دنبال کننده ها

۲۷ بهمن ۱۴۰۱

والنتاین بر شما خجسته


گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هربامداد میکند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو‌مجال آنکه بگویم حکایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
روز عشق بر همه عاشقان خجسته باد
« آقامون جناب سعدی»
May be an image of text
All reactions:
84

۲۴ بهمن ۱۴۰۱

مهمان داریم

نوا جونی و آرشی جونی آمده اند دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ . یک هفته میمانند.
رفتیم پیاده روی. رفتیم دیدن آهو ها و بوقلمون ها . هیچکدام شان پیدای شان نبود. رفتیم تپه ماهور ها را گشتیم . برگشتیم نیم ساعتی با سگ همسایه بازی کردیم.
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم کافی شاپ قهوه بخوریم . رفتیم آنجا . آرشی جونی گفت : برویم پارک بازی کنیم . گفتیم : آی به چشم ! آمدیم پارک ، یک عده بچه های همسن و سال خودشان را پیدا کرده از سرو کول هم بالا می روند و جیغ شان به آسمان میرود
ما هم اینجا نشسته ایم به تماشا .
آسمان صاف و آفتابی است . عطر بهار میآید .
All reactions:
160

سیفلیس مزمن

یادش بخیر . این رفیق نازنین مان دکتر محمد عاصمی که سال‌های سال مجله کاوه را در آلمان منتشر میکرد و رفیقان و هم مسلکان سابق و اسبقش اورا ساواکی میدانستند همیشه میگفت : آدم توده ای مثل آن است که به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد . درست همان زمانی که خیال میکند شفا یافته است سیفلیس اش عود میکند بابای صاحب بچه را در میآورد !
حالا من وقتی یاد داشت های این اکبر آقای گنجی را میخوانم یقین حاصل میکنم که این بنده خدا هم به سیفلیس مبتلاست. البته از نوع اسلامی اش که صد هزار بار از سیفلیس استالینی کشنده تر است .
این اکبر آقا بین همه کشورهای جهان امریکا را انتخاب کرده . آمده اینجا حلوا حلوایش کرده ایم و خیال میکردیم علی آباد هم شهری است. یک قلم هشتصد هزار دلار نقد هم دستش داده اند برود جفتک چارتک بیندازد و برای ما فلسفه بافی کند اما ایشان تا فرصتی گیر میآورند چهار تا جفتک به امریکا و امپریالیسم و شاه و سرمایه داری جهانی می اندازند و دوباره میخزند توی همان لاک اسلامی شان .
خب پدر آمرزیده ! حالا که آمده ای امریکا « نه بیل زده ای نه پایه ، انگورمیخوری در سایه »هیچوقت از خودت پرسیده ای عامل بدبختی و آوارگی میلیون ها انسان و آنهمه خون و نکبت و بی سروسامانی و فلاکتی که در میهن ما کران به کران جاری است چیست ؟
مگر همین اسلام رحمانی جنابعالی نیست که فیلسوفانی چون حضرتعالی و سروش و عبدالعلی بازرگان و فلاسفه نامدار ! دیگر را به تبعید و آوارگی و در یوزگی و مهمل بافی کشانده است
یعنی شما هم به سیفلیس مزمن مبتلا شده ای و خودت نمیدانی اکبر آقا ؟

صور اسرافیل

میرزا جهانگیر خان شیرازی معروف به صور اسرافیل از روزنامه نگاران شجاع انقلاب مشروطیت بود که پس از بتوپ بسته شدن مجلس ، دستگیر و در باغشاه در حضور محمد علیشاه قاجار اعدام شد .
میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل یکی از اعضای سخت کوش انجمن آذربایجان و یکی از اعضای حوزه مخفی اجتماعیون عامیون تهران بود .
او در فعالیت های سوسیال دموکراتیک خود با حیدر خان عمو اوغلی یکی از مبارزان بسیار رادیکال جنبش مشروطه آشنا شد و در سازماندهی حرکت های ضد استبدادی با او‌همکاری میکرد .
هنگامیکه محمد علیشاه مقدمات سرکوب نهضت مشروطیت را تدارک میدید عده ای از اعضای فرقه اجتماعیون عامیون برای مقابله با شاه و بسیج مردم کمیته ای بنام کمیته انقلاب ملی تشکیل میدهند که در واقع مرکز تصمیم گیری سازمان های مشروطه خواه بود که میرزا جهانگیر خان هم در آن عضویت داشت.
میرزا جهانگیر خان شیرازی با انتشار روزنامه صور اسرافیل به جنگ استبداد وملایان هواخواه استبداد رفت و سر انجام جان خود را در این راه فدا کرد .
روزنامه صور اسرافیل ستونی داشت بنام « چرند ‌و پرند »که توسط مرحوم علامه دهخدا نوشته می‌شد و خوانندگان و‌خواهندگان بسیاری داشت و یکی از شاهکارهای طنز نویسی در عرصه ادبیات میهن ماست .
مرحوم دهخدا در این ستون با زبان مردم کوچه و بازار شاه و علمای اعلام و درباریان و شاهزادگان و فئودال ها و امیران را چنان به نقد میکشید که دشمنی آنان را بر انگیخت تا آنجا که ملایان از حربه همیشگی خود - تکفیر - استفاده کردند و بدنبال آن اراذل و اوباش بهمراه طلبه های چماق بدست وا اسلاما و واشریعتا گویان به دفتر روزنامه حمله کردند و آنرا به آتش کشیدند .
یکی از شاهزادگان قاجاری بنام عین السلطنه دشمنی خود با میرزا جهانگیر خان و روزنامه صور اسرافیل را اینگونه بیان میکند :
« این میرزا جهانگیر شیرازی یکی از آن لامذهب هاست ، تا بحال دو بار روزنامه اش توقیف ‌وسه مرتبه محاکمه شده است .این محاکمه و توقیف هم‌مثل چوب زدن و تبعید کردن های سابق باعث ترقی او شده ، بالاخره موقوف یا توقیف ابدی خواهد شد . یا از مذهب بد می نویسد یا از علما یا از شاه یا از محترمین .اول کاری که روزنامه ها کردند بعد از هزار و سیصد سال دنبال مذهب افتاده میخواهند مذهب تازه برای ما درست کنند »
همین عین السلطنه پس از اینکه صور اسرافیل ‌‌و ملک المتکلمین در باغشاه اعدام شدند در یاد داشت های روزانه خود چنین نوشته است :
«چهارشنبه ۲۴ جمادی الاول، صبح به اتفاق حاجی افخم الدوله باغشاه رفتیم . به محض ورود مسموع شد که ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر مدیر صور اسرافیل را طناب انداختند ( دار زدند ). این است سزا و جزای کسی که از خدا گرفته تا تمام انبیا را بد بگوید و هزار ها بیت در کهنه پرستی و دین ‌و مذهب و تربت سید الشهدا مضمون و ناسزا کتابت کند .خدا منتقم حقیقی است و دست بر دار نیست . »
در باره اعدام ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل یک خبر نگار روسی بنام مامنتف که در باغشاه حضور داشت چنین نوشته است :
«سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود ، امروز ایشان را به باغ بردند پهلوی فواره نگه داشتند . دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند ،خون از دهان ایشان آمد ، این زمان دژخیم سومی خنجر در دل های ایشان فرو کرد »
میرزا جهانگیر خان در آخرین مقاله خود در صور اسرافیل گویی سرنوشت فرجامین خود و محمد علیشاه را میدانست. او در این مقاله میگوید :
«ما از این جانبازی و فداکاری عاری نداریم و هیچوقت نمیگوییم چرا مغلوب مستبدین و بی دین ها شده ایم زیرا برادران آذربایجانی و گیلانی و فارسی و اصفهانی ما در راه اند و‌عنفریب خواهند رسید. ما میخواهیم با بدن های خود زیر سم اسب های آنان را نرم و‌مفروش کرده و زمین تهران را برای مقدم این مهمانان از خون گلوی خود زینت دهیم وبه آن برادر های مهربان بگوییم و افتخار کنیم که ماییم پیش صف های شهدای آزادی »

۲۲ بهمن ۱۴۰۱

زندگی کن


امیل زولا نویسنده فرانسوی میگفت :
« اگر از من بپرسید برای چه به دنیا آمده ام بشما خواهم گفت : آمده ام تا به صدای بلند زندگی کنم »
می بینم امیل زولا حرف دل مرا می زند .
ما ایرانی ها هرگز نتوانستیم « به صدای بلند » زندگی کنیم . مادام که کودک و نوجوان بودیم توی سرمان میزدند که : خفه شو! بنشین سر جات ، غلط زیادی نکن!
وقتی نوجوان بودیم از ترس پدر و مادر و همسایه و اصغر آقای بقال باید همه آرزوها و آمال مان را زیر خاک میکردیم . هرگز نتوانستیم به صدای بلند فریاد بر کشیم که : ای خلایق ! ای جماعت ! من عاشق شده ام .
میگفتند : چه غلط ها ! غوره نشده مویز شده ای ؟ بتمرگ سر جات ! درس ات را بخوان !
عاشقی مان را باید از پدر و‌مادر و عمه جان و خان دایی و جعفر آقای قصاب پنهان میکردیم .
یادم میآید در آن بی در کجا ، زیر نگاه ابری آن آسمان خیس و‌خسیس ، آشفته سر و پریشانحال و شوریده ، یک دل که نه صد دل عاشق زهره شده بودم . وقتی عاشقی ام را با نوشتن نامه ای برایش فریاد زدم گرفتار داغ و درفش آقای کنار سری شدم . آقای کنار سری مدیر سختگیر مدرسه مان بود . نامه ام را که به نشانی مدرسه زهره فرستاده بودم به آقای کنارسری برگردانده بودند تا دیگر از این « گه خوری ها » نکنم .
آه که چقدر از آقای کنارسری می ترسیدم ، آه که چقدر از پدرم می ترسیدم . اگر پدرم بفهمد عاشق شده ام ؟چه شرمساری تاریخی نابخشودنی جانگزایی !
دو هفته شب و روز نداشتم ، به همه امام ها و امامزاده ها و معصومین هزار ساله متوسل میشدم ، دو هفته نه خواب داشتم نه خوراک ، از ترس آنکه نکند پدرم از عاشق شدنم با خبر بشود اسهال گرفته بودم . دلم میخواست توفانی ، زلزله ای ، سیلابی ؛فاجعه ای از راه برسد و مرا از چنان مخمصه ای برهاند !
هنوز هم از یاد آوری آن روزهای تلخ تنم به لرزه می افتد .
چرا نمیگذاشتند با صدای بلند زندگی کنیم ؟ آیا حق من است تاریکی جهان ؟
سالی چند گذشت و عاشقی از یادم برفت اما خاطره اش با همه تلخی هایش در جانم ریشه دوانید . ماند ‌و ماند وهمراه من به فراسوی اقیانوس ها کوچید .
بزرگ‌تر که شدم خواستم با صدای بلند زندگی کنم ، خواستم با زور و بیعدالتی بجنگم، خواستم طرحی نو‌دراندازم . نمیخواستم مردی باشم که در صحاری عالم گم شده است ، اما، اما و صد اما ، پاتوق داران و سر جنبانان و شیادان بر گرده ام سوار شدند و فریاد بر کشیدند که :لال باش ! نبین ! نشنو ! خفقان بگیر ! بتمرگ !
ای خلایق ! آیا مستید و منگ ؟ چرا نمیگذارید با صدای بلند زندگی کنم ؟
چرا خودتان با صدای بلند زندگی نمیکنید ؟

۲۰ بهمن ۱۴۰۱

از نجف آمد و به ماه نشست

از نجف آمد و به ماه نشست
رفت قم روی تخت شاه نشست
گرچه ایران تیول آن جانی است
شکر حق آب و برق مجانی است
در گفتگوبا شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 02 08 2023

خدا و خاک

وقتی کسی میمیرد ؛ یک انسان مومن مسلمان دستی به ریش مبارکش میکشد و میگوید: انالله و انا الیه راجعون ۰ یعنی از خدا میآییم و به خدا باز میگردیم
خیام اما میگوید :
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از '' خاک '' بر آمدیم و بر '' باد '' شدیم
شما اهالی محترم فیس بوک که الحمد الله نه مومن اید و نه مسلمان متقی ؛ میشود بما بفرمایید کدامیک از این فرمایشات به عقل نزدیک تر است ؟

۱۸ بهمن ۱۴۰۱

پستچی

چقدر پستچی ها را دوست داشتم . پشت پنجره می ایستادم بیرون را نگاه میکردم بلکه پستچی از راه برسد نامه ای از ایران برای مان بیاورد .حتی روزهای یکشنبه هم چشم براه آقای پستچی بودم.
وقتی نامه پدر میرسید همانجا بازش میکردم و می خواندم . سه چهار سطر اول را از حفظ بودم :
« نور چشم عزیزم . امیدوارم از همه بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید ، اگر از احوالات ما بخواهید الحمدالله سلامتی حاصل است و‌ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین »
سطرهای بعدی را با شتاب بیشتری می خواندم. دل توی دلم نبود نکند خبر مرگ خاله ای ، عمه ای ، همسایه ای، خواهری، رفیقی را با خود داشته باشد .
نامه را دوباره از سر تا ته میخواندم . این بار با دقتی بیشتر و هراسی کمتر .
خوشحال میشدم وقتی میدیدم عمه جان و خاله سلیمه و دایی اسماعیل و همسایه روبرویی و پسر حاج آقا ظروفچی برایم سلام رسانده بودند.از ته دل خوشحال میشدم وقتی میفهمیدم خواهر زاده ام دانشگاه اصفهان قبول شده است.از مرگ عبدالله کشاورز رفیق دوران کودکی ام هم بسیار غمگین میشدم . با آه و افسوس میگفتم : عبدالله ؟ عبدالله که سن و سالی نداشت .عبدالله که سالم و قلچماق بود !
آرژانتین که بودم رفته بودم یک صندوق پستی اجاره کرده بودم . هر روز اگر سنگ هم از آسمان میبارید سوار ترن میشدم میرفتم پستخانه .بسرعت از پله های سیمانی بالا میرفتم . با عجله صندوق پستی را باز میکردم. اگر نامه ای نیامده بود دلم میگرفت ، غمگین میشدم .دست و پایم را گم میکردم. میرفتم زیر باران توی خیابان های بوئنوس آیرس بالا پایین میرفتم . یکساعت بعد دوباره بر میگشتم پستخانه. دوباره صندوق پستی را باز میکردم. میگفتم ممکن است در همین یکساعت نامه ای چیزی از ایران رسیده باشد. غروب که می‌شد پیش از آنکه بروم سوار ترن بشوم دوباره میرفتم پستخانه. دوباره میرفتم صندوق پستی ام را باز میکردم . وای اگر نامه ای نرسیده بود . غم های عالم به جانم میریخت.
آمده بودیم امریکا . سی و هفت هشت سال پیش . یکشنبه بود . با بچه ها میخواستیم برویم کنار دریا . رفتم صندوق پستی ام را باز کردم . نامه ای از ایران داشتم . آمدم نشستم توی ماشین . نامه را باز کردم . خبر مرگ مادر را داده بود .
رفتیم کنار دریا .من و زنم کنار ساحل نشسته بودیم گریه میکردیم . بچه ها نمیدانستند چرا گریه می کنیم. دخترم پرسید : چرا گریه میکنید ؟
گفتیم : مادر بزرگ تان مرده است.
بچه ها با حیرت نگاه مان میکردند. مادر بزرگ ؟ کدام مادر بزرگ؟
بچه ها مادر بزرگ شان را هرگز ندیده بودند .
و حافظ بر جانم زخمه میزد که :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
یادتان میآید چقدر پستچی ها را دوست داشتیم؟