دنبال کننده ها

۳۰ بهمن ۱۴۰۱

دار فانی

جایی نوشته بودند آقای فلانی «دار فانی را وداع کرد»
بخودمان گفتیم : این دار فانی کجاست ؟ اصلا چرا فانی است ؟ مگر همین زمینی که ما رویش راه میرویم و جفتک می اندازیم و به گندابش تبدیل کرده ایم میلیارد ها سال از عمرش نمیگذرد ؟ این کجایش فانی است ؟
از آن گذشته ؛ آن دار باقی کجاست ؟ ناکجا آبادی ساخته ذهن انسان بیچاره ترسوی فلکزده مالیخولیایی؟
دیگر اینکه اصلا '' دار فانی را وداع کرد '' یعنی چه ؟
چرا نمی نویسیم فلانی که هفتاد هشتاد سال روی همین زمین چریده بود و جفتک انداخته بود حالا مرده است ؟
شیرازی ها وقتی میخواهند خبر مرگ کسی را بدهند میگویند : فلانی به رحمت خدا رفت .
این « فلانی به رحمت خدا رفت » هزار بار از آن « دار فانی را وداع گفت » بهتر و راحت تر و قابل فهم تراست.
آن قدیم ندیم ها ما توی محله مان یک ممد آقای بقال داشتیم که بما خرمای نسیه میفروخت ، هر وقت یکی از همولایتی ها میمرد ممد آقا میگفت : فلانی قبض و برات آخری را داد
اوستا جعفر خیاط هم تا کسی میمرد میگفت : خیاط در کوزه افتاد
ما هم که چهل سال است در فرنگستان کنگر می خوریم و لنگر انداخته ایم اگر قرار باشد خبر مرگ کسی را بدهیم میگوییم ؛ خبر داری ؟ فلانی هم رفت به هیچستان !

دین و جذام

در دوران جنگ جهانی دوم یک آقای یهودی از اردوگاه مرگ نازی ها فرار میکند و با مرارت بسیار خودش را به روسیه میرساند و به ارتش سرخ می پیوندد تا علیه نازی ها بحنگد اما به این سبب که غذای روس ها گوشت خوک دارد آنقدر از خوردن غذا پرهیز میکند و گرسنه میماند تا سر انجام ریق رحمت را سر میکشد و به زیارت حضرت کلیم الله نائل میشود !
آری دوست عزیز . دین مثل بیماری جذام است وقتی مبتلا شدی آهسته آهسته همه اندام بدن آدمی را میخورد . البته اول از مغز شروع میکند

۲۷ بهمن ۱۴۰۱

دنیای آرمانی آدم های متوهم


...
....خاطرم هست هوشنگ امیر پور ؛ دبیر کنفدراسیون که از کادر های بالای سازمان انقلابی بود اتاقی در شهر هانوور آلمان کرایه کرده بود که چند نفری در آن زندگی میکردیم .
من نیز تقریبا تمام مدتی که در خارج بعنوان کادر حرفه ای و مخفی زندگی میکردم اتاقی از آن خود نداشتم و اغلب پیش بچه ها زندگی میکردم .
خاطرم هست یک بار در آپارتمانی چند نفری زندگی میکردیم و مسئول مالی ما از آن مرغهای یخ زده و ارزان قیمت آلمان می خرید و برای ناهار سوپ اش را بما میداد و هنگام شام نیمی از آنرا میگذاشت لای پلو و نیمه دیگر هم سهم روز بعد مان بود . اسم این غذا را هم نمیدانم به چه مناسبتی گذاشته بودیم سند باد .
یک روز ؛ دیگر جانم به لبم آمد و مخفیانه به بندر هامبورگ رفتم . آنجا در یک کشتی که موز خالی میکردند و به کارگر روز مزد احتیاج داشتند تمام روز را کار کردم و در آمدم را به مسئول مالی دادم و خواهش کردم جیره مرغ ما را زیاد کند .....
از کتاب " نگاهی از درون به جنبش چپ " - حمید شوکت
از حرف های محسن رضوانی از رهبران سازمان انقلابی

وا ترقیدیم

صد سال پیش رییس مجلس مان موتمن الملک پیر نیا بود
حالا رییس مجلس مان دزد سر گردنه ای است بنام قالیباف.
روزی روزگاری نخست وزیر مان محمد علی فروغی و قوام السلطنه و مستوفی الممالک و دکتر مصدق بودند حالا دکتر احمدی نژاد و دکتر محسن رضایی و جناب آقای دکتر لوکوموتیر را داریم
روزی روزگاری روزنامه نویسانی مثل صور اسرافیل و دهخدا و عبدالرحمن فرامرزی و دکتر سمسار و دکتر صدر الدین الهی داشتیم حالا روزماله نگارانی همچون حسین شریعتمداری و میر شکاک و کرباسچی داریم .
روزی روزگاری تیمسار فریدون جم و دریادار دکتر احمد مدنی داشتیم حالا تیمسار دریا سالار شمخانی را داریم
روزی روزگاری علی اکبر داور بر کرسی دستگاه قضا نشسته بود حالا آخوندک بیماری بنام محسنی اژه ای قاضی القضات مملکت ماست
روزی روزگاری علامه دهخدا و دکتر معین و پور داود و ذبیح الله صفا و جلال همایی و عبدالعظیم قریب و خانلری و عبدالحسین زرین کوب و شاهرخ مسکوب و فروزانفر و سعید نفیسی و ملک الشعرای بهار و رشید یاسمی و مجتبی مینوی داشتیم حالا حداد عادل و حمید سبزواری و طاهره صفار زاده و موسوی گرمارودی داریم
چنین بنظر میآید مملکت ما در این صد سالی که گذشت ترقی معکوس داشته است
حق داشت آن شاعر مغموم مغبون که میگفت :
ترقی میکنند مردم به بالا
من از بالا به پایین می ترقم

ارتشبدی که از گربه می ترسید

نوه ها رفته بودند خوابیده بودند من هم نشسته بودم داشتم کتابی می خواندم بنام « ۲۵ سال در کنار ‌پادشاه»
این کتاب ظاهرا خاطرات اردشیر زاهدی است اما برای آدم هایی مثل ما « که دهان مان از شیر داغ سوخته به دوغ هم فوت می کنیم » این سئوال پیش میآید آیا این کتاب را واقعا اردشیر زاهدی نوشته یا اینکه از ما بهترانی از وزارت جلیله ارشاد نوشته اند که هزار تا قبا میدوزند یکی شان آستین ندارد و از لوطیگری فقط پاشنه کش اش را دارند ؟
نکته ای که در این کتاب نظرم را جلب کرد این بود که نوشته اند ارتشبد ازهاری نخست وزیر دوران شاه از گربه می ترسیده است .
تصورش را بفرمایید ، یک ژنرال چهار ستاره که سیصد تا قبه و زلم زیمبو به لباسش آویخته و آدم با دیدن قیافه اش زهره ترک میشود ، ژنرالی که هر شب و هر روز با شاه قدر قدرت من مره قوربانی همچون محمد رضا شاه پالوده میل میفرموده است از گربه می ترسیده است !( آنهم شاهی که نشان از سه سو‌داشت آن نیک پی ، شاهی که هم محمد بود هم رضا بود هم شاهنشاه آریامهر بود و هم یک اعلیحضرت همایونی به دمش چسبیده بود )
چنین آدمی اگر در جبهه جنگ باشد برای تاراندنش نیازی به هیچ توپ و تانک و کلاشینکفی نیست ، همینکه بتوانید گربه ای پیدا کنید و در میدان جنگ رهایش کنید کار تمام است . جان نثاران و غلامان خانه زاد از یمین و از یسار پا به فرار میگذارند و از جناح چپ و جناح راست هم دیگر کاری ساخته نیست !
حالا ترس مان این است که اگر به کوری چشم دشمنان اسلام همین فردا پس فردا دری به تخته ای خورد و این گیله مرد مظلوم مغبون ( مظلومیت گیله مرد را می توانید از همسرش بپرسید ) پس از عمری رویا پردازی و دعای نیمه شب و استغاثه های سحرگاهی و «پختن خیال پلو » شاه یا رییس جمهور مادام العمر شد این کناسان که در هر گوشه کناری کمین کرده اند نکند یکوقتی ما را انگشت نمای خلق بکنند بیایند بگویند این آقای شاه از بلندی می ترسیده و هنگام رانندگی روی پل گلدن گیت تلو تلو میخورده و چپ اندر قیچی رانندگی میکرده است ، یا اینکه زبانم لال بیایند بگویند این آقای شاهنشاه هرگز لب به آش و سوپ نمی زده و از قیمه پلو و قورمه سبزی و ایضا آقای پوتین و آقای چکمه و از آن آقای موطلایی بدش میآمده است
بله آقا ! نیش و دم مار و دم عقرب بستن
بتوان ، نتوان زبان مردم بستن
والله آقا ! آدم اگر حرف نزند غمباد می‌گیرد . بگمانم جناب سعدی هم میخواست روزی شاه بشود که گرفتار فتنه خناسان شد و چنین گلایه ای سر داد و گفت :
که ای نیکبخت این نه شکل من است
و لیکن قلم در کف دشمن است
بله آقا ! قلم در کف دشمن است

ارباب کیخسرو کیست و چه بر سرش آمد ؟

ارباب کیخسرو کیست و چه سرنوشتی داشت
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 02 15 2023

والنتاین بر شما خجسته


گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هربامداد میکند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو‌مجال آنکه بگویم حکایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
روز عشق بر همه عاشقان خجسته باد
« آقامون جناب سعدی»
May be an image of text
All reactions:
84

۲۴ بهمن ۱۴۰۱

مهمان داریم

نوا جونی و آرشی جونی آمده اند دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ . یک هفته میمانند.
رفتیم پیاده روی. رفتیم دیدن آهو ها و بوقلمون ها . هیچکدام شان پیدای شان نبود. رفتیم تپه ماهور ها را گشتیم . برگشتیم نیم ساعتی با سگ همسایه بازی کردیم.
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم کافی شاپ قهوه بخوریم . رفتیم آنجا . آرشی جونی گفت : برویم پارک بازی کنیم . گفتیم : آی به چشم ! آمدیم پارک ، یک عده بچه های همسن و سال خودشان را پیدا کرده از سرو کول هم بالا می روند و جیغ شان به آسمان میرود
ما هم اینجا نشسته ایم به تماشا .
آسمان صاف و آفتابی است . عطر بهار میآید .
All reactions:
160

سیفلیس مزمن

یادش بخیر . این رفیق نازنین مان دکتر محمد عاصمی که سال‌های سال مجله کاوه را در آلمان منتشر میکرد و رفیقان و هم مسلکان سابق و اسبقش اورا ساواکی میدانستند همیشه میگفت : آدم توده ای مثل آن است که به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد . درست همان زمانی که خیال میکند شفا یافته است سیفلیس اش عود میکند بابای صاحب بچه را در میآورد !
حالا من وقتی یاد داشت های این اکبر آقای گنجی را میخوانم یقین حاصل میکنم که این بنده خدا هم به سیفلیس مبتلاست. البته از نوع اسلامی اش که صد هزار بار از سیفلیس استالینی کشنده تر است .
این اکبر آقا بین همه کشورهای جهان امریکا را انتخاب کرده . آمده اینجا حلوا حلوایش کرده ایم و خیال میکردیم علی آباد هم شهری است. یک قلم هشتصد هزار دلار نقد هم دستش داده اند برود جفتک چارتک بیندازد و برای ما فلسفه بافی کند اما ایشان تا فرصتی گیر میآورند چهار تا جفتک به امریکا و امپریالیسم و شاه و سرمایه داری جهانی می اندازند و دوباره میخزند توی همان لاک اسلامی شان .
خب پدر آمرزیده ! حالا که آمده ای امریکا « نه بیل زده ای نه پایه ، انگورمیخوری در سایه »هیچوقت از خودت پرسیده ای عامل بدبختی و آوارگی میلیون ها انسان و آنهمه خون و نکبت و بی سروسامانی و فلاکتی که در میهن ما کران به کران جاری است چیست ؟
مگر همین اسلام رحمانی جنابعالی نیست که فیلسوفانی چون حضرتعالی و سروش و عبدالعلی بازرگان و فلاسفه نامدار ! دیگر را به تبعید و آوارگی و در یوزگی و مهمل بافی کشانده است
یعنی شما هم به سیفلیس مزمن مبتلا شده ای و خودت نمیدانی اکبر آقا ؟