دنبال کننده ها

۲۸ مرداد ۱۴۰۱

گریز ناگزیر

از گرمای شهر فرار کردیم آمدیم اینجا . اینجا کنار دریاچه تن به آب و نسیم سپردیم و از غم روزگار کرانه گرفتیم و آبجویی نوشیدیم و خیام وار خواندیم که :
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نه ای ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
گرمای شهرمان در ساعت ده بامداد به ۹۵ درجه فارنهایت رسیده بود . جل و پلاس مان را جمع کردیم زدیم به چاک
حالا اینجا کنار دریاچه نشسته ایم و چنان باد خنکی میوزد که دل و جان آدمی را صیقل میدهد
جای تان خالی

۲۷ مرداد ۱۴۰۱

زاغ سار اهرمن چهرگان

حجت الاسلام سید باقر شفتی با دست خود بیش از یکصد و بیست نفر را گردن زده بود
ملایی که از زمان حضرت آدم تاکنون هیچ حجت الاسلام و هیچ آیت الله و کشیش و کاردینال و خاخام و ثقه الاسلامی ثروت و مکنت او را نداشته است

در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 08 17 2022
از گرمای شهر فرار کردیم آمدیم اینجا . اینجا کنار دریاچه تن به آب و نسیم سپردیم و از غم روزگار کرانه گرفتیم و آبجویی نوشیدیم و خیام وار خواندیم که :
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نه ای ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
گرمای شهرمان در ساعت ده بامداد به ۹۵ درجه فارنهایت رسیده بود . جل و پلاس مان را جمع کردیم زدیم به چاک
حالا اینجا کنار دریاچه نشسته ایم و چنان باد خنکی میوزد که دل و جان آدمی را صیقل میدهد
جای تان خالی

۲۶ مرداد ۱۴۰۱

بوی خون میآید

میگوید : آقا ! من از مجاهدین بدم میآید . اینها همان آخوند کراواتی هستند اما آرزو میکنم برای شش ماه هم که شده باشد به قدرت برسند
می پرسم خب چرا ؟
میگوید : دلم میخواهد مجاهدین قدرت را بدست بگیرند و طی کمتر از شش ماه نسل هر چه آخوند و حجت الاسلام و آیت الله و آفت الله را از روی زمین بردارند ! دلم میخواهد روی هر درختی یک آخوند آویزان شده باشد ! آخی .... آیا روزی به آرزویم میرسم ؟
خیره نگاهش میکنم . آدم معقولی بنظر میآید ، اما می بینم یک خلخالی ، یک لاجوردی ، یک خمینی ، و یک هیولای خونخوار از درونش سر بر می‌کشد .
بوی خون میآید . و من می ترسم . می ترسم.
بوی خون میآید
May be an illustration

حسن ! سنن آدام چخماز


اکبر آقا در تبریز همکارمان بود. با ساواک هم سر و سری داشت . عالم و آدم هم میدانستند . هروقت دماغ مان باد میکرد و گذارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد اکبر آقا وساطت مان را میکرد . نمیگذاشت زیر مشت و لگد شان له و لورده بشویم.
تا از تله ساواک بیرون میآمدیم میگفت : حسن ! سنن آدم چخماز . یعنی تو آدم بشو نیستی!
یک شب ما را دعوت کرده بود خانه اش . زمین و آسمان یخ بسته بود . چنان سرمایی بود که بقول اخوان «نفس کز گرمگاه سینه میآمد برون ابری شده تاریک ، چو دیوار می ایستاد در پیش چشمانم!»
نصفه های شب مست و ملنگ آمدیم از خانه اش بیرون . سوار ماشین شدیم . ماشین مان تکانی خورد و نشست . خیال کردیم پنچر کرده ایم . آمدیم بیرون . دیدیم دزدان محترم چهار تا آجر زیر ماشین مان گذاشته چرخ های عقب ماشین را دزدیده اند . هر دو تایش را.
صندوق عقب را باز کردیم . دیدیم لاستیک یدکی را هم برده اند.
ماشین اکبر آقا را سوار شدیم رفتیم خانه مان . فردایش یک عالمه پول دادیم سه تا چرخ خریدیم گذاشتیم زیر ماشین مان.
پس فردایش اکبر آقا زنگ زد که : حسن کجایی ؟ چرخ های ماشینت پیدا شده !
گفتیم : چطور ؟
گفتند : نصفه شب هر سه تا چرخ را آورده اند گذاشته اند دم در خانه ام !
گویا دزدها فهمیده بودند با یک ساواکی طرف اند. طفلکی ها لابد نمیخواستند گرفتار دوستاق خانه همایونی بشوند.
بعد از انقلاب اکبر آقا را گرفتند انداختند زندان . گویا چند ماهی زندان بود . بعدش آمد بیرون و در آتش سوزی خانه اش سوخت ودود شد رفت هوا!
طفلکی ساواکی بود ولی آدم خوبی بود .
دلم برای خودش و آن کلاه گیسی که روی سرش میگذاشت خیلی سوخت !
آن زمان‌ها اگر آدم رفیق ساواکی میداشت بد نبود ها !

۲۵ مرداد ۱۴۰۱

در صحرای کربلا

آقا ! ما در صحرای کربلا گیر کرده ایم!میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
آقا ! روزی دو سه بار از اداره هواشناسی برای مان پیغام و پسغام میآید که جناب گیله مرد! بهوش باش که فردا و پس فردا توفانی سهمناک همراه با باد و باران از جبهه شمالی خواهد آمد و ممکن است سیلاب راه بیفتد !
ما میآییم بیرون می بینیم حتی یک تکه ابر توی آسمان نیست
فردا و ‌پس فردایش هر چه چشم براه میمانیم و هر چه به آسمان خیره میشویم و هر چه به دامان میکاییل و اسرافیل می آویزیم ندبه و ناله میکنیم می بینیم نه تنها یک قطره باران از آسمان نمیآید بلکه گرمای هوا از هشتاد درجه به صد و هشت درجه فارنهایت رسیده است. باغچه خانه مان هم که تا دیروز پریروز بهشت شداد را میمانست حالا شده است کویر لوت . لاجرم همراه نیما میخوانیم :
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا
به برم می شکند .
امروز نشسته بودیم از گرما عرق میریختیم دیدیم یک نامه شداد و غلاظ از شهرداری آمده است که ای آقای فلان بن فلان ! از این تاریخ تا زمستان آینده حق ندارید گل های باغچه تان را آب بدهید . حق ندارید ماشین تان را بشورید. سعی بفرمایید بیش از سه چهار دقیقه در حمام نمانید !
گفتیم :اینهم اندر عاشقی بالای غم های دگر . خوب است نمیگویند بجای آب پپسی کولا میل بفرمایید.
پشت بندش هم دیدیم یک فقره قبض زهره آب کن برای مان فرستاده و بابت دو ماه گذشته دویست و نود و هفت دلار و هفتاد و چهار سنت نقره داغ مان کرده اند . حالا این هفتاد و چهار سنت اش برای چیست خودمان هم سر در نیاوردیم !لابد بابت همان چهار قطره آبی است که برای دست نمازمان مصرف کرده بودیم !( حالا اخم های تان را تو هم نکنید که مگر گیله مرد نماز هم می خواند ؟معلوم میشود پس از اینهمه سال هنوز ما را نشناخته اید)
باری ! یادمان میآید آن زمان های قدیم که مملکت مان هنوز مملکت امام زمانی نشده بود ایام محرم توی محله مان سینه زنی و زنجیر زنی راه می افتاد و خلایق بابت تشنگی امام حسین و علی اصغر به سر و کله خودشان میکوبیدند و ندبه و زاری میکردند .ما هم میرفتیم توی صف سینه زنان و همراه چهار تا تخم جن بد تر از خودمان سینه میزدیم و می خواندیم : در کرب و بلا آب نبود پپسی کولا بود!
حالا ترس مان این است اگر فردا پس فردا دو قطره آب آشامیدنی گیرمان نیایدلابد باید برویم پپسی کولا نوش بفرماییم. آنوقت با قند خون مان چه کار کنیم ؟
آقا ! انگار همه این رییسان و خشت مالان و خروسان بی محل و خرمگس های معرکه ینگه دنیا دست بیکی کرده اند یا ما را از تشنگی هلاک کنند یا با بالا بردن قند خون مان ما را بفرستند بغل دست حضرت عباس تشنه لب !

دروازه های جهنم

این رفیق مان -آقای موریس-زنگ زده بود حال و احوالی از ما بپرسد.چند گاهی بود از آقای موریس خبر نداشتم.
آقای موریس از آن ترامپیست های دو آتشه است که خیال میکند کون آسمان سوراخ شده و پیامبر جدیدی بنام آقای ترامپ از آسمان فرو افتاده است !
میگویم : در چه حالی جناب موریس؟ باغات زیتون در چه حالند؟ چه عجب شد که یاد ما کردی؟ بیوفایی مگر چه عیبی داشت که تو برگشتی و وفا کردی؟
میگوید : من اگرچه با دموکرات ها میانه ای ندارم و با هیچ دموکراتی هم همصحبت نمی شوم اما حسابت از سایر دموکرات ها جداست!
میگویم : ظل عالی مستدام ! غربیل به آبکش میگوید سوراخ داری !
برو ای ناصح و بر درد کشان خرده مگیر
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم ؟
آقای باریتعالی سایه شما و آقای ترامپ را از سرمان کم نفرماید!
ما که بد بودیم رفتیم از میان شما که خوبید چرا حال و احوالی از ما نمی پرسید؟ معاذ الله که با پیامی و کلامی رفع کربتی از خاطر حزین و رفع وحشتی از دل غمین مان نفرمودید .
ندانم آنکه دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و بجای آن چه خرید
می پرسد : درجه حرارت هوای شهرتان چند است؟
میگویم : صد و چهار درجه . فردا هم قرار است بشود صد و هفت درجه! خدا کند بتوانیم خر خودمان را از پل بگذرانیم.
میخندد و میگوید : اینجایی که من هستم درجه حرارت هفتاد و چهار درجه فارنهایت است
میگویم خوش به حالت . اینجا ما داریم جلوی کوره خورشید کباب میشویم.
میگوید :عجالتا خداوند دروازه های جهنم را بروی شما دموکرات ها گشوده است تا بدانید فردای قیامت چه چیزی در انتظارتان خواهد بود !
May be an image of text that says 'TOTALITARISMUS'

اکبر گنجی کجاست ؟

میخواستم بدانم این فیلسوف معاصر ! اکبر گنجی کجاست ؟ آیا به غیبت صغری رفته است ؟
آیا دیگر « قلمفرسایی» نمیفرماید ؟
آیا به خواب قیلوله فرو رفته است ؟
آیا آردش را بیخته و الک اش را آویخته است؟
آیا دیگر « هل من مزید » نمیگوید ؟
آیا از «یوم تبلی السرایر » دست باز داشته است؟
آیا نعلش افتاده لنگ می زند ؟
آیا از این نمد کلاهی فراهم کرده و به گوشه عزلت لمیده است ؟
آیا بقول سعدی« مصلحت چنان دیده است که در نشیمن عزلت نشیند و دامن صحبت فراهم چیند و دفتر از گفت های پریشان بشوید و دیگر پریشان نگوید ؟ »
آیا ترور سلمان رشدی وجدان خفته او را بیدار نکرده است؟
آیا بقول نیما «از بیم ، تیغ راهزنان تیز میکند ؟»
راستی این فیلسوفی که روزگاری نه چندان دور برایش دل سوزانده بودیم کجاست ؟
بقول شاملو :
زمین
از اینگونه حقارت بار نمیماند
اگر آدمی
بهنگام
دیده حیرت میگشود
——
هل من مزید= آیا باز هم هست ؟
یوم تبلی السرایر= بر اساس آیه شماره ۹ سوره طارق ، روزی است که در قیامت همه راز های پنهانی انسان آشکار میشود
No photo description available.