دنبال کننده ها

۲۱ فروردین ۱۳۹۶


کرامت....
دوست دیرینه ام - محمد حیدری - داغی بردل مان گذاشت وبه قلمروی هیچ پر کشید.
آهی بر زبانم و داغی بر نهانم .
چند ماه پیش از من پرسیده بود : کریم بهادرانی کجاست ؟
گفتم : سال هاست که مرده است
از رفیق دیگرت نعمت اسلامی چه خبر؟
بگمانم آستاراست . دیگر نمی نویسد
-جواد کجاست ؟
آلمان است -
- خودت کجایی؟
- نا کجا آباد
 محمد حیدری پس از آنکه سردبیری روزنامه اطلاعات رابه لطف تازه آمدگان چماق کش هیچ ندان پر هیاهو وانهاد ، به مسافر کشی و آش رشته فروشی پرداخت تا در برابر خدایی و نا خدایی سر خم نکند - و نکرد -
 و اینک مرگ نا بهنگامش، آهی بر زبانم و داغی بر نهانم نهاده است
به یاد دوست دیگرم می افتم . کرامت. مهندس برق . فرزند یک خانواده بهایی . پاک و صادق و بی ریا.
 مردی که به هیچ خدایی و ناخدایی باور نداشت . مردی که بر همه ادیان زمینی و فرا زمینی پشت پا زده بود .
در همان نخستین ماههای پس از انقلاب - به جرم بهایی بودن - بر کنارش کرده بودند . انگار میهن ما به مهندس برق نیازی نداشت .به طلبه و روضه خوان و مداح و خایه مال نیاز بیشتری داشت ۰
 کرامت ، بار زندگی پدر ومادر پیرش را هم بر دوش داشت. همسری و فرزندی وخواهری که نمیدانستند و نمیتوانستند به جایی پناہ ببرند .
در آن کویر هراس ، در هراس میزیستند و راه به جایی نداشتند .
من نیز عنصر نامطلوب و ضد انقلاب ونوکر صهیونیزم بین المللی شناخته شده وبیکار و محاکمه شده بودم :
 روزی در دادگاه ؛ جوانک ریشویی که هم قاضی و هم بازجو و هم دادستان و هم چاقو کشی قهار مینمود ؛ عکس بزرگی از من کنار شاه را جلویم گذاشت و گفت : چه میگویی؟
گفتم : چه بگویم ؟
گفت : آنچنان سر سپرده ساواک بوده ای که می توانستی با شاه ملعون به سفر بروی !
 گفتم : آخر ای بنده خدا ! عقلتان کجاست ؟من یک خبر نگار بودم . برای من چه فرقی میکرد که در کنار شاه باشم یا فیدل کاسترو یا مصدق یا برژنف یا ریچارد نیکسون ؟ من خبر نگار بودم . میفهمی ؟ خبرنگار !
حکم صادر میشود : محرومیت  مادام العمر از خدمات دولتی . پنج سال ممنوعیت خروج از کشور. و چند ممنوعیت دیگر....
از کرامت می گفتم :
 کرامت میآید درخیابان پرتی در شیراز - گوشه دنجی - چادری میزند و یک کامیون هندوانه میخرد و می ریزد آنجا ومیشود هندوانه فروش!
میگویم : کرامت ! عزیز من !آخر ترا به هندوانه فروشی چیکار ؟
ساده دلانه میگوید : این هم نوعی اعتراض است
 میگویم : اعتراض به چه کسی کرامت جان ؟مملکت ما دارد در گنداب غرق میشود ؛ چه کسی به اعتراضت اهمیت میدهد کاکو؟
 شب ها کنار چادرش در حاشیه خیابان می خوابد . اما رندان میآیند و رندانه هندوانه هایش را شبانه میدزدند . کرامت همچون خود من نه جامعه اش را می شناسد نه مردم شریف آنرا .
 همچون خود من با پاکدلی زیسته بود وبا مهر به زاد و بوم و مردمش. و همان مردم حالا با رندی هندوانه هایش را میدزدیدند و میبردند و میخوردند و کیف میکردند
 سالها از آن روزهای تلخ گذشته است . نمیدانم بر کرامت و خانواده اش چه رفته است . شاید هم در گورستان بی نشانی در خاک غنوده است.
گاهی یاد حرف هایش می افتم و می خندم میگفت :
حسن ! دوست داشتی یکی از چشم هایت کور بود در عوض در زندان امام خمینی بودی؟
 یاد محمد حیدری عزیزم هم گرامی با د.

۴ فروردین ۱۳۹۶

به به ! چه رفیقانی !!

آقا ! ما چند روزی دور از جان شما مریض بودیم . جناب ملک الموت آمده بود سراغ مان که : جناب آقای گیله مرد . شما سالهای سال است روی زمین خدا چریده اید و نعره کشیده اید . بس تان است . بفرمایید برویم
گفتیم : کجا برویم قربان ؟
گفتند : آن دنیا
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . یکپا داشتیم یکپا هم قرض کردیم و چهار نعل تا بیمارستان تاختیم و دست به دامان طبیب مان شدیم بلکه با نفس مسیحایی خودشان  ما را از این مهلکه برهانند . آن پدر آمرزیده هم نامردی نکرد و ما را خواباند روی تخت جراحی و ترموستات مان را که ورم کرده بود جراحی کرد
حالا به میمنت و مبارکی حال مان خوب است و از چنگ عزراییل گریخته ایم اما برای آنکه بدانید ما چه رفقای نازنینی داریم اجازه بفرمایید دو تا ماجرا را برایتان تعریف کنیم .
یک روز قبل از آنکه به بیمارستان برویم این رفیق هزار ساله مان امیر خان تلفن کرد و گفت :
حسن جان خوبی ؟ شنیده ام فردا عمل جراحی داری
گفتیم: آره داداش .فردا باید برویم زیر تیغ جراحی
پرسیدند : عجب ؟عجب ؟ خب ؛ بیماری تان چیست ؟
گفتیم : ورم ترموستات !
گفتند : حالا حتما باید جراحی کنی ؟ با قرص و دوا درمان شدنی نیست ؟
گفتیم : چطور مگر ؟
گفتند : هیچی ! نود و هشت ؛  تا نود و نه درصد آدمهایی که عمل پروستات میکنند زیر عمل جراحی میمیرند !
ما خندیدیم و گفتیم : دست شما درد نکند کاکو ! خوب قوت قلبی بما داده ای ها !!
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که آن رفیق دیگرمان زنگ زد : حسن جان ! شنیدم فردا جراحی داری
گفتیم : آره داداش .
گفتند : میشود یک خواهشی از شما بکنیم ؟
گفتیم : چرا نمیشود ؟ بفرمایید
گفتند : یک مقداری عکس و فیلم از خودتان کنار بگذارید تا ما از آنها در مجلس ترحیم حضرتعالی استفاده کنیم !
گفتیم : چشم ! روی چشم
گفتند : یک خواهش دیگری هم داریم . میشود متن سخنرانی ام را که در مجلس یادبود حضرت مستطاب عالی قرائت خواهم کرد خودتان زحمتش را بکشید و آنرا برایم بنویسید ؟
آره کاکو ! ما چنین رفقایی داریم 

۳۰ اسفند ۱۳۹۵

نوروز در بیمارستان .

آدمی را که بخت بر گردد
اسبش اندر طویله خر گردد
حالا حکایت ماست

دو سه هفته پیش رفته بودیم پیش دکترمان . اول از موی سر تا ناخن پای مان را معاینه کرد . بعدش گفت : فردا بیا برو بخش چی چی لوژی !
گفتیم : چشم !
فردایش رفتیم بخش چی چی لوژی .
دست و پای مان را بستند به انواع و اقسام لوله ها و سیم های دوربین دار .  بعد از یکی دو ساعت گفتند : حالا تشریف تان را ببرید خانه تان دکترتان بعدا با شما تماس میگیرد .
فردایش دکترمان زنگ زد : جناب آقای فلانی ؟ حال حضرتعالی خوب است ؟  دماغ تان چاق است ؟
گفتیم : دکتر جان ؛ فعلا که داریم هوای بدون مالیات استنشاق میفرماییم !یقینا حال مان خوب است .
گفتند : از جراحی که نمی ترسید ؟
گفتیم : نه دکتر جان !( البته چاخان کردیم ها ! )  چه ترسی ؟ ما ناسلامتی از نوادگان آدمخواران صفوی هستیم ! از قبیله خونخوارانیم ! از خین و خین ریزی باکی نداریم کاکو !
گفتند : بنا براین روز 21 مارچ باید بروید روی تخت جراحی !
گفتیم : چه مرگ مان است دکتر جان ؟ پشه لگد مان زده ؟ خوب است که نفرمودید برویم روی تخته مرده شورخانه !
گفتند : ترموستات تان ورم کرده !  فردا پس فردا پرستارمان با شما تماس میگیرد و همه زیر و بالای بیماری تان را برایتان توضیح میدهد .
گفتیم : دکتر جان ؛ حالا چرا روز 21 مارچ ؟ مگر نمیدانید روز عید مان است ؟ نوروز مان است ؟ باید برویم عیدی بدهیم عیدی بگیریم .
گفتند : سو وات ؟
گفتیم : هیچی ! هیچی آقا !هر چه شما بفرمایید .
و حالا 21 مارچ است . بامدادی دلگرفته و غمگین . ابری و بارانی . . آمده ایم بیمارستان . قرار است چند دقیقه دیگر برویم زیر تیغ جراحی .
اگر مردیم از ما به مهربانی یاد آرید . اگر هم زنده ماندیم عیدی مان یادتان نرود . ما به یک بوس هم راضی هستیم ها !!
کالیفرنیا - نوروز 1396

۲۶ اسفند ۱۳۹۵

دگر دیسی انقلابی ...

دوره قاجاریه  ؛ یک قبله عالم داشتیم و دو سه هزار تا  فلان الدوله و فلان السلطنه .
این فلان الدوله  ها هر کدام شان نیمچه شاهی و امیر الامرایی بودند که خودشان می بریدند وخودشان هم  میدوختند

دوره آن خدابیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد  -  یک اعلیحضرت همایونی داشتیم و سیصد چهار صد تا والاحضرت و والاگهر عطر و پودر مالیده بر ما مگوزید .
این والاحضرت ها و والاگهرها  آدم هایی بودند که اوامر شان از حلب تا کاشغر و از یمن تا روم لازم الاجرا بود .

حالا بحمدالله  یک آقای عظما داریم و چند هزارتا  راهزن بخو بریده  بوگندو که به آنها میگویند آقا زاده !
در این میان همانطوریکه ملاحظه میفرمایید ما دچار یک دگردیسی انقلابی شده ایم .
خدا خودش به نسل های بعدی رحم بفرماید . آمین


.


۲۵ اسفند ۱۳۹۵

رگ نداری 
در میان نویسندگان و روشنفکران ایرانی ؛شاهرخ مسکوب را بیش از همه دوست میدارم . او نماد کامل دانش و فروتنی بود .
شاهرخ نه داعیه روشنفکری داشت نه ادعای درویشی ؛ اما یک دانشی مرد اصیل و واقعی بود
 عشق عمیق او به فردوسی و شاهنامه چنان بود که میگفت : اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیر تر بود . فردوسی از نگاه او روشنایی و بلندی بود
 حسن کامشاد رفیق گرمابه و گلستان مسکوب که بیش از شصت سال با او دوستی داشت در کتاب ''حدیث نفس '' می نویسد :
 ... شاهرخ آدم بسیار شوخی بود .بیش از هر کس به خودش میخندید .من و او یک عمریکدیگر را دست انداختیم وبه ریش هم خندیدیم .
 روز دومی که در بیمارستان به دیدنش رفتم دست چپش را که روز قبل سالم بود از بالا تا پایین پانسمان کرده بودند
گفتم : این چیست ؟
 گفت : دیشب میخواستند سرم ها راکه مدتی است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند ؛هر چه گشتند نتوانستند رگی پیدا کنند ودستم را مجروح کردند .
گفتم : چرا به آنها نگفتی ''من رگ ندارم '' ؟
 لبخندی زد و گفت : آخه حسن ؛همه چیز را که نمی شود به همه کس گفت ؛هم خودت را لو میدهی هم دوستانت را ...

۲۴ اسفند ۱۳۹۵


گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم ......
گاهگداری ما با جناب آقای سعدی علیه الرحمه بابت برخی فرمایشات متشرعانه شان در باب یهودان و گبران و ترسا یان و کم التفاتی ایشان به علیامخدرات محترمه و سخنانی چون " برو زن کن ای خواجه هر نو بهار - که تقویم پارینه ناید بکار " و ایضا فرمایشاتی از قبیل " به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو " دست به یقه میشویم و کلی هم قال و مقال راه می اندازیم که بیا و تماشا کن . اما وقتی غزل های ناب عاشقانه شان را میخوانیم میگوییم خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ! ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ آیا زیبا تر از این شعری میتوان سرود ؟
گاهگداری هم خودمان را بباد ملامت میگیریم که : آخر ای بنده بی خدا  ! شما میخواهی با دیدگاه تی تیش مامانی انسانگرایانه امروزین تان به داوری بنشینی و جناب سعدی علیه الرحمه را به محکمه بکشانی ؟ آیا در تمامی تاریخ ادبیات هزار و چند صد ساله مملکت - به استثنای حافظ جان - کسی را می توانی پیدا کنی که در غزلسرایی به پای سعدی برسد ؟ لاجرم زبان در کام میکشیم و آن سخن حکیمانه حکیم توس را تکرار میکنیم که :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
 یکی از زیبا ترین غزل های سعدی غزلی است که هر وقت میخوانمش زخمه ای بر قلبم و زخمی بر جان و روانم میزند . غزل این است
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
 هر وقت این شعر را میخوانم یاد شوریدگی ها و شیدایی هاو پریشانحالی های روزگاران گذشته می افتم و دلم میخواهد دوباره جوانی از سر گیرم و در کوچه باغهای سرزمین دور دست عزیزم زیر باران راه بروم و این شعر را زمزمه کنم :
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
 

۲۲ اسفند ۱۳۹۵

اروج ....و اروجعلی

در روزگار ماضی - در ایام نوجوانی - چند ماهی معلم بودم . معلم دهکده ای در منطقه باراندوز چای اورمیه .  اسم ده مان قرالر آق تقی . اگر بخواهی به فارسی ترجمه اش کنی بگمانم یعنی سیاهان سپید تقی !
یک کلام ترکی نمیدانستم . آها!  چرا ؟ یک کلمه ترکی بلد بودم : یاخچی !
توی مدرسه اتاقکی داشتم با یک تختخواب تا شوی فلزی و یک چراغ موشی و یک والور و دو سه تا کاسه بشقاب  و دوتا پتوی سربازی . خیال میکردم چه گوارا شده ام .
پیرمردی داشتیم نامش اروج . یک کلام فارسی بلد نبود . میآمد مدرسه را آب و جارو میکرد و گهکاه میرفت از بقالی فسقلی ده مان خرت و پرت هایی برای شام و ناهارم میخرید .
شب که میشد ده بیست ها از روستایی ها ریسه میشدند میآمدند خانه ام . خانه که چه عرض کنم ؟ میآمدند می نشستند چپق میکشیدند . چای مینوشیدند . میگفتند و می خندیدند . آواز میخواندند . دم دمای صبح راه شان را میکشیدند و میرفتند . نه میتوانستم بخوابم . نه می توانستم کتاب و مجله بخوانم . نه یک کلمه حرف هایشان حالیم میشد .  رادیو هم نداشتم . فقط میگفتم : یاخچی . یاخچی ...منظورم این بود که : پدر آمرزیده ها ! میشود دست از سرمان بردارید تا  ما هم کپه مرگ مان را بگذاریم ؟
یک اروج دیگر هم داشتیم . اروجعلی صدایش میکردند . درسخوان ترین و با هوش ترین شاگرد مدرسه ام بود . مترجم من هم بود . بعد تر ها دکتر شد ؛ اما پیش از آنکه بتواند مرهمی بر زخمی بگذارد در ماجرای شلیک موشکی به هواپیمای ایر باس ایرانی دود شد و به هوا رفت . وقتی خبر مرگش را شنیدم در بوئنوس آیرس بودم . روزها و روزها گریستم .
بهار که رسید قرالر آق تقی مان گلباران شد . از زمین و آسمان گل و شکوفه میبارید . همه جا غرق در گل و شکوفه بود . عصر ها میرفتیم توی باغات سیب و زرد آلو  پای درختان پر شکوفه می نشستیم و خیالبافی میکردیم . چه آرزوهای دور و درازی هم داشتیم . بیخود نیست که شاعر میفرماید : ای بسا آرزو که خاک شده .
برای ناهارمان ماست را با دوشاب قاطی میکردیم و با نان تنوری می خوردیم . خوشمزه ترین غذای عالم بود .
اروج مان ؛ یک شب دندانش درد گرفته بود . بیچاره پیرمرد از درد بخود می پیچید . توی دست و بال مان حتی آسپیرین هم نداشتیم .
اژدر از راه رسید . یک انبر دستی کت و کلفت برداشت و افتاد بجان دندان اروج بیچاره . یک پایش را گذاشته بود روی دوش اروج و با انبر دستی دندانش را میکشید . . حالا پس از پنجاه سال انگاری درد اروج را در تن و جانم حس میکنم .
تابستان هنوز از راه  نرسیده بود که بار و بندیلم را برداشتم ورفتم در غبار زمان و زمانه گم شدم .

۲۰ اسفند ۱۳۹۵

آقای ترومپت ....

نمیدانم چهل سال پیش بود یا پنجاه سال . رفته بودیم سینما . سینمایی در لاهیجان . بگمانم سینما استخر .
فیلمی نشان میدادند از جنگ میان سربازان دولتی و چریک ها ی چپگرا در یکی از کشورهای امریکای لاتین . جنگ در حاشیه شهرکی نیمه خراب جریان داشت .
گاه نیروهای دولتی پیشروی میکردند گاه چریک ها . تفنگ های شان هم از آن تفنگ های حسن موسایی . وسط معرکه یک پاسگاه ژاندارمری بود که یک سر گروهبان چاق و چله  دست و پا چلفتی فرماندهی اش را بعهده داشت . از آن گروهبان هایی که نیم ساعت طول میکشید تا بتواند از جایش بلند بشود . توی اتاق  سر گروهبان  قاب عکسی آویزان بود که یکطرفش عکس رییس جمهور مملکت بود  و در طرف دیگرش عکس رهبر چریک ها . هر وقت چریک ها پیشروی میکردند آقای سر گروهبان قاب عکس را میچرخانید و عکس فرمانده چریک ها ظاهر میشد . هر وقت هم میدید سربازان دولتی در حال پیشروی هستند فورا قاب عکس را می چرخانید و عکس جناب رییس جمهور پیدا میشد .
فیلم خنده داری بود . اسمش یادم نمانده است . اما این روز ها وقتی می بینم آقای ترومپت همه رشته هایی را که اوباما طی هشت سال بافته بود یک به یک پنبه میکند و دشمنان و طرفدارانش هم مدام برای هم شاخ و شانه میکشند بیاد این فیلم افتادم . چرایش را نمیدانم .بگمانم ما هم باید بالای سرمان قاب عکسی آویزان کنیم که یک طرفش عکس آقای ترومپت و طرف دیگرش عکس آقای اوباما باشد . 

۱۶ اسفند ۱۳۹۵

آقای گنده دماغ .....

یکی از بزرگان اهل تمیز  ؛  آقای ابراهیم گلستان و چند تا دیگر از دوستان خودش  را بشام بخانه اش دعوت کرده بود .
قبل از آقای گلستان یک آقای دیگری آمده بود و گوشه ای نشسته بود و نرمک نرمک جامی میزد .
آقای گلستان از راه رسید و سری تکان داد و رفت روی مبلی لمید .
تا مهمان های دیگر از راه برسند نیم ساعتی گذشت و در این نیم ساعت جناب مستطاب گلستان نه سخنی گفت و نه از آن آقای محترم پرسید خرت به چند ؟
پس از نیم ساعت ؛ آن آقای محترم رو کرد  به آقای گلستان گنده دماغ  و گفت : بسیار خوب ! حالا بیایید در باره موضوع دیگری سکوت کنیم !

۱۵ اسفند ۱۳۹۵

دو ژنرال ... دو خاطره .

در تبریز بودم . هنوز چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود . ارتشبد شفقت را استاندار آذربایجان شرقی کرده بودند . پیش از آن فرمانده گارد جاویدان و رییس سرای نظامی بود .
من خبرنگاررادیو  بودم . گهگاه همراه  ژنرال به دیدن شهر های آذربایجان میرفتم .
تیمسار شفقت با وجودی که در فرانسه درس خوانده بود و به بالا ترین سطوح نظامی عروج کرده بود اما یک آخوند بود . منتها یک اخوند بی عمامه . آخوندی با تاج و ستاره هایی بر دوش . وقتی با او به سفر میرفتیم نه تنها از نوشیدن ام الخبائث محروم بودیم بلکه نوشیدن پپسی کولا هم ممنوع بود .
میگفتند پسر خاله شاه است . راست و دروغش را نمیدانم . مدت کوتاهی استاندار آذربایجان شرقی بود و سپس به تهران برگشت . جایش ژنرال دیگری آمد . سپهبد اسکندر آزموده . برادر همان آزموده ای که مصدق را به محاکمه کشیده بود . مردی بیسواد و بد زبان و بد عنق و چاله میدانی . میگفتند دایی جمشید آموزگار است . راست و دروغش را نمیدانم . روزی بهمراهش به ماموریت سراب رفتم . در سراب فرماندار آن شهر را به چنان فحش های ناموسی کشاند که انگاری در قورخانه ناصر الدین شاه به زبان قاطر چیان شاهی  به سربازبینوایی  ناسزا میگوید . روزی هم در تبریز به دیدار مدرسه دخترانه ای رفتیم . در حیاط دبیرستان دخترکی چادری از راه رسید و خواست بسرعت به کلاسش برود . استاندار صدایش کرد و با تحکم به مدیر مدرسه دستور داد یا چادر از سرش بردارد یا اینکه دیگر بمدرسه راهش ندهد . یکی دو سالی نگذشته بود که در بهمن ماهی سراسر تبریز را به آتش کشیدند  . شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و دیدیم همه ساختمانهای دولتی در لهیب آتش سوخته اند .
و هنوز سالی نگذشته بود که انقلاب تنوره کشان از راه رسید و همه زنان را مجبور کرد چادر بسر کنند .
و من حیرتم باری همه این بود که : نظامی مرد را آخر چه کار به استانداری ؟