دنبال کننده ها

۵ خرداد ۱۳۹۵

این مردم خوب ..

.... یه سفر داشتیم با یه جمعی میرفتیم شمال ....تو مسیر پیاده شدیم ...من دیدم یه زن روستایی از ایوان خونه اش داره ما رو نگاه میکنه . هما ناطق از درخت توتی که اونجا بود یه دونه توت کند و گذاشت دهنش و بعد چشمش افتاد به اون زن ... همای فرنگی مآب از جیبش یه اسکناس در آورد وخواست بده به اون زن روستایی
اون زن به گریه افتاد ...گفت : از وقتی که شما از ماشین پیاده شدید من داشتم با خودم فکر میکردم که کاش می تونستم بفرما بزنم و از شما پذیرایی کنم . ولی چه کنم ؟ ندارم . من گاو داشتم .گوسفند داشتم . مرغ و خروس داشتم  اما حالا ندارم ....نمی تونم بشما بفرما بزنم . اونوقت شما میخواین به من پول توت درخت خدا را بدهی ؟
حرف این زن برای من عین حرف حکیم ابوالقاسم فردوسی است :

درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست ؛ خرم کسی را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست

" پیر پرنیان اندیش " سایه 

۴ خرداد ۱۳۹۵

پپسی کولا
" از داستان های بوئنوس آیرس "
تابستان که میشد ما با این کوکاکولا مکافات داشتیم . آمده بودیم یک سوپر مارکت کوچولو توی یکی از خیابان های بوئنوس آیرس راه انداخته بودیم و شده بودیم بقال خرزویل . ماست و نان و دوغ و دوشاب و هزار و یک جور آت و آشغال دیگر می فروختیم اما نام هیچکدام شان را نمیدانستیم . لاکردار ها اسم های عجیب غریبی داشتند . فقط نام دولسه د لچه Dulce De Leche را یاد گرفته بودیم که چیزی بود مثل همان دوشاب خودمان با غلظتی بیشتر .
هزار جوربیسکویت می فروختیم که هر کدام شان اسمی و رنگی داشتند . انواع و اقسام کالباس و سوسیس و زهر ماری های دیگری می فروختیم که نمیدانستیم از گوشت خوک است ؛ آدمیزاد است ؛ گوسفند و بز است یا گوشت خر و خنزیر .
پپسی کولا و سون آپ و کانادادرای هم میفروختیم .
تابستان که میشد گرفتاری ما هم شروع میشد .کوکاکولا گیر نمی آمد .
به کارخانه اش زنگ میزدیم و میگفتیم :
- سینیوریتا ! اسن رخب نخاد هستم ( یعنی حسن رجب نژاد هستم ) . بیست تا جعبه کوکاکولا میخواهم . اسم فروشگاه مان هم پرلا Perla است . - یعنی مروارید -
فردا میشد . پس فردا میشد . پسین فردا میشد . اما از کوکاکولا خبری نبودکه نبود . دوباره زنگ میزدیم :
- سینیوریتا ! اسن رخب نخاد هستم ! این بیست جعبه کوکاکولای ما چطور شد ؟
از آنور سیم خانمی جواب مان میداد که : - سینیور ! همین امروز برای تان میفرستیم .
امروز میشد . فردا میشد . پس فردا و پسین فردا میشد اما از کوکاکولای لامصب خبری نمیشد .
ناچار به کارخانه پپسی کولا زنگ میزدیم و میگفتیم : سینیورا ! ده جعبه پپسی کولا برایم بفرستید . اسن رخب نخاد هستم از پرلا .
هنوز نیم ساعت نشده بود کامیون پپسی کولا جلوی فروشگاه مان بود . پپسی ها را توی یخچال می چیدیم .اما هیچ بنده خدایی حاضر نبود پپسی کولا بخرد . همه شان کوکاکولا میخواستند .
یک روز از یکی از مشتری هایم که برای خریدن کوکاکولا آمده بود پرسیدم این اهالی محترم بوئنوس آیرس چه مرگ شان است که پپسی کولا دوست ندارند و همه شان کوکاکولا میخواهند ؟
در جوابم گفت : پپسی کولا مزه خاک میدهد .
امروز که ما میخواستیم بیاییم سر کارمان بخاطر سر بهوایی های همیشگی مان یادمان رفت ناهارمان را که خانم جان مان درست کرده بود بیاوریم سر کارمان . لاجرم مجبور شدیم یکی از آن ساندویچ های آدم خفه کن را به نیش بکشیم . آمدیم یک قوطی پپسی کولا هم بر داشتیم و یک قطره اش را نوشیدیم و دیدیم بیچاره اهالی محترم بوئنوس آیرس حق داشتند که میگفتند پپسی کولا مزه خاک میدهد . لاکردار براستی مزه خاک میدهد .
به خودمان گفتیم : نکند این نوشابه را از خاکستر مرده ها درست میکنند ؟ نکند سنگ و ریگ و خاک گورستانها را بر میدارند و با آن پپسی کولا درست میکنند ؟! استغفرالله ! ما را باش که چه فکرهایی میکنیم ها !
راستی تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که آن قدیم ندیم ها ما یک رفیقی داشتیم که در ایام سینه زنی محرم ؛ همراه سینه زنان و زنجیر زنان دم میگرفت و میخواند :
در کرب و بلا آب نبود پپسی کولا بود .
بگمانم طفلکی حالا در جهنم علیا مجبور است هی پپسی کولا بنوشد .

میهن پرستی حافظانه

دیشب حافظ می خواندم . هروقت شیدایی و سودایی بسراغم میآید  حافظ می خوانم .
شعر حافظ انگار درمان همه درد های آدمی است . تسکین میدهد . آرامش می بخشد . روح و روان آدمی را جلا می دهد .گاه میگریاند  . گاه به اعجاب وا میدارد . گویی اقیانوسی است که کس را یارای پریدن و شنا کردن در آن نیست .
دیوان حافظ را که باز میکنم این غزل میآید . گویی ندبه و ناله جانسوزی است برای  " عزیز نگینی بنام ایران " که به چنگال اهرمن گرفتار است . برای میهنی که قرنهاست اهریمنان و زادگان اهریمن در آن تکثیر و باز تکثیر میشوند .
غزل حافظ بیانگر درد های امروز ما نیز هست :
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب
که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی بدست اهرمنی
بروز واقعه غم با شراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی ؟

۲ خرداد ۱۳۹۵

هزار سال نثر پارسی

....قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند ؛ چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد . ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل می کردم وهمه جا مخاطره و بیم بود ؛ الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم .
به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آنرا " سربا " می گفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم . .... و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند  می کشتند و می خوردند وهر کجا عرب بود  شیر شتر می دوشیدند .من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر . ودر راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت می نمودم .
و بعد از مشقت بسیار و چیز ها که دیدیم و رنجها که کشیدیم  به " فلج " رسیدیم . بیست و سیم صفر . از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود .
این فلج در میان بادیه است . ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است . آنچه در آنوقت که ما آنجا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود ؛ و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل .و این چهارده حصن به دو گروه بودند و مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود .... و من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعب تر نباشد و هیچ چیز از دنیا با من نبود الا دو سله ( زنبیل ) کتاب  و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند . هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشیر بود . و کتاب نمی خریدند .
مسجدی بود که در آنجا بودیم .اندک رنگ شنجرف و لاجورد با من بود . بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم . ایشان بدیدند . عجب داشتند . و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج ( تماشا )آن آمدند ؛ و مرا گفتند اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم . و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود ؛ چه تا من آنجا بودم از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست ؛ قبول نکردند و جنگ کردند ؛ ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان نا امید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم آفتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت  دویست فرسنگ می بایست برید . مخوف و مهلک . در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم یک جا ندیدم ........

" سفر نامه ناصر خسرو"
به کوشش دکتر ذبیح الله صفا 

۱ خرداد ۱۳۹۵


آقای هواشناس
آقا ! ما امروز در شمال کالیفرنیا از سرما چاییدیم . چنان سرمایی بود که انگار نه انگار دو ماه از بهار گذشته است و درجه حرارت باید بالای صد درجه فارنهایت باشد .
صبح که از خواب پاشدیم نگاهی به آسمان کردیم و دیدیم صاف و آبی و آفتابی است . آمدیم جای تان خالی صبحانه ای خوردیم و با یک پیراهن تابستانی پریدیم بیرون برویم سر کارمان ؛ اما سرمای بامدادی چنان سیلی جانانه ای به گوش مان نواخت که از ترس اینکه نکند توی این هیر و ویر ذات الریه بگیریم و دور از جان شما ریق رحمت را سر بکشیم برگشتیم خانه و یک ژاکت زمستانی پوشیدیم و رفتیم دنبال کار و زندگی مان .
یادش بخیر! آن قدیم ندیم ها؛ در دوره آن خدا بیامرز- که الهی نور به قبرش ببارد - ما یک آقای منشی زاده ای داشتیم که توی اداره هواشناسی کار میکرد . بهش میگفتیم جناب آقای هوا شناس !
ایشان میآمد توی رادیو و در پایان بخش خبری ؛ گزارش وضع هوا را میداد.
آدم قد بلند لاغر ترو تمیزی بود که هر روز یک کراوات گلی منگولی به گردنش میآویخت و از آدمهای از خود راضی و قمپز در کن و چس دماغ و عصاقورت داده و از دماغ فیل افتاده و بر ما مگوزید هم بد جوری بدش میآمد.
این آقای هوا شناس میآمد توی استودیوی رادیو و میگفت : فردا آسمان شهر مان صاف و آفتابی خواهد بود و درجه حرارت هوا هم به فلان میزان خواهد رسید.
فردا میدیدی نه تنها از آسمان صاف و آفتابی خبری نیست بلکه چنان بارانی میبارد و چنان باد سردی میوزد که انگاری میخواهد همه جا را کن فیکون بکند.
میخندیدیم و میگفتیم : آقای منشی زاده ! مرد حسابی ! قربانت برویم ما؛ شما که الحمد الله از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی حضرتعالی است ؛ آخر این چه جور پیش بینی وضع هواست ؟ شما که فرمودید امروز گرم و آفتابی خواهد بود. این کجایش گرم و آفتابی است ؟ ما که داریم از سرما می چاییم منشی زاده جان!
می خندید و میگفت: ما یک چیزی گفتیم دیگر! شما چرا باور کردید؟
خلاصه اینکه کار بجایی رسید که طفلکی خود آقای منشی زاده هم بمصداق " طبل پنهان چه زنی طشت من از بام افتاد " دیگر مستاصل شده بود . این بود که وقتی میآمد توی استودیو و از آفتابی بودن آسمان شهر خبر میداد ؛ یک جمله هم منباب شوخی اضافه میکرد و میگفت : البته بهتر است شما شنوندگان عزیز محض احتیاط فردا چتر و بارانی و باد بزن را هم همراه داشته باشید!!
حالا حکایت ماست در این ایالت کالیفرنیا - یا بقول شاملو جانم قالی فور نیا -
یک روز هوا چنان داغ میشود که انگاری دروازه های جهنم را باز کرده اند تا طفلکی ها استالین و مائو و امام خمینی و سایر حجج اسلام و علمای اعلام هوایی بخورند . روز بعدش می بینی چنان سرمای گزنده ای از راه رسیده است که صد رحمت به آلاسکا و سیبری و همین مراغه خودمان.
خلاصه اینکه ما خلایق قالیفورنیایی مانده ایم معطل که صبح میخواهیم از خانه بیرون بیاییم با خودمان چتر و بارانی برداریم یا باد بزن!
انگاری که این حضرت باریتعالی هم شوخی اش گرفته . کسی هم جرات ندارد بگوید که : جناب آقای باریتعالی ! پدر آمرزیده ! نمیشود به این آقای میکاییل که موکل باران است و در دستگاه عدل الهی حضرتعالی شغل شریف هواشناسی را یدک میکشد دستور بفرمایید اینقدر سر به سرمان نگذارد ؟ سه چهار سال که الحمد الله یک قطره باران برای مان نفرستادی ؛ حالا هم که کون آسمان را سوراخ فرموده ای و مدام برای مان برف و باران و تگرگ و نمیدانم زهر مار میفرستی . آیا حضرت مستطاب عالی نمیدانید که با این بالا و پایین بردن درجه حرارت ؛ درجه فشار خون مان را هم بالا و پایین میبرید ؟؟
آخر شما چه خدایی هستی آخدا جان ؟!!

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

سرود ملی .....

در تبریز بودیم . بگمانم سال 1352 بود .  با رفیق مان رفته بودیم سینما . رفته بودیم فیلم " چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد " با بازیگری ریچارد برتون و الیزابت تایلر را ببینیم .
آن زمان ها ؛ نزدیک های چهار راه شهناز یک سینمای درب داغان قراضه ای بود بنام سینما فرهنگ . این سینما فرهنگ گاهگداری فیلم های باصطلاح روشنفکری نشان میداد .
هنوز روی صندلی مان جابجا نشده بودیم که به سبک و سیاق آن روزگار سرود شاهنشاهی نواخته شد :
شاهنشه ما زنده بادا
پاید کشور به فرش جاودان ...
همه خلایق از جای شان پا شدند . من و رفیقم نمیدانم از روی بی حوصلگی یا شاید لجبازی گفتیم : ولش کن بابا !بنشین سر جات
هنوز سرود شاهنشاهی تمام نشده بود که دیدیم یک پاسبان شیره ای - از آنها یی که انگاری کلاه شان به سرشان گشاد است و مدام لق لق می زند  - به طرف مان میآید .  بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردیم !
یادم میآید کفشی به پایش بود عینهو قبر بچه . و آتشی از تخم چشم هایش زبانه میکشید که انگاری موی عزراییل توی تنش است . یک عقرب جراره تمام و کمال .
بخودمان گفتیم : آه ! خدایا !آمدیم خضر ببینیم گیر خرس افتادیم .
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد ؟
آقای پاسبان آمد و مچ دست مان را گرفت و با تحکم گفت : برویم !
گفتیم : کجا برویم ؟
گفت : کلانتری
آمدیم یک مقدار پیزر لای پالانش گذاشتیم که : جناب سرکار !پدرت خوب ؛ مادرت خوب ؛ ول مان کن برویم پی کارمان . از خیر سینما هم گذشتیم .
بیا کمتر تو خون اندر دلم کن
ندانسته گهی خوردم ولم کن !
اما آقای پاسبان دست بر دار نبود .ما هم آنروز ها به عقل مان نمی رسید که می توانیم پنج تومان توی کف این آقای پاسبان بگذاریم و روی سبیل اعلیحضرت همایونی نقاره بزنیم .
ما را آورد بیرون و سوار تاکسی مان کرد و بردمان به کلانتری . کلانتری هم در محله درب و داغانی بود بنام گجیل . مرکز معتادان و فاحشه ها و باجگیران و اونکاره ها . حتی پول تاکسی پاسبان را هم ما دادیم .
توی کلانتری ما را انداختند توی یک هلفدونی و گفتند  به اتهام اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت فردا باید بروید دادگاه .
خدایا ! چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ عجب غلطی کردیم ها ! حالا دست به دامان چه کسی بشویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
غروب که شد دیدیم یک پاسبان جوانی جلوی سلول مان بالا پایین میرود . به خودمان گفتیم : آفت رسیده را غم باج و خراج نیست .صدایش کردیم و یک اسکناس پنج تومانی کف دستش گذاشتیم و گفتیم : هر چند بی گنه را به عفو حاجت نیست اما شما جان مادرت یک لطفی بکن و به این شماره زنگ بزن بگو ما اینجا توی مخمصه افتاده ایم . به داد مان برسید . شماره تلفن اکبر آقا را هم دادیم دستش.
این اکبر آقا توی اداره مان همکار مان بود . یک کلاه گیس هم سرش میگذاشت تماشایی . با ساواک و ماواک هم سر و سری داشت .اما آدم با صفای بی آزاری بود . آدم مثبت کار گشای دست و دلبازی بود . هزار تا رفیق داشت . همه شهر تبریز می شناختندش .هر وقت یک جا توی هچل می افتادیم به دادمان میرسید و نجات مان میداد . گهگاه با هم میرفتیم شاهگلی عرق می خوردیم . عالم و آدم هم میدانستند که ساواکی است .ساواکی بود اما خدا پیغمبری آدم فروش نبود .یکی دو بار مرا از چنگ ساواک بیرون کشیده بود .وساطت مرا کرده بود .هر وقت توی مخمصه ای گیر می افتادم به دادمان میرسید و میگفت ـ حسن ! سنن آدام چخماز ! یعنی حسن تو آدم بشو نیستی !
هنوز شب نشده بود که دیدیم اکبر آقای ما با یک جناب سروان آمد سلول مان . اول اخم و تخمی بما کرد و بعدش  با هم رفتیم اتاق جناب سروان .
جناب سروان شروع کرد به پند و اندرزمان که : آخر ای آدم های بی عقل ! شما ناسلامتی چشم و چراغ این مملکت هستید ! فردا این مملکت را شما باید بچرخانید ؛ آخر عقل تان کجاست ؟ چرا الکی برای خودتان درد سر درست می کنید ؟ نمی توانید مثل بچه آدم سرتان را بیندازید پایین و ماست تان را بخورید ؟  بعدش هم از ما تعهد نامه کتبی گرفت که دیگر از این گه خوری ها نکنیم و رها مان کرد .
حالا چرا ما بیاد این داستان افتادیم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم :
سه چهار ماه پیش ما نا پرهیزی کردیم و رفتیم شب شعر . آقایان و خانم هایی آمدند و شعر ها و کوچه شعر ها و پرت و پلاهای شان را خواندند و ما هم بقول قدیمی ها محظوظ و مستفیض شدیم !!آخر برنامه دیدیم میگویند آقایان و خانم ها پا بشوید و با هم سرود ای ایران را بخوانیم . ما هم از ترس اینکه مبادا ما را به خیانت به مام وطن متهم بفرمایند و پای مان را به درخت نعناع ببندند و احتمالا کار به آژان و آژان کشی بکشد پا شدیم و مثل بچه آدم خبر دار ایستادیم . توی دل مان گفتیم باز خدا را شکر که گاو آمد و خورد دفتر پارین را و گرنه لابد مجبورمان میکردند سرود شاهنشاهی بخوانیم
کنار من یک خانم پنجاه - شصت ساله ای ایستاده بود که با همه توش و توانی که در گلو داشت سرود ای ایران را همراه دیگران می خواند ؛ منتهای مراتب بجای آنکه بگوید " در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما " با صدای نعره وارش میخواند که " کی اردشیر دارد این جان ما "
خدا بسر شاهد است اگر یک ذره غلو کرده باشم و نمک و فلفلش را زیاد کرده باشم .
آقا ! ما ایرانی ها هر جای دنیا هم که باشیم آدم بشو نیستیم ! میفرمایید چطور ؟
آخر شب شعر را چه به سرود ای ایران ؟
آخر سینما را چه به سرود شاهنشاهی ؟
ما هیچ کارمان به آدمیزاد نمیماند
خلاف عرض میکنیم ؟

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵

حسنک وزیر

امروز با ابوالفضل بیهقی در کوچه پسکوچه های رنگین و خونین تاریخ پرسه ای زدم .
و ابوالفضل ؛ به هیبت و هیئت پیری هزار ساله ؛ با جبه و پیراهن و دستار و ردایی همه سپید - همچون روی و موی خود - با گیسوانی فرو هشته ؛ مرا به دالان های تنگ و تاریکی کشاند تا قصه ای از قصه های پر غصه سرزمینم را برایم باز گوید .
میگویم : یا ابلفضل ! آیا در این قصه های پر غصه ات شائبه ای از دوغ و دغل و دروغ می توان جست ؟
به خشم میگوید : "  سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را  "
می پرسم : ابو سهل زوزنی را چگونه مردی یافتی ؟
میگوید : مردی امام زاده و محتشم و فاضل و و ادیب بود اما شرارت  و زعارتی در طبع وی موکد شده و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی ؛ این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و  المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم  - و اگر کرد دید و چشید -  و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی وپوشیده خنده می زدندی که وی گزاف گوی است .
- و سلطان محمود ؟
میگوید : سلطان محمود اگر در مذهب کسی مشکوک شدی اگر ابوحنیفه به علم بودی بر دار کشیدی
می پرسم : و استادت بو نصر مشکان ؟
- بو نصر مردی بود عاقبت نگر و بو سهل زوزنی تا آنهمه حیلت که در باب وی ساخت ؛ از آن در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریب های وی موافقت و مساعدت نکرد . او در روزگار امیر محمود رضی الله عنه ؛ بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد ؛ دل این سلطان مسعود را رحمته الله علیه نگاه داشت به همه چیز ها .
می پرسم : و حسنک وزیر ؟
میگوید : حال حسنک دیگر بود .که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود ؛این خداوند زاده را بیازرد ....و عبدوس را گفت :امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود کنم . اگر وقتی تخت ملک به تو رسد ؛ حسنک را بر دار باید کرد .لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست 

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

آقای دوختور .....

آقا ! در تربت جام ؛ یک آقای محترمی که الحمدالله سواد خواندن و نوشتن هم نداشته اند رفته اند محلی را اجاره کرده اند و یک تابلوی گل و گنده هم آنجا نصب کرده اند و رویش هم با خط نستعلیق نوشته اند : مطب آقای دکتر فلان بن فلان !
از فردایش خلایق بجای اینکه بروند در مرقد مطهر شیخ احمد جامی دخیل ببندند و دوای دردشان را از او بخواهند ؛ ریسه شده اند و رفته اند پیش این آقای دکتر قلابی
این آقای دکتر قلابی هم کلی برای شان نسخه پیچی کرده اند و یک عالمه هم پشکل ماچه الاغ و نمیدانم شاش شتر و اینجور چیز ها به ناف شان بسته اند و یک عالمه هم حق البوق از آنها گرفته اند و برای خودشان آلاف و الوفی بهم زده اند که بیا و تماشا کن !
حالا دو تا از بیماران این آقای دوختور فلانی زمینگیر شده اند و رفته اند از ایشان شکایت کرده اند و ماموران انتظامی هم  این آقای دوختور را دستگیر کرده اند  و معلوم شان شده است که این آقای دوختور  نه تنها  از بیطاری هم چیزی نمیدانند بلکه بقدرتی خدا سواد خواندن و نوشتن هم ندارند !

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

پهلوان پنبه پیزی افندی

کتاب " سگ و زمستان بلند " از شهرنوش پارسی پور را میخوانم . داستان شیرینی است با قلمی شگفت انگیز .
این کتاب را بیست سال پیش خوانده بودم . دو کتاب دیگرش " طوبی و معنای شب " و " عقل آبی " را هم سالها پیش خوانده ام . آداب صرف چای در حضور گرگ را هم بگمانم دو سه سال پیش خواندم .
طوبی و معنای شب را بسیار دوست میداشتم اما با خواندن  "عقل آبی " کم مانده بود  همان مختصر عقلی را که داشتیم از کف بدهیم . ما از این کتاب چیزی دستگیرمان نشد مگر اینکه دانستیم عقل آبی حاصل بیتابی ها و بی قراری های یک روح عصیان زده شیدای آشفته و سرکش است .
سگ و زمستان بلند اما ؛ داستانی است یکدست و خالی از سنگلاخ های زبانی و ساختاری .
اینک بخش کوتاهی از همین داستان را اینجا میگذارم و خواندن این کتاب را هم توصیه میکنم.

" .....عمو گفت : آنوقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همه جوانها این بود که زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند . چه جانی میکندیم تو زور خانه به پای این پهلوان ها برسیم . دست آخرش هم نرسیدیم . این را تو ترکمن صحرا فهمیدم .ما مامور جنگ با انها بودیم . می دانی بد جوری بلبشو راه انداخته بودند .  می ریختند تو دهات وچه غارتی میکردند . خلاصه امان همه را بریده بودند .من آنوقت ها یاور بودم . یک سی چهل تایی سرباز زیر دستم بود . ..... من و حدود بیست تا سرباز ؛ پایین یک تپه ای بودیم که آنها از بالا روی سرمان خراب شدند . حتی مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم . من یکوقت دیدم یک هیولای بد هیبتی روی اسب به طرفم میآید . آقا چه هیبتی داشت ؛  اصلا نمی توانم بگویم . شمشیرش را طوری میزان کرده بود که صاف کله بنده را قاچ کند . فقط کاری که کردم روی زمین چمپاتمه زدم و سرم را گذاشتم روی پایم . یادم هست فقط گفتم " خدایا زودتر تمام شود " . وحالا آقا تمام نمی شود .نمیدانید چه عذابی بود .نمیدانم چند سال گذشت تا سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با شمشیرش بکوبد وسط مغزم .  بعد با هول و ولا سرم را آوردم بالا . دیدم یارو مثل عزراییل بالای سرم ایستاده .شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل گرگ به هم فشار میدهد .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ما را نکشت .  بعد با چند تا سرباز که گرفته بودند به عوض بیست تومان ول مان کردند ....مردم ساده حساب پول هم تو دست شان نبود .گرچه که بیست تومان آنوقت ها خیلی پول بود .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ از همان موقع فهمیدم که ما ملت ؛ اسفندیار بشو نیستیم ؛ نه که اسفندیار ؛  پهلوان پیزی افندی هم نیستیم.....( صفحه 55 )

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

پدر کشی .... و نخبه کشی

نخبه کشی و پدر کشی و برادر کشی و فرزند کشی ؛ یکی از ویژگی های حیات تاریخی ماست و این داستان غم انگیز و غمباری است که قرنها ادامه داشته و هنوز هم ادامه دارد .
تاریخ را ورقی بزنیم:

*پسر بزرگ شاه عباس صفوی که به " صفی میرزا " معروف بود ؛ جوانی نیکو رفتار و ملایم طبع و مهربان و دلیر بود و ارکان دولت صفوی و نیز مردم ایران به او محبت و علاقه بسیار نشان میدادند . بهمین سبب نیز شاه عباس همواره از جانب او نگران بود و با آنکه پسر را دوست میداشت همیشه می ترسید که روزی مخالفانش با او همدست شوند و کاری را که خود او با پدرش کرده بود تکرار کنند .
سختگیری ها و قساوت شاه عباس - که به کوچکترین بهانه ای نزدیک ترین و فداکارترین سرداران خود را می کشت - مایه وحشت و نگرانی امیران و بزرگان کشور بود . بهمین جهت برخی از سر داران بر ضد شاه همدست شدند و در پایان سال 1023 هنگامیکه شاه به گیلان رفته بود ؛ پنهانی نوشته ای را در اتاق صفی میرزا انداختند که اگر برای قبول پادشاهی ایران آماده باشد ؛ وسایل این کار را فراهم خواهند ساخت .
صفی میرزا از این پیشنهاد که او را به کشتن پدر و تصرف تاج و تخت ایران بر می انگیخت ؛ چندان بیمناک شد که بی درنگ آن نوشته را نزد شاه برد و در کمال راستی و سادگی بدو سپرد .
شاه نیز بظاهر پسر را نوازش کرد ولی در باطن چنان بیمناک شد که هر شب دو سه بار خوابگاه خود را تغییر میداد
در همان روز ها ملا مظفر گنابادی ؛ از منجمان دربار نیز به شاه گفت که خطری متوجه اوست و چون شاه عباس به احکام نجومی و پرت و پلاهای آخوند های دربار ایمان داشت معتقد شد که قطعا پسرش قصد جان او را دارد و کشتن فرزند خود را پیش از آنکه فتنه ای بر انگیزد  واجب شمرد و به قرچقای خان سپهسالار کل ایران فرمان داد تا صفی میرزا را به قتل برساند . اما این سر دار پاکنهاد از کشتن فرزند شاه خود داری کرد و شاه نیز یکی از غلامان خود بنام اوزون بهبود را که در قساوت و خونریزی همتا نداشت به کشتن پسر خود مامور کرد . این مرد نیز بی درنگ به انجام ماموریت شوم خود پرداخت و در روز سوم محرم 1024 قمری در یکی از کوچه های رشت با صفی میرزا روبرو شد .
ولیعهد تیره روز که از گرمابه بیرون آمده بود سوار بر قاطری به خانه میرفت . بهبود بیک سر راهش را گرفت و گفت :  صفی میرزا ؛ پیاده شو ! قبله عالم خواسته است که تو بمیری . و سپس با دو خنجر کاری ؛ کارش را ساخت .
شاه عباس پس از کشتن صفی میرزا ؛ از گیلان به مازندران و از آنجا بقصد اصفهان حرکت کرد .چون به قزوین رسید  روزی همه سرداران و کسانی را که به همدستی صفی میرزا متهم بودند به دربار خواند و در کمال مهربانی با ایشان طعام خورد ولی دستور داد که به همگی شراب زهر آلود دادند تا پیش چشمش بمیرند .
همین آقای شاه عباس کبیر که خود را  " کلب آستان علی "  یعنی سگ درگاه علی میخواند  در همان شهر قزوین به بهبود بیگ  فرمان داد که سر پسر جوان خود را ببرد و نزد او ببرد !
از صفی میرزا دو پسر مانده بود : یکی سلیمان میرزا و دیگری سام میرزا
شاه عباس در سال 1030 فرزند خود محمد میرزا را که به خدا بنده میرزا معروف بود کور کرد و یکسال بعد که میخواست به قند هار لشکر کشی کند پسر کوچکتر خود امامقلی میرزا را ولیعهد خویش خواند و برای اینکه او را در پادشاهی رقیبی نماند  فرمان داد که سلیمان میرزا پسر بزرگ صفی میرزا را هم کور کردند . اما همین آقای شاه عباس کبیر !آخرین پسر خود امامقلی میرزا را هم کور کرد و چون دیگر فرزندی نداشت که جانشین وی شود  سام میرزا نوه خود را به ولیعهدی بر گزید . نوشته اند که شاه این جوان را بسیار دوست میداشت اما برای اینکه هوش و ذکاوتش سرداران و بزرگان کشور را متوجه او نسازد  دستور داده بود همه روزه یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه خمار و بی حس و تنبل باشد و بیهوش و کودن بار آید .
سام میرزا وقتی که با نام شاه صفی بجای شاه عباس بر تخت سلطنت ایران نشست چندان خونسرد و خواب آلود و بی حال بود که پزشکان به شرابخواری تشویقش کردند شاید حس و حرارتی پیدا کند .
برای اینکه این آقای شاه عباس کبیر را بیشتر بشناسید باید داستان دیگری را برایتان نقل کنم .
نوشته اند که : روزی سربازی نامه ای به شاه عباس نوشت و ضمن یاد آوری فداکاریهای خود در جنگ های متعدد ؛ از شاه استدعا کرد دستور بفرمایند حقوقش کمی اضافه شود . شاه سرباز را به حضور طلبید و دستور داد آنقدر شلاقش زدند تا زیر شلاق مرد .بعد نویسنده آن نامه را هم بحضور خواست و به بهانه اینکه خطش بد بوده است دستور داد تا دستش را بریدند !
براستی که چه جانورانی بر ایران حکومت کرده و میکنند .