دنبال کننده ها

۱۴ دی ۱۳۹۵

موهبتی بنام شرم

محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
" هر که نور عقل بر وی اوفتاد از " شرم " شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر ( شرمساری ) همی دهد ..."
اما گویی در قاموس نابکاران و قلتبانانی  که بر میهن ما چنگ انداخته اند چیزی بنام شرم وجود ندارد

دعوای آقای رییس جمهور کلید ساز و قاضی القضات کریه المنظر حکومت نکبتی اسلامی - یعنی دعوای بین بول و غایط - دارد بیخ پیدا میکند و یاد آور آن شعرمعروف است که :
گر پرده ز روی کارها بردارند
معلوم شود که در چه کارند همه
میگویند : یکی شکایت به دارالحکومه برد که فلانی پول مرا خورده است .
پرسیدند : شاهدی داری ؟
گفت : شاهدم خداست
گفتند : شاهدی بیاور که قاضی او را بشناسد .
حالا حکایت میهن بلا زده ماست

این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند

۱۳ دی ۱۳۹۵


حیرانی

آقا ! آدمیزاد گهگاه در کار خدا حیران میماند و نمیداند چه خاکی باید بسر خودش بریزد . اصلا نمیداند فردا پس فردا که کپه مرگش را گذاشت جایش بهشت است ؛ اعراف است ؛ دوزخ است ؛ کدام گوری است !
 دو هزار سال پیش این آقای باریتعالی یک آدمیزاد مالیخولیایی بی آزاری را فرستاد که بما بگوید فرزند خداست . یک عده هم دور و برش جمع شدند و با اب و ابن و روح القدس شان عالمی را به گند کشیدند تا پرت و پلا های این بنده خدای مالیخولیایی را جهانشمول بفرمایند . حالا کاری نداریم که در این راه در طول سده ها چه خانمان هایی که بباد نرفت و چه جان های پاکی که فدا نشد و چه شهر ها و کشورها که به تباهی و ویرانی کشانده نشدند .
 این آقای اهل حال نه تنها نوشیدن شراب و رقصیدن وخوشباشی و بجنبان و برقصان و شعر و ترانه و موسیقی ونقاشی و پیکره سازی را حرام نمیدانست بلکه به پیروانش توصیه میکرد بنوشند و بجنبانند و خوش باشند و ضمنا همسایه شان را هم دوست داشته باشند .
 ششصد سال بعد یک غول بی شاخ و دم لندهورنتراشیده نخراشیده ای در صحاری سوزان عربستان پیدا میشود که هزار تا چاقو میسازد یکی شان دسته ندارد و میفرماید : اگرچه آن آقا زاده قبلی پسر خاله ماست اما در دین ما نه تنها نوشیدن و بجنبان و برقصان و نقاشی و پیکر تراشی و موسیقی و شادی و حتی آدم بودن ممنوع است بلکه بابت همان جرعه ای که آزار کسش در پی نیست باید عقوبتی جانفرسای را تحمل کنید و چشم براه روز صد هزار سال و کنده نیمسوز و نمیدانم افعی دو سر و اژدهای هفت سر و گرز آهنین و درخت زقوم و صحرای محشر باشید !
 آقا ! از قدیم گفته اند دیگ را آتش جوش میآورد آدمیزاد را حرف . شما که الحمدالله غریبه نیستید . شما که از خودمانید . ما در کار این آقای خدا حیران مانده ایم . نزدیک است کفر و کافر بشویم . اما میخواهیم بعرض مبارک جناب آقای باریتعالی برسانیم که : ای خدایی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ حالا که آن بالا بالاها جلوس فرموده و از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی حضرتعالی است میشود محبت بفرمایید و تکلیف ما آدمهای هرهری مذهب را که " میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز " روشن بفرمایید ؟ بنوشیم یا ننوشیم ؟ بجنبانیم یا نجنبانیم ؟ اگر بنوشیم جای مان قعر دوزخ است ؟ اگر ننوشیم یکراست به بهشت برین تشریف فرما میشویم؟
 آخر خانه آبادان ! نکتد ما را دارید فیلم میکنید ؟خیال میکنید ریش مان را توی آسیاب سپید کرده ایم ؟ ما خودمان چهل سال است آپاراتچی هستیم ها !!!
آب از سر تیره است ای خیره خشم
پیش تر بنگر ؛ یکی بگشای چشم
 عزت عالی مستدام .

۱۲ دی ۱۳۹۵

حدیث بیقراری و دربدری ....

جوانک با لهجه زیبای ترکی  داستان آمدنش به امریکا را برای من تعریف میکند .
میگوید : آقا ! دیگر جانم در ایران بر لبم رسیده بود .یا باید خودکشی میکردم یا اینکه جانم را بر میداشتم و خودم را جایی گم و گور میکردم . دست مادر پیرم را گرفتم و به ترکیه رفتم . آنجا یکی دو ماهی ماندم و توانستم سه چهار هزار دلاری بسلفم و دوتا پاسپورت مکزیکی برای خودم و مادرم خریداری کنم .  آقای دلال باشی با مهارت بیمانندی عکس های پاسپورت مان را عوض کرد و ما هم یکشبه شدیم سینیور و سینیورا گونزالس !.
بعدش هم ما را سوار هواپیما کرد و گفت : بروید به سلامت !
آمدیم مکزیکو سیتی . چند روزی ماندیم . سر و گوشی آب دادیم و یکی از آن کایوتی های هفت خط را پیدا کردیم که میگفت : هشت هزار دلار میگیرم و شما را میرسانم امریکا .
هشت هزار دلار را دادیم و آمدیم لب مرز . مرز تیخوانا
چند گاهی شب ها  همراه بیست سی  تا درمانده تر از خودمان - از ترک و تاجیک بگیر تا چینی و مکزیکی و ایرانی و افغان و گواتمالایی و هندی و روسی -  میرفتیم کنار مرز بز خو میکردیم بلکه شب هنگام در عمق تاریکی و ظلمات خودمان را به سر زمین رویایی مان برسانیم .
یک شب ظلمانی ؛ بالاخره ندا آمد که حرکت !  توی آن سوز و باد و خاک و خاشاک و شن و توفان و ترس و اضطراب  ؛ همگی مان به آنسوی مرز هجوم بردیم . نفس نفس زنان و ترسان و لرزان بالاخره به آنسوی مرز رسیدیم . اما من در این همهمه و تاریکی و دلواپسی مادرم را گم کردم .  خدایا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ نه یارای فریاد زدن دارم نه توان بازگشت به مکزیک . ساعتی در آن تاریکی و ظلمات دنبال مادرم گشتم اما انگار مادرم آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود .خدایا ! حالا چه خاکی بر سرم بریزم ؟  چاره ای ندیدم که دل به دریا بزنم و راهی لس آنجلس بشوم . آنجا یکی از بستگانم چشم براه ما بود .
بدون مادرم به آنجا رفتم . با دلی شکسته و تنی رنجور . همه حیران و مات و سر گردان مانده بودند که بر سر مادرم چه آمده است .آیا بسلامت از مرز گذشته است ؟ آیا به چنگ مرزبانان امریکایی افتاده است ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ خدایا چه کنم ؟

و اما بشنوید از مادر :
مادر ؛ با همه پیری و ناتوانی خودش را به نزدیک ترین شهرک مرزی میرساند . شب تا صبح در خیابان پرسه میزند . هی بالا و پایین میرود بلکه سر و کله پسرش پیدا بشود . اما خبری نیست که نیست .
صبح ؛ خسته و تشنه و گرسنه و دلشکسته و نومید و ترسان از این خیابان به آن خیابان میرود .  یک بانوی امریکایی توجه اش به این پیر زن بی پناه جلب میشود .بسویش میآید . می پرسد : می توانم کمکی بشما بکنم ؟
مادر انگلیسی نمیداند . هیچ زبان دیگری هم نمیداند .  زن امریکایی میفهمد که او مهاجر راه گم کرده ای است .او را به خانه خود می برد . می فهمد که ایرانی است . مادر هیچ مدرکی همراه خود ندارد . هیچ شماره تلفنی هم همراهش نیست . مدام میگوید ایران ! ایران !
بانوی امریکایی یادش میآید که دربانک  شهر کوچک شان یک خانم ایرانی کار میکند . به بانک زنگ میزند . به خانم ایرانی میگوید که یک خانم بی پناه ایرانی را در خانه اش دارد . زن ایرانی به خانه او میآید .با مادر صحبت میکند . می فهمد که در لس انجلس خویشاوندی بنام آقای فلانی دارد . به دوستی در لس آنجلس زنگ میزند و از او میخواهد به هر ترتیبی شده است آقای فلانی را پیدا کند . آنها پس از جستجوی بسیار سر انجام آقای فلانی را پیدا میکنند .مادر را سوار اتوبوس میکنند و به لس آنجلس میفرستند .......
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود

باری ! ما که شهروند جهان بودیم بناگاه گدایان نان شدیم .

۱۱ دی ۱۳۹۵

لوییزا

لوییزا چهارد پانزده سال است برای مان کار میکند . در این چهارده پانزده سال حتی یک دقیقه دیر بر سرکارش نیامده است .هرگز احساس خستگی نکرده است . هرگز به بهانه بیماری از زیر کار در نرفته است .
آنوقت ها که کارش را شروع کرده بود چهل ساله بود . حالا پنجاه و چند ساله است اما پیرتر بنظر میآید .
صبحها اول وقت سر کارش حاضر میشود .  شیشه ها و پنجره های فروشگاه را پاک میکند .توالت ها را میشورد . کف فروشگاه را برق می اندازد . از هشت صبح تا دو بعد ازظهر یکسره کار میکند و خم به ابرو نمیآورد . اگر ببیند ماشین های ما  کثیف شده است آستین هایش را بالا میزند و میشوردشان.
لوییزا یک مهاجر غیر قانونی است .خانه و زندگی و دار و ندارش در مکزیک را فروخته و چهار هزار دلار به قاچاقچی های انسان داده است و از مرز مکزیک به امریکا آمده است .
آنروز ها که تازه کارش را شروع کرده بود همه اش نگران بچه هایش بود . دو تا از دختر هایش در مکزیک مانده بودند . یکی شان معلم بود و آن دیگری دانش آموز .
لوییزا روزی ده دوازده ساعت کار میکرد تا پولی فراهم کند و به قاچاقچی ها بدهد و دخترانش را به امریکا بیاورد .بالاخره هشت هزار دلار جمع کرد و به کار چاق کن ها داد و دخترانش  را به امریکا آورد . حالا هر دوتای شان شوهر کرده اند .بچه دار هم شده اند .اما همچنان مهاجر غیر قانونی اند
از روزی که آقای ترامپ رییس جمهور امریکا شده  لوییزا دلواپس تر شده است .همه اش در نگرانی و اضطراب بسر میبرد .
از من میپرسد : آیا ترامپ ما را از امریکا بیرون میکند ؟ در آنصورت بر سر دختر ها و نوه هایم چه خواهد آمد ؟
دلداری اش میدهم و میگویم : لوییزا جان ! نگران نباش .اگر ترامپ شما و امثال شما را از امریکا بیرون کند آنوقت ما باید کاهو و خیار و زردک مان را هم از چین وارد کنیم . آنوقت قیمت یک کاهو از پنجاه سنت به پانزده دلار میرسد . نگران نباش . اتفاقی نخواهد افتاد .
اما هراس و دلواپسی را در چشمان لوییزا می بینم .
چه کاری از دستم ساخته است ؟ 

۹ دی ۱۳۹۵

حس تلخ باختن

میگوید : این شعر خیام را خوانده ای ؟
میگویم : کدام شعر ؟
سینه ای صاف میکند و میخواند :
بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران
میگویم : خب ؛ منظور ؟
میگوید : من معتقدم که اصرار عجیب شاعران ما به اینکه از این دو روز زندگی لذت ببریم ؛ نتیجه شکست های پیاپی و حس تلخ تاریخی " باختن "  و بازنده بودن است . ما همیشه و در همه روزگاران بازنده بوده ایم .
میگویم : عجب ؟
میگوید : عجب بی عجب ! ما در آزمون های بزرگ تاریخی ؛ میان شور و شعور ؛ غالبا و گاه بناچار  " شور " را برگزیده ایم . انتخابی که بهایش را تا امروز نیز می پردازیم .
می پرسم : جایگاه روشنفکران ما در این شور پرستی کجاست ؟
میگوید : روشنفکری ما نیز که بناست روشن بیندیشد و پرده از تیرگی ها و ابهامات بر دارد  ؛ بجای تیرگی زدایی غالبا بر این ابهامات و تیرگی ها افزوده است اما چیزی از آن نکاسته است . یعنی که معمولا خود پرچمدار این شور دوستی های هیجان زده و نیندیشیده شده است . اما آن تک ستارگانی که در تاریخ روشنفکری ما به تلاش برای زدودن این ابهامات دست زده اند و از مرزها فراتر رفته اند اکثرا بمرگ طبیعی نمرده اند و برخی از آنان به اشکال فجیعی به قتل رسیده اند .

می پرسم : نمود های بیرونی این بحران را در کجا باید جستجو کرد ؟
میگوید : در ناسیونالیزم کاذب . در اسلام گرایی .  در اسلامی نمایی فرصت طلبانه  . و در چپ زدگی بی رویه .

۸ دی ۱۳۹۵

هود رابین ...!!


در ولایت سابق مان - آرژانتین - رییس جمهور سابق مان خانم کریستینا فرناندز را باتهام اختلاس و دزدیدن بیت المال گرفته اند و به محبس انداخته اند . 
خانم فرناندز دست به نقد 633 میلیون دلار پول دزدیده بودند که الحمدالله توسط یک بانوی قاضی فدرال مصادره شده و در اختیار دولت قرار گرفته تا بزودی  توسط دزدان تازه تری لوطی خور بشود . 
یک آقای وزیر پیشین نیز هفته گذشته وقتی میخواست صد ها هزار دلار پول دزدیده شده را در یک گورستان دفن کند توسط راهبه ای شناسایی و توسط پلیس دستگیر شد . 
حدود سی سال پیش ؛ زمانی که در بوئنوس آیرس زندگی میکردم ؛رفیقی آرژانتینی  داشتم که در یک شرکت بیمه کار میکرد . گاهی با هم میرفتیم شامی میخوردیم و جوک میگفتیم و می خندیدیم .
یک شب به من گفت : میدانی ما به وزیر دارایی مان چه میگوییم ؟ 
گفتم : نه !
گفت : هود رابین !
گفتم : رابین هود را شنیده بودیم اما هود رابین ؟؟
گفت : رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقیران میداد ؛ اما آقای وزیر دارایی مان از فقیران می دزدد و به جیب ثروتمندان می ریزد .این است که اسمش را گذاشته ایم هود رابین !!
امروز پس از سی سال داشتم با خودم فکر میکردم ما چند تا هود رابین در ایران اسلام زده مان داریم 

۲ دی ۱۳۹۵


واژه ها بفروش میرسند !!
آقا ! این فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی که آقای آهنگر دادگر ( حداد عادل ) با آن هیکل وافوری اش آنجا پیازش کونه بسته و مقام و منصبی دارد و کار چرخان امور فرهنگی کشور است ؛ عینهو مسجد درگزین را میماند . نه سنی تویش نماز میخواند نه شیعه . اما بر اساس بودجه ای که تازگی ها به مجلس نوحه خوانان تقدیم شده در سال اینده سه میلیارد تومان برای " واژه گزینی فارسی " به همین فرهنگستان داده اند تا 261 واژه جدید بسازد که نه به درد دنیای مان میخورد نه آخرت مان .
 همانطور که مسبوق هستید ما اهل حساب و کتاب و چرتکه اندازی و اینحرفها نیستیم . سال هاست که جان گرو و جامه گرو مانده ایم . اما اگر شما اهل چرتکه اندازی باشید خواهید دید که برای هر واژه ؛ یازده میلیون و چهارصد هزار تومان خرج تراشیده اند تا اذناب آقای آهنگر دادگر و یک مشت بادنجان دور قاب چین هایی که سرشان به کلاه شان نمی ارزد بیایند بنشینند چای قند پهلو میل بفرمایند و دیبا به روم و زیره به کرمان و آبگینه به حلب ببرند و بجای واژه " کراوات " ترکیب من در آوردی و خنده دار " گردن آویز زینتی " را جایگزین بفرمایند ! بقول حضرت سعدی :
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
تصورش را بفرمایید ؛ آدمیزاد بیاید خانه و دنبال کراواتش بگردد ؛ همسرش بپرسد : دنبال چی میگردی ؟
بگوید : دنبال گردن آویز زینتی ام میگردم !
آیا آن همسر محترمه حق ندارد برود تکه ریسمانی ؛ افساری ؛ یا بقول گیله مردهای سابق و اسبق  " ویریسی * " بیاورد و به گردن شوهر جانش ببندد ؟
 آقا ! ما خودمان که اینجا در خدمت تان هستیم نه لغت شناسیم ؛ نه اهل فرهنگ و هنر هستیم ونه عضو فرهنگستان و الحمد الله پس از چهل سال مهتری توبره گم نمیکنیم اما بینی و بین الله بدون اینکه یک پاپاسی از سوی مفام معظم رهبری برای مان کارسازی شده باشد ؛ خودمان یک عالمه واژه ساخته ایم که به واژه های من در آوردی فرهنگستان میگوید زکی !! این واژه ها نه تنها به درد امروزمان میخورد بلکه تاریخ نویسان و تاریخ پژوهان قرون آتی را هم بکار میآید . حالا منباب خالی نبودن عریضه چند تا از این واژه ها و ترکیبات را اینجا می نویسیم تا خیال نکنید این آقای گیله مرد میدان خالی گیر آورده است و سرگرم شلنگ تخته اندازی است
.
دعوا خانه - بجای قوه قضاییه
جارچی خانه - بجای صدا و سیمای نکبتی جمهوری اسلامی
باجگیر خانه - بجای وزارت دارایی
وزارت بیرونی - بجای وزارت خارجه
وزارت اندرونی - بجای وزارت کشور
وزارت خرچنگ - بجای وزارت فرهنگ
وزارت در دار - بجای بیت رهبری ( یا همان وزارت دربار خدا بیامرز سابق )
وزارت تیشه و تبر - بجای وزارت ارشاد اسلامی
وزارت بیراهه - بجای وزارت راه
از قدیم ندیم ها گفته اند : شاعر و رمال و مرغ خانگی - هر سه تا جان میدهند از گشنگی .
 آقا ! شما که غریبه نیستید . ما نه شاعریم ؛ نه رمالیم نه مرغ خانگی اما به دستان بریده حضرت ابلفضل چنان واژه ها و ترکیبات و کلماتی میسازیم و به خورد خلایق میدهیم که همه فضلای ریش و سبیل دار فرهنگستان باید بیایند جلوی ما لنگ بیندازند ؛ اما بقدرتی خدا یکی از همین علمای اعلام و فضلای عبا ابریشمی دست توی جیب عبای مبارک شان نمیکنند و چهار قرانی برای ما کارسازی نمی فرمایند و ابدا هم نمیگویند آقای گیله مرد خرت به چند ؟
 آقا ! ما کسب و کارمان پاچه گیری و قلمزنی است اما اگر پایش بیفتد می توانیم عینهو یک میکانیک کهنه کار ارمنی ! اسم هزار جور آچار را برای تان ردیف کنیم که عمرا به گوش تان نخورده باشد .
خیال میکنید داریم خالی بندی میفرماییم ؟ پس بفرمایید :
 آچار شاخدار - آچار رینگی - آچار شمع - آچار بکس - آچار تخت دو سر - آچار چار سو - آچار چپقی - آچار چپقی دسته زانویی - آچار چپقی دسته کشویی- آچار چرخ -آچار سه تفنگه - آچار فرانسه - آچار کلاغی - آچار نیم - آچار هفت سر ....باز هم بگوییم ؟
 آقا ! حیف نیست این آقای گیله مرد با اینهمه کمالات !! بجای اینکه در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی بنشیند و هی شبانه روز واژه سازی بفرماید حالا در فرنگستان زردک و مارچوبه و خربوزه و خیار و بادنجان میفروشد و همه این علمای اعلام فرهنگستانی را به تخم پسرش هم حساب نمیکند ؟
www.gilehmard.net

۳۰ آذر ۱۳۹۵

مستم از باده شبانه هنوز

مستم از باده شبانه هنوز
ساقی ما نرفته خانه هنوز
هست مجلس بر آن قرار که بود
هست مطرب بر آن ترانه هنوز
چشم مستت به غمزه جادو
میزند تیر بر نشانه هنوز
میکشی و به غمزه میگویی :
عاشقی توبه کرد یا نه هنوز ؟
نازنینا ! ز عشق تو بالله
عالمی توبه کرد و ما نه هنوز
در دریای عشق می طلبیم
جان نیاورده در میانه هنوز
حافظ خسته ؛ در میانه بماند
میرود یار بر کرانه هنوز

" حافظ جان جانان "

صد رحمت به کفن دزد اولی

میگوید : میخواهم پسرم را بفرستم مجسمه سازی یاد بگیرد
میگویم: چه خوب . اما چرا مجسمه سازی ؟
میگوید : شغل پولسازی است !
میگویم : مجسمه سازی ؟ ما تا حالا مجسمه ساز پولدار ندیده ایم . مجسمه ساز ها قاشق ندارند که با آن آش شان را بخورند .آسمان لحاف و زمین تشک شان است . از مال پس و از جان عاصی اند . آنوقت میخواهی پسرت را بفرستی مجسمه ساز بشود ؟ عقلت کجاست ؟
میگوید : شما از دنیا خبر نداری آقاجان !  اینطوری که دنیا دارد پیش میرود در آینده نزدیکی باید به تعداد شهر های ایران مجسمه برای شاهنشاه آریامهر و رضا شاه کبیر بسازیم. تازه کجایش را دیده ای ؟ همین روزهاست که صد ها مجسمه از صدام حسین و معمر قذافی و حافظ اسد و حسنی مبارک هم بسازیم و بدهیم ببرند در شهر های عراق و سوریه و مصر و لیبی نصب کنند !
میخندم و میگویم : راست میگویی والله !بیخود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند : صد رحمت به کفن دزد اولی !!

۲۹ آذر ۱۳۹۵

این برج محل زندگی با فرهنگ هاست !!

" این مملکت متعلق به کوخ نشینان است "
از حرف های روح الله خمینی

** آقا !ما داشتیم توی روزنامه های قدیمی وعده وعید های حضرت امام خمینی رحمت الله علیه را در باره کوخ نشینان میخواندیم  روزنامه اطلاعات تیتر زده بود که : خانه نخرید ؛ ما شما را صاحب خانه میکنیم
همینطور که داشتیم روزنامه ها را ورق میزدیم رسیدیم به روزنامه های امروز و جای تان خالی پای صحبت یکی از مشاوران املاک در سعادت آباد تهران نشستیم و فهمیدیم که در دار الخرافه اسلامی این آقایان ؛   اگر شما لیسانس و فوق لیسانس و دکترا نداشته باشید نمی توانید در مناطقی مثل سعادت آباد  خانه و آپارتمان بخرید . تازه اگر لیسانس و فوق لیسانس هم داشته باشید باز باید مورد  معاینه و مطالعه روانشناسانه کارشناسان ویژه  قرار بگیرید که آیا از نظر روانی صلاحیت و اهلیت همسایگی با از ما بهتران برج نشین را دارید یا نه ؟
حالا عین حرف های این آقای مشاور املاک را اینجا میگذارم تا بفهمید این انقلاب پر شکوه ما را از کجا به کجا رسانده است

«برج های مان را فقط به فوق لیسانس به بالا می فروشیم، البته مشاوره روانی و ارزیابی کارشناس ساختمان هم هست. اگر در این مشاوره قبول شدید در خدمت تان هستیم. این برج محل زندگی با فرهنگ هاست!»

اینها حرف‌های مشاور املاک است درباره فروش واحدهای برج معروفی در سعادت آباد تهران:
«برج‌های‌مان را فقط به فوق لیسانس به بالا می‌فروشیم، البته مشاوره روانی و ارزیابی کارشناس ساختمان هم هست. اگر در این مشاوره قبول شدید در خدمت تان هستیم. این برج محل زندگی با فرهنگ‌هاست!»
– مگر برج شما چه ویژگی‌هایی دارید؟ من و همسرم هر دو لیسانس داریم. براساس چه معیاری آدم‌ها را گزینش می‌کنید؟ یعنی فقط فوق لیسانس به بالاها با فرهنگ هستنند؟  
– آقا! همسایه‌ها شرط گذاشته‌اند، بیشترشان باکلاسند، می‌خواهند ساختمان‌شان یکدست باشد. حقشان است، نیست؟ خیلی‌هایشان تا ۱۰ میلیارد برای این واحدها پول داده‌اند، شما که واحد ۸۰ متری می‌خواهید باید خودتان را کمی با معیارهای آنها هماهنگ کنید.
این‌ گفت‌و‌گو میان مشتری و بنگاهدار، تنها شرط‌ های خرید یا اجاره خانه در برخی برج‌های معروف مناطق شمالی تهران نیست، انگار این روزها ویژگی‌های ظاهری، عقیدتی و شغلی هم معیار انتخاب مشتری واحدهای گرانقیمت شده. اما اصلاً مبنای یکدست شدن فرهنگ و سطح زندگی برج‌ها چیست؟ همان فرهنگ آپارتمان نشینی یا یک فرهنگ من در آوردی جدید وعجیب و غریب مبتنی بر معیارهای جامعه سرمایه‌ داری یا بهتر بگویم نوکیسگی؟
برای اینکه بیشتر از این شرط‌ ها سر دربیاورید، بهتر است بنشینید پای حرف های یک برج ساز یا مشاور املاک در منطقه سعادت آباد تهران و …
مشاور املاک در سعادت آباد تهران بلوز چهارخانه پوشیده با عینک دورمشکی. با ابهت تکیه زده به صندلی پشت چرمی بلندش. بیشتر شبیه پروفسورهاست تا مشاور املاک. همه برج سازهای معروف منطقه را به قول خودش مثل کف دست می‌شناسد.
– شما هم برای فروش برج‌هایتان شرط مدرک تحصیلی و مشاوره دارید؟  
– نه؟ مگرمی‌خواهیم دانشگاه راه بیندازیم؟ کسی که برای شما از این شرط ها گذاشته، سنگ‌ قلاب‌تان کرده یا به قول ما قلاب سنگ. من خودم درهمان برج واحد فروخته‌ام. البته همه برج‌ها شرایطی دارند؛ خانم! بپذیرید بالاخره کسی که خانه دو سه میلیاردی یا ۱۰ میلیاردی می‌خرد سطح زندگی و فرهنگش با کسی که واحد ۴۰۰ میلیونی دارد یکسان نیست.
– یعنی سطح فرهنگ آدم‌هایی که ۱۰ میلیارد پول دارند به نظر شما بالاتر است؟  
 نه من خدمت شما جسارت نمی‌کنم، اما بالاخره قبول کنید از لحاظ نوع زندگی یکی نیستند.
همین الان در بلوار ۲۴ متری ساختمان پنج طبقه دارم. هر طبقه دو واحد؛ یکی ۴۰۰ متری یکی ۷۰ متری.
۴۰۰ متری‌ها ۱۰ میلیارد، ۷۰ متری‌ها یک میلیارد. مسلماً کسی که ۱۰ میلیارد پول دارد از نظر زندگی با آن یک میلیاردی در یک حد قرار نمی‌گیرد. این الان خودش شده یک معضل.
 – یعنی برای واحد ۷۰ متری شرط می‌گذارند؟  
– بله بعضی‌ها شرط می‌گذارند که طرف آدم حسابی باشد یا یک جور دیگری مشکل را حل می‌کنند.
 – چه جوری؟  
– معمولاً مالک ۴۰۰ متری واحد ۷۰متری را هم می‌خرد به‌عنوان سوئیت میهمان.
– یعنی یک میلیارد برای میهمانش هزینه می‌کند؟  
– بله دیگه. بعضی هم که این کار را نمی‌کنند از ما می‌خواهند مشتری خوب پیدا کنیم اما نه آنجور که به شما گفته‌اند. ممکن است یک کسی فوق لیسانس باشد اما فرهنگ نداشته باشد ولی یکی با مدرک سیکل هم با فرهنگ باشد!
 – فرهنگ از نظر شما یعنی چی؟  
– این دیگر به مالکش بستگی دارد؛ برخی دوست دارند طرف به قولی شیک و پیک باشد. مثلاً اگر میهمانی گرفتند، طرف لوش ندهد. می‌دانید سعادت آباد محله مهاجر نشین است. همه نوع آدمی پیدا می‌شود. آپارتمان از متری ۵ میلیون هست تا ۳۵ میلیون. خودتان دیگر حسابش را بکنید.
 برج‌ سازی در سعادت آباد تهران  
نخستین عکس‌العمل محمد- الف، مهندس عمران و برج ساز سعادت آباد به برخی شرط‌های مشاوران املاک و سازنده‌ها برای فروش واحدهایشان، خندیدن با صدای بلند است. خودش، پدر و بستگانش سال هاست که در سعادت آباد برج‌سازی می‌کنند. او درباره شرط‌ های عجیب و غریب می‌گوید:
– آنها که شرط می‌گذارند در برج‌شان همه فوق لیسانس به بالا باشند، حتماً ساختمان را خاص شغل‌های ممتاز ساخته‌اند. برخی برج‌ها هم مثلاً همه‌ شان پزشکند، می‌خواهند، یکدست باشد.
– یعنی شما هیچ شرطی برای فروش برج های‌تان نمی‌گذارید؟  
– الان طرح‌های ما همه سونا، استخر و جیم دارند و حدوداً ماهی ۵۰۰ – ۴۰۰ تومان شارژ ماهانه‌شان است. قطعاً با این شرایط باید کسانی ساکن شوند که حاضرند این پول را بپردازند و سر ماه نگویند ما که از استخر و باشگاه استفاده نمی‌کنیم. در واقع یک جورغربال فرهنگی داریم.
– غربال فرهنگی یعنی چی؟  
– اینکه خریدار صرفاً پولدار نباشد؛ مثلاً پدر من اصلاً به این موضوع توجه نمی‌کند. همیشه به او می‌گویم از روی طرز صحبت و برخورد آدم‌ها هم می‌شود فرهنگ‌شان را حدس زد.
 – چه جوری؟  
 مثلاً کسی که می‌گوید «داش این خونه چند؟» یا «داش این خونه رو می‌خرم عددی نیست» قطعاً از همان پولدارهایی است که فقط پول دارند. برای همین بنگاه‌ها را توجیه می‌کنیم مشتری برایمان بیاورد که سرش به تنش بیارزد.
– از نظر شما کسی که سرش به تنش می‌ارزد چطور آدمی است؟  
– برای ما مطمئناً ملاک ماشین مدل بالا و فوق لیسانس نیست. ما می‌خواهیم آدم هایی برج‌مان را بخرند که از نظر فرهنگی و خانوادگی شخصیت داشته باشند،