دنبال کننده ها

۲۴ تیر ۱۳۹۶

نابینای بینا

ابوالعلاء معری  شاعر و فیلسوف عرب میگوید : مردم دنیا دو گروه اند : آنها که عقل دارند و دین ندارند  ؛ و آنها که دین دارند و عقل ندارند .
حکیم ناصر خسرو قبادیانی  حجت جزیره خراسان و یکی از ستون های استوار ادب و فرهنگ ایران  در سفرنامه خود در باره ابوالعلاء معری چنین می نویسد :

" ....معره النعمان ؛ باره ای سنگین داشت . شهری آبادان و بر در شهر اسطوانه ای سنگین دیدم . چیزی در آن نوشته بود به خطی دیگر از تازی .
از یکی پرسیدم که این چه چیز است ؟
گفت : طلسم کژدمی است که هرگز عقرب در این شهر نباشد و نیاید   - و اگر از بیرون آورند و رها کنند بگریزد و در شهر نیاید.-
..... در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می گفتند . نابینا بود و رییس شهر او بود . نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان . وخود همه شهر او را چون بندگان بودند . و خود طریق زهد پیش گرفته بود . گلیمی پوشیده بود و در خانه نشسته . نیم من نان جوین راتبه کرده که جز آن چیزی نخوردی . و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده است ونواب و ملازمان او کار شهر میسازند .....و وی نعمت خویش از هیچکس دریغ ندارد و خود صائم الدهر و قائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود .و این مرد در شعر و ادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایه او نبوده است و نیست . و کتابی ساخته آنرا  " الفصول و الغایات " نام نهاده و سخن ها آورده است مرموز و مثل ها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند  مگر بر بعضی اندک .... چنانکه او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معارضه قرآن کرده ای . و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت از صد هزار بیت شعر باشد .
کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال و نعمت ترا داده است ؛چه سبب است که مردم را می دهی و خویشتن نمی خوری ؟
جواب داد که مرا بیش از این نیست که می خورم .
و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود .

از : سفرنامه ناصر خسرو - به کوشش دکتر ذبیح الله صفا

۲۳ تیر ۱۳۹۶

در کوچه و خیابان ....

گاهگاهی دلم برای تهران تنگ میشود . دلم میخواهد در عالم خیال  در کوچه پسکوچه ها و باغ های قدیم تهران -  که البته دیگر اثری از آنها بر جای نمانده است - قدمی بزنم و تاریخ زندگی این شهر را ورقی بزنم و به یاد آن چنار های زیبایی که دیگر نیستند  آه حسرتی بکشم .
چند سال پیش در ایران کتابی منتشر شد بنام " در کوچه و خیابان " که نگاهی است به گذشته نه چندان دور تهران .
البته پیش از آن آقای جعفر شهری یک کتاب شش جلدی منتشر کرده اند تحت نام " تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم "  که همچون یک دکان سمساری همه چیز در آن یافت می شود . این کتاب اگرچه از منظر مطالعات تاریخ اجتماعی چندان پی و پای علمی ندارد و نویسنده در بسیاری از داوری هایش  دیدگاههای شخصی خودش را با مسائل اجتماعی در آمیخته  ؛ اما هر چه که هست خواننده را دست کم با مشاغل آن روزگار ؛ با بیماری هایی که مردم قدیم با آن دست به گریبان بودند ؛  با عزاها و عروسی هایشان ؛ با جنگ و جدل هایشان و خلاصه اینکه با زندگی آنروز پدران و پدر بزرگان و اجداد ما آشنا میکند .
اما کتاب  " در کوچه و خیابان " که توسط دکتر عباس منظر پور نوشته شده ؛ حکایت تهران قدیم است . تهران سالهایی که خیابان مولوی را هنوز خیابان اسماعیل بزاز میگفتند .
تهرانی که بزرگترین تفریح زنان و مردان و کودکان آن سفر با گاری  به " بی بی شهربانو " و " سید ملک خاتون " بود و فرح زاد هنوز دهکده ای با صفا با باغ های بزرگ و دلگشا در خارج از تهران شناخته میشد
در کتاب سه جلدی او با نام هایی آشنا میشویم که دیگر نیستند : آقا رضا همش همش . جوانی بود رشید ؛ قد بلند ؛ ورزیده ؛ . تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودکه در زمان خودش خیلی تحصیلات بود .  هر وقت او را میدیدیم روزنامه یا کتابی در دست داشت و کم کم به همین دلیل  به او لقب " آقا رضا دیوانه " دادند که بعد ها به همش همش تغییر یافت . آن زمان ها در جنوب شهر بویژه در خیابان اسمال بزاز ؛ خواندن کتاب و روزنامه از نشانه های جنون بود .
چهره دیگری که در این کتاب با او آشنا میشویم فرج عطار است .
فرج عطار ؛ محرم اسرار ؛ خزانه دار ؛ یار و همدم و امداد گر فقیران بود . هیچ محتاجی نا امید از دکانش بیرون نمیرفت . هیچوقت خنده از لبانش دور نمیشد .  هر یک از کشوهای دکان او  صندوق پس انداز یکی از اهالی بود .
روحانی و پیشنماز دالان سید اسماعیل ؛ آقا بهشتی بود .
این آقا بهشتی قبل از نماز جماعت ؛ اصلا به پشت سر خودش نگاه نمیکرد که ببیند کسی برای نماز آمده یا نه ؟  آیا کسی پشت سر او صف بسته است یا نه ؟ اقامه می بست و بسرعت نمازش را میخواند و راهی خانه اش میشد .
یکبار پدرم پرسیده بود : حاج آقا ! چرا به این سرعت نماز می خوانید ؟
جواب داده بود : قرض خدا را هر چه زود تر ادا کنی بهتر است .
چهره دیگری که در این کتاب تصویر او را می بینیم کاظم پر خور است . این کاظم پر خور تنها برای صبحانه چهل تا تخم مرغ را نیمرو میکرد و میخورد و ناهارش هم دستکم بیست سیخ کباب بود .
حالا این آدمها هیچکدام شان زنده نیستند . همانگونه که خیلی از اماکن و ساختمانها هم بر جای نمانده اند . جاهایی مثل حمام گلشن که میگفتند اژدهایی در آن است و همین شایعه سرانجام آنرا به خرابه ای تبدیل کرد .
در کتاب " در کوچه و خیابان "  حکایت آدمهای سیاسی آن روزگار هم خواندنی است :
دکتر مظفر بقایی کرمانی رهبر حزب زحمتکشان ایران بود .او که تازه وارد گود سیاست شده و حزب و روزنامه ای دایر کرده بود ؛ احتیاج به تعدادی آدم گردن کلفت داشت تا هر جا لازم باشد از زدن و کشتن مخالفان خود داری نکنند .
جعفر عمو حاجی یکی از همان گردن کلفت ها بود که سر نوشت خود او به تنهایی یک رمان است .البته در آن روزگاران که لات ها برای خودشان برو بیایی داشتند  طبیعی بود که افرادی مثل شعبان بی مخ هم سیاستمدار بشوند .
کتاب " در کوچه و خیابان " نثری ساده و روان و بی تکلف دارد و نویسنده از لحن مردم کوچه و بازار استفاده کرده که همین باعث نزدیک خواننده با کتاب میشود .


۱۷ تیر ۱۳۹۶

قربان حواس جمع !!

میگویند : آدم دستپاچه دو جا میشاشد .  حالا حکایت ماست .
سه چهار روز پیش بود . انگار از آسمان آتش میبارید .  خیال میکردی جناب آقای باریتعالی دروازه های جهنم را باز کرده است بلکه جهنمیان هوای تازه ای بخورند ! گرمای هوا به صد و چهار درجه فارنهایت رسیده بود .
غروب که شد از سرکار رفتیم خانه مان .نگاهی به گلهای حیاط خانه  انداختیم و گفتیم : آخی ...طفلکی ها !  بد جوری تشنه شان است . باید آب شان داد و گرنه پژمرده میشوند و میمیرند .
رفتیم شیلنگ آب را باز کردیم و به همه گلدان ها آب دادیم . بعدش هم دست و روی مان را شستیم و مثل یک آقا !معقول و مودب آمدیم نشستیم پای کامپیوترمان .
نیمه های شب بود که صدای شرشر آب به گوش مان خورد . آمدیم نگاهی به حیاط انداختیم و بمصداق " شب گربه سمور می نماید  " چیزی به چشم مان نیامد . آمدیم گرفتیم یکسره تا صبح خوابیدیم .  صبحش هم کفش وکلاه کردیم و رفتیم پی بد بختی هامان . غروب که بر گشتیم خانه دیدیم جلوی خانه مان از یک سوراخی آب می جوشد . عینهو چشمه های آب گرم سادات محله رامسر .  خیال کردیم لابد یکی از لوله های آب همسایه مان ترکیده است و آنها خبر ندارند . رفتیم سراغ شان . گفتیم : آقا جان . همسایه جان .  پنداری لوله آب تان ترکیده .
زن و شوهر آمدند بیرون و نگاهی به آن چشمه جوشان انداختند و گفتند : جناب گیله مرد ! گاوتان زاییده . انگاری توی باغچه تان لوله ای چیزی ترکیده . خداوند بشما صبر جزیل عنایت بفرماید ! چهار صد پانصد دلاری نقره داغ میشوید .
تشکری کردیم و رفتیم توی باغچه مان . اول خواستیم تلفن بزنیم لوله کشی  کسی بیاید و ما را از مخمصه برهاند . بعدش گفتیم مگر ما خودمان چه مان است ؟ مگر بلال بمیرد اذان گو قحط میشود ؟ ماشاءالله هزار ماشاءالله ما خودمان ناسلامتی کدخدای ولایتی هستیم ! این بود که آستین ها را بالا زدیم و دو تا چشم داشتیم دو تا چشم دیگر هم  قرض کردیم و رفتیم دنبال پیدا کردن محل شکستگی .
آقا ! جای تان خالی بود . حقیقتا جای تان خالی بود . وقتی قدم مبارک مان را توی باغچه گذاشتیم دیدیم همان شیلنگ آبی را که 24 ساعت پیش باز کرده بودیم آنجا روی چمن ها افتاده است و آب از آن فوران میزند . معلوم شد که باز سر بهوایی کار دست مان داده و یادمان رفته است شیلنگ آب را ببندیم .
بخودمان گفتیم : خسته نباشید جناب آقای گیله مرد !واقعا دست مریزاد ! حکایت حضرت مستطاب عالی حکایت همان کوسه ای است که رفته بود دنبال ریش اما  سبیل  مبارک اش را هم گذاشته بود رویش !  قربان حواس جمع !  باز هم از این کارها بفرمایید قربان ! تعارف نفرمایید ! کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست !
اینکه چه نقره داغی بابت این سر بهوایی خواهیم شد داستانی است که فقط حضرت باریتعالی و اداره مستطاب آبرسانی ولایت مان از آن خبر دارند .
باری پس از کشف این مصیبت عظما! همسرجان مان چنان نگاه ملامت باری بما انداخت که کم مانده بود زهره مان آب بشود .  سرمان را انداختیم پایین و معقول و مودب گفتیم : خانم جان ! چیکار کنیم ؟ جناب آقای باریتعالی ما را اینجوری سر به هوا خلق فرموده ! تقصیر خودمان که نیست . هست ؟ 

۱۶ تیر ۱۳۹۶

بر دیوار مهربانی

این یاد داشت را یک  " آدم " بر روی دیوار مهربانی  کرمانشاه گذاشته است . بخوانیدش :

"سلام . جوانی هستم 26 ساله . گروه خونی 0  مثبت .حاضرم به کسی که احتیاج داره خون بدهم .  یک پراید هم دارم میتونم کسانی که مریض دارن جا بجا شون کنم .  رنگ کار خونه هم بلدم . راستش خودم کارگر خدمات شهرداری ام . انقدری حقوقم نیست که بخام کمک مالی کنم . خجالتم .
با تشکر از عوامل دیوار .

من وقتی این یاد داشت را خواندم یاد آن گفته شمس تبریزی افتادم که :
پرسید بواب  که کیستی ؟
گفتم : این مشکل است . تا بیندیشم .
آنگاه میگویم :
پیش از این روزگار ؛ مردی بوده است بزرگ
نام او " آدم "
من از فرزندان اویم
خدا را صدهزار مرتبه شکر که هنوز نسل " آدم " منقرض نشده است .

۱۵ تیر ۱۳۹۶

اکبر آقای ساواکی

 در اخرین سال های سلطنت آن خدا بیامرز ! دو روزنامه در تبریز منتشر میشد :  روزنامه مهد آزادی و روزنامه آذر آبادگان .
روزنامه مهد آزادی را - که صمد بهرنگی و یارانش  ویژه نامه های ادبی اش را منتشر میکرد ند - تعطیل کرده بودند .
من گهگاه - عصر ها - یکی دو ساعتی میرفتم دفتر روزنامه آذرآبادگان  در خیابان تربیت  و ستون طنز روزنامه را می نوشتم . از آن طنز های آبدوغ خیاری که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمی رسانید . اگر خیلی هنر میکردیم و دل به دریا میزدیم و شجاعت به خرج میدادیم  می توانستیم مثلا یقه آقای شهر دار را بگیریم و از چاله چوله های خیابان های تبریز بنالیم .. اگر خدای ناکرده نا پرهیزی میکردیم و چهار کلام در باره گوزیدن اسب شاه و والاحضرت ها و والا گهر ها میگفتیم و می نوشتیم  کارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد و خر بیار و باقلا بار کن .
اتاقی و تلفنی در اختیارم گذاشته بودند و من هر وقت حوصله داشتم میرفتم آنجا می نشستم و پرت و پلا می نوشتم .  دستمزد خیلی خوبی هم میدادند . پولی که با آن میشد رفت در بار هتل ایتنرکنتیننتال نشست وهمراه رفقا  چهار لیوان ابجو خورد و به ریش دنیا و ما فیها خندید
مدیر روزنامه مان نماینده مجلس بود . بگمانم از آن نماینده های مادام العمر بود . اهل شعر و ادب و اینحرفها هم بود . . اسمش یادم نیست . سالی یکی دو بار سری به تبریز میزد  و دیگر هیچ . روزنامه اش را آقایی بنام زهتابی می چرخانید که سواد درست حسابی هم نداشت و از روزنامه نگاری هم چیزی نمیدانست .
من در همین روزنامه  با یحیی شیدا  - نویسنده و شاعر و پژوهشگر تاریخ - آشنا و بعد ها رفیق شدم .  یکی دو بار هم در شب شعرشان شرکت کردم که یک مشت پیر و پاتال های عهد قیفعلیشاه میآمدند و غزل ها و قصیده هایی در باب زلفان  کمند و ابروی کمانی و لبان مکیدنی دلدار می خواندند و از همدندان های خود یک عالمه  به به چه چه تحویل میگرفتند . من آنروزها اساسا با هر نوع شعر عاشقانه و مکش مرگ مایی  سخت مخالف بودم و حتی سهراب سپهری و نادر پور و توللی و مشیری  را شاعر ان دختر مدرسه ای ها میشناختم .
گاهی اوقات میرفتم توی اتاق یحیی شیدا و با هم گپی میزدیم . او هم از کشوی میزش  یک بطر ودکای فرد اعلای قزوین بیرون میکشید و دوتایی می نشستیم عرق میخوردیم و شعر میخواندیم  ومی خندیدیم .
یک مستخدمی هم داشتیم که ظاهرا مثل قطران تبریزی  پارسی نمیدانست . آنجا جلوی اتاق مان می نشست و برای مان چایی میآورد و خرده فرمایشات مان  را انجام میداد . بعد ها فهمیدیم که مامور ساواک است و چنان پرونده ای برای مان ساخت که اگر به " گه خوردم غلط کردم " نیفتاده بودیم کارمان به فلک الافلاک و عادل آباد و اوین میکشید .
یک اکبر آقای اهری  هم داشتیم که  توی رادیو همکار مان بود . رسما و علنا هم  ساواکی بود . عالم و آدم هم میدانستند . اما همین آقای ساواکی همینکه میدید پای مان توی تله ساواک گیر کرده است و ممکن است برای مان پاپوش درست کنند ؛ بدون اینکه ما خبر دار بشویم وارد عمل میشد و با قسم و آیه و ریش گرو گذاشتن ما را از مخمصه میرهانید .
وقتیکه بعد از انقلاب بگیر و ببند ها شروع شد و ساواکی ها را دستگیر و زندانی میکردند  همین اکبر آقای ما را هم گرفته بودند و به زندان انداخته بودند . من و چند تا از رفیقان دانشجویم پا شدیم رفتیم دادگاه انقلاب و شهادت دادیم که اکبر آقا بار ها ما را از مخمصه رهانیده و مستوجب هیچ مجازاتی نیست . این بود که رهایش کردند و ما دین خودمان را به این آدم ادا کردیم .
سالها گذشت و من خیلی دلم میخواست از سرنوشت اکبر آقای اهری خبری داشته باشم تا اینکه بعد ها فهمیدم طفلکی در آتش سوزی خانه اش سوخته و جزغاله شده است .
ادم خوب اگر ساواکی هم باشد آدم خوب است .
یاد اکبر آقای ساواکی با معرفت ما هم بخیر


۱۳ تیر ۱۳۹۶

شب بخیر

 این رفیق مان "  مورتوز " سالهای سال  در سانفرانسیسکو با آقای  " جری " در یک آپارتمان  قدیمی  بسیار زیبا زندگی میکرد . وقتی توی اتاق پذیرایی اش می نشستی  تمامی خلیج سانفرانسیسکو با پل ها و چراغ ها و کشتی هایش زیر پایت بود
یک بار من به دیدن مورتوز رفته بودم . یک مهمان فرانسوی هم داشتم که همراهم بود . رفتیم نشستیم به شراب نوشی  و گفتن و شنودن و خندیدن .
جری در حالیکه جام شرابش را با لطافت خاصی سر میکشید با من به اسپانیولی ؛ با مهمانم به فرانسوی و با مورتوز به انگلیسی صحبت میکرد .

جری سالهاست زیر خاک خوابیده است اما من هروقت بیادش می افتم خاطره ای در ذهنم می جوشد و مرا میخنداند .
یک شب مورتوز توی اتاق خودش خوابیده بود و هفت پادشاه را در خواب میدید .
نیمه های شب  جری از خواب بر میخیزد و میرود در اتاق مورتوز را باز میکند و مورتوز بیچاره را از خواب بیدار میکند و میگوید : مورتوز ! آیا قبل از خواب  بشما شب بخیر گفته بودم یا نه ؟

امروز یک آقایی وارد فروشگاه مان میشود  . من کنار صندوقدارم نشسته بودم و مجله میخواندم . ایشان  خرت و پرتی و میوه ای و بادامی و پسته ای میخرند  و پولش را میدهند و میخواهند  بروند بیرون . ناگهان چشم شان بمن می افتد و به مجله پژواک و میگویند : عجب ؟ پس شما ایرانی هستید . ؟
میگویم : بله قربان . خوشوقتم از زیارت سرکار عالی .
سری برای هم می جنبانیم و مقداری تعارفات متداوله تکه پاره میفرماییم و ایشان خدا حافظی میکنند و میروند بیرون . ما هم پا میشویم میرویم توی دفتر مان . چند دقیقه بعد یکی از کارمندان مان میآید سراغ مان و میگوید : آقایی با شما کار دارد
میآییم بیرون و می بینیم همان آقای ایرانی است . لبخندی میزنیم و میگوییم : فرمایشی داشتید ؟ خدمتی از دست مان ساخته است .؟
با نوعی شرمساری خاضعانه میگوید : ببخشید دوست عزیز . ما نمیدانستیم شما ایرانی هستید . اگر سلام نکرده ایم ما را ببخشایید !
دستش را در دستم میگیرم و سرش را می بوسم و میگویم : سراپای وجودت سلام و تهنیت و مهربانی است نازنین

۱۲ تیر ۱۳۹۶

غمگین چو پاییزم از من بگذر ....

سالها بود که  به  صدای مرضیه گوش نداده بودم . نمیدانم چرا . از همان روزی که تصویر مرضیه را بر فراز تانکی در سرزمین صدام حسین دیدم دیگر نتوانستم دل به موسیقی و صدای مرضیه بسپارم .
مرضیه در دوران جوانی و نوجوانی ام خواننده محبوب من بود . در آن روزگاران من به مرضیه و شهیدی و فرهاد و سیما بینا سخت دلبسته بودم . یکبار هم در اردوی رامسر مرضیه را بهتر و بیشتر شناختم . . آمده بود برای دانش آموزانی که از سراسر ایران به اردو آمده بودند آواز بخواند . و خواند . امیر عباس هویدا هم آنجا بود . خانم فرخ رو پارسا هم  بود . من خبرنگار رادیو بودم . رفته بودم گزارش خبری تهیه کنم . یک دوربین کوچک فیلمبرداری داشتم که در آلمان خریده بودم . مرضیه آمد و خواند : غمگین چو پاییزم  از من بگذر .
 همه ما همراهش خواندیم . حتی هویدا هم همراه ما میخواند . سنگ خار را خواند . چند ترانه دیگر هم خواند . چه شادی و شوری بپا شده بود .
من دوربین کوچکم را بر داشتم و خواستم  یواشکی از مرضیه فیلمی بگیرم . میدانستم که تا آن روز هرگز در برابر دوربین تلویزیون حاضر نشده  است .
مرضیه همانگونه که میخواند آهسته آهسته بسویم آمد . با لبخند و مهربانی مادرانه ای   میکروفن را از دوربینم بیرون آورد و دست مهری هم به سرم کشید و میکروفن را با خودش برد .
امروز - پس از سالها - دو باره سراغ مرضیه رفتم . صبح امروز هنگام خوردن صبحانه به آوای دلنشین اش گوش فرا دادم . : غمگین چو پاییزم از من بگذر ....
ناگاه همه یاد ها و یاد بودهای روزگار پیشین در روح و جانم جان گرفت . بغضی ناشناخته گلویم را فشرد و گرمای اشکی را بر چهره ام حس کردم .
آیا هرگز کسی به خیالش هم میرسید که مملکت ما  روزی در ژرفای چنین اقیانوس متعفن بویناک اسلامی  غوطه ور بشود و همه چیز مان چنین بباد فنا برود ؟ 

۱۱ تیر ۱۳۹۶

اندر مصائب پیری

رفیقم - آقای رینولد- را پس از ماهها بیخبری می بینم .  با عصایی در مشت  ؛ لنگان لنگان بسویم میآید .
اول نمی شناسمش .بعد وقتی به صورتش خیره میشوم می بینم همین " ری " خودمان است .
آن قامت بلند رسایش خم شده است . به سختی گام بر میدارد .  انگار با هر قدمی که بر میدارد جانش در میآید . نفس نفس میزند .  به عصای زمختش تکیه میکند و یک گام جلو میآید .
این رفیق مان  - آقای  ری - سی و چند سالی افسر پلیس بوده است . با سینه ستبر و قامت بلندش میتوانست هر نابکاری را فتیله پیچ کند . صدای کلفت و رسایش هم از آن صداهایی بود که هر دزد و دغلی را زهره ترک میکرد .
حالا اما ؛ آقای  " ری " عینهو مرغ بال و پر شکسته را میماند . اگرچه خوب میخورد و خوب هم مینوشد اما پیری دمار از روزگارش در آورده است .
آقای " ری " چند سالی است که باز نشسته شده است . ماهیانه پنج شش هزار دلار پول بازنشستگی میگیرد . دوا درمانش هم مجانی است .
وقتی باز نشسته شد خانه اش را فروخت و یکدانه از آن اتوبوس هایی خرید که آشپزخانه و حمام و توالت و اتاق خواب دارد .
چند سالی با همین اتوبوس شرق و غرب و شمال و جنوب امریکا و مکزیک و کانادا را زیر پا گذاشت . زمساتنها به قشلاق و تابستانها به ییلاق کوچید . دیگر جایی نبود که نرفته باشد .
آقای  " ری " حالا اتوبوسش را فروخته است وبا همسرش  در یک آپارتمان کوچک اجاره ای زندگی میکند . تاب و توان سفر های دور و دراز و ماجرا جویی ها شگفت انگیز  را از دست داده است . اما هنوز وقتی با من به رستوران میآید دو برابر من غذا میخورد و می تواند بدون آنکه کله پا بشود ته یک بطر ویسکی را بالا بیاورد .  ماشا ء الله هزار ماشاء الله از خوردن ترشی و شوری و چربی و شیرینی هم ابایی ندارد .
همسرش - خانم روت - حال و روز بهتری ندارد . گیرم که چشم هایش خوب نمی بیند و دیگر نمیتواند رانندگی کند اما همه اینها باعث نمیشود که خانم  " روت " در این پیرانه سری از رفتن به رستوران و کازینو و لاس وگاس و هاوایی و جاهای خوش آب و هوا دست بر دارد . چند باری با هم به رستوران رفته ایم . هرگز از هیچ چیز و هیچکس گلایه ای ندارد . خوب میخورد و خوب می نوشد . خانم روت در جوانی هایش نوازنده پیانو و بالرین بوده است . وقتی دو سه گیلاس بالا می اندازد همه خاطرات آن روزهای خوش به یادش میآید و همه آنها را با جزئیات برای مان بازگو میکند . خانم روت مادر شوهر دخترم  - آلما  - است . مادر بزرگ نوا جونی و آرشی جونی ماست . از آن زنهایی است که همیشه حرفی برای گفتن دارند . میشود پای حرف هایش نشست و خندید و لذت برد و همراه او به سالهای دور و دیر سفر کرد
هرگز ندیده ام  خانم روت از پا دردی ؛ کمر دردی ؛ کم سویی چشمانش ؛ یا از هیچ بیماری دیگری بنالد و شکوه و گلایه کند . اگر چه همه این بیماری ها را بر دوش میکشد .
خانم روت از همه لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه های زندگی اش لذت میبرد و نمیخواهد یک ثانیه اش را از دست بدهد .
من هر وقت خانم روت را می بینم بیاد مادرم می افتم . مادری که  چهل ساله نشده پیر شده بود . بیاد همه زن های ایرانی می افتم که وقتی مادر میشدند دیگر از پوشیدن لباس های شاد و پیراهن گلدار خود داری میکردند . خیال میکردند دیگر پیر شده اند . براستی هم پیر میشدند . پیر شده بودند . فرسوده شده بودند .
بیاد سعدی هم می افتم . آنکه میفرمود:
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت .
چقدر دلم برای زن ایرانی میسوزد .

۸ تیر ۱۳۹۶

عیدتان مبارک !

میگوید : سلام . عید تان مبارک !
یک روسری نازک آبی رنگ با حاشیه دوزی طلایی روی موهایش کشیده و چشمان سیاه درشت زیبایش  زیر آن میدرخشد
میخندم و میگویم : عید ؟ کدام عید ؟ عیدمان که چهار ماه پیش بود . صحت خواب !
با لهجه دلنشین پارسی دری میگوید : نماز و روزه شما قبول ! عید فطر مبارک .!
میخواهم بگویم نیکا شهرا که روزه دارش تو باشی  اما وقتی به چشمان زیبای دلربایش خیره میشوم بیاد سهراب می افتم که دلش میگرفت وقتی میدید حوری دختر همسایه زیر کمیاب ترین نارون روی زمین فقه میخواند .
میخواهم بگویم کار جهان خدای جهان اینچنین نهاد که ما به هیچ خدا و پیغمبر و نماز و روزه و عبادتی باور نداشته باشیم و نازنینانی مثل تو  " گر حال درون من بدانندم - مستوجب آنم که بسوزانند "
شب که بخانه میآیم  یاد شعری می افتم که مدتها پیش از قاآنی خوانده بودم . قا آنی در این شعر از گذشتن ماه رمضان ابراز شادمانی میکند و ریا و تزویر و نابکاری واعظان را بازگو میکند . شعر این است :
عید آمد و عیش آمد و شد روزه و شد غم
زین آمد و شد ؛  جان و دلی دارم خرم
ماه رمضان گرچه مهی بود مبارک !
شوال نکوتر ؛ که مهی هست مکرم
الحمد ؛ که آن واعظک امروز به کنجی
چون حرف نخستین مضاعف ؛ شده مدغم
وان زاهدک ؛ از طعنه اوباش خلایق
چون دزد عسس دیده ؛ به کنجی نزند دم
رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد
وز پیش و پس اش  خیل مریدان معمم
رفت آنکه مر آن مردک موذی به مناجات
چون گاو کشد نعره ؛ گهی زیر و گهی بم
وان واعظ و مفتی  چو در آیند به مسجد
این عجب مصور شود ؛ آن کبر مجسم
آن باد به حلق افکند ؛ این باد به دستار
آن مشک منفخ شود ؛ این خیک مورم
خیز ای بت و امروز به رغم دل واعظ
هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم
ماه رمضان بر نگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم
بس بوسه که در کنج لبت جمع شدستند
چون شهد ؛ که گردد به یکی گوشه فراهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
بر خیز و بده بوسه یکماهه  به یک دم ......


۶ تیر ۱۳۹۶

میهمان گرچه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و  یک پا گیوه میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی !  سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند  میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام  بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر .  اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما !  اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد .  هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و  سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان  به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید  نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید :  هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار !  نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند .  والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟  خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد .  آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟  چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم .  یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم .  شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که چهل و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد -  این معاودین که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر  هزار هزار با دست و جیب خالی  از مرزهای غربی کشور وارد ایران میشدند  چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها  به مهمانی شان آمده است  اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن شاهنشاه گریز پا همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد  همین معاودین نمک خوردند و نمکدان شکستند و نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند بلکه شدند صاحب مملکت و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .