

۸ خرداد ۱۴۰۲

از شمار خرد هزاران بیش

رفیق سال‌های دور و دیر و استاد بی همتای من دکتر باقر پرهام امروز رخت از این جهان بر کشید و به هفت هزار سالگان پیوست.
باقر پرهام بیست و سه سال بود که به کالیفرنیا کوچیده و در شهر ساکرامنتو در همسایگی ما سکونت داشت.در این بیست و سه سال من این سعادت را داشتم که با وجود اختلاف سیاسی و عقیدتی فیمابین ، از محضر او بهره گیری کنم و روابط ما به یک رابطه رفیقانه تبدیل شود.
باقر پرهام در این دو سه سال گذشته به فراموشی مبتلا شده بود . گهگاه به دیدارش میرفتم و چند ساعتی بدون کلامی و سخنی در کنارش می نشستم . در این سکوت اجباری گاهگاه سر بسرش میگذاشتم و میگفتم : باقر جان ! میآیی برویم الواتی؟
نگاهی بمن می انداخت و لبخندی بر لبانش می نشست اما توان سخن گفتن نداشت.
گهگاه هم میرفتیم حیاط خانه اش می نشستیم ‌در سکوت مطلق سیگار میکشیدیم .
در این یک سالی که گذشت سه تن از رفیقانم را از دست داده ام :
مسعود سپند
دکتر اکبر صدیف
دکتر باقر پرهام
دکتر باقر پرهام در نشست های ماهانه مان که در شهر ساکرامنتو بر گزار میشد در باره شاهنامه فردوسی سخن میگفت و من فردوسی را از نگاه او بیشتر شناختم
باقر پرهام نه تنها دشوار ترین ‌و پیچیده ترین متون کلاسیک فلسفی را به فارسی ترجمه کرد بلکه نویسنده ای توانا در حوزه جامعه شناسی و فلسفه ، و نیز فردوسی پژوه سترگی بود .
در گذشت رفیق دور و دیرم را به همسر و فرزندان و رفیقان و همچنین جامعه فرهنگی ایران تسلیت میگویم .
برای شناخت بیشتر دکتر باقر پرهام نگاهی می اندازیم به آثاری که توسط ایشان ترجمه و تالیف شده است :
۱- در باره تقسیم کار اجتماعی- امیل دور کیم -۱۳۶۹
۲-صور بنیانی حیات دینی- امیل دور کیم- ۱۳۸۳
۳- آفاق تفکر معنوی در اسلام -هانری کوربن ‌و داریوش شایگان-۱۳۷۱
۴-نبردهای طبقاتی در فرانسه - کارل مارکس
۵-مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه شناسی-ریمون آرون-۱۳۶۴
۶- اقتدار - ریچارد سنت
۷- هیجدهم برومر لویی بناپارت-کارل مارکس
۸- مطالعاتی در آثار جامعه شناسان کلاسیک- ریمون بودون-۱۳۸۳
۹-مقدمه بر فلسفه تاریخ هگل - ژان هیپولیت
۱۰-نا خشنودی آگاهی در فلسفه هگل - ژان وال
۱۱- گروند ریسه-مبانی نقد اقتصاد سیاسی-کارل مارکس- ۱۳۶۳
۱۲- تاریخ فلسفه در قرن بیستم- کریستیان دو لا کامپانی-
۱۳- استقرار شریعت در مذهب مسیح- هگل
۱۴-پدیدار شناسی جان -هگل-۱۳۹۰
۱۵-پیشگفتار پدیدار شناسی جان- هگل
۱۶- ماجرای اقامت پنهانی میکل
لیتین در شیلی - گابریل گارسیا مارکز
۱۷- حقوق طبیعی و تاریخ-لئو اشتراوس-
۱۸- نظم گفتار-میشل فوکو-۱۳۷۹
۱۹- بر مزار صادق هدایت- یوسف اسحق پور
۲۰- سینما- یوسف اسحق پور
۲۱-مبانی جامعه شناسی- هانری مندراس و ژرژ گورویچ
۲۲-در شناخت اندیشه هگل-روژه گارودی-۱۳۶۲
۲۳-مطالعاتی در باره طبقات اجتماعی- ژرژ گورویچ
تالیفات :
۱-جامعه ‌و دولت
۲-با هم نگری و یکتا نگری
۳- با نگاه فردوسی
۴- و صدها مقاله فلسفی و علمی
All reactions:
Hanri Nahreini, Aziz Asgharzadeh Fozi and 117 others

اندر مصایب بچه داری

زنی با شوهرش از مصائب بچه داری ناله میکرد .
مرد گفت: بچه داری که کار سختی نیست!
زن گفت : کار سختی نیست؟ خب ، من بچه میشوم تو نقش مادر را بازی کن .
مرد گفت : باشد
زن گفت : ننه ! من ماست میخوام!
مرد رفت برایش ماست آورد
زن گفت : حالا شیره میخوام
مرد شیره را هم حاضر کرد
گفت: شیره را بریز توی ماست.
ریخت.
گفت : نمیخوام! حالا شیره را در بیار !
مرد ماند معطل.
بچه دست گذاشت به گریه و زاری و فریاد.
نقل از: کتاب خاطرات و خطرات - مخبر السلطنه هدایت

ابابیل

رفته بودیم مهمانی . حوالی سانفرانسیسکو .
دیدیم در حیاط خانه شان درخت گیلاسی است از بس میوه آورده نزدیک است شاخه ها بشکند .
به یاد درخت آلبالوی خودمان افتادم در خانه سابق مان. تا آلبالوها میرسیدند لشکر ابابیل هم از راه میرسیدند و در چشم بهم زدنی چنان دماری از آلبالوها در میآوردند که نه از تاک نشان میماند نه از تاک نشان! لاکردارها حتی یکدانه اش را برای این گیله مرد بیچاره باقی نمیگذاشتند .
ما وقتی این شاخه های پر بار را دیدیم گفتیم : عجبا ! این ابابیل محترم زورشان فقط به ما میرسیده است ؟ نمی توانستند چهار قدم بالا تر بروند و به سانفرانسیسکو‌لشکر کشی بفرمایند ؟ نکند خیال میکردند ما ابرهه هستیم و میخواهیم با لشکر فیل ها به جنگ خانه خدا برویم ؟
All reactions:
Sally Zara, Aziz Asgharzadeh Fozi and 83 others

۷ خرداد ۱۴۰۲

یا حضرت عباس

رفیق مان اینجا در دانشگاه برکلی درس می خواند . دوره دکترایش را میگذرانید.بورسیه دولتی هم داشت.
ناگهان توفان انقلاب در گرفت. شاهنشاه قدر قدرتی رفت و امامی آمد که قرار بود برای مان نان و آزادی بیاورد .
رفیق مان درس و مشق اش را رها کرد و رفت ایران. رفت تا به انقلاب بپیوندد. رفت تا بقول خودش به خلق کمک کند. رفت تا فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد.
سالی گذشت . فرشته ای که از راه رسیده بود اهریمن از آب در آمد . بگیر و ببند ها آغاز شد. رفیق مان را گرفتند و تا پای چوبه دار پیش رفت. چند سالی در زندان ماند. سرانجام با تنی زخم خورده و روانی در هم شکسته از زندان بدر آمد. از مرز کردستان به ترکیه رفت. ده سالی در اردوگاه پناهندگان یونان و قبرس زیست و فرجام کارش رسیدن به امریکا بود .
تعریف میکرد که : با یکی از این انقلابیون دو آتشه رفته بودیم به یک روستای دور افتاده که صدها نامه برای امام نوشته بودند.
وقتی رسیدیم آنجا دیدیم روی دیوار مسجد بجای چهارده معصوم نام پانزده معصوم را نوشته اند .کمی که دقت کردیم دیدیم اسم حضرت عباس را هم در زمره معصومین نوشته اند. دهاتی ها را جمع کردیم و برای شان توضیح دادیم که حضرت عباس اگر چه یکی از شهیدان راه اسلام است اما در زمره معصومین نیست و این با اصول اعتقادی شیعه در تضاد است و اسمش باید از لیست حذف بشود . آنها هم ظاهرا قبول کردند و ماجرا خاتمه پیدا کرد .
فردایش کدخدای ده پیش ما آمد و گفت : مردم ده ما عاشق حضرت عباس هستند .لطف کنید حضرت عباس را توی لیست نگهدارید یکی از آن ته مه ها کم کنید !

۶ خرداد ۱۴۰۲

Bad Boy

نوا جونی وقتی کلاس اول بود کارتی برای بابا بزرگ فرستاد از آرشی جونی شکایت کرد که با او بازی نمیکند
ما هم قاضی القضات شدیم و به آرشی جونی توصیه بابا بزرگانه کردیم با نوا جونی بازی کند
حالا که چند سالی از این ماجرا گذشته و نوا جونی برای خودش خانمی شده آرشی جونی مدام به بابا بزرگ شکایت میکند که: بابا بزرگ! به نوا جونی بگو با من بازی کند !
ما دوباره قاضی القضات میشویم و به نوا جونی خواهش و تمنای حکیمانه میکنیم که با آرشی جونی بازی کند !اما انگاری نوا جونی حرف های جناب آقای قاضی القضات را چندان جدی نمیگیرد
حالا که هموطنان دوباره به جان هم افتاده و انگشت در جاهای بد بد فرو میکنند و عنقریب جنگ جهانی سوم ممکن است روی بدهد میخواستیم به آقایان جان نثاران و غلامان خانه زاد و فداییان و چاکران و ایضا چماقداران گرامی توصیه کنیم اگر زحمتی نیست ما را به قاضی القضاتی انتخاب کنند بلکه بتوانیم با گرو گذاشتن ریش سپید و سبیل چخماقی سابقا استالینی مان آبی روی آتش خشم شان بریزیم و تا کار بیخ پیدا نکرده و بیش از این انگشت در چشم و چال و مراکز حساس ‌‌و مناطق سوق الجیشی یکدیگر فرو نکرده اند به این جنگ و جدل ها خاتمه بدهیم
این را هم بگوییم ما وقتی میخواستیم وارد دانشگاه بشویم ننه خدا بیامرزمان از ما پرسید:
پسر جان ! چه درسی میخواهی بخوانی؟
گفتیم: حقوق!
پرسید : حقوق یعنی چه؟ میخواهی چیکاره بشوی؟
گفتیم : قاضی
گفت : نه پسرجان ! درس دیگری بخوان . می ترسم اگر قاضی بشوی نیمی از ملت ایران را بفرستی بالای دار !
این بود که ما بجای اینکه برویم حقوق بخوانیم رفتیم ادبیات خواندیم که نه برای مان نان شد نه برای فاطی تنبان!
فلذا! میخواهیم خدمت تان عرض کنیم بدانید و آگاه باشید اگر ما را به قاضی القضاتی انتخاب کنید با چه جور قاضی القضاتی سر و‌کار خواهید داشت !
یکوقت نگویید نگفته بودید ؟!
Arshan dos not want to play with me
Bad Boy
May be a doodle of lace and text
All reactions:
Banoo Saberi, Monty Fatemi and 46 others

۴ خرداد ۱۴۰۲

برویم خرید

صبح رفته بودم راه بروم .زنم میگوید خیلی چاق شده ام . رفته بودم راه بروم بلکه لاغر بشوم.
فشار خونم هم بالاست. دکترم میگوید راه برو ! یکی دو تا قرص هم داده است تا فشارم پایین بیاید. میگوید : نمک نخور !
تصمیم میگیرم نمک نخورم! اما سالاد بی نمک مزه مرداب میدهد.کباب بی نمک هم مزه زهر مار میدهد
تعجب میکنم چطور گرگ ها و شیرها و ببر ها و پلنگان ، گوشت بدون نمک میخورند ! یادم باشد بگویم مقدار زیادی نمک توی جنگل ها و بیابان ها بگذارند تا طفلکی شیرها و گرگ ها غذای شان خوشمزه تر بشود . کسی چه میداند ؟شاید فشار خون شان بالا برود و دیگر نتوانند بیچاره آهو ها و غزال ها را اینطوری پاره پاره بکنند .
زنم گفت : امروز باید برویم خرید .
صبح پاشدم رفتم قدم بزنم بلکه فشار خونم پایین بیاید ! از یک تپه ای بالا رفتم .داشتم آهوها و بوقلمون ها را تماشا میکردم .بوقلمون ها تا مرا میدیدند پا به فرار میگذاشتند . نمیدانم چرا ؟ من که قصد شکارشان را نداشتم . یادم باشد بهشان بگویم من اصلا گوشت بوقلمون دوست ندارم. آهو ها اما تا مرا می بینند با آن چشمان زیبای شان چنان نگاهم میکنند که انگاری ما سال ها با هم پسر خاله بوده ایم ! میگویم ؛ سلام آهوها! حالتان چطور است ؟کیفین یاخچید دی؟کومو استان؟
آهو ها سری می جنبانند و میروند پشت دار و درخت ها پنهان میشوند. نمیدانم چرا از من می ترسند ! یادم باشد فردا برای شان سیب بیاورم بلکه دوباره پسر خاله شدیم!
زنم زنگ میزند میگوید : کجا هستی؟ مگر نگفته بودم باید برویم خرید ؟
میگویم : اینجا بالای تپه ها هستم . دارم بوقلمون ها و آهو ها را تماشا میکنم. دارم با آنها حرف میزنم !
میگوید : زود بیا ، باید برویم خرید !
راه می افتم . با بوقلمون ها و آهوها خدا حافظی میکنم .چهار پنج قدم بر نداشته ام که لیز می خورم و روی سنگ ها و سنگریزه ها پخش و پلا میشوم. زانویم چنان دردی میگیرد که چند دقیقه ای از حال میروم . بشدت تشنه ام میشود . آب همراهم نیست . تنم میلرزد .درد تا مغز استخوانم نفوذ میکند .نیم ساعتی آنجا روی زمین دراز میکشم . هیچ آدمیزادی آن دور و بر ها نیست . اگر بمیرم هم کسی خبر دار نمی شود. آهوها و بوقلمون ها هم که کاری از دست شان ساخته نیست.
نیم ساعتی آنجا میمانم . زانویم ورم کرده است . خونین مالین هم شده ام . بخودم میگویم : نکند استخوان زانویم شکسته باشد ؟
با ترس و لرز سرپا می ایستم . لنگان لنگان خودم را به خانه میرسانم. زنم خبر ندارد بر من چه رفته است .
میروم دوش میگیرم . زانویم را پانسمان میکنم میآیم طبقه پایین .
زنم میگوید : چرا اینقدر دیر کردی؟ مگر نمیدانی باید برویم خرید ؟
میگویم : کم مانده بود به رحمت خدا بروم .
راه می افتیم میرویم خرید . زانویم درد میکند . میآییم شهرکی که با خانه مان نیم ساعتی فاصله دارد .نامش فولسوم.
به زنم میگویم : من همینجا توی ماشین می نشینم . تو برو خرید .
میرود خرید . حالا چهار ساعت و ‌‌چهل و چهار دقیقه است رفته است خرید . ممکن است چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه دیگر هم پیدایش نشود .
بروم کافی شاپی پیدا بکنم قهوه ای بخورم چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه دیگر منتظر بمانم !
راستی ، یک سئوالی داشتم. این خانم ها خرید شان کی تمام میشود ؟