دنبال کننده ها

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

نمیفرمایید که ؟

آقا ! من لاهیجانی هستم . یعنی لاهیجانی بودم ! چهل پنجاه سال است لاهیجان را ندیده ام . خیلی دلم میخواهدقبل از اینکه ریق رحمت را سر بکشم یک بار دیگر بروم لاهیجان و بیاد روزگار عاشقی های نوجوانی در کوچه پسکوچه هایش پرسه ای بزنم .
باری! ما لاهیجانی ها یک عادت رذیله ای داریم که اینجا توی امریکا هم دست از سرمان بر نداشته است و آن این است که اگر با دوستی یا رفیقی قدم زنان به در خانه مان برسیم نمیگوییم بفرمایید تو ! میگوییم : نمیفرمایید که ؟ یعنی اینکه عمو جان راهت را بکش برو !
اینها را نوشتم تا بشما یاد آوری کنم اگر روزی روزگاری گذارتان به کالیفرنیا افتاد و خدای ناکرده زبانم لال خواستید به دولتمنزل آقای گیله مرد تشریف فرما بشوید حواس تان باشد که هنوز آن عادت رذیله ایام ماضی دست از سرمان بر نداشته و وقتی قدم زنان به خانه مان رسیدید خواهیم گفت نمیفرمایید که ؟
یعنی اینکه : بعله دیگر ! راهت را بکش برو عمو جان !
ملتفت عرایضم هستید انشاالله؟
May be an image of lake
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 162 others

آقای روزنامه نگار

آقای روزنامه نگار
( روایت یک ماجرای قدیمی )
برایم نوشته بود که : آقا ! به دادم برس ! جانم را نجات بده ! اگر هر چه زودتر جانم را بر ندارم از این خراب شده خارج نشوم اینها مرا خواهند کشت .
‌‌گاهگاهی اینجا و آنجا نوشته هایش را می خواندم . بنظرم آدم دردمندصاحبدلی میآمد. آهسته آهسته از راه دور با هم آشنا شدیم و گپ و گفتی داشتیم . من امریکا بودم او ایران .
میگفت : آقا ! اینجا روزنامه ام را بسته اند ، همین روزهاست سراغم بیایند زندانی ام کنند . اگر زندان بروم حتما مرا زیر شکنجه خواهند کشت . دستم به دامنت .
آقا! من رفیق و همشهری نوح شاعر هستم .نوح مرا خوب می شناسد .
نوح هم زنگ زد که : حسن جان ، اگر می توانی از هیچ کمکی به این همشهری مان کوتاهی نکن .
زمان ریاست جمهوری خاتمی بود . بسیاری از روزنامه ها را بسته بودند. اکبر گنجی را به زندان انداخته بودند .دلم سوخت . برایش دعوتنامه رسمی فرستادم . ضمانت مالی فرستادم. رفت دبی ویزا گرفت آمد امریکا. کار و زندگی ام را ول کردم رفتم از فرودگاه سانفرانسیسکو ورش داشتم آوردم خانه ام .
قبل از اینکه به فرودگاه بروم زنم با تعجب پرسید : این آقا را می شناسی؟
گفتم : نه !
گفت : چیکاره است ؟
گفتم : روزنامه نگار!
پرسید : کسی را که نمیشناسی چطور میآوری خانه ات؟
گفتم : خانم جان ! هموطن ماست . جانش در خطر است . باید کمکش کنیم .
زنم گفت : مگر آنهایی که شاپور بختیار و دکتر برومند و فریدون فرخزاد و دکتر رضا مظلومان را کشتند هموطن شان نبودند ؟
جوابی نداشتم. دو ساعت رانندگی کردم رفتم از فرودگاه سانفرانسیسکو آوردمش خانه ام . شب که شد تلفن کرد به همسرش در تهران.مرا هم واداشت با همسر و دختر جوانش صحبت کنم . کلی از من تشکر کردند .
فردایش بردمش شهر را نشانش بدهم .رفتیم ناهاری خوردیم و اینجا و آنجای شهر را نشانش دادم . فهمیدم سر و سری با اصلاح طلبان حکومتی دارد . هی خاتمی خاتمی میکرد : خاتمی بمن گفت فلان ! خاتمی بمن نامه نوشت .
گفتم : برایت وکیل میگیرم زن و دخترت را بیاوری امریکا . دخترش هیجده ساله بود
گفت :دوست دارد برود واشنگتن . آنجا در صدای امریکا رفیقی دارد که می تواند دستش را در صدای امریکا بند کند .
گشتی در شهر زدیم . یکبار برگشت بمن گفت : اینجا جنده خانه اش کجاست؟
مرا می بینی؟ خشکم زد . بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردم.
با خودم گفتم : یا روح القدس! این دیگر چه جانوری است؟ کاشکی حرف زنم را گوش میکردم . هر چه باشد زن ها عاقل تر از مردها هستند .
فردایش بقچه اش را دستش دادم و گفتم : بفرمایید بیرون .
بردمش فرودگاه برایش بلیط گرفتم ، پول بلیطش را هم دادم فرستادمش واشنگتن.
و پشت دستم را داغ کردم دیگر از این گه خوری ها نکنم . و نکردم .

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲

سفرنامه ایران

سفرنامه ایران
راوی: پسر هانیبال الخاص
۱- بیست و پنج سال نبودم در ایران .بابا گفت پاشو بیا ایران.
پاشدم آمدم ایران پیش بابای من در ایران . و الان هستم در ایران. و تا آخر تابستان خواهم ماند در ایران.
۲- خوش آمدین به فرودگاه امام خمینی!
نوبت من که شد در صف گمرک ، جناب سروان جوان برگ عبورم را دید گفت: برگ عبور داری؟ پسر خوبی باش برو آنجا بشین تا کار تو را راه بیندازم.
گفتم : من پنجاه سالمه ، چرا به من میگویی پسر ؟
گفت : عصبانی شدی؟
گفتم : آره
گفت: برو آنجا بشین تا کار تو را راه بندازم
شش ساعت آنجا نشستم تا جناب سروان بعدی کارم را راه انداخت.
۳-جناب راننده تاکسی از من پرسید شما که بعد از ۲۵ سال برگشتی ایران چه فرقی می بینی؟
گفتم : والله می بخشی ،به نظر من همه تون یه کمی دیوونه هستین !
گفت : یک کمی؟شما خیلی لطف دارین .
۴- برای گرفتن گذرنامه و کارت ملی به بیش از هشت اداره مختلف رفتم . در هر اداره برای من پرونده ای چشم به دنیا گشود و روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد . اگر برای همه هفتاد میلیون ایرانی اینطوری کاغذ بازی بشه دیگر درختی در ایران باقی نمیماند!
۵- فرخنده خانم نقاش است. فرخنده خانم با من و بابا زندگی می کند .همانجوریکه در فارسی حرف «پ» و « ف» نزدیک هستن ، مثل فارسی ‌‌پارسی ، دوست داشتم یه کاری کنم که فرخنده بشه پر خنده! ولی او هم مثل همه دیوونه است . هر دفعه که حمام میکنم از من ساعت می پرسه !
۶- میخواهی خوشگل ببینی؟برو خیابون جردن می بینی .
چشم های بزرگ می بینی
چشم های سیاه می بینی
چشم های خمار می بینی
ابروی کمان می بینی
مژه های دراز می بینی
لب های قنچه (غنچه) می بینی
چی نمی بینی؟
بینی نمی بینی
۷- بابا صبح پاشد و طبق معمول دست و صورتش را شست و گفت :سلام! صبح به خیر
ازش پرسیدم :صبحانه نان و پنیروچای و عصل ( عسل) می خوری؟
گفت : نه! امروز کلسترولم پایین است هوس تخم مرغ عصلی کردم
من دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و روشون عصل ریختم گذاشتم جلوش !
بابا عصبانی شد و فحشم داد.
۸-ماشین مون تو ترافیک سنگین بزرگراه چمران گیر کرده بود که دیدیم جناب سروان پلیس جلوی یک کامیون بزرگ نارنجی بنز را گرفت .
آقای راننده تاکسی به من توضیح داد الان کامیون جریمه میشه چون این ساعتها کامیون ممنوع است .
دیدیم که راننده بنز دولا شد از زیر صندلی دوتا خیار ورداشت داد دست جناب سروان.
جناب سروان دوتا خیار را گرفت و گذاشت کامیون بره.
ما که دیده بودیم جناب سروان رشوه دو خیاری را قبول کرده خیلی خندیدیم .
جناب راننده تاکسی کفت :من خودم یکبار از چراغ قرمز رد کرده بودم ، منو وایسوندن،یک نخ سیگار دادم و رفتم . آخه میدونن ما پول نداریم جریمه بدیم . من خودم اداره کار میکنم و تمام شب آژانس تاکسی میرونم.
گفتم : پس کی میخوابی؟
گفت: صبح که میرم اداره ، صبحانه را می خورم ، در را قفل میکنم میگیرم تمام روز را می خوابم !
May be an illustration of text
All reac

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲

در گلفروشی

با نوا جونی رفتیم گل فروشی . این عکس ها را گرفت
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Hassan Zerehi and 41 others

در جستجوی طلا

نوه ها آمده اند دیدن بابابزرگ و مامان بزرگ.
صبح رفتیم جستجوی طلا ! اینجا کنار خانه ما معدن طلایی است که روزگاری کعبه آمال طلاجویان جهان بوده است. دوازده دلار میگیرند سوار ترن کوچکی میکنند میروید در اعماق معدن . جایی که هزاران نفر در تب طلا سوختند و کس نمیداند کدامین شان به مقصد رسیدند .
در کنار معدن آبگیری ساخته اند از آب و شن و ماسه و سنگریزه های رنگین . پنج دلار میگیرند کاسه ای به دستت میدهند و میگویند : برو طلا پیدا کن !
بچه ها مشتری دائمی این آبگیرند . نوا جونی و آرشی جونی هم یکی دو ساعتی در شن و آب جستجو کردند و بجای طلا سنگ های رنگینی یافتند که نمیدانم چیست.
آن معدن طلای دیروزین اگر چه دیگر طلایی ندارد اما این آبگیر و آن موزه امروزین ، معدن طلای دیگری است .
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Massod Shabani and 53 others