دنبال کننده ها

۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

تماشای گل ها

امروز رفتیم به تماشای بوستان .
گفتیم : بهار است و حیف است به زیارت گل ها نرویم .
نمیخواستیم بهار شتابان بگذرد و مادر حسرت گل و باغ و باغستان آن شعر منصور اوجی را زمزمه کنیم که:
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت .
کجاست بام بلندی؟
ونردبان بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و ، نعره بر آری :
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت
دیروز هم نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- آمده بودند دیدن ما .
عصر که شد نوا جونی در آمد که : بابا بزرگ ! برویم دیدن آهو ها
.
به هوای دیدن آهوان از کمرکش باریکه راهی پر فراز و نشیب گذشتیم . رفتیم تا بلندای کوهساری. باد می وزید . بادی سرد . آسمان هم اخم کرده بود . میخواست ببارد .
به اینسو و آنسو چشم انداختیم . از آهوان نشانی نبود . لابد به مهمانی گلها رفته بودند . بوقلمون های وحشی هم خودی نشان ندادند .
آمدیم خانه .
غروب که شد آرشی جونی کفش و کلاه کرد که : بابا بزرگ ! دوباره برویم دیدن آهوان . شاید حالا بازگشته باشند .
بهانه ای جور کردیم و نرفتیم . باران هم نم نمک می بارید .
و اندوهی بر سیمای آرشی جونی نشست

۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

حسن جان

این رفیق شاعرمان - مسعود سپند -چند روزی بیمار بودو در بیمارستان .
شب ها به او زنگ میزدم و چند دقیقه ای با هم گپ میزدیم . حالا بر گشته است خانه اش. امیدوارم دیگر به طبیب و مرهم و درمانی نیازش نباشد .
این شاعر دلخسته که سروده هایش از شور میهن پرستی آکنده است نه تنها سخنسرای یگانه ای است بلکه در رفاقت و مهربانی و گشاده دستی و دریادلی و نیکمردی هم یگانه و بی همتاست.
چند وقت پیش دعوتش کرده بودم شامی ناهاری بیاید خانه ما . البته هروقت خانه ما میآید همینکه چشمش به کتابخانه ام می افتد داغش تازه میشود و می‌گوید : حسن جان ! نیمی از این کتاب ها را از من گرفته ای و پس نداده ای!
حالا کاری نداریم که طایفه شاعران اصولا آدم‌های خیال پردازی هستند اما بینی و بین الله من هر وقت کتابی از این سپند شاعر گرفته ام پس نداده و پس هم نخواهم داد !
باری، دعوتش کرده بودیم بیاید خانه ما . پیش از آنکه بیاید شعری سرود و برایم فرستاد . شعر این است :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دور از وطن ، از دوستان ، یاران حسن جان
هر هفته غایب می شوی اندر شب شعر
آن وقت می گویی بیا مهمان حسن جان؟
البته می آیم بدیدارت به زودی
تا گویمت می جان تره قربان حسن جان

۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

باده پیش آر هر چه بادا باد


جرجى زيدان مى نويسد :
" وليد بن يزيد بن عبدالملك اموى ، خليفه مسلمين -كه در سال 126 هجرى قمرى در گذشت - جز شراب و شكار هوسى نداشت .
او حوض هايى پر از شراب فراهم ساخته بود و در ميان حوض شراب غوطه مى خورد و شراب مى نوشيد .
اين خليفه ى اهل صفا متاسفانه بيش از يك سال خلافت نكرد و جايش را به كسانى داد كه خودشان اگرچه همواره شراب ميخوردند و در آغوش پريرويان غوطه ور بودند اما دماغ و گوش شرابخواران و نظر بازان را مى بريدند !!

میخواهی دویست سال بمانی ؟


مهدی اخوان ثالث ، پیش از آنکه رخت از این جهان بر کشد چند روزی در انگلستان مهمان ابراهیم گلستان بود ، در همان قصری که بقول شاهرخ مسکوب « زمانی یک تاجر تازه به دوران رسیده آلمانی و پولدار شده در هند ، به سبک ویکتوریایی ساخته است .
همان قصری که زشتی سرد و زمخت ویکتوریایی ، تفرعن خر پول آلمانی ، و چلمنی و ندانم کاری تازه به دوران رسیده هندی ، همه در این قصر جسیم با ستون های ضخیم ، اتاق های وسیع و طاق های رفیع و مهیب جمع است »
جلوی ایوان نهال نازک بلوط نورسی سر از خاک در آورده بود ،
گلستان میگوید : یک روز که اخوان اینجا بود کنار این قلمه روی زمین نشسته بودیم .
اخوان دستی به آن زد و گفت :
⁃ خوار جنده ! ما دو سه روز دیگر از این دنیا میرویم و تو ناکس میخواهی دویست سال بمانی ؟
May be an image of 1 person

مخاطب در حال عبادت است


ما یک رفیق توده ای داریم که هزار سال است توده ای است ! اصلا انگار توده ای به دنیا آمده است . درست مثل بعضی از مقام های معظم که بهنگام زاده شدن یاعلی یا علی میگفته اند ایشان هم وقتیکه بدنیا میآمدند هی فریاد میکشیدند زنده باد حزب توده !
این رفیق ما آدم نازنینی است . راستگوست .همان است که می نماید . اهل هیچگونه حقه بازی و بشکن و بالا بنداز نیست .بسیار نازکدل هم هست . مدام برای فقیران و پا برهنگان ناله و ندبه میکند . تنها عیبش این است که دنیا و ما فیها را از روزنه دید یک توده ای مومن و معتقد تفسیر و تبیین میفرماید . آدم کتابخوانده ای هم هست .دستکم میداند ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چه . یک عالمه هم داغ و درفش حکومتیان را بر دل دارد .
ما پریشب ها دل مان هوایش را کرد . زنگ زدیم خانه اش تهران . گفتیم هم حال و احوالی میکنیم و هم کمی سر بسرش میگذاریم و مثل قدیم ها میخندیم و کمی دلتنگی هایمان را فراموش میکنیم .
وقتی شماره اش را گرفتیم نمیدانیم از پیامگیر خانه شان بود یا از طرف مخابرات که این پیام به گوش مان رسید :
مشترک محترم !
مخاطب در حال عبادت است . بعد از پایان راز و نیاز با معبود با شما تماس میگیرد
آقا ! ما مانده ایم معطل که توده ایها مسلمان شده اند یا مسلمانها توده ای ؟این معبود کیست؟ آقای باریتعالی است ؟ آقای دایی یوسف است ؟ قمر بنی هاشم است ؟ آقای چه گوارا است ؟ مرحوم کیانوری است ؟ کیست ؟
مملکت عجایب است این سرزمین آریایی اسلامی شاهنشیخی جمهوری اسلامی مان !!

۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

مشاور اقتصادی آقا !!

آقا ! ما سی چهل  سال است امریکا هستیم هنوز که هنوز است از کار این خلایق ینگه دنیایی سر در نیاورده ایم 
می پرسید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
یک بنده خدایی میآید ماشین یک بنده خدای دیگری را میدزدد تا برود دوری بزند و هوایی بخورد دلش کمی باز بشود ! اما می بینی ظرف چهار پنج دقیقه دویست تا ماشین پلیس و سیصد تا آمبولانس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی آژیر کشان و نعره زنان دنبال آن آقای دزد بیچاره راه می افتند ؛ خیابان ها را قرق میکنند ؛ بزرگراهها را می بندند ؛ با هلیکوپتر و هواپیما آن آقای دزد محترم را رد یابی میکنند و اصلا هم حالی شان نیست که آن بنده خدای دزد مادر مرده ممکن است زهره ترک بشود ؛ بی ادبی نشود توی شلوارش بشاشد ؛ سکته قلبی بکند ؛ بلایی بسرش بیاید !
حالا همه این لشکر کشی ها برای چیست ؟ برای اینکه یک ماشین ابوطیاره عهد دقیانوس را که همه اش چهار دلار نمی ارزد از این آقای دزد بگیرند و بدهند به صاحبش !!
خب پدر آمرزید ها ! شما که دویست سیصد هزار  دلار خرج کرده اید و اهالی یک شهر را زابرا کرده اید که یک ماشین عهد مرحوم مغفور آقای فورد را به صاحبش بر گردانید چرا با یکدهم همین خرج و مخارج ده - بیست تا ماشین مدل بالای گرانقیمت نمی خرید و یکی شان را به همان آقای دزد محترم ؛ یکی شان را به آن آقای دزد زده ! یکی شان را به عمه  آقای دزد و یکی را هم به خاله جان بنده نمی بخشید ؟ اینطوری نه کسی زهره ترک میشود ؛ نه آقای دزد بیچاره توی شلوار نازنین گرانبهایش میریند ؛ و نه اینهمه لشکر کشی لازم است ! تازه چند ده هزار دلار هم صرفه جویی میکنید ! خلاف عرض میکنم ؟
 چطور است ما برویم مشاور اقتصادی آقای بایدن بشویم ؟ ها ؟ بد فکری نیست ها 1؟؟

۳۱ فروردین ۱۴۰۰

گربه های من
اینها گربه های من بودند . هر کدام شان هم اسمی داشتند . تا مرا میدیدند بدو بدو میآمدند از سر و کولم بالا میرفتند . گربه های نارنجی من .
یک روز رفتم از والمارت برای شان غذای گربه خریدم . نمیدانستم چینی است . نمیدانستم از چین آمده است . به گربه هایم دادم .فردایش همه شان مردند . چهار تا گربه بودند . همه شان به رنگ نارنجی . کنار مزرعه برای شان خانه ساخته بودم . هنوز صدای میو میو شان در گوشم است .
گربه های نازنین نارنجی من . یادتان با من است
May be an image of cat


 از روزگارانی نه چندان دور .

با دختر و پسرم - آلما و الوین 

۲۹ فروردین ۱۴۰۰

اندر عوالم بازنشستگی


صبح ، ساعت شش از خواب بر می خیزم .تلویزیون را روشن میکنم .چند دقیقه ای به خبرهای جهان گوش میدهم . چه دنیای هشلهفی! همه اش جنگ است و فقر و آدمکشی و نکبت . همه اش دوغ و دروغ و یاوه.
صورتم را شش تیغه میکنم . دوش میگیرم . لباس می پوشم . زلفکم را شانه میکنم . عطر و پودری به خودم میمالم . انگار به عروسی دانولد ترامپ دعوت شده ام .
می خواهم بیایم بیرون . زنم سر بر میدارد و می پرسد :
-میخواهی جایی بروی؟
میگویم : نه!
می پرسد : پس چرا لباس پوشیده ای؟
میآیم توی آشپزخانه . می خواهم صبحانه بخورم. نگاهی به نان و پنیر می اندازم . اشتهایم‌کور میشود . لحظه ای بعد می‌روم دوتا تخم مرغ برمیدارم و نیمرو درست میکنم . از آشپزی تنها نیمرو درست کردن را بلدم.
به یاد حرف های زنم می افتم که می‌گوید :
تخم مرغ نخوری ها ! کلسترول ات بالاست.
دارو هایم را جلویم می چینم.یکی شان را میخورم . می خواهم دومی اش را بخورم که به شک می افتم . آیا قرص اولی را خورده ام ؟با چه والذاریاتی قرص ها را می خورم .
می‌روم توی حیاط. زنم هنوز خواب است . خواب که نه . نیمه بیدار است.یواشکی سیگاری می گیرانم و دود میکنم .
زانوهایم درد میکند . زنم می‌گوید : از سیگار است.
می گویم : من که روزانه فقط یک نخ سیگار دود میکنم !
می گوید : همان یک نخ سیگار زهر هلاهل است.ریه هایت را از کار می اندازد . خون به رگ های پایت نمی رسد . قلبت را بیمار میکند .
با ترس و لرز یکی دو تا پک به سیگار میزنم و رهایش میکنم .
می‌روم توی باغچه. به گل ها آب میدهم . گوشه کنار های حیاط را آبپاشی میکنم .زباله ها را در سطل زباله میریزم . ظرف ها را می شویم . نجاری میکنم . پرچین ها را برای صدمین بار رنگ میزنم . ماشین ها را برای هزارمین بار می شورم . کفش ها را واکس می زنم .اتاق ها را جارو میکنم . سالاد درست میکنم .
حوالی ظهر زنم بیدار میشود . خواب نبوده است .
میآید صبحانه ای می خورد .
می پرسد : صبحانه خورده ای؟
میگویم : خورده ام .
می پرسد : چه خورده ای؟
به دروغ میگویم : نان و پنیر !
همسایه دست راستی ام زن شصت هفتاد ساله ای است . بسیار مهربان. او هم هر روز چنان چسان فسان میکند که گویی می خواهد همراه من به عروسی دانولد ترامپ بیاید .
حالم را می پرسد . حالش را می پرسم . چند دقیقه ای در باره آب و هوا حرف میزنیم .
همسایه دست چپی ام اما زنی است تنها .پنجاه و چند سالی دارد . صبح خیلی زود می‌رود سر کار و شب دیر وقت خسته و مانده به خانه بر میگردد . او را کمتر می بینم . فقط روزهای شنبه و یکشنبه می بینمش. سلامی و علیکی و حال و احوالی.
یک سگ کوچک پشمالوی سپید دارد . چند دقیقه ای با سگش بازی میکنم و چند دقیقه ای هم در باره آب و هوا و آسمان و زمین حرف میزنیم . رویم نمیشود بپرسم چرا آن پرچم گنده امریکا را جلوی در خانه اش آویزان کرده است .
حوالی عصر به زنم میگویم : برویم بیرون .
میرویم کنار دریاچه ای یا رودخانه ای ، یا جنگلی و باغی و باغستانی.
گهگاه میرویم کازینو . همان کازینویی که دور و بر خانه ماست .ما که اهل قمار و برد و باخت نیستیم . پولش را هم نداریم . رستوران هایش نیمه تعطیل است . خلایق نشسته اند و پول های شان را در چاه ویل می ریزند .
قدمی میزنیم و قهوه ای می نوشیم و بر میگردیم خانه مان .
زنم می‌گوید : آخی.... هیچ جا خانه آدم نمیشود .
ساعت شش بعد از ظهر ناهار می خوریم . بعد از ناهار میرویم تلویزیون تماشا کنیم . من حوصله تماشای تلویزیون ندارم . فیلم هایش چنگی به دلم نمی زند . وسط های کار خوابم می برد .فیلم ایرانی هم هرگز تماشا نمی کنم . مرا به مرز جنون میرسانند .پیچ و مهره های اعصابم را بهم میریزند .
به زنم میگویم : می‌روم بخوابم . شب به خیر !
زنم می‌گوید : هنوز که ساعت هشت نشده!
میگویم : می‌روم دراز بکشم .
ساعت نه شب خوابم می برد .ساعت یازده بیدار میشوم . تلویزیون را روشن میکنم تا دوباره خوابم ببرد .
ساعت دو شب دوباره بیدار میشوم . با تلفنم کلنجار می‌روم . به اینجا و آنجای جهان مجازی سرک می کشم .خواب هایم را می نویسم .( رفیقم می پرسد : چه ساعتی می توانم به تو زنگ بزنم ؟ میگویم : سه نیمه شب ! )
زنم می‌گوید : یکی از این کتاب های صوتی را بگذار بلکه خواب مان ببرد .
به داستایوسکی گوش میکنیم .به تولستوی گوش میکنیم . با گراهام گرین به سفری دور و دراز میرویم . با رضا دانشور نماز میت می خوانیم . با حرف های عمران صلاحی می خندیم .با جمالزاده و مشدی قربانعلی اش همپا و همراه میشویم . توپ مرواری و علویه خانم گوش میدهیم . ناصر زراعتی برای مان قصه می خواند . چه صدای گرمی دارد . قصه پر غصه دیوید کاپر فیلد را می شنویم .با ماکسیم گورکی به جستجوی نان میرویم.با مارک تواین و ویکتور هوگو و همینگوی همراه میشویم .
وسط های قصه خواب مان می برد . صبح که پا میشویم می بینیم دهها قصه را نا شنیده رها کرده ایم .خواب مان برده است .
و فردا روز از نو روزی از نو .