دنبال کننده ها

۲۹ دی ۱۳۹۹

واستان از دست دیوانه سلاح
نهاد های نظامی و امنیتی ایالات متحده نگرانی خود را از بروز حملات مسلحانه در آیین سوگند ریاست جمهوری امریکا ابراز کرده اند.
بیش از بیست و پنج هزار تن از نیروهای گارد ملی امریکا راهی واشنگتن شده اند تا از تکرار رویدادهایی مانند یورش روز هفدهم دیماه به کنگره جلوگیری کنند
نهاد های امنیتی دولت فدرال بسرعت در حال بررسی پیشینه هزاران تن از نیروهای گارد ملی هستند و نگرانند مبادا افرادی از میان همین نیروها دست به اقدامات مسلحانه بزنند.
در این اوضاع و احوال کد اتمی ایالات متحده هنوز در دست آقای ترامپ است و می تواند با فشردن دکمه ای جهان و هر چه در او هست را به باد فنا دهد .
مولانا شعری دارد که گویی مصداق روزگار اکنونی ماست.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عقل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند-
دست او را ، ورنه آرد صد گزند

جان تان جور است ؟

ممد آقا آمده بود دیدنم . از سفر افغانستان بر میگشت.
تا چشمش به من افتاد با مهربانی گفت :
صاحب! جان تان جور است؟
میگویم : خوبم ممد آقا جان . خوبم . همینکه هنوز کارمان به شفاخانه نکشیده است خوشحالیم .
می‌گوید : بود و باش تان چطور است ؟ حالی میرفتیم تاهو . به خودمان گفتیم هله! ناجوانی است اگر پس از چاشته به دیدن شما نیاییم.خانه تان آبادان ، آدم « زنده جان » اگر رخصتی یافت چه بهتر که به حیث رفاقت به دیدن این و آن برود .آدم‌ها که عسکر و ضابط طالبانی نیستند که آدمیزاد با دیدن شان سر چرخی بگیرد !
می پرسم : ممد آقا جان !از افغانستان چه خبرآورده ای؟
می‌گوید: ببین صاحب !هر گچالوی خرد و کلانی حالا برای خودش قوماندان شهر و ناحیه ای است و به لت و کوب خلایق سرگرم .هر کیسه بری هم به گریان کردن خلق خدا مشغول است. و هر چوکی دار مکتبی هم به چالان کردن آتش جنگ و آدمکشی .
قصه کردن حال و روز افغانستان موجب دق آوردن آدمی میشود . فقط این را بگویم که :
هرجا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری.
*********************************************************************************************
جان تان جور است؟= حال تان خوب است؟
بود و باش= زندگی- روزگار
هله= بر خیز - زود باش
نا جوانی= بی معرفتی
چاشته= ناهار
سر چرخی= سرگیجه
گچالو=سیب زمینی
قوماندان= فرمانده
لت و کوب= سرکوب
کیسه بر= جیب بر
چوکی دار مکتب= بابای مدرسه- فراش
چالان کردن = روشن کردن
دارندگی و برازندگی
در دارالخرافه اسلامی ، یک تابلوی نقاشی آیدین آغداشلو به مبلغ دوازده و نیم میلیارد تومان فروخته شده است .
دلم میخواهد یقه خریدار تابلو را بگیرم و بگویم :
مادر قحبه ! اینهمه پول را از کجا آورده ای ؟

شاه رفت


به رفیقم در ایران زنگ میزنم و میگویم: چه میکنی؟
می‌گوید: بمناسبت چهل و دومین سالروز فرار شاه خائن خدا بیامرز ! - که الهی نور به قبرش ببارد - رفته بودم مشت محکمی توی دهان امریکا و اسراییل و صهیونیسم و
استکبار جهانی بزنم
می پرسم : زدی؟
می‌گوید : چنان زدم که صدایش توی واشنگتن و تل آویو پیچید . نشنیدی؟
میگویم : نه! نشنیدم! من سانفرانسیسکو هستم . پیر شده ام گوش هایم هم کمی سنگین شده است!

۲۵ دی ۱۳۹۹

پیاده روی

با عیال رفتیم پیاده روی . دور و بر خانه مان . هرچه چشم گرداندم از آهوان و بوقلمون های وحشی خبری نبود . بگمانم رفته بودند خواب قیلوله !
یکساعتی راه رفتیم . درختان دارند جوانه میزنند . همین روزهاست که بهار از راه برسد . از کنار یک معدن طلا گذشتیم . سهمی از طلا گیرمان نیامد . پیش از ما جویندگان طلا ته مانده های معدن را به یغما برده بودند . حالا کنار معدن طلا موزه ای و فروشگاهی است . خلایق میآمدند به تماشا . عالیجناب کرونا آمده است دکان شان را تعطیل کرده است .
جای تان خالی بود البته.

تمدن و مرارت هایش

فروید میفرماید :
The first human who hurled an insult instead of a stone was the founder of civilization.
کتاب تمدن و مرارت‌هایش
civilization and its discontents
نوا جونی و بابا بزرگ
Image may contain: 2 people, closeup

ششلول بندان وطنی

پس از بمباران مجلس شورای ملی توسط محمد علیشاه قاجارو تبعید و کشتار بسیاری از آزادیخواهان ؛ میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی نامه ای به مرحوم علامه دهخدا فرستاد که بگمانم همه ما باید آنرا بخوانیم و از آن درس بیاموزیم :
نامه طالبوف چنین است :
" امیدوارم که بزودی تمام پراکندگان وطن باز به ایران بر گردند و بجای مجادله و قتال ؛ در خط اعتدال کار بکنند ؛ یعنی خار بخورند و بار ببرند و کشتی مشرف به غرق وطن را به ساحل نجات بکشند . بدیهی است تا پریشان نشود کار به سامان نرسد
عجیب این است که در ایران بر سر آزادی عقاید جنگ میکنند ولی هیچکس به عقیده دیگری وقعی نمیگذارد سهل است اگر کسی اظهار رای و عقیده نماید متهم و واجب القتل ؛ مستبد ؛ اعیان پرست ؛ خود پسند ؛ نمیدانم چه و چه نامیده میشود و این نام را کسی میدهد که در هفت آسیاب یک مثقال آرد ندارد . یعنی نه روح دارد ؛ نه علم ؛ نه تجربه ؛ فقط ششلول دارد ».
بیش از یکصد سال از نگارش این نامه میگذرد و الحمدالله ملت سلحشور ایران اکنون نه تنها ششلول ، بلکه توپخانه ای از دروغ و یاوه و دشنام و تهمت و نامردمی با خود دارد و همه این فضایل ! را به اینسو وآنسوی جهان میکشاند.
واین پیروزی بزرگی است!!

در کوچه باغ های خاطره

امروز به یاد زادگاهم افتادم. آنجا که « گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود ».
آنجا که باغات چای بود و مزارع برنج بود و آبشار بود و نارنجستان . میدانم که از آن نارنجستان - نارنجستانی که دور تا دور بقعه شیخ زاهد گیلانی بود و در فصل بهار از عطر شکوفه های بهار نارنجش مست میشدیم - نشان و نشانه ای بر جای نمانده است. اما آبشارش چه؟ آیا آبشارش هم همچون زاینده رود و کارون به خاطره ها پیوسته اند ؟
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . خانه مان در کمرکش کوه ، در همسایگی این بنای تاریخی بود . من سالها در سایه سار نارنجستانش درس خوانده ام . عاشق شده ام - نه یکبار نه دو بار هزار بار !-
آنچه از ایران بیاد دارم خاطره هایی تلخ و جانفرساست . به تلخی زیتون خام . اما آنچه که از کودکی و نوجوانی ام در ذهن و روح و جانم جولان میدهد همه شیرینی و عطوفت و مهربانی و سبزی و سبزینه است . یاد و خاطره آن درخت سایه گستر لیلکی که در حیاط خانه مان سر به آسمان می سایید هرگز فراموشم نخواهد شد . غرش سهمناک آن آبشاری که از کنار خانه مان می غرید و دنیای کودکی ام را با هراسی کودکانه میآمیخت هنوز هم در ذهن و ضمیرم حضوری جاودانه دارد . رفیقانم را هنوز با همان هیبت و هیئت کودکانه شان به یاد دارم .حسن و حاجی و عبدالله و شهین و طاهره.... حتی آن گدای لنگی را که روزهای پنجشنبه با کیسه چرکینی بر دوش به خانه مان میآمد تا پیاله ای برنج بگیرد و ما نامش را « تیز رو » گذاشته بودیم از یاد نبرده ام .
فصل عاشقی چه زود گذشت. رفیقانم یک به یک به داس اجل گرفتار آمدند. داس ها یاس ها را بیرحمانه درو کردند .
آه ... ای سرزمین سبز . چه ناجوانمردانه سرزمین خون شدی!؟
+3