دنبال کننده ها

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

عجب روزگاری است ؟

دیگر نمی توانم به اخبار رادیو یا تلویزیون گوش بدهم . عصبانی میشوم . تنم به لرزه می افتد .
پیش از این، بهنگام رانندگی به رادیویNPRگوش میدادم . حالا تاب تحمل آنرا هم ندارم .
همسرم گهگاه خبرهای شامگاهی BBC را گوش میدهد . من تاب شنیدن آنرا هم ندارم . میگویم : میشود صدایش را کم کنی؟
من که عمری در قلمروی شعر زیسته ام دیگر هیچ شعری هیچ شوقی در من بر نمی انگیزد.
حوصله ناله ها و ندبه های هموطنان را هم ندارم .
در کتابخانه ام صدها کتاب ناخوانده مانده است . میروم یکی را برمیدارم و یکی دو صفحه اش را میخوانم و رهایش می کنم .
از تحلیل های سیاسی هم بیزارم . گهگاه میآیم در این صفحات پرت و‌پلاهایی به هم می بافم و میگذرم .
انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست .
انگار زندگی از معنا تهی شده است.
از تباهی انسان در رنجم
از بی پناهی انسان نیز .
زمانه غریبی است
گویی بجای شهد ، زهر می چکد به کام آدمیان
عجب روزگاری است !
بقول حسین منزوی:
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی بفکر پریدن بود

نان

« نان» را می توان با کلمه نوشت
اما هیچ کلمه ای « نان» نمی شود .
«سید علی صالحی»
May be an image of bread

زمستان باز میگردد

از سانفرانسیسکو میآمدیم خانه . دیدیم اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند که اگر از بزرگراه شماره پنجاه میگذرید باید حتما زنجیر چرخ داشته باشید!
خنده مان گرفت. گفتیم اواسط ماه مه مگر نیست ؟ همین چند سال پیش در چنین روزی گرمای هوای شهر مان به صدو دوازده درجه فارنهایت رسیده بود . حالا باید زنجیر چرخ داشته باشیم؟
رسیدیم نزدیکی های خانه مان . دیدیم بقول شاملو : بیابان را سراسر مه گرفته است.رادیو هم خبر میدهد چهار قدم پایین تر برف می بارد .
رسیدیم خانه . الحمدالله کارمان به زنجیر چرخ نکشید. از ماشین که پیاده شدیم دیدیم خدای من انگار چله زمستان است . چنان سوز سردی میآمد که اگر چهار دقیقه دیگر مانده بودیم از سرما می چاییدیم. رفتیم توی حیاط دیدیم گل های نازنینی که « به جانش کشتم و به جان دادمش آب» دارند از سرما پژمرده می‌شوند . رفتیم یکایک آنها را پوشاندیم و آنگاه بخاری ها را که یکی دو هفته ای بود به انبار فرستاده بودیم آوردیم روشن کردیم تا از سرما هلاک نشویم . تلویزیون را که روشن کردیم فهمیدیم دمای شهر ما از دیروز تا امروز هیجده درجه کاهش یافته است
ما فرزند آب و دریا هستیم . از سرما نفرت داریم . دل مان میخواهد هر چه زودتر گرما و تابستان از راه برسند و ما هفته ای سه چهار روز تن به آب دریا بسپاریم اما انگار طبیعت هم با ما سر ناسازگاری دارد
یعنی زمستان دارد باز میگردد ؟

۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱

هیچکس حق اطاعت ندارد


آزادی، همواره مستلزم آزادی مخالف و دگر اندیش است.
هیچ حاکمی بیش از استالین و هیتلر آزادی« آری گفتن » رابه چالش نکشیده است.
هیتلر ، یهودیان و کولی ها را از حق« آری گفتن » محروم کرد.
و استالین تنها دیکتاتوری بوده است که سر پر شورترین حامیانش را جدا کرده است.شایدبه این خاطر که می دانست هر کس « آری » بگوید می تواند « نه» هم بگوید.
«هانا آرنت»
در گفتگو با آدلبرت رایفAdelbert Reif روزنامه نگار و اندیشمندآلمانی
***در شهر هانوفر بر روی دیواری تصویری از هانا آرنت دیده میشود که بر روی آن این جمله از هانا آرنت آمده است:
هیچکس حق اطاعت ندارد

رفاقت با مارمولک

آقا ! ما با یک مارمولک رفیق شده ایم! لابد خنده تان گرفته؟ خنده هم دارد والله ! لابد خواهید گفت کدام کارمان شبیه آدمیزاد است تا این یکی باشد ؟
آقا! ما صبح که از خواب پا میشویم شنبه باشد یکشنبه باشد چهار شنبه باشد جمعه باشد برای مان هیچ فرقی نمیکند . میرویم صورت مان را شش تیغه میکنیم . بعدش میرویم دوشی میگیریم و عطر و پودری به خودمان میمالیم و لباس می پوشیم میآییم طبقه پایین صبحانه میل بفرماییم . بعد از صبحانه اگر هوا آفتابی باشد میرویم حیاط خانه جلوی آفتاب می نشینیم و سیغاری می گیرانیم و میرویم توی فکر و خیالات ! این فکر و خیالات لعنتی هم که هیچگاه دست از سرمان بر نمیدارد . فرض بفرمایید آقای پوتین امپراتور روس و پروس و توابع ! یک روز هوس میکنند با یک عالمه توپ و تانک وموشک و ترقه بروند اوکراین و بخواهند مختصری اهالی محترم آن کشور را گوشمالی بفرمایند ، ما اینجا در ینگه دنیا در حالیکه صبحانه مان را خورده و سیغار مان را هم کشیده ایم یکهویی تن مان شروع میکند به لرزیدن . هیچ هم از خودمان نمی پرسیم که آخر پدر آمرزیده جنگ پشه و حبشه چه ربطی بشما دارد ؟ همینطور تن مان شروع میکند -بی ادبی نشود - مثل خایه حلاج لرزیدن ! حالا بیا و درستش کن . سیغار دیگری می گیرانیم و برای اینکه گرفتار ملامت ها و پندهای حکیمانه و طبیبانه عیال قرار نگیریم میرویم سیصد بار دست و دهان مان را می شوریم و مثل بچه آدم میآییم میرویم سراغ کتاب های مان .
در این اوضاع و احوال قاراشمیش ، مدتی است یکدانه مارمولک مامانی از یک سوراخ سنبه ای بیرون میآید و زل زل نگاهی به ما می اندازد و انگار میگوید حال حضرتعالی خوب است ؟ آن اوائل کمی از ما می ترسید و تا تکان میخوردیم جستی میزد ‌‌میرفت جایی قایم می‌شد اما حالا مدتی است چنان با ما رفیق شده است که اگر یک روز سر ‌وکله اش پیدا نشود ما نگران میشویم و به هر سوراخ سنبه ای سرک میکشیم نکند بلایی سر این مارمولک نازنین مان آمده باشد !
این مارمولک نازنین حالا دیگر با ما خیلی رفیق شده است. میآید کنار دست مان می نشیند و هی دم مبارکش را تکان میدهد . نمیدانیم گشنه شان است تشنه شان است یا چه فرمایشی دارند . همینطور می نشینند ما را می پایند .
امروز آمده بود کنار دست مان نشسته بود و هی دم تکان میداد . ما که نمیدانیم چه غذایی دوست دارند و گرنه میرفتیم یک عالمه غذای مارمولک برای شان میگرفتیم تا طفلکی از این بابت کم و کسری نداشته باشد .
اگر شما میدانید مارمولک ها چه غذایی دوست میدارند لطفا با خبرمان کنید تا خدای ناکرده این رفیق بی آزار خوشرنگ و خوش کردار مان گرفتار گرسنگی نشود .
این را هم بگوییم که ما یک رفیقی داشتیم که ماهها با یک سوسک رفیق شده بود .
این رفیق مان را انداخته بودند توی یک سلول انفرادی. سلولی که از درو دیوارش نکبت و کثافت میبارید . سه چهار ماهی آنجا بود . یک روز از یک سوراخ سنبه ای سوسکی آمده بود به زیارت ایشان . ایشان هم تکه خمیری را گذاشته بودند جلوی سوراخش تا جناب سوسک گرسنه نماند .
آقا ! همین تکه خمیر باعث شده بود هر روز سر ساعت معین سر و کله جناب سوسک پیدا بشود و اگر خدای ناکرده روزی غیبت میفرمودند رفیق مان چنان دلواپس می‌شد که حاضر بود عمله جور بیایند او را دوباره به شلاق ببندند ولی از دیدار جناب سوسک محرومش نکنند . رفیق مان توی آن تاریکی و ظلمات با همین سوسک درد دل میکرد و حتی برایش شعر می خواند . حالا ما هم کم مانده است برای مارمولک مان درد دل کنیم و شعر بخوانیم .
کدام شاعر بود که میگفت : از محبت خارها گل میشود ؟
No photo description available.

رادیو ایران هشتاد و دو ساله شد

رادیو ایران هشتادو دو ساله شد. نگاهی به تاریخچه تاسیس رادیو در جهان
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 05 04 2022

۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

دزدی سیر

رفته بودیم اورگان . تابستان بود . رفتیم دیدن شرابخانه ای بر بالای کوهی. روز بسیار دل انگیزی بود . از کنار مزرعه سیر گذشتیم . دهها هکتار بود .
توقف کردیم . همراهان رفتند دزدی سیر ! ما هم تماشای شان میکردیم . سر انجام ما هم به وساوس شیطانی گرفتار آمدیم و شریک دزدان شدیم تا ثواب آخرتی برای فردای مان ذخیره کنیم ! چند بوته سیر کندیم و سوار ماشین شدیم و الفرار .
اما چقدر خندیدیم . اولین بار بود که دست به دزدی میزدیم .
دیگران دکل نفت و میلیارد میلیارد می دزدند ما هم سیر می دزدیم.
یعنی فردا روز قیامت ما را همراه با دکل دزدان به ژرفای جهنم پرتاب میکنند ؟
بقول حافظ جان : وای اگر از پس امروز بود فردایی!
این هم عکسی از همان دزدان سیر ! حالا مانده ایم با این سند و مدرکی که اینجا گذاشته ایم روی پل صراط جواب نکیر و‌منکر را چه بدهیم ؟
May be an image of 2 people, people standing, outdoors and tree

۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

بمانی

ما روزگاری گاو پیشانی سپیدی داشتیم بنام « بمانی».
این بمانی خانم علیه الرحمه ! یکی دو تا گوساله برای مان زاییده بود اما به هیچ ناله و ندبه و استخاره و استعاره و من بمیرم تو بمیری حاضر نبود کسی به پستان های پر شیرش دست بزند . چنان عر و تیزی میکرد و چنان لگد هایی می انداخت که زهره آدم آب می‌شد.
نمیدانم بالاخره بر سر « بمانی » مان چه بلایی آمد ؟ آیا سالها همچنان چرید و زایید و نگذاشت کسی به پستان های پر شیرش دستی برساند یا اینکه سر انجام گذرش به قصابخانه مشدی یدالله افتادو بر چنگکی آویخته شد ؟
همزمان با لگد پرانی « بمانی» ما هم سرگرم لگد پرانی های انقلابی و سوپر انقلابی به اعلیحضرت رحمتی بودیم و چنان نعره هایی میکشیدیم که زهره همسایه ها و همولایتی های مان آب می‌شد !
بگمانم بابت همان لگد پرانی هاست که سالهاست بر چنگک قصابی های جهان آونگ شده ایم !
May be an image of animal, nature and grass

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

مهمانی زورکی

نوا جونی را برده بودند مهمانی . مهمانی زورکی.
ناچار با آرشی جونی رفتیم رستوران ناهار خوردیم . بعدش رفتیم پارک . کلی بازی کردیم . وقتیکه خوب خسته شد گفت : بابا بزرگ ! حالابرویم Jamba Juice . رفتیم آنجا . گفت : من بلو اسکای Blue Sky دوست دارم . برایش بلو اسکای خریدم .
غروب وقتی برگشیم خانه دیدیم نوا جونی بغض کرده است ‌‌کم مانده است گریه کند
گفتیم : چی شده بابا جونی؟
گفت : شما رفتید رستوران مرا با خودتان نبردید .
گفتم : آخر تو‌رفته بودی مهمانی
گفت : من آن مهمانی را دوست‌نداشتم
It was boring
گفتم : خب ، اینکه ناراحتی ندارد عزیزم . پاشو برویم پارک . بعدش میرویم رستوران شام می خوریم .
رفتیم پارک . نیم ساعتی بازی کردیم . گفت : حالا برویم بستنی بخوریم .
رفتیم بستنی بخوریم
پرسید : بابا بزرگ ! چه نوع بستنی دوست داری؟
گفتم : وانیلا
گفت: من بستنی شکلاتی دوست دارم.
رفتیم بستنی سفارش دادیم آمدیم پای صندوق.
بر گشت گفت : بابا بزرگ! من بیست دلار دارم . شما حالا پول بستنی را بده وقتی رفتیم خانه پنج دلار بشما میدهم !
مانده بودم چه بگویم ؟ میخواستم بگویم : عزیزم . تو جان و جهان بابا بزرگ هستی. چطوری می توانم از تو‌پول بستنی بگیرم ؟
May be an image of 1 person, standing, dog and outdoors

هویدا در زندان شاه و ملایان

در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 04 27 2022