دنبال کننده ها

۵ اسفند ۱۳۹۲

بچه پر رو.......

یکی از اضلاع مفاعیل خمسه ؛  بمصداق این ضرب المثل که :  بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند ؛  عینهو پشکل خودش را قاطی مویز کرده و هی پنبه لحاف کهنه باد میدهند و شاه اندازی میفرمایند و قرت و قراب میآیند و هی از انبان ابوهریره شان آیه و سوره و حدیث بیرون میکشند و حرف های گنده تر از دهان شان میزنند و هنوز زرده را بالا نکشیده قد قد میکنند و مدعی آن شده اند که بزودی حکومت جهانی اسلام ! در سرتاسر جهان مستقر خواهد شد .
میگویند : یکی را به ده راه نمیدادند میگفت تیر و ترکشم را ببرید خانه کدخدا . حالا حکایت این آقاست . 
ایشان که از لوطی گری فقط پاشنه کش اش را دارند ؛ چند وقت پیش مثل سگ کاهدانی کلی پارس کرده اند و فرموده اند : استقرار حکومت اسلامی در ایران یک موهبت عظیم الهی بوده که حضرت باریتعالی به ملت مسلمان ایران عنایت فرموده است !
رفیق ما عباس آقا - که ما عباس چرچیل صداش میکنیم - با قسم و آیه میگوید این بابا یا جنی شده یا اینکه گه جن میل فرموده است . آخر چطور ممکن است در مملکتی که دست به دنبک هر کسی بزنی صدا میکند و ملت ایران برای اینکه گریبان خودش را از چنگال آیات عظام و علمای اعلام !و شجره خبیثه راهزنان اسلامی رها کند حاضر است زیر بیرق شمر و یزید و معاویه و هیتلر و ابوسفیان و حجاج بن یوسف برود ؛  آدمیزادی که تا همین دیروز پریروز تاپاله را عوض نان تافتون میگرفت و اخ و تف را عوض شاهی سفید ور میداشت  پیدا بشود و مدعی حکومت بر جهان بشود ؟ 
میگویم : عباس آقا جان ! شما زیاد بد به دل تان راه ندهید .بقول معروف : 
بیا کمتر تو خون اندر دلش کن 
ندانسته گهی خورده ولش کن !
عباس آقا میگوید : درست است که میگویند لاف در غربت و باد در راسته مسگر ها 
درست است که میگویند یک مرید خر بهتر از صد توبره زر 
درست است که میگویند هر کس از هر جا رانده شد با ما برادر خوانده شد 
اما ؛ بالاخره ؛ شتر خوابیده اش هم از الاغ بلند تر است !
آخر این ابلهکی که اگر صد من ارزن رویش بریزی یکی اش پایین نمی آید ؛ این ابله سه پشته ای که هم تون را می تابد هم بوق را میزند . یعنی نمیداند که مردم چنان از حکومت الله بجان آمده اند که دعا میکنند شمری ؛ ابو سفیانی ؛ حجاج بن یوسفی ؛ کسی ؛ از راه برسد و آنها را از شر حکومت ابلهان خلاص کند ؟ 
میگویم : ببین عباس آقا جان ! یارو آمده یک گهی خورده و رفته ؛ شما چرا دارید اوقات تان را تلخ میکنید ؟ اجازه میفرمایید یک استکان چای دیشلمه کهنه جوش تازه دم خدمت تان تقدیم بکنیم ؟  از آن گذشته ؛ مگر نشنیدی که میگویند مورچه که پر در آورد عمرش به آخر رسیده ؟ 
ملا ها هم پر در آورده اند عباس آقا جان . 

۳ اسفند ۱۳۹۲


  • Mehdi Sohrabi
    ای لذّت و درد، هردو باهم
    گشته به نوشته‌هات مدغم
    وی نثرِ خوش‌ات، به هر زمينه

    تصويرگر و متين و محکم
    آيينه نهاده، کآنچه ماييم
    بينيم درو، ز بيش و از کم
    باشد که به خود شويم هشيار
    زی راهِ خلاص ازين جهنّم!!

    هان! نيک بزرگ گيله‌مردا!
    ای داده ولايتی به دست‌ام!!
    تا هست جهان و دهر، برجای
    بادت همه روزگار، خرّم
    شادی بُوَدت هماره همراه
    غم را به تو ره مباد يک‌دم!

    ::::
    و امّا بعد:
    اوّلاً، سرنوشتِ کارِ فرهنگی در ايرانِ بعد از هجوم و سلطه‌یِ اهريمنِ دروج (جز برایِ مدّتی در دوره‌یِ سامانيان، و بعدها فقط گه‌گاه اتّفاقی و بسيار به‌ندرت)، هميشه همين بوده و همين... تا برسيم به دورانِ پهلوی که به‌شکلی، رو به فرق‌کردن داشت... که آن‌هم از برکتِ آقایِ مرتحل، قدّس سرّه، پاک چيز شد توش و، رفت!
    و اين فقره، علّتی بی‌اندازه روشن دارد: 
    امّتی که پيامبرش را به «بی‌سوادی» مفتخر می‌داند و خود نيز به آن فخر می‌فروشد، و باز، همان پيامبر، "دارنده-پدرِ دانش‌ها" را "ابوجهل" می‌نامد، ديفالِ حال‌وروزش، از همان‌جا تا ثريّا، کاملاً روشن، کج بوده و هست و خواهد همی بود!
    در امريکا هم که باشيد و باشيم، تا سروکار با ايرانیِ الله‌زده باشد، که هست، آش همان است و، تغار همان!
    بنابر اين، جایِ تعجّب و گلايه نيست...

    ثانياً، فضولی نباشد، بيتی که جنابِ سپندِ بزرگوار نوشته بوده‌اند، تصرّف‌گونه‌یِ جالبی‌ست در بيتِ عمادِ خراسانی، که مطلعِ قصيده‌یِ طنزی است که برایِ دوست‌اش رضا (به‌گُمان‌ام: ثابتی) سروده... متأسّفانه جز دوسه بيتی پراکنده، چيزی ازآن به‌خاطر ندارم؛ همان را نقل می‌کنم:
    ای در جوانی پير و بی‌دندان، رضاجان
    دندان چه خواهی، چون نباشد (يا: نداری) نان، رضاجان
    ...
    رفته‌ست آقازاده‌یِ حاجی به خارج
    در کاپری، با دلبرِ فتّان، رضاجان
    ما می‌پزيم اين‌جا در اين گرمایِ بی‌پير
    ويلایِ او خالی‌ست در شمران، رضاجان
    ...
    در وصفِ ترياکِ حاجی‌آقا هم گفته:
    زان جنس‌هایِ حبّه‌یِ ماهان، رضاجان!!

    چيزِ ديگری يادم نمی‌آيد. پير که شده‌ام، بماند؛ حافظه‌ام، پدرسوخته، انگار پيش از خودم، ريغِ رحمت سرکشيده و رفته دَدَر!!
    اين جا در عوالمِ ملکوتیِ اينترنت هم ديوان‌اش را جستم، امّا نيافتم.
    خواهيد بخشيد...

    ولکن، ثالثاً، ازون «عرق‌فروشی»ش خيلی خوش‌ام آمد، و گفتم تا يادم نرفته، استدعايی بکنم: اگر آن مؤسّسه‌یِ خيريّه‌تان را هنوز داير داريد و يا خليفه‌یِ گوش‌به‌حرف‌کنی جایِ خود گذاشته‌ايد، چنانچه به شاگرد نياز بود، ما را فراموش نفرماييد. به پروردگارم شيطان سوگند، پنج‌سال سابقه‌کار هم دارم ها! (با مارکِ اختصاصیِ «مايه‌یِ گناهِ کبيره؛ درصد: 52-48»! کشمش کار کرده‌م، خرما کار کرده‌م، انجير هم که يه عرقی می‌ده، نگو و نپرس! هلو!! اگه نخندين، بايد عرض کنم: هندونه هم کار کرديم! بعله!!)
    و اگر اين نشد، پرس‌وجويی بفرماييد که آيا به کدخداهایِ يه‌کمی آينده هم «مجوّزِ خيرات» برایِ «مايه‌یِ گناهِ کبيره» می‌دهند يا خير؟
    کمالِ امتنان را دارم!
  • Hansen Sheykhani Gilehmard

۲ اسفند ۱۳۹۲

آقای روزنومه چی !!

بیست و چند سال پیش بود . سه چهار سالی بود که به ینگه دنیا آمده بودم . با سه چهار تا دیوانه ی بد تر از خودم جمع شدیم و یک روزنامه علم کردیم .  اسمش را هم گذاشتیم خاوران .
مدیر روزنامه زنده یاد طاهر ممتاز بود . مردی که پیش از آن انقلاب شوم ؛ بزرگ ترین و موفق ترین سازمان تبلیغاتی ایران را می چرخانید . حالا در امریکا در یک سوپر مارکت کار میکرد . بقول قدیمی ها پاچالذاری میکرد !
دوست شاعر مان مسعود سپند بود که درجه سرگردی شهربانی داشت . حالا در امریکا مبل فروشی میکرد . 
حسین جعفری ؛ دیپلمات پیشین ؛ حالا در سن حوزه رستوران داری میکرد و مقالات تحقیقی تاریخی می نوشت .
خانم دکتر کریم آبادی که هم سبزی خوار بود و هم اندر فوائد سبزی خواری می نوشت هوا داران و هوا خواهان بسیار داشت و دشمنانی بسیار تر .
پوران مهدی زاده نقد کتاب می نوشت و گهگاه شعری میسرود و قصه ای مینگاشت . 
پروفسور رضا آراسته از روانشناسی کودک و خانواده می نوشت و چگونه زیستن را بما می آموخت . 
امیر گل آرا - که پیش از 28 مرداد افسر شهربانی بود و در فرار توده ایها از زندان دست داشت - حالا شب و روز خاوران و خاورانیان و کل جماعت نویسنده و متفکر و روشنفکر را در ترازوی نقد میگذاشت و پوست شان را می کند . 
مسعود ساعتچی طنز های خواندنی کوتاه و پر معنا می نوشت و روز ها به کار گل مشغول بود .
منوچهر امیر کیایی با داشتن درجه دریا داری نیروی دریایی شاهنشاهی ؛ هم در  آن سن و سال در دانشگاه درس میخواند و هم امور اداری و مالی و توزیع و روابط عمومی خاوران را راست و ریست میکرد 
علی بوستانی شعر میسرود و خطاطی میکرد و به خاوران یاری میرسانید 
استاد طاهری  با نقاشی ها و طرح هایش به خاوران رنگ و جلای تازه ای می بخشید 
جمشید معماری می نوشت و نقد میکرد و به محفل ما گرمی می بخشید . 
شیرین رادی هم بود که خوب می نوشت و دیر گاهی در تنظیم صفحات خاوران یاری مان میداد .
نصرت الله نوح یاد مانده هایش را می نوشت که خواندنی و تامل کردنی و حیرت کردنی بود و همه راهها هم به حزب توده ختم میشد .
دکتر صدر الدین الهی هم با مهری بی پایان دست مان را میگرفت و گهگاه سر مقاله های خاوران را می نوشت و از تجربه هایش می آموختیم 
من هم که در شهرکی در حوالی سان فرانسیسکو عرق فروشی میکردم هم سر دبیری خاوران را بعهده داشتم  و هم با نام  " گیله مرد " پاچه این و آن را میگرفتم و خلایق را میخنداندم .
شب ها - پس از کار گل - میآمدیم در دفتر خاوران می نشستیم و می نوشتیم و تایپ میکردیم و غلط گیری و صفحه بندی میکردیم و چای و آبجو میخوردیم و سیگار دود میکردیم و برای خودمان عالمی داشتیم . 
وقتیکه خاوران برای چاپ آماده میشد تازه آغاز مصیبت مان بود . باید میرفتیم چاپخانه . اما پول چاپ نداشتیم . چه کنیم چه نکنیم ؟  پول های مان را روی هم میگذاشتیم و هزینه چاپ را فراهم میکردیم و هر صبح جمعه خاوران شسته و رفته در دست خوانندگان و خواهندگانش بود . 
نه آگهی تبلیغاتی داشتیم . نه تک فروشی میکردیم . و نه از خدایی و نا خدایی دست کمکی به سوی مان دراز میشد . 
پنج سال تمام ؛ بی هیچ وقفه ای ؛ خاوران را منتشر کردیم .و دست آخر بجان آمدیم و عطای روزنامه نویسی را به لقایش بخشیدیم و در غبار زمان و زمانه گم شدیم . 
حالا چرا بعد از بیست و چند سال دارم این حرفها را میزنم ؟ راستش فقط میخواستم خاطره ای برایتان تعریف کنم که کار به این روده درازی ها کشید . 
یک شب توی دفتر خاوران نشسته بودم و داشتم نوشته های این و آن را میخواندم و و غلط گیری میکردم . دندانم بشدت درد میکرد . مسعود سپند از راه رسید . 
گفتم : مسعود جان ؛ تو که عالم و آدم را میشناسی  بین دوستانت رفیق دندانپزشکی نداری که این دندان درد بی صاحب شده مان را درمان کند ؟ 
سپند تکه کاغذی برداشت و چیزی روی آن نوشت . خیال کردم لابد نشانی یکی از دوستان دندانپزشک اش را برایم نوشته است . وقتی کاغذ را بدستم داد دیدم نوشته است : 
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان 
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟ 

۱ اسفند ۱۳۹۲

شرم آور است ...

......بعضی وقت ها دوستان به من و یا کسی دیگر نصیحت میکنند که : " تو نباید به این شکل آشکار فلان موضوع را مطرح میکردی . اگر فقط کمی در پرده می گفتی  - به شیوه ای که مستقیما به کسی یا چیزی بر نخورد - اینقدر دچار مشکل نمیشدی . 
اینکه بخواهی کلامت را تغییر دهی و آنرا طوری بپیچانی وبیان کنی که در فرهنگ خفقان مورد پذیرش همه قرار بگیرد  - و بعد هم بخواهی در این عرصه به قابلیت هایی برسی -  مثل این میماند که جنس قاچاق با خود داشته باشی و بخواهی از گمرک عبور کنی .
چنین عملکردی بخودی خود شرم آور است ...

اورهان پاموک - نویسنده ترک و برنده جایزه نوبل ادبیات 2006

۳۰ بهمن ۱۳۹۲

تازه گی زخم ....

ادبیات خارج از کشور را شاید بتوان به سه دوران تقسیم کرد : 
دوران اول را دوران تازه گی زخم می خوانیم .
در این دوران ؛ رنج های سرزمین پشت سر از یکسو ؛ و اندوه غربت پیش رو از سوی دیگر ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است . خاستگاه موضوع هایی چون زندان های جمهوری اسلامی ؛ شکنجه ؛ اعدام ؛ گریز از ایران ؛ بحران دو جنس ؛ حضور نژاد پرستی در جامعه میزبان .

دوران دوم را دوران تعمق در ریشه های فرهنگی ی سر زمین پشت سر می خوانیم 
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ یک گناه جمعی سبب ساز موقعیت کنونی انسان ایرانی است . سبب ساز شکنجه ؛ جنگ ؛ تنهایی ؛ بی رحمی ؛ زندان؛ فروپاشی . 
گناه جمعی خود را در دو نوع تکرار نشان میدهد : تکرار طولی ؛ تکرار عرضی .
مرا از تکرار طولی ؛ نگاهی است که ریشه ی کنش ها ؛ تنش ها ؛ خسته گی ها ؛ خشونت ها ؛ نا صبوری ها  و شکست های انسان ایرانی را در بنیان های فرهنگی ی یک سرزمین می جوید .
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ تکه ای از رستم ؛ گوشه ای از حلاج ؛ ذره ای از میترا ؛ چیزی از امام حسین ؛ قطره ای از سیاوش ؛  بخشی از ابن سینا  در انسان ایرانی زندگی میکند 

مراد ما از تکرار عرضی  ؛ تقدیری هستی شناسانه است . انسان شر مطلق است و بی گناهی لحظه ای او تنها نشان آنکه شر وجود ؛ برای تحقق خویش موقعیت مناسب نیافته است .
به روایت بخش غالب ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ از یکسو گفتمان غالب فرهنگ ما باری است بر شانه های خسته ی انسان ایرانی ؛ از سوی دیگر نوع انسان چنان تشنه قدرت است که چون در موقعیت مسلط قرار بگیرد از او توقع عدالت نمی توان داشت .
دوران سوم ادبیات خارج از کشور را دوران تعمق هستی شناسانه می خوانیم .
در این دوران جست و جوی ریشه سر گردانی های نوع انسان ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است .
خاستگاه جنگل پرسشی که فرا روی نوع انسان روییده است : مدرنیته یا سنت ؟  زمین یا آسمان ؟  زنانه گی یا مردانه گی ؟  ؛ چپ یا راست ؟ زندگی مشترک با جنس مخالف  یا تنهایی ؟ 
پرسش هایی که خاستگاه موضوع هایی چون کودکی ؛ تنهایی ؛ بحران دو جنس ؛ پیری ؛ مرگ ؛ خستگی پرسش ؛ سنگینی ی پاسخ اند .......

بهروز شیدا -  - فصلنامه باران - زمستان 86 

۲۷ بهمن ۱۳۹۲

سرباز خوآن Juan Soldado

هیچکس نام خانوادگی اش را نمیداند . همه " سرباز خوآن "  می شناسندش . 
سرباز خوآن هشتاد و چند سال پیش  به جرم تجاوز و قتل یک دخترک هفت هشت ساله  تیر باران شده است .
این سرباز نوزده ساله مکزیکی ؛ بعد ها بی گناه شناخته شد . بعد ها معلوم شد که آن دخترک مکزیکی را ؛ نه سرباز خوآن ؛ بلکه فرمانده او کشته است . 
سرباز خوآن اما ؛ اینک سال هاست  به یکی از قدیسان مردم امریکای جنوبی تبدیل شده است .
در شهر  " تی وانا " - نزدیکی مرز های امریکا و مکزیک - در یک گورستان نیمه متروک و غبار آلود ؛ آرامگاه او زیارتگاه هزاران انسان است .  هزاران انسان که در آرزوی رسیدن به امریکا   ؛ از بولیوی و گواتمالا و پرو و نیکاراگوئه و ونزوئلا و کلمبیا و چین و ماچین  با قطار های لکنته و اتوبوس های گرد گرفته و لباس های خاک آلود ؛ به تی وانا میآیند تا بخت خود را نه یک بار ؛ نه دو بار ؛ بلکه دهها بار  برای گذشتن غیر قانونی از مرز های امریکا بیازمایند ؛ از کوه و کتل و رود و کویر های سوزان بگذرند  و سر انجام در مزارع امریکا  - با هراس و ترسی دائمی - لقمه نانی به کف آورند .
این جویندگان نان ؛ سرباز خوآن را پشتیبان و یاور مهاجران غیر قانونی می دانند و می شناسند .و در گورستان پرت و دور افتاده ای که اکنون خوابگاه ابدی این سرباز بی گناه  تیر باران شده است  - در یک ساختمان نیمه متروک آجری به رنگ خون ؛  شمعی و گلی و  دخیلی می آویزند و از روح این سرباز بیگناه میخواهند یاری شان دهد تا بی مخمصه و درد سر و گرفت و گیری ؛ از مرز بگذرند و به سرزمین خوشبختی و پول و کار و نان و نور گام بگذارند .
اگر سری به گورستان شماره یک تی وانا بزنید آرامگاه غبار گرفته  و غمزده سرباز خوآن را خواهید دید که در انبوهی از گل های پلاستیکی و شمع های نیمه سوخته غرق است .بر در و دیوار و سقف این آرامگاه حتی ؛هزاران نامه سپاس و هزاران کپی از گرین کارت امریکا نصب شده است .
آنها که سالها پیش ؛ به زیارت مزار سرباز خوآن آمده و برای عبور از مرز از او یاری خواسته  بودند ؛ اینک پس از گذر سال ها و دهه ها ؛ به دیدارش میآیند و شمعی و گلی میآورند و دعایی میخوانند و کپی گرین کارت شان را بر در و دیوار مزارش نصب میکنند و او را سپاس میگویند .

۲۶ بهمن ۱۳۹۲

رفیقان نا رفیق !

در سال 877 هجری که مولانا جامی عازم سفر حج بود ؛ دو تن از شاعران زمان بنام " ویسی " و  " ساغری  " وعده کردند که با او به سفر بروند . اما در آستانه سفر  ویسی به این بهانه که خری ندارد تا سوارش شود و پیاده رفتن هم برایش دشوار است  از مسافرت چشم پوشید و ساغری هم که مالداری خسیس بود چون از مخارج سنگین سفر حج آگاه شد از همسفری با جامی منصرف شد .اما  امیر نظام احمد سهیلی با سرودن این قطعه لطیف ؛ حق آن دو رفیق نا رفیق را ادا کرد :
ویسی و ساغری  به عزم حرم 
گشته بودند هر دو شان سفری 
نیمه ی راه هر دو واماندند 
آن یک از بی خری  و این ز خری !

۲۱ بهمن ۱۳۹۲

چرا پنج تن ازاعضای توده ای کانون نویسندگان ایران را اخراج کردیم؟
باقرپرهام
bagher.parham@yahoo.com

ابتدا، بی مناسبت نمی بینم یاد آوری کنم که من در تاریخ ژانویۀ 1989 که در پاریس بودم، در مورد مسائل مربوط به دورۀ دوم تشکیل کانون نویسندگان ایران( بهار 1356 تا خرداد 1360)، به دعوت کانون نویسندگان ایران در تبعید، با حضور جمع کثیری از هم میهنان مان در پاریس سخنرانی یی کرده ام که تفصیل آن در نشریۀ کانون نویسندگان در تبعید در شمارۀ 20 ژانویۀ 1989 منتشر شده و خود من نیز تفصیل دقیق ترش را در همان تاریخ جدا گانه به هزینۀ خودم در کتابچه ای نوشته و در پاریس منتشر کرده ام که خیلی از هم میهنان باید در پاریس و دیگر شهرهای اروپا و آمریکا داشته باشند، بویژه مرکز اسناد و مدارکی که دوستمان آقای هوشنگ کشورز صدر در پاریس بنیاد نهاده بود و اکنون نمی دانم در چه وضعی هست.
نکتۀ دیگری که برای اطلاع برنامه گزاران بی بی سی، یا نویسندگان مقالات سایت این رسانه، و هر رسانۀ دیگر، در ارتباط با موضوع پرسشی که از من شده و عنوان این مقاله را تشکیل می دهد، مفید است مراجعه به کتاب حدیث تشنه و آب، نوشتۀ آقای منصور کوشان است که نشر باران در سوئد منتشر کرده است. نویسندۀ این کتاب، با نگارش آن براستی خدمتی بزرگ به روشن کردن و بویژه مستند کردن دعوای توده ای ها با کانون نویسندگان ایران، توصیف فضای حاکم بر مجمع عمومی و حفظ اسناد و مدارکی که از سوی هیات دبیران کانون به مجمع عمومی کانون ارائه شد و به رای مجمع عمومی دائر بر اخراج پنج عضو توده ای کانون انجامید، کرده است،جز در یک مورد کوچک در صفحۀ 67 کتابش که اگر مناسبتی پیش آمد توضیح خواهم داد.
باری، ازاین گونه صحبت های کلی خارج شویم و به موضوع پرسشی که طرح شده است بپردازیم. دعوای ما با اعضای توده ای ِ کانون در سال 58 شکل گرفت. در این سال، هیات دبیران کانون عبارت بودند از من، احمد شاملو، محسن یلفانی، مرحوم غلامحسین ساعدی، و اسماعیل خوئی. من، بنا به سنتی که به پیشنهاد به آذین در نخستین هیات دبیران موقت در سال 56 پذیرفته شده بود و بدان عمل می شد، در سال 58 نیز سخنگوی کانون بودم. از آغاز گشایش دفتر کانون در خیابان مشتاق، شاهد در خواست روز افزون توده ای های سرشناس- که بخش مهمی از آنان، از طبری گرفته تا دیگرانی مثل او، از خارج به کشور برگشته بودند- برای عضویت در کانون شدیم. هیات دبیران هم بدون استثنا این درخواست ها را می پذیرفت. تا آنجا که یادم مانده- و ذکر آن برای ثبت در تاریخ بیفایده نیست- آخر از همه نوبت کیانوری رسید که درخواست عضویت کانون را به دفتر کانون تحویل داده بود. دفتر دار کانون در آن تاریخ دختر خانمی بود که نامش به خاطرم نمانده. این خانم را آقای ناصر ایرانی، از نویسندگان هوادار توده ای ها، به کانون معرفی کرده بود و ما نیز به راحتی پذیرفته بودیم. هیات دبیران کانون ، هفته ای یک بار- عصر چهارشنبه ها- درضلع شرقی-غربی ِ سالن محل کانون- که غیر از یک اتاق، سا لنی به شکل اِل داشت- تشکیل جلسه می داد و به مسائل روز، از جمله درخواست های عضویت، رسیدگی می کرد. تنها اتاق ساختمان کانون، به محل کار دفتردار و بایگانی اسناد و اموری از این دست اختصاص داده شده بود و محل تشکیل جلسات هیات دبیران در شاخۀ شرقی- غربی ِ سالن ِ اِل مانند، از محل دفتر به نسبت دورتر از همه جای دیگر سالن بود. یادم می آید، در چهارشنبۀ موعودی که هیات دبیران برای تشکیل جلسه در باب موضوعی در کانون گرد هم آمده بودیم، از خبر تحویل درخواست کیانوری برای عضویت در کانون توسط همان خانم دفتردار کانون مطلع شدیم. فکر می کنم ، هنگامی که از دفتر درآمدیم و جلسۀ هیات دبیران در محل خودش آغاز شد ، مرحوم شاملو بود که با خنده و طنز خاص خودش درآمد گفت: این یکی را، برخلاف همۀ آن های دیگر، رد می کنیم و خبرش را نیز همراه با دلایل مان به روزنامه ها خواهیم داد. همه - و بیش از همه مرحوم ساعدی- از این حرف شاملو شادمان شدیم و به کار روزمان پرداختیم، با این قرار که به درخواست کیانوری برای عضویت در کانون در جلسۀ چهارشنبۀ بعد رسیدگی کنیم. شادمانی مرحوم ساعدی به حدی بود که پس از پایان جلسه و رفتن به اتاق دفتر برای خدا حافظی با خانم دفتر دار هم نتوانست از اظهار شادمانی در این مورد و اشاره به تصمیمی که قصد داشتیم هفتۀ بعد عملی کنیم خوداری کند، چندان که خانم دفتر دار متوجه ماجرا شد. چهارشنبۀ بعد، که برای تشکیل جلسه، نخست در دفتر حاضر شدیم و من از آن خانم خواستم درخواستی را که کیانوری تحویل دفتر کانون داده- یعنی آنکت درخواست عضویت اش- رابه من بدهد که در جلسه به آن رسیدگی کنیم، آن خانم با حالت ناراحت کسی که احساس گناهی می کند برگشت گفت : آمدند و پس گرفتند. من گفتم: شما هم بدون مشورت با من بهشان پس دادید؟با شنیدن پاسخ مثبت او، همه دریافتیم که بی احتیاطی مرحوم ساعدی چه کاری دستمان داده است. من همان ساعت به آن خانم گفتم که جای او دیگر در این جا نیست و بهتراست بساطش را جمع کند و برود. او نیز با دستپاچگی و بسان کسی که خود به نتایج ماموریت اش آگاه شده، وسائل شخصی اش را جمع کرد و بدون کمترین اعتراضی با شتاب از کانون خارج شد. تا این جا روابط ما با توده ای ها هنوز به حد بحرانی که به اخراج توده ای ها بینجامد نرسیده بود: حادثه ای که به آن اشاره کردم نه بازتاب داخل کانون یافت ، نه بازتابی بیرونی. ولی، یک مسالۀ مهم از همان آغاز سال 58 روابط هیات دبیران و توده ای ها را متشنج کرده بود. دفتر کانون که در خیابان مشتاق گشوده شد و تلفن و آدرس اش را خیلی ها شناختند، موارد بسیار متعددی از حمله و هجوم به روزنامه ها و کتابفروشی ها، بویژه در شهرستان ها، هرروز به اطلاع کانون می رسید، و کانون نیز در حد توان اش در دسترسی به مطبوعات به این پدیده اعتراض می کرد. ولی، نکتۀ عجیب برای ما این بود که می دیدیم اعتراض های کانون به موارد نقض آزادی بیان و امنیت کار کنان ِ مطبوعات، مطبوع طبع توده ای های کانون نیست و هر روز که می گذرد ، در این مورد بخصوص، بیشتر مورد اعتراض آنان در داخل کانون قرار می گیریم، چندان که دیگر می دیدیم که این ها دارند براستی عرصه را برما هرچه تنگتر می کنند و اگر بخواهیم به دلخواه شان عمل کنیم، در واقع باید بپذیریم که کانون چیزی نباشد جز زائدۀ بی بو و خاصیتی از حکومت تازه تاسیس اسلامی.یک مورد دیگر اعتراض های گروه به آ إذین به نمایندگی از سوی توده ای ها در داخل کانون، ایراد به عضویت آقای مقدم مراغه ای در کانون بود، شروع کرده بودند به ایراد انواع تهمت ها نسبت به ایشان. آقای منصور کوشان نمونه های روشن و گویائی از این مشاجرات داخلی را، که یک سویش ما بودیم و استناد به وظیفۀ اصلی ِ کانون در دفاع از آزادی بیان اندیشه، و سوی دیگرش حرف های توده ای ها در مورد لزوم سرکوبی ِ به قول خودشان رسانه های "لیبرالی" و " وابسته"، در کتابش آورده است. با همۀ این ها، کانون، به کار خود، از جمله به برقراری جلسات سخنرانی عمومی اش ادامه می داد. در همین گونه جلسات بود که از جمله از آقای بزرگ علوی دعوت کرده بودیم که در کانون سخنرانی کند و کرد.در یکی دیگر از این گونه جلسات، مرحوم مهرداد بهار سخنرانی کرد. نمی دانم که در یکی از کدامین این گونه جلسات و در سخنرانی ِ چه کسی بود که من ، درمحلی نزدیک به تریبون سخنران، در کنار احسان طبری نشسته بودم. گرماگرم گوش دادن به سخنران ، ناگهان طبری سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" آقای دکتر پرهام، شما به نظر من برجسته ترین روشنفکر ایران هستید و من احترام بسیاری برای شما قائلم".عیناِ با همین بیان. مطلب به قدری نامنتظر و غیر عادی می نمود که من جز این که با شگفتی به او نگاهی کنم، چیزی نیافتم که بگویم . ولی، جمله ای که طبری در گوش من گفت، آنهم بی مقدمه ، بیموقع، و با اغراقی آشکار، تا چند روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود: می کوشیدم دلیلی برای این حرکت و گفتۀ طبری بیابم. سرانجام به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که اینها، یعنی حزب توده، تاکتیک تازه ای برای جذب و جلب افراد و عناصر سرشناس به سمت حزب اندیشیده و ظاهراً طبری را که به فیلسوف بودن و تئوریسین بودن شهرت بیشتری دارد، مامور این کار در کانون و عرصه های حضور روشنفکری کرده است. چند روز بعد، اتفاقی افتاد که استنباط مرا تایید کرد. اول بگویم که در همین ایام، شاهد شایعه ای شدم که، پشت سر اسماعیل خوئی، داشت در بین اعضای کانون قوت می گرفت: خودم با گوش خودم، دست کم، از دو تن از اعضای کانون شنیدم که" خوئی، توده ای شده است" یکی از دو گوینده ، دیگر امروز زنده نیست، و دیگری را هم نمی دانم که زنده هست یا نیست، ولی من- و همگی ِ اعضای کانون- می دانم و می دانند که تاثیر اوضاع جدید کشور بر جان و روان وی چنان شد که اگر بگویم کارش به جنون کشید، سخنی به گزاف نگفته ام.این نکته را از آنرو گفتم که اگر نه همگان، دست کم خود اسماعیل بداند که منظور من چه کسی ست. واکنش من به حرف های این دو تن همیشه این بود که می گفتم به این شایعات توجه نکنید، خوئی کسی نیست که به حزب توده روی بیاورد. در یکی از چهارشنبه های موعود، پس از پایان یافتن جلسۀ هیات دبیران ، اسماعیل خوئی به من نزدیک شد و با صدائی که فقط خودم بشنوم گفت: با تو کاری دارم. میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟ گفتم با کمال میل. و به گوشۀ سالن رفتیم ونشستیم . حرف خوئی این بود که انتظار و پیشنهاد حزب توده از وی- با واسطۀ طبری این است که او- یعنی خوئی سردبیری ِ مردم ، ارگان حزب توده را بپذیرد. و از من می پرسید که نظرت چیست، بپذیرم یا نه؟ پرسیدم که این مذاکرات در کجا صورت گرفته، و تو به دفتر حزب در خیابان شانزدۀ آذر هم رفته ای؟ جواب اسماعیل مثبت بود و گفت: آره، یه بار رفته ام. اینجا بود که من به اتکائ نه فقط همکاری در کانون بلکه به پشتگرمی ِ سالها دوستی و معاشرتی که با هم داشتیم، با لحنی تند خطاب به وی گقتم : اگر بشنوم که یک بار دیگر پایت به دفتر حزب توده در خیابان شانزدۀ آذر رسیده است ، دیگر مرا فراموش کن و بدان که هرچه دیدی از خودت دیدی. او، که دیدم اندکی سرخ و ناراحت هم شده، پس از لحظه ای تامل، با تاکید گفت: مطمئن باش که نخواهم رفت، و البته نرفت . دستی به هم دادیم و از کانون درآمدیم. از آنچه اسماعیل برایم گفت ، حدسی که خودم زده بودم تایید شد : شتاب افراد توده ای برای پیوستن به کانون از سر پایبندی به اصل دفاع از آزادی ِ بیان اندیشه برای همگان نیست ؛ مجامعی چون کانون و اتحادیه های صنفی به طور کلی، از نظر اینها فقط بستر مناسبی ست برای اطلاع از امور و اجرای تاکتیک های خودشان در جلب هرچه بیشتر افراد به حزب توده. اگر حافظه ام اشتباه نکند، فکر می کنم از آغاز تابستان 1358، بر اساس همین گونه تاکتیک های سیاسی که ربطی به ماهیت صنفی و فرهنگی کانونی به نام کانون نویسندگان ایران نداشت - ما متوجه تغییر محسوسی در برخورد های اعضای توده ای کانون در مسائلی که پیش می آمد و به گونه ای در بین اعضای کانون نیز بازتابی می یافت شدیم. گفتم که سا لن اجتماعات کانون به شکل یک اِل بود . در عمل متوجه شدیم اعضای توده ای ِ کانون که پیدا بود سر دسته و راهنمایشان آقای محمود اعتماد زاده به آذین است- در جلسات عمومی اعضای کانون، هرچه بیشتر ضلع شمالی- جنوبی ِ این اِ ل را برای نشستن انتخاب می کنند تا خودرا عملاً از بقیه متمایز کنند. از اوائل تابستان 58، علاوه بر موضوع حمله به مطبوعات، و اختلاف نظر ما و توده ای ها برسر این موضوع، زمینۀ دیگری هم شکل گرفت که معلوم بود عامل تشدید کنندۀ دیگری برای این گونه اختلافات خواهد شد: به پیشنهاد جمعی از اعضای کانون صحبت برگزاری ِشبهای شعری در دانشگاه تهران- یادآور شبهای شعر کانون در انستیتوی گوته مطرح گردید. این پیشنهاد البته بیشتر از سوی چند عضو غیر توده ای ِ کانون بویژه مرحوم محمد مختاری و دوستانش - حمایت می شد، و این جابود که آقای اعتماد زاده شروع کرد به مخالفت با این پیشنهاد. با اینهمه، بحث و گفت و گوی ما در درون کانون، تا این زمان، معقول و ناظر بر یافتن ِ- در صورت امکان- راه عملی مناسب و قابل اجرای چنین کاری، با توجه به شرایط حساس و سرشار از تنش آن روز های ایران بود. اما، هروز که می گذشت من می دیدم که لحن درگیری ها در این مورد- بویژه صدای مخالفت آقای به آذین در موضوع عضویت آقای مقدم مراغه ای - و مقالات علیه ما در مطبوعات توده ای یا به قلم توده ای ها در جاهای دیگر، تندتر می شود. ومانده بودم که چرا؟ این مخالفت توده ای ها ، آنهم از سوی آقای به آذین که تا آن زمان معروف بود صف خود را از حزب توده جدا کرده و جمعیت یا حزب دموکراتیک مردم ایران را راه انداخته است، از کجا بر می خیزد.سالها بعد از این جریانات، که اسناد و اطلاعات مربوط به مذاکرات مجلس خبرگان که سرگرم بحث در بارۀ قانون اساسی رژیم بود منتشر شد، فهمیدم که مخالفت ها با آقای مراغه ای از کجا آب می خورده است: ایشان، گویا یگانه کسی بوده که با موضوع ولایت فقیه در قانون اساسی مخالفت کرده بود. به هر حال، موضع هیات دبیران کانون در زمینۀ شب های شعر در بحث های داخلی ِ اعضای کانون این بود که انجام چنین کاری در دانشگاه تهران ، در هر صورت، قطعاً موکول است به موافقت دولت بازرگان ودادن تضمین امنیت برگزاری ِ چینین برنامه ای به کانون.
برای پایان دادن به دعوائی که بر اثر فشاری دو سویه- از یک سو فشار توده ای ها برای برگزار نکردن شب های شعر در دانشگاه تهران و مقالات تند وخطرناکی که علیه هیات دبیران کانون در روزنامه های خودی و غیر خودی شان می نوشتند، و از سوی دیگر، فشار مدافعان برگزاری شب های شعر در داخل کانون که به انجام این کار اصرار داشتند- کار معمولی کانون و پرداختن اش به وظایف اساسی اش فلج شده بود، هیات دبیران، تصمیم گرفت، بنا به سیاستی که در این زمینه برای خودش ترسیم کرده بود، با دولت موقت تماس بگیرد و خواستار موافقت دولت با این کار و تضمین امنیت شب ها ی شعر شود. من به عنوان سخنگوی کانون مامور این کار شدم و قراری گذاشتیم که به ملاقات آقای صباغیان، وزیر کشور، در دفتر کار ایشان بروم. روزی که به این ملاقات می رفتم، آقای نعمت آزرم هم از من خواست که مرا همراهی کند.موافقت کردم و هر دو به دیدار وزیر رفتیم.از رفتاری که آقای میرزازاده در آن جلسه کرد و موجب شد که آقای وزیر از پشت میزش برخاست تا مستخدم اش را برای بیرون کردن ایشان از اتاق صدا کند که با وساطت من موضوع منتفی شد، که بگذریم،[ایشان شروع کردند به حمله به آقای صباغیان، با جملاتی چون" جمعی بساز و بفروش آمده اید و وزیر و وکیل شده اید" که منطقاً نتیجۀ دیگری نمی توانست داشته باشد جز عصبانی کردن آقای وزیر و واداشتن وی به مخالفت با پیشنهاد ما و عجیب این که ایشان در داخل کانون جزو خواهندگان و موافقان شدید برگزاری شب های شعر مورد بحث بودند.موافقت من که ایشان همراه من بیایند در واقع اشتباه من بود که آن ایام ایشان را بدرستی نمی شناختم. ](١1) صحبت من با آقای صباغیان به جائی نرسید و ایشان به صراحت گفتند که نمی توانند امنیت برگزاری شب های شعر را تضمین کنند. هیات دبیران کانون نیز با صدور اطلاعیه ای این موضوع و لغو برگزاری شب های شعر را به اطلاع مردم رساند.
با این وجود، تبلیغات توده ای ها علیه هیات دبیران کانون همچنان ادامه داشت و آنها در مقالاتی که برضد ما می نوشتند، اتهامات بسیار خطرناکی علیه ما عنوان می کردند. از جمله، در یکی از این مقالات، با نقل مطلبی از نشریه ای در پاریس، که گویا توسط طرفداران شاپور بختیار در خارج از کشور منتشر می شد و در آن گفته شده بود" خدا احمد شاملو و باقر پرهام را از گزند آدمکشان خمینی در امان بدارد"، صاف و پوست کنده ما را با گروه بختیار مرتبط دانستند و کوشیدند مقدمات تشکیل پرونده ای برای ما دو نفر و دیگر اعضای هیات دبیران را فراهم کنند، در حالی که روح ما از این قضایا بکلی بیخبر بود و ما هیچ گونه ارتباطی با هیچ جریان مخالفی نداشتیم.
من دیدم سکوت بیش ازاین جائز نیست و بهتر است ما نیز اقدامی قلمی علیه این جماعت را آغاز کنیم. برای اجرای این فکر، شخص من به مسئولیت خودم تصمیم گرفتم مقالاتی با عنوان حزب توده و کانون نویسندگان ایران در کتاب جمعه بنویسم.این مقالات که بر اساس مدارک موجود در کانون در مورد چگونگی تاسیس کانون در دورۀ نخست فعالیت اش در سالهای 1346 تا 1348 در شماره های بیست و پنج به بعد کتاب جمعه منتشر شد، با تاکید بر بیانیه های کانون در آن دوره و سخنرانی آقای به آذین در تالار قند ریز و دفاعیات مشعشع آن روز ایشان از آزادی بیان اندیشه و مسائلی از این دست که با موضعگیری ها و ادعا های توده ای ها و آقای به آذین در ماجرای شبهای شعر پیشنهادی و لغو شدۀ ما به کلی مغایرت داشت، بی پرنسیپی و پایبند نبودن توده ای ها و گروه به آذین به آزادی اندیشه و بیان را که آرمان کانون بود برای خوانندگان روشن می کرد.
نوشتن این مقالات، سبب شد که حملات مطبوعاتی ِ توده ای ها علیه ما تا حدود زیادی فروکش کرد. حزب توده دید ادامۀ این جریان به نفع شان نبیست. اما، متاسفانه موضوع در گیری ِ آقای به آذین و گروهش در کانون به همین جا ختم نشد: آ نها مسالۀ جدیدی را بهانه قرار دادند برای فشار آوردن برما و کانون نویسندگان و منحرف کردن ما از مواضع یک کانون صنفی- فرهنگی برای روی آوردن به اقداماتی صرفاً سیاسی در جهت حمایت رسمی از هر اقدامی که نظام اسلامی برای تثبیت حاکمیت خویش انجام می داد، یعنی کاری که در چارچوب منشور و اساسنامۀ کانون نمی گنجید و بکلی خلاف آن بود.نمونۀ این گونه اقدامات، حملۀ دانشجویان معروف به پیرو خط امام به سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن کارکنان این سفارت برخلاف کلیۀ معاهدات بین المللی بود. فشار آقای به آذین و گروه او در این زمینه به جائی رسیده بود که، به عنوان مثال، در روز های تشکیل جلسۀ هیات دبیران کانون که جز اعضای این هیات کسی دیگر در کانون حضور نداشت،آقای به آذین را می دیدیم که در معیت آقایان کسرائی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی، و برومند- که چهار تن اخیر معمولاً یک قدم عقب تر از به آذین حرکت می کردند- ناگهان واردمحل تشکیل جلسۀ هیات دبیران کانون می شدند وبه آذین، خطاب به ما پنج تن عضو هیات دبیران که تشکیل جلسه داده و به کار خود سرگرم بودیم فریاد می کشید و می گفت:" شما اینجا نشسته اید؟ما هاج و واج می پرسیدیم" کجا باید بنشینیم آقای به آذین؟، و او در جواب انگشتش را به سمت سفارت آمریکا می گرفت و می گفت: " آنجا، سفارت آمریکا. خلق آنجاست، و شما اینجا نشسته اید؟".این عمل چندان تکرار شد، و اغلب نیز با حالت و سخنانی تهدید آمیز، که ما اندک اندک نسیت به امنیت شخصی و جان خود نگران شدیم، و به فکر افتادیم که چه کنیم که خطر را خنثی کنیم. با علم به این که دفاع از تسخیر سفارت آمریکا و گروگانگیری نه با عقاید شخصی مان می خواند ، نه با اصول روابط بین المللی حاکم بر روابط کشور ایران با کشور های دیگر ، سر انجام چاره را در این دیدیم که به اصطلاح برای خالی نبودن عریضه متنی کوتاه بنویسیم که در مضمون آن،حتی الا مکان، به قول معروف، نه سیخ بسوزد نه کباب.نوشتن این متن کوتاه به عهدۀ من گذاشته شد.من کوشیده بودم، با ستایش از احساسات ضد امپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام، به طورضمنی بگویم که این کاری که کرده اید مبارزۀ ضد امپریالیستی نیست. تا چه حد در رساندن این معنا موفق شده بودم نمی دانم ، و نسخه ای از آن نیز امروزه دراختیارم نیست تا بتوانم قضاوت کنم.این متن کوتاه تایپ شد با امضای ما اعضای هیات دبیران. آقای سا لمی، از اعضای کانون، داوطلب شد که این اطلاعیه را ببرد و به دیوار سفارت بچسباند. گویا دوتن از اعضای هیات دبیران، آقایان یلفانی و خوئی، نیز همراه او رفته بودند. نسخه ای را هم برای روزنامۀ اطلاعات فرستادیم، که به گفتۀ دوستم محسن یلفانی، چاپ و منتشر کرده بود و به دنبال آن هم گویا تلگراف تبریک کانون نویسندگان شوروی خطاب به ما را که از کارمان حمایت کرده بودند، منتشر کرد.عین جایزه ای که به روایت اخبار، نویسندگان روسیه این روزها به بشار اسد داده و او را ستوده اند!! .
این کار ما براستی از سر ناچاری بود. احساس می کردیم که این گروه توده ای گوئی تصمیم گرفته است یا ما را وادارد که از اصول منشور و اساسنامۀ کانون چشم بپوشیم و همه چیز را زیر پا بگذاریم، که خودمان می دانستیم که مرد این کار نیستیم. یا اگر نشد، کاری کند که گریبانمان دست خلخالی بیفتد. کار این گروه توده ای نه فقط غیر انسانی، بلکه در درجۀ نخست خلاف منشور و آرمان کانون بود.این بود که دیدیم چاره ای جز اخراج شان از کانون نداریم. همین کار را کردیم و اعلام شد. تصمیم هیات دبیران در این مورد، می بایست به تایید مجمع عمومی کانون برسد. ما به وظایف خودمان در فراهم کرن تشکیل مجمع عمومی کانون پرداختیم. قرار شد، در مقابل ادعاهای آقای به آذین، دو دفاعیه از سوی هیات دبیران در مجمع ارائه شود: یکی را که آقای یلفانی نوشته بود خودش قرائت کرد، و دفاعیۀ دیگر را که طی آن همۀ ادعاهای به آذین و گروهش، با استناد به آمار وارقام، و به گونه ای بسیار مستدل و مستند، رد شده بود من نوشته بودم که متن کامل آن، خوشبختانه،به همت آقای کوشان برای ثبت در تاریخ حفظ شده و در صفحات 72 تا 85 کتاب حدیث تشنه و آب به قلم ایشان آمده و ماندگار شده است.آقای یلفانی متن نوشتۀ خودشان را، چنان که گفتم، خودش در مجمع عمومی قرائت کرد. ولی، به پیشنهاد مرحوم ساعدی، که خطاب به من گفت تو در این جریان زیادی در معرض خطر قرار گرفته ای و بهتر است ساکت بمانی و نوشته ات را یکی دیگر از اعضای هیات دبیران قرائت کند، من پذیرفتم و اسماعیل خوئی بیدرنگ گفت من می خوانم، که من ودیگر اعضای هیات دبیران موافقت کردیم. پس از قرائت این نوشته توسط خوئی، اعضای حاضر در مجمع- البته غیر از توده ای ها- به شدت کف زدند و با آرائ سنگین شان به نفع هیات دبیران، تصمیم ما را در اخرا ج آقایان به آذین، کسرائی، ابتهاج، تنکابنی، و برومند از کانون تایید کردند. به دنبال این واقعه بود که کل عناصر توده ای، همراه این پنج تن، به میل خود از کانون نویسندگان ایران جدا شدند و کانون دیگری موافق با سیاست های حزب توده تاسیس کردند.
با همۀ این احوال، درک علت یا علل نظر و عمل به آذین در دعوای کانون، تا مدت ها برای من یک معما بود. حادثه ای پیش آمد که به حل این معما تا حدودی کمک کرد. در سال 58، من و خانواده ام در آپارتمانی در یکی از کوچه های نزدیک به میدان هفت تیر زندگی می کردیم. ولی، خویشاوندانی داشتیم که در اوائل کوچه ای که به خیابان ومیدان تختی می خورد زندگی می کردند. یک روز که برای دیدن این خویشاوندان رفته بودم و داشتم به خانه بر می گشتم، به محض خروج از کوچه و وارد شدن به خیابان به مقصد سرازیر شدن به طرف میدان تختی، به جوان حدود سی ساله ای از دست اندر کاران سینما- که بعد از انقلاب با وی آشنا شده بودم- برخوردم که در سلام و احوال پرسی پیشقدم شد و به سمت من آمد. گفت آقای پرهام می خواهم خبری به شما بدهم. یادآوری کنم که تاریخ این اتفاق همان ایامی بود که خیلی ها از داستان ما با توده ای ها در کانون مطلع بودند.پرسیدم چه خبری؟ و او در جواب گفت که از مسافرتی که همراه چند تن دیگر به مسکو داشته است بر می گردد. و افزود آقای به آذین هم در موقع رفتن در هواپیما با آنها بوده.گفت: ولی نکتۀ عجیب این بود که وقتی هواپیمایمان در مسکو به زمین نشست، همۀ ما با تعجب دیدیم که هواپیما را در باند متوقف کردند و ماشین های سیاه رنگی به در هواپیما در روی باند نزدیک شدند و آقای به آذین روی باند پیاده شد و سوار بر آن ماشین ها رفت، به جای این که طبق معمول و مثل همۀ مسافران دیگر از گمرک بگذرد و وارد شهر شود. با شنیدن این خبر،با خود گفتم اگر این خبر- چنان که به من گفته شد- راست باشد و چنین اتفاقی براستی رخ داده باشد، می توان فهمید که چرخش صد و هشتاد درجه ای به آذین، مدت کوتاهی پس از انقلاب، و پیوستن دو باره اش به حزب توده از چه آبشخوری سر چشمه گرفته بود.
یک نکته را هم اضافه کنم و به این بحث پایان بدهم. آنچه در اینجا آوردم، جنبۀ تاریخی داشت و برای پاسخ گفتن به سوآلی بود که از من شده است. می خواستم گوشه ای از تاریخی را که بر ما گذشته است روشن کنم.

1) عبارات داخل قلاب، در متنی که برای بی بی سی فرستاده بودم نبود، و اکنون اضافه می کنم.

۱۴ بهمن ۱۳۹۲


سبد کالای امریکایی
امروز رفته بودم بانک . دیدم در محل پارکینگ کنار بانک چهل پنجاه تن زن و مرد ( بیشتر مکزیکی ) صف بسته اند و میگویند و میخندند . چند دقیقه بعد کامیونی از راه رسید و گوشه ای توقف کرد و به توزیع سبد های کالای غذایی پرداخت . نه هیاهویی بود و نه یقه درانی و نه بکش بکش و نه بکش بکش . روی بدنه کامیون نوشته بود Food Bank
معلومم شد که هر هفته در ساعت مشخصی این کامیون میآید اینجا و مقدار زیادی مواد غذایی را بین نیازمندان - که معمولا کارگران مکزیکی هستند - توزیع میکند .
این food Bank هم هیچ ربطی به دولت و دستگاههای دولتی ندارد . عده ای داوطلب هستند که بدون مزد و منتی روز ها به سوپر مارکت ها تلفن میزنند و از آنها مواد غذایی مجانی میگیرند و همه آنها را به رایگان بین مردم تقسیم میکنند . هیچ منتی هم روی کسی نمیگذارند . پولدار ها و آنهایی هم که دست شان به دهن شان میرسد هر گز به ذهن شان هم خطور نمیکند که بیایند از این مواد غذایی رایگان بگیرند و اسمش را هم زرنگی بگذارند . شما هم اگر در امریکا هستید می توانید به این تشکیلات کمک کنید و مطمئن باشید که کمک های شما بدست نیازمندان خواهد رسید Find a Local Food Bank | Feeding America

تشییع جنازه گرگ .....

به رادیو گوش میدهم . دارم از محل کارم به خانه ام بر میگردم . در مونتانا یک آقای شکارچی گرگی را کشته است . حالا گروهی از دوستداران گرگ ها در گوشه گورستانی جمع شده و به تشییع جنازه جناب  گرگ پرداخته اند . شیپور و طبل و نقاره هم میزنند . یکی شان چنان بغض کرده بود که انگاری بابایش را کشته اند . طفلکی وقتی داشت با خبرنگار رادیو حرف میزد چنان بغضی گلویش را گرفته بود که کم مانده بود اشک ما را هم  در بیاورد .
من همه حیوانات را دوست دارم . گرگ را هم دوست دارم . اما از آدمهای گرگ صفت بدم میآید . از آدمهای روباه صفت هم خوشم نمی آید . نه اینکه ازشان بدم بیاید ها ! نمی توانم تحمل شان کنم . جوش میآورم و میزنم کاسه کوزه شان را بهم میریزم . آدم تکلیفش با روباه صفتان روشن نیست . نمیداند باید چه خاکی بسر خودش بکند . خیلی از ما ایرانی ها روباه صفت هستیم . نه دوستی مان معلوم است نه دشمنی مان . اما گرگ ها دستکم حقه بازی بلد نیستند . به هزار رنگ در نمی آیند . وقتی گرسنه شان میشود به گله گوسفندان میزنند و چند تایی را لت و پار میکنند . آقای چوپان باید حواس اش جمع باشد تا گرگ ها به گله اش نزنند . اما در مقابل آدمهای روباه صفت  ؛آدم نمی داند چه موضعی بگیرد . چه خاکی بسرش بریزد .
داشتم از تشییع جنازه گرگ صحبت میکردم  نمیدانم چرا به صحرای کربلا زده ام . غرض اینکه : دل مان پر بود گفتیم اینها را بنویسیم تا خفه مان نکرده است . عزت شما زیاد