دنبال کننده ها

۶ دی ۱۳۹۴

یکی چنان که تو بودی جهان بیاد ندارد .

......تقریبا چهل روز پیش از سفر همیشگی شاملو ؛ به بیمارستان ایرانمهر رفتم تا هم هوشنگ گلشیری را ملاقات کنم وهم شاملو را .
گلشیری در طبقه سوم بیمارستان بود و شاملو در طبقه چهارم .
گلشیری در اغماء بود و فرزانه طاهری داشت دستگاه اکسیژن به بینی او وصل میکرد . فرزانه پرده اتاق را کشیده بود و می گفت گلشیری نمی خواهد دوستانش او را اینطوری ببینند . شوخی بی مزه ای کردم و به فرزانه گفتم : اینجا شده کانون نویسندگان ایران !
جلال بایرام هم بود که چقدر نگران و مراقب گلشیری بود .مثل قاسم رویین و چند نفر دیگر .  جمشید برزگر هم بود .  سید علی صالحی هم آمده بود و رفته بود . رضا سید حسینی هم بود . علی و سیمین بهبهانی هم هم بودند . چند دقیقه ای آنجا بودم . بعد با علی و سیمین رفتیم طبقه بالا به ملاقات شاملو.
وارد اتاق که شدیم اول آیدا را دیدیم و بعد شاملو را و چند نفری را که آنجا بودند از جمله کازرونی را .
بهبهانی از شکوه و زیبایی شاملو تعریف کرده و اینکه همچنان دوست داشتنی است .
شاملو به آیدا گفت : ببین ! پیش تو دارد با من عشقبازی میکند
من هم پل هوایی زدم و دو طرف صورت شاملو را بوسیدم . با هر بوسه ای شاملو از ته دل میگفت جان !....
من ندیدم در جهان مانند او
شاملو آمد دلیل شاملو

" عمران صلاحی " - دفتر هنر  

۲ دی ۱۳۹۴

کدخدای دیکسن و توابع !!

می پرسد : شما در کدام شهر زندگی میکنی ؟
میگویم : شهری که از نیویورک بزرگتر و از علی آباد خودمان قشنگ تر است !
سرش را میخاراند و میگوید : مگر بزرگتر از نیویورک هم شهری در سرتاسر عالم پیدا میشود ؟
میگویم : والله من کدخدای شهری هستم که هفده هزار نفر جمعیت دارد اما - و این اما را با تاکید میگویم - الحمد الله از حلب تا کاشغر و از سانفرانسیسکو تا لس آنجلس تحت نظارت عالیه ماست !
چپ چپ نگاهم میکند و میگوید : شما حالتان خوب است ؟؟

چند روزی با فریدون فرح اندوز بودم . شب و روز با هم نشستیم و از روزگاران گذشته گفتیم و خندیدیم و حرص خوردیم و نوشیدیم و گهگاه بیاد یاران پیشین غبار غمی هم بر دل مان نشست .
یک روز به فریدون گفتم : فریدون جان ! من کدخدای دیکسن و توابع هستم .
گفت : توابع اش دیگر کجاست ؟
گفتم : دیویس و سانفرانسیسکو و ساکرامنتو و لس آنجلس !
خندید و گفت : واشنگتن را فراموش کرده ای
بنابراین شما اهالی محترم واشنگتن و توابع ! بدانید و آگاه باشید که ولایت شما هم تحت نظارت عالیه ماست . اگر خدای ناکرده گرفتاری های ارضی و ارزی و عرضی و سماوی دارید جناب آقای کدخدای دیکسن و توابع در خدمت شماست . فقط تقاضای وجه دستی و نسیه نفرمایید که ما از اینجور کار های بی ناموسی اصلا و ابدا خوش مان نمیآید .
ضمنا انشاء الله تحت توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه و توابع ! ما هم قرار است در انتخابات آینده برای فرمانداری کل کالیفرنیا و توابع نامزد بشویم و به رای شما حرام لقمه ها احتیاج داریم . چرا دارید میخندید؟ مگر ما چه چیز مان از جناب آقای دانلد ترامپ کمتر است ؟ ایشان کچل  اند و ما نه تنها کچل نیستیم بلکه زلف هایی داریم عینهو شبق ! ایشان غیر از ناسزاو چرت گویی هنر دیگری ندارند  ما می توانیم دو ساعت تمام برای شما روضه دو طفلان مسلم بخوانیم .
بنابراین ملاحظه میفرمایید که حال مان هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما . 

۲۸ آذر ۱۳۹۴

خاطره ای از آن سالهای دور .....

شیراز ........

در شیراز هستم . زمان جنگ است . میخواهم  یک صندوق پستی اجاره کنم .اداره پست میگوید : باید یک گواهی از مسجد محل یا شورای اسلامی محله مان برای شان ببرم .
میگویم : آقا جان ! من که نمیخواهم در کنکور دانشگاه تان شرکت کنم . من که نمیخواهم بروم در وزارت اطلاعات تان استخدام بشوم . میخواهم یک صندوق پستی بگیرم تا نامه هایم گم و گور نشود . این چه ربطی به گواهی مسجد محله مان دارد .؟
آقایی که دهانش بوی پیاز میدهد در جوابم با تحکم میگوید : تا گواهی شورای اسلامی را ضمیمه مدارک تان نکنید از قبول تقاضای تان معذوریم . والسلام !
به زنم میگویم : شورای اسلامی محله مان کجاست ؟
میگوید : من چه میدانم ؟ مرده شور خودشان را ببرد با شورای اسلامی شان .
با یکی از همسایه ها صحبت میکنم . نشانی شورای اسلامی محله را بمن میدهد . میروم شورای اسلامی . زمان جنگ است . همه چیز کوپنی است . در آنجا دویست سیصد نفر مرد و زن و پیر و جوان توی صف ایستاده اند . من حوصله توی صف ایستادن را ندارم . میروم زیر سایه درختی می نشینم و بفکر فرو میروم . با خودم میگویم : عجب حوصله ای دارند این مادر ها و مادر بزرگ ها که برای دو سیر نخود و زردچوبه ساعتها توی صف میمانند و صدای شان هم در نمیآید ؟ به چهره های شان خیره میشوم . همگی شکسته و در خود فرو رفته و غمگین اند . هیچ لبخندی بر هیچ لبی نمی شکفد . همگی گویی عزا دارند . عزای از دست رفتن همه چیز .....
نیم ساعتی آنجا میمانم . حوالی ظهر جوانکی تفنگ بدست از اتاق شورا بیرون میآید و با زبانی که بوی تحکم و تحقیر میدهد به آنهایی که در صف ایستاده اند نهیب میزند که امروز سهمیه ای نخواهند داشت . غر غر خانم ها بلند میشود . زیر لب به هر چه امام و اسلام است ناسزا میگویند و راهشان را میکشند و میروند .عده ای اما هنوز توی صف ایستاده اند و نمیخواهند پس از اینهمه انتظار دست خالی به خانه هایشان بر گردند .
یک آقای میانه سال رو به جوانک میکند و میگوید : آقای محترم ! اگر امروز قرار نبود چیزی توزیع بشود چرا این را زودتر به مردم نگفتید تا بیچاره ها بیخود و بیجهت وقت شان را اینجا زیر آفتاب تلف نکنند ؟ آخر این چه مسخره بازی است ؟
جوانک در جوابش با پرخاش میگوید : عجب خری هستی ها !! خب جنس ها نرسیده . میخواهی بروم از خانه عمه جانم جنس بیاورم و تقدیم شما کنم ؟
همهمه ای در میان جمعیت در میگیرد . مرد میانسال از میان جمعیت بیرون میآید و خودش را به جوانک میرساند و میگوید :
ببین تخم حروم !نه تنها من خرم بلکه همه آنهاییکه توی صف نان و گوشت و زردچوبه و زهر مار می ایستند خرند . اگر ما خر نبودیم شاه را بیرون نمیکردیم و به امام جاکش تان اجازه نمیدادیم بر گرده ما سوار بشود و خون ما و فرزندان مان را بمکد .
در یک چشم بهم زدن قنداق تفنگ جوانک بر پیشانی مرد میانسال فرودمیآید و خون بر پهنای صورتش فوران میزند ......

۱۸ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

جای مردان سیاسی بنشانید درخت .

در خیابان های بوئنوس آیرس قدم میزنم . پاییز تازه آغاز شده است . امروز در ایران باید نوروز باشد اما اینجا نخستین روز پاییز است .
پاییز بوئنوس آیرس را دوست دارم چرا که مرا بیاد ولایتم می اندازد . ولایت من ! آه که چه دور دست و دست نیافتنی بنظر میآید
از خیابان فلوریدا به خیابان توکومان می پیچم .شهر مثل همیشه سیمایی شاد دارد .اینجا و آنجا ؛ آوارگان شیلی و بولیوی و گواتمالا بساط موسیقی راه انداخته اند و با آلات عجیب و غریبی موسیقی سر زمین شان را می نوازند . در گوشه ای به تماشا می ایستم . موسیقی شان بیانگر درد ها و رنجهای شان است .از تنهایی و بی همزبانی خسته شده ام . سری به پستخانه میزنم . نامه ها و روزنامه ها را از صندوق پستی ام بر میدارم . همانجا نامه ها را میخوانم و نگاهی شتاب آلود به روزنامه ها می اندازم . در یکی از روزنامه ها چشمم به اعلامیه ای می افتد . اعلامیه را با حیرت و ناباوری میخوانم . : انقلابیون ایرانی سفارت پرو در دانمارک را اشغال کرده اند ! اعلامیه را از سر تا ته میخوانم : ..." در حمایت از جنگ خلق در پروکه تحت رهبری حزب کمونیست آن کشور در جریان است  ساعت 9 صبح روز یازده فوریه ؛ در سالروز انقلاب ایران ؛ سفارت پرو در دانمارک به تسخیر انقلابیون ایرانی در آمد و با به اهتزاز در آوردن پرچم سرخ حزب کمونیست پرو از پنجره سفارت ؛ صحنه با شکوهی از همبستگی خلق های ایران و پرو به نمایش گذارده شد !
خلق ها !! چه واژه وحشتناکی
بیاد آن ضرب المثل عامیانه می افتم که : اگر شخم زدن بلدی چرا باغ خودت را شخم نمیزنی ؟
دوباره در خیابان فلوریدا هستم . فلوریدا زیباترین خیابان بوئنوس آیرس است . سلانه سلانه سرتاسر خیابان را می پیمایم و شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی را زمزمه میکنم . :
" ما دور افتاده ایم . درست در انتهای دنیا .
آنجا که گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین .
کسی به یادمان نمی آورد
 ما دور افتاده ایم
شهرت انگور ناب مندوسا
 از دروازه های آرژانتین آنسوتر نمیرود .
و کسی رنجهای چوپانان ما را در دشت های پامپا نمی شناسد .
میلونگاها - ترانه های غمگین ما - در انزوا نواخته میشود
و از یاد رفتگان به آنها گوش می سپارند .
ما دور افتادگانیم . از یاد رفتگان ....
به دانشگاه بوئنوس آیرس میرسم . دیوارهای دانشگاه پر است از شعار و من دریغی و حسرتی بر دلم .
 در میان انواع و اقسام شعار های سیاسی شعاری توجهم را جلب میکند که هیچ رنگ و بوی سیاسی ندارد : " اریس ؛ دوستت دارم "
با خودم میگویم : عجب ؟ خوب شد که در این بلبشو بازار بازی های مسخره سیاسی ؛ آدمیزادی هم پیدا میشود که دلش بخاطر کسی می تپد . بعد بیاد آن شعر سهراب سپهری می افتم که میگوید :
جای مردان سیاسی بنشانید درخت
تا هوا تازه شود .....

۱۷ آذر ۱۳۹۴

جناب آقای مارکس کجایی ؟

رفته بودیم سراب . من بودم و رفیق فیلمبردارم سیفی . رفته بودیم سراب تا از بازدید استاندار آذربایجان شرقی - سپهبد اسکندر آزموده - از این شهر تو سری خورده گزارش خبری تهیه کنیم . هنوز یکی دو سالی به انقلاب مانده بود .
رفتیم در یک دبیرستان پسرانه . به سبک و سیاق آنروز یک مشت آتا و اوتا  ؛بلند و کوتاه  ؛ آمده بودند تا با شعر و شعار و هروله مراتب شاهدوستی شان را ابراز بفرمایند .
من و رفیقم در راهروی مدرسه چشم مان به قفسه شیشه ای نسبتا بزرگی افتاد که چند تا کتاب به زبان انگلیسی در آن چیده شده بود . نگاه شان کردیم . دو جلد کتاب کاپیتال نوشته جناب آقای مارکس بما چشمک میزد . با حیرت گفتیم : کاپیتال ؟ در مدرسه ای در سراب ؟ انهم به زبان انگلیسی ؟
خواستیم قفسه را باز کنیم و کتاب را بدزدیم . اما قفسه قفل بود . هر کاری کردیم نتوانستیم آنرا باز کنیم . ناچار از خیر کتاب جناب مارکس گذشتیم و با لب و لوچه آویزان بر گشتیم تبریز .
حالا چهل  سالی از آن ماجرا گذشته است . من گاه بخودم میگویم مگر ما انگلیسی میدانستیم ؟ مگر انگلیسی دانستن مان منحصر به همان یس و نو نبود ؟ پس چرا میخواستیم چنین کتابی را بدزدیم .؟  اصلا آقا چنین کتابی در قفسه یک دبیرستان درب و داغان در شهر درب و داغان تری همچون سراب چیکار میکرد ؟ یعنی از دوران پیشه وری آنجا مانده بود و هیچیک از دبیران و معلمان هم نمیدانستند که این چه کتابی است ؟
یکی دو سالی گذشت و توفان آن انقلاب کذایی همه چیز را در هم پیچید که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان . یک روز در تهران دو جلد ترجمه فارسی  کتاب کاپیتال جناب آقای مارکس را خریدیم و شروع به خواندنش کردیم  . بیست صفحه اش را خواندیم چیزی دستگیرمان نشد . دو باره آمدیم همان بیست صفحه را خواندیم . باز هم چیزی دستگیرمان نشد . بخودمان گفتیم : یعنی نا سلامتی سواد مان نم کشیده ؟ با چه والذاریاتی سی چهل صفحه را با دقت و وسواس خواندیم. باز هم چیزی حالی مان  نشدیم. ناچار کتاب را بستیم و ازخیر  خواندن کتاب کاپیتال گذشتیم .
حالا وقتی به پشت سرمان  نگاه میکنیم میگوییم : هیهات ! ما چه انسان های ذهنیت گرای غافلی بودیم ها . !! آیا رهبران ما هم مثل خود ما چنین توخالی و بیسواد و پر مدعا و ذهنیت گرا بودند ؟
آیا آنها  از کتاب آقای مارکس چیزی حالی شان میشد ؟ آیا اصلا این کتاب را هرگز ورقی زده بودند ؟ آیا سواد خواندن چنین متن دشواری را داشتند ؟
در باره ماتریالیزم دیالکتیک چیزی نمیگویم که دیگر موجبات آبروریزی بیشتر ما و رفیقان و رهبران پیشین نسل ما را فراهم میکند .
در خانه اگر کس است یک حرف بس است .

۱۶ آذر ۱۳۹۴

سنگ بزنید آقا ! خجالت نکشید !

یک آقایی از درخت چنار میرفت بالا
پرسیدند : کجا ؟
گفت : میروم بالای چنار کشمش بخورم !
گفتند : کشمش ؟ بالای چنار ؟ مگر چنار کشمش دارد ؟
گفت : کشمش توی جیب من است !
حالا حکایت ماست .
یکی دو روزی است که به بهانه  انتشار سخنان آقای مهندس سحابی یکعده از دایناسور هایی که سی چهل سالی بود در مغاک های تیره و تارشان غنوده بودند دوباره سر بلند کرده اند و توی جیب شان بجای کشمش مقدار معتنابهی سنگ و سنگریزه چپانده اند چون دیواری کوتاه تراز دیوار مصدق بیچاره پیدا نکرده اند با چشمان خون گرفته شان  از بالای چنار  به جنازه مصدق  سنگ می پرانند
راستش را بخواهید ما نه سیاستمداریم ؛ نه توی عمر مان پای علم و بیرق کسی سینه زده ایم . نه حاکم زواره ایم نه کدخدای جوشقان . اما منباب خالی نبودن عریضه به این جنابان آقایان دایناسور های نیمه مرده و نیمه زنده عرض میکنیم که :
سنگ بزنید آقا ! سنگ بزنید . خجالت نکشید .
- شما که هم حلوای مرده ها و هم خورش زنده ها هستید
-شما که وقت شادی در میان و وقت جنگ اندر کنار بودید
- شما که هم آش معاویه را خورده و هم نماز علی را خوانده و میخوانید
-شمایی که نه دختر دنیایید نه پسر آخرت
-شمایی که نه سر جمع مرده هایید نه سر جمع زنده ها
- شمایی که سالهاست هی تیر می اندازید و کمان پنهان میفرمایید
- شمایی که هر جا آش است فراشید
- شمایی که مدام سنگ به پای لنگ میزنید
-شمایی که در خشتمالی همتا ندارید
-شمایی که هنوزهم ندانسته و نمیدانید که نهیب حادثه بنیاد ما زجا کنده است
شمایی که از پس سی و هفت سال هنوز نفهمیده اید که هم ریسمان پاره شده هم دوک شکسته هم خیک دریده و هم خر از بام افتاده است
تا می توانید سنگ پرانی کنید آقا 1 خجالت هم نکشید .اگر جمهوری آدمخواران اسلامی به ریش نداشته تان می خندد و با دمش گردو میشکند چه باک ؟  چه معنا دارد که هم تیر می اندازید و هم کمان پنهان میکنید؟ . شتر سواری که دولا دولا نداردآقا !
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
بله آقا ! سنگ بزنید . خجالت هم نکشید . الحمدالله نه شب از این دراز تر میشود نه کاکا مبارک از این سیاه تر
بله ! هم زیارت است هم تجارت
همه از تو خوش بود ای صنم
چه وفا کنی چه جفا کنی
فقط یادتان باشد که : پایین تف کنی ریش است ؛ بالا سبیل .
از ما گفتن بود . تو خواه پند گیر و خواه ملال

۱۵ آذر ۱۳۹۴

ما شما را آدم میکنیم ...! " امام خمینی "

در شیراز؛ دو تا آقای محترم که چنگ در گریبان یکدیگر انداخته و زنده و مرده همدیگر را یکی کرده و جای آباد باقی نگذاشته بودند ؛ نعره کنان و عربده کشان  وارد کلانتری شدند .
در کلانتری ؛ سردار سرهنگ پاسدار مش حسینقلی خان خاتون آبادی با شنیدن قال و مقال و عربده و هیاهوی آقایان از اتاقش بیرون آمد و یک عالمه فحش و فضیحت نثار شان کرد که : ای یابوهای دبنگ ؛ خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است ؟ خیال میکنید وارد طویله شده اید ؟ چرا مثل آدمیزاد حرف تان را نمی زنید ؟
یکی از آقایان در آمد که : جناب سرهنگ ؛ فدای آن قپه مقدس روی دوش مبارک تان بشویم ما ؛ این حرامزاده سال هاست مستاجر ماست . حالا شش ماه است نه اجاره خانه میدهد نه گورش را گم میکند . مرتیکه الدنگ هزار تا مار خورده تا افعی شده . هزار تا قبا میدوزد یکی شان آستین ندارد . ما هم دست مان به عرب و عجمی بند نیست . اگر شما جای ما بودید چیکار میکردید ؟ آخر قربان ! ما هم زن و بچه داریم ؛ خرج و مخارج داریم ؛ صد جور مالیات و خمس و زکات باید بدهیم . آخر ما هم باید زندگی کنیم ؛ ما که سر گنج ننشسته ایم ؛ نشسته ایم ؟؟ این مرتیکه دبنگ پول نداده میخواهد وسط لحاف بخوابد . خلاف عرض میکنم قربان ؟ توی این مملکت با این اوضاع احوال قاراشمیش سیمرغ پر می اندازد قربان .
جناب سرهنگ رو میکند به آن آقای محترم مستاجر و تشر زنان میگوید : خب مرتیکه پدر سوخته ؛ اجاره خانه را که نمیدهی ؛ خانه را هم که خالی نمی کنی ؛ گردن کلفتی هم میکنی ؟ خیال میکنی شهر هرته ؟
آقای مستاجر به مصداق آن شعر جناب ناصر خسرو که میفرماید : " مر سخن را گندمین و چرب کن - گر نداری نان چرب گندمین "  با چرب زبانی به جناب سرهنگ میگوید : جناب سرهنگ ؛ کدام گردن کلفتی ؟ ما گردن مان از مو نازک تر است . این گردن باریک ما و اینهم تیغ تیز شما ؛ ما کی گفتیم خانه را خالی نمیکنیم ؟  به حضرت عباس این آش ترش قابل سرپوش را ندارد قربان 1 بفرما ! این پنجاه هزار تومان را پیش شما میگذارم ؛ شما امر بفرمایید فردا صبح یک پاسبان بیاید دم خانه مان تا من با حضور مامور رسمی شما خانه را خالی کنم . این پنجاه هزار تومان را هم بدهید به همان پاسبان بابت حق القدم . این اش و این نقاره و این گوی و این میدان .
جناب سرهنگ پنجاه هزار تومان را میگیرد و قرار میگذارد فردا صبح اول وقت یک پاسبان برود آنجا و ناظر تخلیه خانه باشد .
فردا صبح آقای مستاجر یک کامیون و چند تا کارگر میآورد و با حضور آقای صاحبخانه و سرکار پاسبان خانه را خالی میکند و تو بخیر و ما بسلامت .
پس فردایش یک آقای محترم دیگری سر و سینه زنان وارد همان کلانتری میشود و ناله و ندبه میکند که : جناب سرهنگ ؛ الهی من قربان آن قپه های اسلامی روی دوش تان بروم ؛ دیروز دزدان آمده اند خانه ام را خالی کرده و دار و ندارم را برده اند .
پس از مختصری تحقیق معلوم میشود که آن دو تا آقای محترم قبلی نه صاحبخانه بوده اند نه مستاجر بلکه دزدان محترمی بوده اند که میخواسته اند خانه این آقای سومی را با حضور و نظارت پاسبان خالی کنند که کردند !

این امام خمینی نبود که میگفت : ما شما را آدم میکنیم ؟
عجب آدم شدیم ها !؟

۱۱ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

آمده بود کنار من نشسته بود . رفیق آرژانتینی ام  سینیور کاپه لتی را میگویم .
گفتم : میدانی سینیور کاپه لتی ؟ دارم میروم امریکا
میگوید : امریکا ؟ امریکا برای چی ؟ کی بر میگردی ؟
میگویم : دیگر بر نمیگردم . میروم امریکا آنجا بمانم
میگوید : راست میگویی ؟ میخواهی ما را بگذاری بروی ؟
میگویم : چاره ای ندارم ؛ همه قوم و خویش هایم آنجا هستند . من در بوئنوس آیرس غریب و تنها مانده ام .
میگوید : اینهمه رفیق اینجا داری ؛ خانه و زندگی داری ؛ فروشگاهی به این خوبی داری ؛ میخواهی بروی امریکا که چی بشود ؟میگویم : ببین کاپه لتی جان . در همین دو سه سالی که  این فروشگاه را در بوئنوس آیرس راه انداخته ام  دو بار بمن حمله مسلحانه شده . خودت که میدانی ؛ یکبار آقایان دزدان زدند دخل مان را در آوردند . کم مانده بود کشته بشوم . من دیگر از ماندن در بوئنوس آیرس هراس دارم . باید جانم را بر دارم و در بروم .
میگوید : حالا کی میخواهی بروی ؟
میگویم : دو هفته دیگر
میگوید : پس باید یک روز ناها ری شامی بیایی خانه ما
میگویم : کاپه لتی جان ؛ قربان معرفتت . راضی به زحمتت نیستم به خدا ! یک روز میآیم خانه ات با هم قهوه ای ؛ ماته ای ؛ چیزی میخوریم و گپ میزنیم .
میگوید : نه آقا ! نمیشود ؛ حتما باید ناهار بیایی
دعوتش را قبول میکنم . روز یکشنبه کفش و کلاه میکنم و میروم خانه سینیور کاپه لتی . خانه اش از آن خانه های قدیمی درب و داغان است . میگوید : سی سال است در همین خانه اجاره نشینی میکنم !
همسرش پیر و بیمار است ؛ اما دو سه نوع غذای آرژانتینی درست کرده است و روی میز غذا خوری گذاشته است .
اتاق غذا خوری شان تاریک است .
میگویم : چرا لامپ ها را روشن نمیکنید ؟
میگوید :  خیلی از لامپ ها سوخته اند و ما کسی را  نداریم لامپ های سوخته را عوض کند .
میگویم : لامپ سالم در بساط تان پیدا میشود ؟
میگوید : ده بیست تا لامپ سالم داریم
آستین هایم را بالا میزنم و همه لامپ های سوخته را عوض میکنم . از اتاق خواب شان بگیر تا دستشویی و اتاق نشیمن شان .  خانه شان روشن تر میشود . سینیور کاپه لتی و همسرش از ته دل شان خوشحال میشوند .
وقتی میخواهم خدا حافظی کنم خانم کاپه لتی یک جعبه کوچک کادویی به دستم میدهد . یک مجسمه کوچک برنزی است .
حالا سی سال از آن ماجرا گذشته است . مجسمه برنزی خانم کاپه لتی هر روز اینجا در اتاق خوابم بمن چشمک میزند .
هر وقت چشمم به این مجسمه برنزی می افتد بیاد سینیور کاپه لتی می افتم . رفیق شوخ و شنگ هشتاد و چند ساله ام که  همنشین روز های غربت و تنهایی ام در بوئنوس آیرس بود و با شوخی هایش مدام مرا میخندانید .
آه .... چقدر دلم برای سینیور کاپه لتی تنگ شده است .


۱۰ آذر ۱۳۹۴

بیاد شاهرخ مسکوب

حسن کامشاد

شاهرخ پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصي تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود. گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام. تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم. وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد. ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.» خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.» من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!» گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.» شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!» راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت. من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!» من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت! از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...» شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت. در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد». مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله فربان»! و راننده تا شيراز يک ريز برايمان رجز خواند.

از داستان های بوئنوس آیرس

بوئنوس آیرس - بهار 1985

" گاچو "

.......این روز ها زخم معده لعنتی هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ؛ هروقت خبری از ایران می شنوم ؛ هر وقت خاطره هایی ار باغات چای و شالیزار های ولایت در من زنده میشود این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن ؛ تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است .
پارسال همین موقع ها ؛ سیزده روز توی بیمارستان خوابیدم ؛ آنهم چه بیمارستانی ؟ مسلمان نشنود کافر نبیند .  نه من اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی ؛ ناچار دکتری از بخش زنان که چند کلمه ای انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .  توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود ؛ سگ صاحبش را نمیشناخت . پرستار ها هی میآمدند به تماشایم ؛ پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند .  بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی بلد بودند . سلامی , صبح بخیری ؛ مابقی شان بجای سلام میگفتند هولا ....
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم ؛ بخودم میگفتم یعنی چه ؟ چطور شده که این پریروها یکباره واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه بعد ها فهمیدم نه بابا ! این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یو ست .
توی اتاق من پیر مردی بود که بهش میگفتند " گاچو " . آدم خیلی خوبی بود ؛ هر چه خاک اوست عمر شما باشد ؛ بیچاره خیلی مواظبم بود ؛ خیلی هوایم را داشت ؛  روز های اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ؛ آن بیچاره ؛ شب نیمه شب  خشک و ترم میکرد ؛ دوا ها را توی حلقم میریخت . خیلی آدم دل زنده ای بود . برایم آواز میخواند ؛ تانگو میرقصید . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدم ؛ اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم : سی ...سی !
حدس زده بودم که پیر مرد دل خوشی از حکومت آرژانتین ندارد ؛ همه اش " پرون ...پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم " پرون " را بزبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد ؛ بگمانم از کسی یا از چیزی می ترسید . من با خودم میگفتم : لابد " پرون " باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد . آخر پدرم هم هر وقت که میخواست اسم مصدق را بزبان بیاورد د.ر و برش را می پایید و صدایش را پایین میآورد .
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سزطانی ؛ چیزی داشت .  یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمیخورد . پرستار را صدا کردم ؛ آمد و گفت : موریو !! یعنی مرد . به همین سادگی . گذاشتندش توی یک برانکار و بردندش سردخانه . به همین سادگی
خیلی دلم برایش سوخت . کلی گریه کردم . دیگر توی اتاقم تنها شده بودم . کسی نبود برایم بخواند و تانگو برقصد .
اما عجب راحت مرده بود ! نه آخی ؛ نه اوخی ؛ نه تکانی ؛  نه فریادی ؛ به همین سادگی .
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند دستکم این شانس را دارند که راحت بمیرند . بی سر و صدا ؛ بی هیاهو ؛ عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود .......