دنبال کننده ها
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
بهار آمده است
بهار آمده است
رفته بودم بیمارستان . آمدم بیرون چشمم افتاد به این درخت های پر شکوفه.
گفتم : ای بابا ! بهار آمده ما خبر نداشتیم ؟
هر سال
پشت شکوفه های بادام
یک تنه می رقصد
و با نای هزار مرغ خوشخوان می خواند
دخترک دیوانه ای
که هر تار مویش
به یک رنگ است
و هر بار نامش را می پرسی
سرخ میشود
و در چهچه بلبلی میگوید :
بهار
( شعر از : زیبا کرباسی )
All reactions:
6767یک مطلب خیلی مهم
یک آقایی به همشهری هایش گفت : اگر یک اسب زین کرده و صد تومان خرج سفر بمن بدهید یک مطلب خیلی مهمی را بشما خواهم گفت .
همشهری هایش هم یک اسب و صد تومان پول به آقا میدهند و تا دم دروازه شهر هم بدرقه اش میکنند .
آن مرد میگوید : آی مردم ! بلبل خیلی بد میخواند !
حالا اگر شما هم لطف بفرمایید صد دلار و یک اسب تازی بما بدهید ما هم یک مطلب خیلی مهمی را بشما خواهیم گفت
البته ملتفت منظورمان که هستید ؟
دزد هم دزد های قدیم
میگوید : توی یک کوچه پرت و خلوتی سلانه سلانه راه میرفتم . یک آقای موتور سواری آمد کنارم ایستاد . خیال کردم لابد دنبال آدرسی چیزی میگردد . پرسیدم : کاری داشتید ؟
قمه اش را در آورد گذاشت روی سینه ام و گفت : هرچی تو بساطت هست بریز بیرون !
همه اش دوازده هزار تومان پول توی جیبم بود با یک تلفن عهد عتیق. دوازده هزار تومان و تلفنم را دادم دستش و گفتم : به حضرت عباس همین را دارم !
گفتم : دروازه دولاب
گفت : بپر ترک موتور !
خیال کردم لابد میخواهد مرا ببرد جای خلوتی گردنم را بزند یا دل و روده ام را بریزد کف دستم
با ترس و لرز گفتم : راضی به زحمت سرکار نیستم به مرتضی علی !. پیاده میروم . دکترگفته است پیاده روی برای سلامتی آدم خوب است مخصوصا وقتی آدم شکمش خالی باشد !
با صلابت یک سردار پاسدار سرم نعره کشید که : بپر بالا !
نشستم روی ترک موتور . مرا برد دم ایستگاه مترو . آنجا پیاده ام کرد و گفت : برو ! دست علی به همراهت !
آقا ! این آقای دزد اگر بخواهد نامزد ریاست جمهوری اسلامی بشود من به ایشان رای خواهم داد . دزد با معرفتی است والله . به عمه جان و خاله جان و دختر خاله ها و پسر عمه ها هم خواهم گفت به او رای بدهند . دزد جوانمردی است به حرضت ابلفرض ! شما این دزد ها و قمه کش ها و لات هایی را که حالا وزیر و وکیل و سردار و سرلشکر و سپهبد و نمیدانم قاضی القضات شده اند نگاه کن ، لاکردار ها چنان می دزدند که دست چپ شان از دست راست شان خبر ندارد . بیخود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند : صد رحمت به کفن دزد اولی ! باز گلی به جمال این دزد علی دوست ! دزدی که آنقدر معرفت داشت پول متروی آن بنده خدای دزد زده را برایش بگذارد ، این دزدهای گردن کلفت مومن آش را با جاش میخورند خر را با آخورش
غم بود، اما کم بود
یکی دو ماه قبل از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه . می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بخرند.
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو میکردند و پارچه ای را انتخاب میکردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش .اما حرف حرف آنها بود . ما را چه به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم . دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .آیا لباس مان شب عید حاضر میشود یا نه ؟ . صد بار باید میرفتیم و میآمدیم و آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » میکرد . هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید و اینجا و آنجایش را سنجاق میکرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود . پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش سه چهار نمره از گردن مان گشاد تر بود .آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار بیاید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم . کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگتر بود . باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود . میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی میکرد و پنبه کاری اش میفرمود ! آنوقت ریسه میشدیم و همراه پدر مان میرفتیم حمام عمومی . من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم . پدرم دست من و برادرم را میگرفت و پرت مان میکرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید .
حالا نوبت کیسه کشی بود .
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود و کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان مان را می برید . شب ها خواب و راحت نداشتیم . مدام دلشوره داشتیم نکند لباس عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر میشد . آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود . بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود .چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند .
.
دیگر از مصائب نوروز باید از مصیبت درد انگیزی بنام «مشق شب » یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر میکرد . باید دویست سیصد صفحه مشق می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم مشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم . باید میدانستیم منچوری کجاست و چقدر مساحت دارد و پایتختش کجاست و همسایگانش چه کشورهایی هستند و رودخانه هایش کدامند ! هیچکس هم نبود بپرسد آخر ای بنده خدا ! دانستن نام رودخانه های منچوری چه دردی از دردهای جوانک ده دوازده ساله بینوا را درمان میکند ؟ اصلا منچوری کدام خراب شده ای است ؟
باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . از سوی دیگر از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده میشدیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا کنار کمبوجیه و هوخشتره خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا . و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار میشد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها . نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی :
غم بود . اما کم بود
حضرت عباس
رفیق مان عباس آقا رفته بود مسیحی شده بود . به هیچ خدا پیغمبری اعتقاد نداشت ها ! اما رفته بود دینش را عوض کرده بود و به دین ترسایان در آمده بود . ما هم صدایش میکردیم عباس ارمنی!
پارسال شب عید رفته بود کلیسا . پدر روحانی گفته بود : عباس آقا ! کم پیدایی ! خیلی کم کلیسا میآیی. کجا هستی؟
——
خداش خیر دهاد
شمس الدین محمد بخارایی صدر اعظم مقتدر بابر میرزا بر سر تربت حافظ گنبدی و بنایی ساخت
روزی ضیافتی بر پا کرد و شاه را برای تماشای گنبد به مهمانی خواند
در اثنای آمد و رفت و ازدحام ، یک رند شیرازی این بیت را نوشت و در جای بلندی مقابل دیدگان شاه نصب کرد :
اگرچه جمله اوقاف شهر غارت کرد
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
نا بکاری آدمیان
ما یک رفیقی داشتیم که حالا دیگر نیست . چند سالی است به قافله رفتگان پیوسته است که از قدیم گفته اند : در این سرای ، هیچکس جاوید نماند.
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
آن روزها ما چندان از حرف های رفیق مان سر در نمیآوردیم اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده خودمان هم به تماشای نابکاری آدمیان مشغولیم و با حیرت میگوییم :
براستی آدمیزاده طرفه معجونی است
———
آشتی کنان
حالا که عربستان و جمهوری نکبت اسلامی با هم آشتی کرده و همین فردا پس فردا بعنوان دو مملکت مسلمان قربان صدقه همدیگر خواهند رفت ودل خواهند داد و قلوه خواهند گرفت و دیگر سالدات روس و سرباز شقاقی و امنیه سیلاخوری بروی هم قداره و تیر و ترقه نخواهند کشید آنوقت تکلیف این تلویزیون ها و سایت ها و رادیو ها و سازمان های مبارز ! که با پول عربستان می چرخیدندچه خواهد شد ؟
یعنی تلویزیون ایران اینترناشنال و منو تو و تلویزیون جناب دکتر کذاب زاده و سایت فلان و سازمان بیسار به رحمت خدا میروند ؟
حالا همه اینها به کنار ، تکلیف اینهمه مفسر سیاسی و تحلیلگر و گوینده و اویار قلی و خرمگس و عالیجناب ملای کراواتی و ایضا رییس انجمن لات و لوت ها و خبرنگار و علمدار و چماقدار چه خواهد شد ؟ یعنی سگ حسن دله هم از نان خوردن می افتد ؟
مولانا میگفت :
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
انگار هیچکس برای حرف های مولانا تره هم خرد نمیکند !
عجب روزگاری شده ها !
——-///—.
خجالت نمیکشی؟
این رفیق مان - آرش فضلی - نوشته بود :
پس از انقلاب معلم موسیقی ما را گرفته بودند و گفته بودند این کاغذها چیست ؟به چه زبانی نوشته شده ؟ مخاطب این پیامها کیست و هزاران سوال دیگر.
بنده خدا گفته بود : آقا ! اینها نُت موسیقی است و از باخ.
مستنطق کشیدهای زیر گوشش خوابانده بود و گفته بود: خفه شو مرتیکه پدر سوخته ! باخ الان اینجا بود و خودش اعتراف کرده! بگو اینها را برای چه گروهکی نوشتهای؟پیامش چیست؟ از کجا اسلحه میخری ؟اون سیاه دمداره نکنه امام خمینی است پدرسگ . ؟! توهین به مقدسات میکنی ...؟
یک داستانی هم من برایتان بگویم :
در دوران آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ! ساواکی ها ریخته بودند توی خوابگاه دانشگاه تبریز تا یکی از بچه های مشکوک را دستگیر کنند . گویا بالای تختش روی دیوار عکسی از خدا نیامرز مارکس نصب شده بود . یکی از ساواکی ها یک سیلی آبدار خوابانده بود بیخ گوش دانشجوی فلکزده و با اشاره به عکس روی دیوار با عتاب و خطاب به او گفته بود : مرتیکه احمق ! از پدر پیرت خجالت نمیکشی این غلط کاریها را میکنی ؟
شکوفه ها
کنار پنجره اتاقم درختی شکوفه کرده بود . برف آمد شکوفه ها را پوشاند .
گفتم : آخی … حیف نبود ؟ آخر چرا بیگاه شکوفه کرده بودی ای درخت؟ مگر نمیدانستی هنوز زمستان است؟
دیروز دو سه ساعتی آفتاب آمد . درخشید و رفت . حالا از پشت پنجره به درخت نگاه میکنم . شکوفه ها سر بر آورده اند . شکفته شده اند . چه رنگهای دلنشینی هم دارند.
انگار نه انگار برف آمده بود . انگار نه انگار سرما آمده بود . انگار نه انگار باد سه شبانه روز زوزه میکشید
چه کسی از زمستان بی بهار ایران سخن گفته بود ؟ چه کسی بود که میگفت یاس ها با داس ها درو شده اند ؟ چه کسی بود که میگفت بهار دیگری در راه نیست؟
شکوفه ها را می بینی؟
شکوفه ها را می بینی؟
All reactions:
6161-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...