دنبال کننده ها

۱۶ بهمن ۱۴۰۱

ما ره عشق گرفتیم

زمانی که آصف الدوله شیرازی والی خراسان بود چند مستشرق فرانسوی به توس آمدند و از روی آثار تاریخی تشخیص دادند که تپه وسط باغ قائممقام محل دفن فردوسی است.
آصف الدوله دو اتاق خشت و گلی روی آن تپه ساخت تا بعدا بنای آرامگاه فردوسی را بر روی همان تپه بسازداما از حکومت معزول شد و آنجا هم به حال خود رها شد .
آصف الدوله وقتی که حاکم خراسان بود در صدد بر آمد املاک یکی از خوانین خراسان را خریداری کرده به زور از چنگ او در بیاورد .
صاحب ملک برای فرار از اجرای این امر ، املاک خود را به عبدالحسین خان نصرت الملک اجاره داد و خودش در حرم حضرت رضا بست نشست.
والی خراسان دستور داد او را از بست خارج کنند و آنگاه سر آن بیچاره را بریدند . این پیشامد غوغایی در مشهد براه انداخت که یکی از سلسله جنبانان و محرک سرشناس آن شاهزاده ابوالحسن میرزا شیخ الرییس شاعر معروف نوه فتحعلیشاه قاجار بود .
سرانجام آصف الدوله از حکومت معزول و شیخ الرییس هم روانه عشق آباد شد .
شیخ الرییس هنگام خروج از خراسان شعری خطاب به ناصرالدینشاه سرود و توسط نایب السلطنه برای شاه فرستاد :
نایب السلطنه ، بر گو به شه پاک سرشت
که ادیبی ز خراسان بتو این بیت نوشت
آصف و ملک خراسان به تو باد ارزانی
ما ره عشق گرفتیم ، چه مسجد چه کنشت
و شاه در پاسخ این دو بیت را نوشت :
نایب السلطنه ! بر گو‌به خراسانی زشت
که شهنشاه جواب تو به این بیت نوشت :
آصف ار بد بشما کرد جزا خواهد دید
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت
این را هم بگویم که در گیر و دار بلوای خراسان ، دولتیان صلاح می بینند که ظل السلطان برای سرکوبی شورشیان راهی خراسان شود
ظل السلطان از اصفهان تلگرافی به این مضمون برای مردم خراسان فرستاد :
«خراسانیان !بجای خود می نشینید ؟ یا از جای بر خیزم ؟ »
سر انجام بلوای خراسان بدست مردمان خیر اندیش آن سامان خاموش شد .
All reacti

من اگر زندانی بودم

من اگر زندانی بودم
من اگر زندانی بودم حاضر بودم تا پایان عمرم در زندان بمانم اما ننگ « عفو مقام معظم رهبری» را نپذیرم .
بقول شاملو:
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام

چگونه خانه خراب میشوی

محمد ولی خان تنکابنی ملقب به سپهدار اعظم (و سپس سپهسالار اعظم )سیاستمداری بود که سه دوره نخست وزیر ایران بود .
او در کنار سردار اسعد بختیاری یکی از دو فرمانده سپاهیان مشروطه خواه بود که فرماندهی مجاهدین مازندران و گیلان و قزوین را در فتح تهران و احیای مشروطیت و خلع محمد علیشاه از سلطنت بر عهده داشت .
او یکسالی نخست وزیر احمد شاه قاجار بود و همان زمانی است که عارف قزوینی را به چوب بستند ولی در ازای آن خانه ای هم به عارف بخشید .
چندی نگذشت که به اتهام پرداخت نکردن مالیات تحت نظر قرار گرفت و همه اموالش توقیف شد.
روزی پستچی برایش نامه ای آورد ، چون خواست به او انعامی بدهد با آنهمه تمول دیناری در اختیار نداشت . این وضع بر او گران آمد .به پستچی گفت : صبر کن بروم انعام برایت بیاورم .
پستچی اندکی صبر کرد . ناگهان صدای گلوله از داخل خانه به گوش رسید . سپهدار اعظم خودش را کشته بود .
در وصیت نامه ای که قبلا نوشته بود چنین آمده است :
« عمر من هشتاد و سه سال است .تمام نیک و بد . جنگ و دعوا. مسافرت ها . سنگرهای جنگ . پادشاه برداری و پادشاه نشانی.
حالا دولت ایران از من جریمه میخواهد که چرا مال روس ها را نداده و خوردی . حالا جریمه و تاوان بده ! خاک بر سر ما »
پس بیجهت نیست که میگویند هرکس بخواهد قدمی در راه آبادانی ایران بردارد خودش خانه خراب خواهد شد .
May be an image of 1 person
All reactions:
47

کاسبی

آقای قرائتی که سال های سال در تلویزیون حکومتی به فرزندان ما درس اخلاق میداد شبی در یک مهمانی کنار یکی از دوستان قدیمش که کفاش بود نشسته بود.
کفاش به او میگوید :آیا خودت به حرف هایی که می‌زنی عمل میکنی؟
قرائتی میگوید : تو مگر همه کفش هایی را که میدوزی خودت می پوشی؟کاسبی تو این است کاسبی من هم این
گویی به زبان ابوالفضل بیهقی سخن میگوید
#همزبان ❤️

آخرین روزهای شاه

روایت هوشنگ نهاوندی از آخرین دیدارهایش با شاه پیش از خروج او از کشور
آخرین روزهای کابینه ازهاری یا اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود.
قرار شد با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف برویم در کاخ و به اعلیحضرت بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده‌ای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک قیل و قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.
گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر [محمد] باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده، دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا، دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت [باشند.] مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلیحضرت نبود. مصدقی بود به‌اصطلاح. ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود.
مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلیحضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان می‌ترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی.
بنده معذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلیحضرت. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتای‌شان.
شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان می‌دانم اعلیحضرت خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتها ماها کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود. اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند. وگرنه مملکت از بین می‌رود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجی‌ها هم دلشان می‌خواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا می‌دانید؟» گفتم، «خوب اتومبیل‌شان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمی‌کشند؟» «نه خیر.» سؤال جواب‌ها اصلاً خیلی پراکنده بود.
بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم...»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بی‌ربطی است]. گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را این‌جوری [اشاره] کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند. از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم.
بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم
تاریخ مصاحبه: ۷ فروردین ۱۳۶۵
مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

۱۳ بهمن ۱۴۰۱

اعلیحضرت بابک میرزا

آقا ! ما اصلا یک جو شانس نداریم . بقول ننه جان خدا بیامرزمان اگر برویم‌دریا ، دریا خشک میشود !
پس از یکی دو هفته بیماری و نک و نال و دست به یقه شدن با جناب ملک الموت ، تازه مختصری جان گرفته بودیم میخواستیم اعلام پادشاهی بکنیم که یک آقای نتراشیده نخراشیده ای بنام بابک میرزا قاجار که گلاب به روی تان رویم به دیوار تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را میشمرده نمیدانیم از کدام سوراخ سنبه ای پیدا شدو در حالیکه یک کت و شلوار چارخانه به رنگ بیژامه مش قاسم کدخدای سابق حسن آباد علیا پوشیده بود و یک تابلویی از (الله محمد علی فاطمه حسن و حسین ) را هم روی دیوار خانه اش آویخته بود اعلام کرد میخواهد شاه بشود !
آقا ما را می بینی ؟ میخواستیم بگوییم تو که چنین آوازی داشتی چطور جلوی جنازه ابوی مرحوم نخواندی ؟
به خودمان گفتیم : یعنی چه ؟یعنی این آقای میرزا قشم شم بامبولی قلچماق چاچول باز ، نعل پیدا کرده دنبال اسبش می گردد ؟مگر ما خودمان دست مان چلاق است؟ مگر ایشان را خانم زاییده ما را دده سیاه؟
ماشاالله هزار ماشاالله ما که سبیل مان از سبیل حضرت آقای شازده پر و‌پیمان تر و کلفت تر است.
پدر بزرگ خدا بیامرزمان هم یک عمامه سه منی داشته به این بزرگی !
خودمان هم از قوم و قبیله کلب استان علی اعلیحضرت کبیرشاه عباس صفوی هستیم .
کت و شلوار چارخانه هم نمی پوشیم
با علی اوف و باقر اوف و رحمان اوف و سایر اوف های دو نبش و سه نبش هم که سر و سری نداریم
تاج و ماج هم که نمی خواهیم
حاجب و دربان و راننده و بادنجان دور قاب چین و بله قربان گو هم الحمدالله نداریم .
موزر و قرابینه و کلاشینکف و تپانچه و قمه و قداره هم نداریم
لهجه آلمانی هم که نداریم
از همه مهم‌تراینکه کسخل هم نیستیم !(البته اگر میان خودمان بماند و راز دار باشیداز این بابت چندان مطمئن نیستیم ها !!)
بنابراین اگر قرار باشد کسی شاه بشود چه کسی لایق تر از ما ؟
نمیدانیم این آقای شازده سواد مواد دارد یا نه که پند شیخ اجل را برایش بخوانیم که :
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به !

۱۲ بهمن ۱۴۰۱

درد دندان


آقا رضا دندانش درد گرفته بود . رفت بیمارستان صد و شصت دلار داد و دندانش را کشید .
گفتم : آقا رضا ! حیف دندانت نبود؟ چرا کشیدیش؟ میدادی پرش می کردند .
و آقا رضا در آمد که :
کی غم دندان خورد آنکس که نانی نیستش ؟
و من به یاد آن شعر دوست شاعرم - م . سپند - افتادم که چهل سال پیش وقتی تازه به امریکا آمده بودم و به مصیبتی بنام دندان درد مبتلا شده بودم خطاب به خود من سروده بود : 

ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان 
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان؟

سرنوشت غم انگیز عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار رضا شاه
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 02 01 2023

۱۱ بهمن ۱۴۰۱

از میدان آزادی تا ......


نگاهی به خیابان های تهران 

۱۶ آذر به انقلاب ختم می شود.ادامه ی انقلاب به آزادی می رسد..اما تا رسیدن به خود تندیس آزادی باید همچنان ادامه داد. جمهوری اسلامی با آزادی فاصله دارد.در حالیکه در ظاهر با هم در یک امتداد هستند اما فاصله مطمئنی باهم دارند.جمهوریاسلامی با رسیدن به خیابان رودکی تمام می شود اما آزادی همچنان ادامه دارد. انگار که جمهوری اسلامی تمام توانش در همراهی با آزادی تا همان رودکی بوده است.

ملت خیابان کوتاهی است که با رسیدن به خیابان جمهوری اسلامی پایان می پذیرد.

سفارت انگلیس هم در خیابان جمهوری اسلامی قرار دارد.سفارت روسیه با اینکه در نوفل لوشاتو قرار دارد اما آن هم به جمهوری اسلامی نزدیک است.

اگر از انقلاب به آزادی و جمهوری اسلامی بخواهید برسید٬ مسیرها در تضاد با یکدیگر هستند.برای رسیدن به آزادی باید انقلاب را ادامه داد و برای رسیدن به جمهوری اسلامی باید از آزادی و انقلاب فاصله گرفته و انقلاب را رو به پایین رفت.. ضمنا دانشگاه و پارک دانشجو چقدر به انقلاب نزدیک هستند.

خیابان ایران هم خیابانی است که فقط عده ای خاص با عقایدی خاصتر در آن جای دارند.

پاسداران همان سلطنت آباد سابق است.فقط اسمش عوض شده. جهت همان جهت و شیب همان شیب است.

خیابان نبرد به پیروزی می رسد. خیابان پیروزی که ابتدای آن میدان شهداست.

....و برای رسیدن به فرجام از هنگام باید رفت.

منبع ؟ نمیدانم . این متن را از طریق ایمیل دریافت کردم و گفتم شما هم بخوانید