دنبال کننده ها

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

روزنامه نگاری ایرانی ....و ودکای روسی ...!!



**این رفیق مان علیرضا خان - که سالهای سال کتابفروشی توکا را در سن حوزه می چرخانید - و دست آخر با یک عالمه قرض و قوله عطای کتابفروشی را به لقایش بخشید و بقول معروف " جان گرو جامه گرو " در غبار زمانه گم شد ؛ حالا در لس آنجلس یک مجله طنز راه انداخته است بنام " عسل "

علیرضا خان ؛ دو شماره از طنز نامه " عسل " را برایم پست کرده است و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز که جوالدوز به تخم مبارکش فرو میکرد و هوارش بلند بود که " وای به دادم برسید " ایشان هم هوارشان در آمده است که ای خلایق ایرانی ! شما چرا برای کله پاچه و کنیاک فرانسوی و ویسکی جانی والکر تان پول خرج میکنید اما همینکه می خواهید چهار قران برای مجله ای یا کتابی بسلفید انگاری پول را به جان تان بسته اند و جاضر نیستید صنار سه شاهی به فلان روزنامه کمک کنید ؟؟!!

یاد دوست از دست رفته مان دکتر محمد عاصمی افتادم . دکتر عاصمی پس از کودتای 28 مرداد و آن افتضاحی که توده ای ها بار آورده بودند بار و بندیلش را بسته بود و رفته بود آلمان و سالهای سال مجله " کاوه " را در آنجا منتشر میکرد و با وجودی که از توده ای ها هزار جور تهمت و ناسزا شنیده بود و می شنید ؛ باز هم نوشته ها و فضل فروشی های آنها را در مجله اش چاپ میکرد .

یک روز بهش گفتم : ممد جان ! تو دیگر چرا ؟؟
در جوابم گفت : میدانی حسن جان !توده ای بودن عینهو مثل این است که آدم به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد ! این بیماری لاکردار ممکن است یکسال ؛ دو سال ؛ سه سال ؛ دست از سرت بر دارد اما می بینی یکهو عود میکند و روزگارت را سیاه میکند ! بعدش غش غش می خندید و میگفت : روزنامه نگاری هم دستکمی از ابتلای به بیماری سیفلیس ندارد . آدم گاهی اوقات از هر چه نوشتن و روزنامه و مجله عقش میگیرد اما بالاخره یک روز این بیماری دو باره عود میکند و پدر صاحب بچه را در میآورد .
حالا حکایت این رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند خدا بیامرز ملا نصر الدین صد دینار میگرفت سگ اخته میکرد یک عباسی میداد میرفت حمام ! ما هم بیست و چند سال پیش ؛ که تازه به امریکا آمده بودیم سیفلیس روز نامه نگاری مان عود کرد و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز رفتیم سه چهار تا بی کله تر و بی عقل تر از خودمان را پیدا کردیم و یک روز نامه راه انداختیم بنام خاوران .
صبح کله سحر پا میشدیم و میرفتیم دنبال کار گل . شب که میشد خسته و مانده از سانفرانسیسکو میآمدیم سن حوزه و می نشستیم توی دفتر خاوران و تا دم دمای صبح جوالدوز به تخم چشمان مان میزدیم و خاوران را با خون جگر منتشر میکردیم و مجانی میدادیم دست مردم . وقتی روزنامه دست خلایق میرسید کلی به به و چه چه تحویل مان میدادند و هندوانه زیر بغل مان میگذاشتند و هزار تا نامه فدایت شوم برای مان می نوشتند ؛ اما بقدرتی خدا یکی شان نمی پرسید که هزینه چاپ آنرا از کجا میآورید و یکی شان حاضر نبود دو دلار کف دست مان بگذارد و بگوید عمو جان خرت به چند ؟؟!!
پنج سال تمام دویدیم و جان کندیم و برای خودمان و هفت پشت مان هزار تا دشمن تراشیدیم و دست آخر جان مان به به لب مان رسید و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم پی بد بختی ها مان .
وقتی روزنامه تعطیل شد تازه جماعت ایرانی از خواب بیدار شدند و هوار شان در آمد که : ای آقا !! چرا به ما نگفتی کمک تان کنیم؟
حالا حکایت رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند : حرف حرف میآورد باران برف . یادش به خیر ؛ ما در جوانی هامان چند سالی در رادیو رشت کار میکردیم . خبر نگار بودیم . در رشت یک حاج آقایی بود بنام حاج اسفندیار سر تیپ پور که یک روزنامه چهار ورقی منتشر میکرد . اسمش بود روزنامه رویین . از آن روز نامه هایی بود که صفحه اولش همیشه خدا تمثال اعیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل ! سلطنت بود و مابقی صفحاتش یا آگهی حصر وراثت و ثبت شرکت ها و نمیدانم آگهی مناقصه و مزایده و اینجور زهر ماری ها یا هذیاناتی در باره رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ !!

این آقای حاج آقا که فهمیده بود ما هم به سیفلیس روزنامه نگاری مبتلا هستیم یک روز آمده بود سراغ مان که : فلانی ! بیا روزنامه ما را سر دبیری کن و هفته ای هم صد تومان بگیر .
آن روز ها صد تومان کلی پول بود . ما خودمان حقوق مان در رادیو چهار صد و چهل تومان بود . ما هم بهوای صنار سه شاهی آستین های مان را بالا زدیم و شدیم سر دبیر روزنامه رویین . در طول هفته خبر ها و مقاله ها را میفرستادیم و خودمان هم عصر پنجشنبه میرفتیم چاپخانه و کار تیتر زدن و صفحه بندی و تصحیح نمونه های چاپی را انجام میدادیم .

یک روز حاجی اسفندیار تلفن زد و گفت : فلانی ! یک تیتر درشت بزن که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟؟ زیرش هم بنویس مشروح گزارش هفته آینده .
پرسیدیم : حاج آقا ! مگر در برق منطقه ای شمال چه خبر است ؟
گفت : نمیدانی حسن جان ! نمیدانی ! نمیدانی این پدر سوخته ها چه رشوه هایی میگیرند .
ما را می بینی ؟ خر شدیم و یک تیتر درست حسابی زدیم که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ .زیرش هم نوشتیم : مشروح گزارش هفته آینده .

هفته آینده وقتی برای سر و سامان دادن کار ها به چاپخانه رفتیم دیدیم حاج آقای ما هم آمده است .
گفتیم : خب ؛ حاج آقا !گزارش رشوه خواری های برق منطقه ای را بده چاپش کنیم .
نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما انداخت و گفت : فراموشش کن حسن جان !!
گفتیم : چی چی را فراموش کنیم حاج آقا ! ما هفته پیش یک تیتر گل و گنده زده ایم که در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ حالا جواب مردم را چه بدهیم ؟؟
حاج آقا خنده ای کرد و دستی به پشت مان زد و گفت : فراموش کن جوان !!
و سالهای سال گذشت تا جوانکی که ما باشیم حالی مان بشود که بابا ! حاجی آقا سهمش را گرفته است و حالا مهر خاموشی به لب زده است .!

یک داستان دیگری برای تان بگوییم برویم پی کارمان .
یک روز حاج آقا از تهران آمد و با خودش کلیشه ای را آورد و گفت : حسن جان ! این کلیشه را صفحه آخر روزنامه چاپ کن .( آنروزها مثل امروز نبود که تکنولوژی کار ها را آسان کرده باشد . ؛ عکس ها را اول باید کلیشه میکردند بعد چاپ )
ما دیدیم کلیشه ای است تبلیغاتی در باره ودکای اسمیرنوف !
گفتیم : حاج آقا ! بنظر شما چاپ این کلیشه برای مان درد سر درست نمی کند ؟
گفت : چه درد سری ؟
گفتیم : شما حاج آقا هستید ! همه صدا تان میکنند حاج اسفندیار سر تیپ پور ! اگر ما بخواهیم توی روزنامه مان تبلیغ ودکای اسمیرنوف بکنیم این بازاری های کله پوک و این روضه خوانها فردا هزار جور بامبول بازی راه نمی اندازند و فریاد وا اسلاما شان تا آسمان هفتم نخواهد رفت ؟؟
آقای حاجی آقا سری جنبانیدند و تاملی کردند و فرمودند : راست میگویی ! روزنامه را چاپ کن . اما فقط توی ده شماره اش این کلیشه را بگذار !
ما هم روزنامه را بدون آن کلیشه چاپ کردیم . اما فقط ده شماره اش را با کلیشه ودکای اسمیرنوف بچاپ رساندیم . آقای حاج آقا این ده شماره را گذاشت توی پاکت و فرستاد برای همان شرکتی که گویا کار توزیع ودکای اسمیرنوف را در ایران بعهده داشت و بابت همین ده شماره ؛ دو هزار تومان تیغ شان زد !
آنجا بود که ما فهمیدیم روزنامه نگاری در مملکت گل و بلبل یعنی چه ؟؟

حالا همه این داستانها را گفتیم که چه بشود ؟ که به رفیق مان علیرضا خان بگوییم : ول معطلی رفیق !!

بقول مسعود سعد سلمان :
نصیحتی پدرانه ز من نکو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ؛ که آفتی است هنر .


۱۱ اسفند ۱۳۸۸

ایران چه سر زمین غریبی است .....





ایران ؛ چه سر زمین غریبی است
ایران ؛ این سر زمین عجایب

از دهانه کوههای آتشفشان خسته و خاموشش
جز لخته های خون
جز دست و پا و پیکر صد پاره
چیزی نمی جهد بیرون

ایران ؛ چه سر زمین غریبی است
و انچه در مزارع سر سبزش سبز میشود
استخوان جمجمه انسان است
که سر انجام
در انفجار بهت چشم های به در مانده
گل میدهد
گل های تیره رنگی
که شکل مردمک چشمان را دارد .

ایران چه سر زمین غریبی است
از چشمه سار های فراوانش
که قاعدتا باید
آبی به روشنی اشک چشم کودک گریانی
فواره وار
بیرون جهیده و به دنیا صفا دهد
خون می جهد به سرخی آتش
و تا عرش آسمان
پرتاب میشود .

ایران چه سر زمین غریبی است
ایران ؛ این سر زمین قدیمی
چه سنت تلخی دارد
از زمانه بیداد خسرو سفاک
تا دوره تسلط تاریکی
تا دوره هجوم لشکر آدمخواران
انسان ریز و درشتش را
در دشت و کوه و دمن
گاهی به سر ؛ و زمانی از پا
در خاک کرده اند

آه ...ای سر زمین عجایب !
آیا زمان آن نرسیده است
که انبوه لاله های فراوانت در خاک
یک بار ؛ گل دهد ؟؟
آیا زمان آن نرسیده است ؟؟

" بهروز امین "

۸ اسفند ۱۳۸۸

عمامه گذاشت تا کله بر دارد ....!



**عبید زاکانی داستانی دارد به این مضمون که :
سلطان محمود را در حالت گرسنگی ؛ بادنجان بورانی پیش آوردند .
خوشش آمد . گفت : بادنجان ؛ خوش طعامی است .
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت .
چون سیر شد گفت : بادنجان ؛ سخت مضر چیزی است .
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد .
سلطان گفت : ای مردک ! نه این زمان مدحش میگفتی ؟
گفت : من ندیم توام نه ندیم بادنجان ! مرا چیزی باید گفت که ترا خوش آید نه بادنجان را !

حالا حکایت حضرت حجت الاسلام سابق و آیت الله امروزین آقای هاشمی رفسنجانی است .
این آقای حجت الاسلام سابق که تازگی ها از طرف کیهان و صدا و سیما و فالس نیوز به لقب پر طمطراق آیت اللهی مفتخر شده اند ؛ به مصداق فیل زنده و مرده اش صد تومان است پس از ماهها نعل وارونه زدن و تیر انداختن و کمان پنهان کردن ؛ سر انجام مثل آفتابه دم خلا ؛ به جمع آقا بله چی ها و بله قربان گوها و بادنجان دور قاب چین های دربار رهبر معظم انقلاب پیوستند و پاتاوه شان را بستند و پریدند وسط میدان و برای خلایقی که سحری بلند شده بودند " خضر " ببینند اما از بخت بد گیر " خرس " افتاده بودند ؛ هم تون را می تابند هم بوق را میزنند و چنان رهبر رهبر میفرمایند که انگاری نه همین آقای رهبر معظم است که فرمان تیر و شکنجه و مرگ و ببند و بگیر را صادر میفرمایند .

این آقای حجت الاسلام سابق - که بقدرتی خدا پشه را در هوا نعل میزنند - پس از اینکه چند ماهی مگس های خایه خر را میشمردند و مثل استخوان لای زخم روی دست رژیم و مثل طوق لعنت به گردن خودمان افتاده بودند ؛ حالا میخواهند طوری از رود خانه بگذرند که پای مبارک شان هم تر نشود . بهمین سبب است که تازگی ها مثل قورباغه ای که آوازه خوان شده باشد ؛ بیات گاو میخوانند . غافل از اینکه امامزاده هر قدر هم ساده لوح باشد دو بار از یک شغال گول نمی خورد . و مردم ما میدانند که بمصداق " بوی نافه از مردار مجوی " ایشان همان مهره خری است که در خور تزیین افسار خر است . یا به زبان دیگر : این همان زاغ بد اندیش پلید است که بود .

و حرف آخر اینکه :
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو

طمع خوشه گندم مکن از دانه جو ...

از یکی پرسیدند : فلانی چرا عمامه گذاشته ؟؟
گفت : عمامه گذاشت تا کله ( کلاه ) بر دارد .
حالا حکایت آقای آیت الله رفسنجانی موسوم به سارق العلما ست .

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

جمهوری اسلامی برای امام زمان استراحتگاه میسازد ...!!!

آقا ! خدا بسر شاهد است ما این خبر را از خودمان در نیاورده ایم . توی روزنامه خوانده ایم .
خودمان هم اول باورمان نمی شد . همینطور روزنامه را بالا گرفتیم ؛ پایین گرفتیم ؛ به راست چرخاندیم ؛ به چپ پیچاندیم ؛ خیال کردیم دور از جان شما لابد چشمان مان بابا قوری گرفته ! اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان دیدیم نه آقا ! چشمان مان الحمد الله عیب و علتی ندارد . اگر چه ما پیر شده ایم و صد جای بدن مان شبانه روز درد میکند ؛ اما بقدرتی خدا این چشمان لامصب مان هنوز می بیند و عیب و ایرادی پیدا نکرده !

خدمت تان عرض کنیم از قدیم گفته اند : از هر چه بدت میآید سرت میآید . گیله مردی که ما باشیم این آقای رحیم مشایی را نمی شناسیم . اصلا نمیدانیم کلاهی است ؟ عمامه ای است ؟ تحت الحنکی است ؟ چه قوم و قماشی است .نمیدانیم چیکاره است و چیکاره آقای رییس جمهور غاز چران ماست . اما آنطور که از قرائن و شواهد معلوم مان شده ؛ ایشان یا پسر خاله حضرت باریتعالی هستند یا دستکم پسر خاله آقای صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه !!!

آقا ! خدا بسر شاهد است آنطور که ایشان از ظهور قریب الوقوع آقا ! با خبرند هیچ تنابنده ای روی کره زمین -از رهبر معظم بگیر تا علمای اعلام و آیت الله ها و حجت الاسلام ها و ثقه الاسلام های سنگین وزن سبک عقل - هیچکدام شان به این وضوح و روشنی خبر ندارند .

این آقای مشایی در بحبوحه بزن بزن ها و بگیر و ببند ها ؛ چمدان شان را بسته بودند و رفته بودند سفر بلا روس !!( حالا از ما نپرسید بلا روس دیگر کدام خراب شده ای است .قربان تان برویم ؛ ما که ابن بطوطه نیستیم تا درس جغرافیا بهتان بدهیم ! تازه ما خودمان کمیت مان از بابت جغرافیا لنگ است . اما به گمان مان یکی از آن کشور های طراز نوین قدرتمند پهناوری !!! است که چند سال پیش حساب شان را از حساب اتحاد جماهیر شوروی سابق جدا کرده اند و حالا برای یک لقمه نان ؛ پوتین های طلایی " تزار پوتین " را می لیسند .)

غرض اینکه ایشان رفته بودند ممالک مترقیه بلا روس ! و با مذاکراتی که با دولت قدر قدرت بلا روس داشته اند توانسته اند شصت هکتار از اراضی ساحلی دریای مینسک را از آن دولت فخیمه خریداری بفرمایند !!
خب ؛ حالا لابد شما هم به سبک و سیاق این ینگه دنیایی های لعنتی خواهید پرسید : ؟ خب که چی ؟؟
والله آنطور که ما در روزنامه خوانده ایم ؛ آقای مشایی در نشستی که با بازرگانان ایرانی در بلا روس داشته اند فرموده اند که در ساحل دریای مینسک شهرکی بنام " پرسپولیس " خواهند ساخت تا حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه !پس از اینکه کشتار عام شان را راه انداختند و همه کافران و ملحدان و مرتدان و دهریان و فاسقان و فاجران را قتل عام فرمودند یک نوک پا به سواحل دریای مینسک تشریف ببرند و در آنجا استراحت بفرمایند !!
دیگر شرح و تفصیل خبر را از ما نخواهید . ما خودمان هم مات مان برده است و به خودمان میگوییم انگاری این فلکزده ها بالا خانه شان را اجاره داده اند !!

هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد ..............












T

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

دروغ ...؟ آنهم بالای مناره ...؟؟!!


*یکی از یکی پرسید : اسمت چیست؟
گفت : هیبت الله !
گفت : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟

حالا حکایت رییس جمهور غاز چران ماست . این آقای رییس جمهور زورکی ؛ که فعلا بر خر مراد سوار است ؛ هر وقت دری به تخته ای میخورد و فرصتی برای لاف زنی و پرت و پلا گویی گیرشان میآید ؛ ترب می خورند و آروغ قیمه میزنند و یابو ورشان میدارد و مثل قاطر چی های شاه شهید شروع میکنند به چاچول بازی و قرشمالی و شکر خوری و خط و نشان کشیدن برای امریکا و فرانسه و انگلستان و شرق و غرب عالم .
بعدش هم یک عالمه پنبه لحاف کهنه باد میدهند و قرت و قراب راه می اندازند و به مصداق لاف در غربت و باد در راسته مسگر ها ؛ ادعا میکنند که جمهوری نکبتی اسلامی شان قدرتمند ترین و با ثبات ترین کشور دنیاست !
اما همینکه می بینند از آتشی که افروخته اند نه تنها گرم نشده بلکه دودش هم دارد کورشان میکند و دهن کسی هم با حلوا حلوا گفتن های ایشان شیرین نشده ؛ با آگاهی به اینکه خانه شیشه ای را سنگی بس است ؛ یک روز حلاجی میکنند و سه روز پنبه از ریش نا مبارک می تکانند و فی الواقع مثل ملا نصر الدین صد دینار میگیرند سگ اخته میکنند یک عباسی میدهند حمام میروند .

عبید زاکانی داستانی دارد که : قزوینی به جنگ میرفت . هی نعره میکشید و تیز می انداخت ( گلاب به روی تان میگوزید )
پرسیدند : چرا نعره میزنی ؟
گفت : برای اینکه دشمن بترسد !
پرسیدند : چرا میگوزی ؟
گفت : برای اینکه خودم هم می ترسم !

حالا حکایت رییس جمهور غاز چران ماست .

۲۱ بهمن ۱۳۸۸

از مثلث بیق ....تا پنج تن آل عبا ....!!

یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما به دار سازد آونگ
القصه ؛ در این زمانه پر نیرنگ
یک کشته بنام ؛ به که صد زنده به ننگ


سی سال پیش ؛ ما اسم سه تا از نزدیک ترین سورناچی های پاچه ورمال دور و بر خمینی ( بنی صدر ؛ یزدی ؛ قطب زاده ) را گذاشته بودیم مثلث بیق !!!!
این سه تا ؛ پس از اینکه یک عالمه پیزر لای پالان خمینی چپاندند و از آن آخوندک آدمخوار " اما م امت " ساختند ؛ اصلی ترین و عمده ترین مهر ه هایی بودند که جنبش آزادیخواهانه مردم ما را به یک " انقلاب اسلامی " تبدیل کردند .

حالا بعد از سی سال ؛ دوباره عده ای سورناچی سابق ؛ که پای علم و کتل امام شان سینه میزدند و پستان به تنور داغ می چسباندند ؛ شده اند گربه عابد و مسلمانا !!و انگاری که کمان رستم را شکسته یا سر اشپختر را آورده اند ؛ دارند برای ما قبایی میدوزند که هیچکدام شان جیب ندارد .
ما اسم این آقایان را هم گذاشته ایم پنج تن آل عبا !!

سی سال از آن فاجعه هولناک گذشته است و حالا یکی از اضلاع آن مثلث منحوس - آقای دوختور ابراهیم یزدی - که در این مدت نشان داده است که دیوار را چنان می اندازد که گرد بلند نشود و بز امام رضا را هم تا غروب نمی چراند ؛ در زندان آقایان است و چون تاب داغ و درفش های برادران را ندارد کارش گویا به بیمارستان و خانه های امن کشیده است .

این آقای دکتر یزدی که حالا برای مان آزادیخواه و میهن پرست و مردم دوست شده است همان کسی است که برای نخستین بار بنیاد بیدادگاههای انقلابی را پی ریزی کرد و کسانی چون سپهبد رحیمی ؛ سپهبد ناجی ؛ سر لشکر بید آبادی ؛ سپهبد مقدم ؛ و بسیاری دیگر از افسران شریف ایرانی را به جوخه های مرگ سپرد .

ضلع دوم این مثلث نکبت - آقای ابوالحسن بنی صدر - توانست با کمک مجاهدین از زیر تیغ جلاد جمارانی بگریزد و حالا سالهاست در پاریس ؛ برای مان با زبانی که آمیزه ای است از عربی و ترکی جغتایی و تاجیکی !! تحلیل و تفسیر سیاسی می نویسد و در آرزوی یک حکومت عدل اسلامی شب ها بخواب میرود و خواب های خوش می بیند .

آقای قطب زاده هم که خودش را فرزند معنوی امام امت میدانست چند سالی پس از پیروزی انقلاب ؛ به فرمان همان امام ؛ توسط برادران اسلامی چنان قیمه قیمه شد که هر خاشاک او افتاد جایی ....

ما هم که سربازان پیاده آن فاجعه هولناک بودیم ؛ اجساد مان ؛ چون روزنامه ای مچاله ؛ در کوچه های پرت جهان ؛ می پوسند .

هر چند میگویند آنرا چه زنی که روز گارش زده است ؟ اما محض عبرت تاریخی باید بگویم که همین آقای قطب زاده - یا بقول بچه های آنروز آقای طومار زاده - هنوز یک کهنه نفتی روی انبرش ندیده بود که داشت دنیا را به آتش میکشید و نمیدانست که : این سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را ....

همه آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته و روز های پر تب و تاب انقلاب را به یاد دارند میدانند این فرزند معنوی امام همان آقا زاده ای است که به زنان و دختران و خواهران مان که در برابر شعار " یا روسری یا توسری " بپا خاسته بودند لقب پر افتخار " روسپی " و " زنان ولگرد خیابانی " را داد و همه آنها که حافظه شان هنوز زیر غبار فراموشی نمرده است بیاد میآورند زهرا خانم معروف و چماقداران دور و برش را که از همین آقای قطب زاده پول و چماق و فرمان میگرفتند و هر صدای اعتراضی را در گلو خفه میکردند و بلایی سرمان میآوردند که هیچ دباغی سر پوست نیاورده .

آری ! مولانا حق داشت که میگفت :
این جهان کوه است و فعل ما ندا
باز گردد این نداها را صدا .....

اگر چه تب قدرت آقای قطب زاده به پفی در گرفت و به تفی خاموش شد ؛ اما این حقیقت را بما نشان داد که قدیمی ها حق داشتند که همواره میگفتند :
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است .

در باره این پنج تن آل عبا هم باید بگویم که من آشنایی چندانی با آنها ندارم . فقط این را میدانم که آقای مخملباف که حالا خودشان را یکی از رهبران جنبش سبز در خارج از کشور میدانند و مدام اطلاعیه و بیانیه صادر میفرمایند و برای مان اتاق فکر و اتاق فرمان راه انداخته اند همان چماقداری است که غلامحسین ساعدی نویسنده بزرگ ایرانی را به آوارگی و دقمرگی و خود کشی کشاند .

در آن روز هایی که آقای مخملباف و همپالگی های شان کیا بیایی داشتند و شبانه روز دنبال روشنفکران و نویسندگان مخالف خمینی میگشتند تا آنها را جلوی کوره خورشید کباب کنند ؛ یک روز برای شکار غلامحسین ساعدی به خانه اش رفته بودند و حتی کیسه های زغال خانه اش را هم وارسی کرده بودند که مبادا ساعدی در آنها پنهان شده باشد . و بعد ها ساعدی در پاریس با زهر خند میگفت : آخر من با این شکم گنده ام چطوری می توانستم توی کیسه زغال پنهان بشوم !!

آقای عطا الله خان مهاجرانی هم اگر چه از ترس داغ و درفش های برادران سابق ! به خارج از کشور گریخته است اما هنوز در نوشته هایش چنان امام امام میکند که انگاری کون آسمان سوراخ شده است و فرشته ای بنام امام خمینی از آن سوراخ به زمین نزول اجلال فرموده و نه تنها ایران بلکه عالم بشریت را با قدوم مبارک خود غرق در نعمت و عدالت و سعادت کرده است .
هر چند بقول خاقانی شروانی: هر گز از کاشانه کرکس همایی بر نخاست ؛ اما مجبورم این شعر حکیم سنایی را تکرار کنم که :
هر که را چشم عقل کور بود
نبود آدمی ؛ ستور بود .....

۱۷ بهمن ۱۳۸۸

آقای دختور باد هوا .....!!!!



**رفیق مان جعفر آقا ؛ دکتر شده است !
نه اینکه خیال کنید دکتر چشم ؛ گوش ؛ حلق و بینی ؛ معده ؛ لوزالمعده ؛ یا مغز و اعصاب . نه !
رفیق مان شده است دکتر باد هوا !!

لابد می پرسید دکتر باد هوا دیگر چه صیغه ای است ؟ یه کمی دندان روی جگر بگذارید تا خدمت تان عرض کنم .


یادش بخیر . ما توی دوره دانشگاه مان یک استادی داشتیم بنام استاد دکتر محمد جعفر محجوب . مرد وارسته خوش سخن رند دنیا دیده ای بود . در باره سخندانی و سواد و دانش و مردمداری اش هر چه بگویم کم گفته ام . از آنها بود که شاید صد ها سال طول بکشد تا کسی بتواند جای او را بگیرد . بقول معروف : کس لذت این باده چه داند که نخورده ست ..

یک شب در سانفرانسیسکو یک مجلس مهمانی بود . استاد محجوب هم آمده بود . ما هم رفته بودیم بلکه از محضر آن بزرگوار کسب فیض بکنیم . گوشه ای توی باغ ایستاده بودیم و گل میگفتیم و گل می شنفتیم که خانمی خودش را به جمع ما رساند و پس از چاق سلامتی های متداوله رو به استاد کرد و گفت : ببخشید ! شما در چه رشته ای دکتر هستید ؟
استاد محجوب هم خنده ای کرد و گفت : در رشته خوش سخنی ...

حالا چند سالی است که استاد محجوب عزیزمان زیر خاک خفته است و جایش در میان ما شاگردانش خالی است . ولی در عوض رفیق مان جعفر آقا ؛ عینهو پشکل ؛ خودش را قاطی مویز کرده است و شده است دکتر !! هر چند بقول قدیمی ها سگ اگر چاق هم بشود قورمه اش نمی کنند .

رفیق مان جعفر آقا ؛ سواد درست حسابی ندارد . یعنی فی الواقع چیزی بارش نیست . گهگاه چهار صفحه از این کتاب و چهار صفحه ای هم از آن کتاب را رونویسی میکند و یک مشت پرت و پلا هم از انبان ابو هریره اش در میآورد و میدهد اینجا و آنجا بنام خودش چاپش میکنند . اسم خودش را هم گذاشته است دختور فلان !!

قدیم ندیم ها ؛ آنکه میخواست لیسانسی ؛ فوق لیسانسی ؛ دکترایی ؛ چیزی بگیرد ؛ اولا باید یک عالمه دود چراغ بخورد و کل جوانی اش را هدر بدهد .
دوم اینکه گذشتن از هفت خوان دانشگاهها دست کمی از هفت خوان رستم نداشت ( بخصوص برای دوره دکترایش ) .
سوم اینکه مثل امروز نبود که هر ماچه الاغی تنها به صرف اینکه یکی دو بار گذرش از حاشیه دانشگاه آکسفورد و سوربن و برکلی و هاروارد و همین دانشگاه تهران خودمان افتاده است خودش را " آقای دختور ! " بداند و پای هر جفنگ و پرت و پلایی که می نویسد امضای دکتر فلان بن فلان را بگذارد .

آنوقت ها حساب و کتابی در کار بود و مثل امروز نبود که بشود پای کامپیوتر نشست و با سلفیدن یک اسکناس صد دلاری ؛نه بیل زد و نه پایه ؛ یک شبه ؛ از فلان " دانشگاه نیست در جهان " مدرک دکترای قلابی گرفت و بعدش هم باد توی غبغب انداخت و گفت : این منم طاووس علیین شده !!

حالا دیگر دوره زمانه عوض شده .وقتی وزیر کشور مملکت گل و بلبل دکترای تقلبی زیر بغلش میگیرد . وقتی وزیر علوم و آموزش عالی مملکت مان متهم به دزدیدن تحقیقات و پژوهش های علمی دیگران است . وقتی هر پا رو دم ساییده پشکل جمع کنی ؛ با یکی از همین مدارک قلابی وزیر و وکیل و نمیدانم استاندار و دالاندار میشود ؛دیگر از جعفر آقای ما چه انتظاری دارید که خودش را در این بلبشو بازار " آقای دختور " نداند و پای پرت و پلا هایش دکتر فلان بن فلان امضا نگذارد ؟؟!!
بهمین خاطر است که ما اسم جعفر آقای خودمان را گذاشته ایم آقای دختور باد هوا !!

این را هم بگویم و بروم پی کارم :
به لره گفتند : زرد آلو بخور رنگ ات سرخ و سفید بشود .
گفت : زرد آلو با رنگ خودش چه کرده است که با ما بکند ؟؟
حالا حکایت دختور جعفر آقای ماست !