دنبال کننده ها

۱۲ شهریور ۱۳۹۸


تصاویری چند از عروسی پسر جان مان الوین شیخانی و دکتر رزا
آنچه که توجه بسیاری از مهمانان را بشدت جلب کرد سفره عقد ایرانی و مراسم قند سایی بر سر عروس و داماد بود
این آیین چنان جاذبه ای برای همگان داشت که مردان و زنان مهمان به صف ایستادند و یکایک بر سر الوین و همسرش قند سایی کردند
رقص ایرانی پدر و مادر و خواهر داماد - و البته نوا جونی هم - که باآهنگ شاد زیبایی از سیما بینا همراه بود توجه همگان را بر انگیخت
فلسفه قند سایی بر سر عروس و داماد ونیز چیدن سفره عقد را هم به دو زبان انگلیسی و ایتالیایی برای مهمانان توضیح دادند و همگان با اشتیاق از فلسفه وجودی چنین آیین کهن ایرانی که نمادی از هویت دیر پای مردمان ماست آشنا شدند

نامه ای به پسرمان الوین
A letter to our son
Elvin joon joony!
our heart is filled with memories of times when you were small.
Days filled with joy and sorrow- we 'vd love you throhgh them all.
it seems like only yesterday, we were watching you run and play.
Now you've grown up . fallen in love. and are starting a brand new life.
we wish joy,love and many blessing for you and your lovely Rosa joon joony
you have always been very special for us and forever on our heart you will always be
love you
Mom and Dad
الوین جونی!
قلب مان آکنده از خاطره ها و یاد هایی است از روزگار کودکی ات.
روزهایی آمیخته و سرشار از شادی و گاه اندوه !
چنین بنظر میآید انگار همین دیروز بود که ما شاهد جنب و جوش ها و دویدن ها و جست و خیزهای کودکانه ات بودیم.
حالا تو بزرگ شده ای.عاشق شده ای. و زندگانی تازه ای را آغاز میکنی.
برای تو و همسر زیبا و دوست داشتنی ات - رزا جونی-شادکامی و عشق و برکت آرزو میکنیم
تو همواره در قلب ما جایگاه ویژه ای داشته ای و برای همیشه در قلب ما جا داری.
با عشق: مامان و بابا

با نوا جونی


با نوا جونی
با نوا جونی رفته بودیم هتل مان صبحانه بخوریم
بعد صبحانه رو بمن کرد و گفت :
I love Grandpa more than Molly
البته مالی اسم سگش است

۷ شهریور ۱۳۹۸

سلام آقای انیشتین کوچولو

سلام آقای انیشتین کوچولو!
نوه جان شماره دو - جناب آرشی جونی - امروز چهار ساله شد.
آرشی جونی بر خلاف نوا جونی که یک آتشپاره تما م عیار است شخصیت منحصر به فردی دارد . آرام . بی هیاهو . کنجکاو برای شناختن ناشناخته ها . بسیار با هوش. و البته دوستدار خلوت خویش . چندان اهل داد و قال های کودکانه نیست. چندان با کودکان نمی جوشد . همواره در پی کشف پدیده جدیدی است . در میان همه اسباب بازی های عالم فقط کامیون دوست دارد .گهگاه چهل پنجاه کامیون را ردیف می چیند و با آنها به اقصای جهان سفر میکند.
گاهی با خودم می اندیشم این نوه جان ما انیشتین دیگری خواهد شد ؟بعدش بیاد این شعر می افتم که :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که بیدار است
آرشی جونی حال به کودکستان میرود . ساعت شش صبح بیدار میشود وساعت شش و نیم اتوبوس مدرسه اش را سوار میشود و به مدرسه میرود . بی هیاهو. بی گلایه . با اشتیاق
خواهرش نوا جونی را بسیار بسیار دوست دارد . هر چند نوا جونی گهگاه سربسرش میگذارد و هوارش را در میآورد اما بدون نوا جونی هیچ جا نمیرود
گاهی میگویم آرشی جونی، پا شو برویم خانه مامان بزرگ
فورا میرود کفشش را میآورد و می پوشد و حاضر یراق میشود وبه نوا جونی میگوید : ناوا! لتس گو!let's go
تولدت مبارک عشق من . نمیدانی چقدر دوستت دارم و چقدر شیفته آن شخصیت و متانت ذاتی ات هستم آقای انیشتین!!

۵ شهریور ۱۳۹۸

یا امامزاده بیژن


3 hrs
یا امامزاده بیژن!!
آقا ! ما دوباره مریض شده ایم ! مریض که نه ! بیمار شده ایم
البته معده و روده و اثنی عشر و جزیره لانکرهاوس و لوزالمعده و مابقی اسافل اعضا ی مان بحمدالله سالم است ! سالم که چه عرض کنیم ؟ هنوز از کار نیفتاده اند و وظایف محوله را بضرب قرص و کپسول با نک و نال انجام میدهند ، اما بعضی اوقات پشه لگد مان میزند و کارمان را به بیمارستان یا بقول رفیقان افغان مان به شفاخانه میکشاند . لابد آقای شاعر حق دارد که میفرماید :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
پریروزها صبح که از خواب پاشدیم دیدیم نمی توانیم روی پای مان بایستیم . کمرمان چنان دردی میکرد که انگاری کوه احد روی دوش مان است یا اینکه رفته ایم همراه علی بن ابیطالب قلعه خیبر را فتح کرده ایم ! به خودمان گفتیم : زمانه نه بیداد داند نه داد .نکند نهیب حادثه بنیاد ما زجا بکند ؟بعد خودمان را دلداری دادیم و گفتیم :
نگر ز نکبت ایام تنگدل نشوی
که چرخ گه بدهد درد و گاه بستاند
به زن جان مان گفتیم : زن جان ! یعنی چه مرگ مان است ؟
زن جان مان که مثل همه زن های ایرانی یکپا طبیب و بیطار و روانشناس و منجم و دندانپزشک و کارشناس معده و روده و سرطان و شقاقلوس و دردهای شناخته و ناشناخته دیگر هستند کلی ملامت مان کردند که همه این درد و بلاها ناشی از آن است که شبانه روز پای کامپیوتر نشسته ای و داری دشمن تراشی میکنی ! فیل هم اگر میبود از پای می افتاد ! آخر حرکتی ، ورزشی ، تکانی بخودت بده ! مگر نمیخواهی زنده بمانی و عروسی نوا جونی و آرشی جونی را ببینی ؟
همه از دست غیر مینالند
سعدی از دست خویشتن فریاد .
لبخندی زدیم و گفتیم :
همه از تو خوش بود ای صنم ، چه وفا کنی چه جفا کنی
پاشدیم لنگان لنگان رفتیم خانه نوا جونی . آرشی جونی خواب بود و هفت پادشاه رادر خواب میدید .
نوا جونی تا حال و روزگارمان را دید یک عالمه ناز و نوازش مان کرد و بالشی آورد پشت مان گذاشت و حال مان چنان خوب شد که اصلا یادمان رفت بیمار بوده ایم و نای نفس کشیدن نداشته ایم .
فردایش خواستیم برویم سر کار . دیدیم ای داد و بیداد ، پای چپ مان از کار افتاده است . چنان دردی هم میکند که خدا نصیب دشمنان تان که هیچ نصیب گرگ بیابان هم نکند .
امروز گفتیم آقای گیله مرد ! نشود بز به پچ پچی فربه ! به قول مولانا : نا امیدی را خدا گردن زده است .فلذا پاشدیم رفتیم بیمارستان . آنجا هزار جور لوله و سیم و نمیدانیم ماس ماسک به بدن مان بستند و گفتند عصب های سیاتیک تان آسیب دیده است !
فعلا یک زنبیل قرص و کپسول بما داده اند که این را صبحها بخور قبل از صبحانه ، آن دیگری را همراه ناهار بخور و آن دو تای دیگر را موقع خواب!
فعلا درد امان مان را بریده است .
همین یکشنبه عروسی پسرمان است . آقای دکتر الوین جونی بمبارکی داماد میشوند . مانده ایم حیران که خدایا آخر با این کمر مافنگی و این زانوی خراب و این پای شکسته چطوری توی عروسی پسرمان شلنگ تخته بیندازیم و قر کمر بدهیم و برقصیم و برقصانیم !
ای آقای امامزاده بیژن! دستم به دامنت!

آدمیزاده طرفه معجونی است

دارم به رادیو گوش میدهم . رادیوی سرتاسری امریکا. یک آقای پروفسوری آمده است در باب رویداد های سهمناک جنگ جهانی دوم سخن میگوید . از آنهمه بربریت موی تنم سیخ میشود .
یک افسر نازی توسط پارتیزان های نهضت مقاومت فرانسه ربوده میشود . نازی ها به مقر پارتیزان ها حمله میکنند . یک روستا را اشغال میکنند . زنان و کودکان را به کلیسا می برند و درهای کلیسا را می بندند . مردان را دستجمعی به گلوله می بندند، آنگاه کلیسا را به آتش میکشند .
داستان دیگری هم میگوید :
پس از اشغال لهستان و کشتار یهودیان ، مردی یهودی از لهستان میگریزد . به روسیه پناه می برد . به ارتش سرخ می پیوندد تا علیه نازی ها بجنگد . اما غذای ارتش سرخ را نمی خورد . چون گوشت خوک دارد ! آنقدر غذا نمی خورد تا از گرسنگی هلاک می‌شود !
مولانا حق دارد که می‌گوید :آدمیزاده طرفه معجونی است

هوخشتره


فرمودید اسم سرکار ؟؟
-هوخشتره
چی فرمودید ؟ هما شاخدار ؟ شما که مثل شاخ شمشاد هستی ! شاخی هم روی کله ات نمی بینم ! چرا اسمت را گذاشتی هما شاخدار ؟
-هما شاخدار نه آقاجان ! هوخشتره ! خدا نکرده مگر گوشات سنگینه؟
آها ! خیلی ببخشین ! پدر پیری بسوزه آقا ! فرمودین اسم شما هما شاطره است ! خیلی ببخشین ، خیال کردم اسم تان هما شاخ داره ! حتما بابا تون خبازی داشتن یا نونوایی چیزی بودن که همچی اسمی روی تان مونده ؟ خیلی ببخشین !
-هما شاطره نه آقا ! هوخشتره . هو- وخ- شاتره. دوزاری ات افتاد ؟
آها ! حتما شیرازی هستین؟چون شیرازی ها یه جور شربتی دارن بهش میگن عرق شاتره! خیلی هم خوشمزه است!
عرق شاتره نه جانم ، هوخشتره!مگه شما تاریخ نخوندین آقا؟هوخشتره همان است که ششصد سال پیش از میلاد، بزرگ‌ترین و پهناور ترین امپراتوری ماد ها را رهبری می‌کرد .
آها ! حالا فهمیدم ، پس شما از نوادگان ایشان هستید ؟عجب ! عجب ! چه سعادتی که ما بالاخره با یکی از نوه نتیجه های آقای عرق شاتره آشنا شدیم . خیلی خوشوقتم از زیارت حضرتعالی !
⁃ عرق شاتره نه آقا جان ! هوخشتره ! هو- واخ- شاتره! فهمیدین؟
⁃ فهمیدم ، فهمیدم ، اما خودمانیم ها ، راستی راستی اسم تان هو واخ شاتره است؟
⁃ آقا جان ، اسمم مش غلامعلی است ، شما صدام کن غلامعلی، خیلی هم ممنون!
-

آسیاب خون


...چون به تبریز رسیدم چنان سلطان حسن بیگ (اوزون حسن ) را بیمار یافتم که در شب دیگر که عید خاج شویان بود در گذشت و چهار پسر از وی بجای ماند . سه تن از یک مادر و یک تن از مادر دیگر .
همان شب آن سه تن ، چهارمی را که نا برادری ایشان و جوانی بیست ساله بود خفه کردند و سپس مملکت را بین خود تقسیم کردند . پس از آن برادر دوم ، برادر بزرگتر را به کشتن داد و خود پادشاه شد .....
( نقل از کتاب سفرنامه ونیزیان - جوزوفا باربارو )
و این آسیاب همچنان و هنوز می چرخد ومی چرخد و می چرخد . .

۳ شهریور ۱۳۹۸

ما کجاییم ؟


جلوی بانک چهل پنجاه نفری زن و مرد و پیر و جوان به صف ایستاده اند . میگویند و می شنوند و گهگاه صدای قهقهه مردی به آسمان میرود .
تعجب میکنم . چرا مردم به صف ایستاده اند ؟
کامیونی از راه میرسد . روی بدنه اش نوشته است بانک غذا . گوشه ای می ایستد . یکی دو نفری پیاده میشوند . درهای کامیون باز میشود . مملو از مواد غذایی است . از مرغ و ماهی بگیر تا نان و پنیر و کمپوت و میوه و سبزیجات . غذای مجانی پخش میکند 
من از داخل بانک به صف آدمیان نگاه میکنم . نه کسی شتابی دارد و نه کسی میخواهد جای آن دیگری را بگیرد . صف آرام آرام جلو میرود . مردان و زنانی - اغلب شان کارگران مکزیکی و تک و توکی هم پیرمردها و پیر زن های امریکایی - به اندازه نیاز خود مرغی و نانی و میوه ای و کمپوتی میگیرند و خندان راه شان را می کشند و میروند
یکباره خاطراتی از ایران در جانم زنده میشود . در عالم خیال چنین کامیونی را در دارالخلافه اسلامی می بینم. می بینم صدها نفر از سر و کول هم بالا میروند تا با دشنام و هیاهو سهم بیشتری بگیرند . تا نگذارند سهمی هم به آن پیر زن مفلوج و آن مادر دردمندی برسد که ماههاست خود و فرزندانش رنگ گوشت ندیده اند
راستی ، ما در کجای زمان ایستاده ایم ؟

۳۱ مرداد ۱۳۹۸

از داستان های بوینوس آیرس


آرژانتین ـ اول فروردین ۱۳۶۵
 این روزها زخم معده لعنتی ام هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ، هر وقت خبری از ایران می شنوم ، هر وقت به یاد غروب های دلگیر ولایتم می افتم این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن . تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است . هر چه هم دوا درمان میکنم خوب شدنی نیست که نیست . 
پارسال همین موقعها هفده روز در بوئنوس آیرس توی بیمارستان خوابیدم . آنهم چه بیمارستانی ! مسلمان نشنود کافر نبیند !نه من یک کلام اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی . ناچار خانم دکتری از بخش زنان که چهار کلام انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .
توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود . سگ صاحبش را نمی شناخت . پرستار ها هی میآمدند تماشایم میکردند . پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند ! بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی میدانستند . سلامی . صبح به خیری . گود آفتر نونی !
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم . بخودم میگفتم یعنی چه ؟چطور شده که این پریروها واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه فهمیدم نه بابا ، این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یوست .
توی اتاق من پیرمردی بود که بهش میگفتند گاچو ! آدم خیلی خوبی بود . بیچاره خیلی مواظبم بود . خیلی هوایم را داشت . روزهای اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ، آن بیچاره شب نیمه شب خشک و ترم میکرد . خیلی آدم دلزنده ای بود . برای اینکه خوشحالم کند برایم تانگو میرقصید و آواز میخواند . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم سی ....سی ...!!
حدس زده بودم پیر مرد دل خوشی از حکومت فعلی آرژانتین ندارد . همه اش " پرون ....پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم پرون را به زبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد . بگمانم از چیزی یا از کسی می ترسید .
من با خودم میگفتم لابد پرون باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد .آخر پدرم هم هر وقت میخواست اسم مصدق را بیاورد همیشه صدایش را پایین میآورد . همیشه میگفت دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد !
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سرطانی چیزی داشت . یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمی خورد . پرستار ها را صدا کردم . آمدند و گفتند : موریو ... یعنی مرد ! به همین سادگی . گذاشتندش توی برانکار و بردندش سرد خانه . به همین سادگی .
خیلی دلم برایش سوخت . یکی دو ساعتی همینطور گریه میکردم . پرستار ها میآمدند دستی به موهایم میکشیدند و دلداری ام میدادند .
اما عجب راحت مرده بود . نه آخی ... نه اوخی ...نه تکانی .. نه فریادی ...به همین سادگی
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند لااقل این شانس را دارند راحت بمیرند . بی سر و صدا . بی هیاهو . عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود ....
از کتاب " در پرسه های دربدری - نوشته گیله مرد - بوئنوس آیرس -۱۳۶۵