دنبال کننده ها

۱ فروردین ۱۴۰۳

از عیدهای دور

بهنگام تحویل سال صدای دلنشین نوا جونی و آرشی جونی را از پشت تلفن می شنوم که میگویند بابا بوزورگ مامان بوزورگ نوروز موباراک
دخترم - آلما - ایران را ندیده است و هیچ یاد و خاطره ای از میهن مان ندارد اما نوروز را بسیار دوست میدارد . هر سال سفره هفت سین او از سفره هفت سین ما بزرگ تر و‌رنگین تر است . به شوهرش چند کلام فارسی یاد داده است . سعی میکند به نوا جونی فارسی بیاموزد و همواره با اشتیاق مسائل ایران را دنبال میکند و با شنیدن رویداد های ناگوار ایران غمگین میشود .
میروم بخوابم اما خوابم نمیبرد . یعنی یکی دو ساعتی می خوابم و بیدار میشوم . دیگر خواب به چشمانم نمیآید . به سال هایی که گذشت فکر میکنم . به سفره های هفت سینی فکر میکنم که در این چهل وچند سال گذشته در اینجا و آنجای جهان گسترده ایم . از بوئنوس آیرس تا سانفرانسیسکو .
به پدر و مادری می اندیشم که بهاران و زمستان هایی دراز در آرزوی دیدن ما چشم به در دوخته بودند .
به مادران و‌پدران و خواهران و برادرانی می اندیشم که در اندوه مرگ یاس هایی که به داس نامردمان دینکار تبهکار درو شده اند چه زود هنگام پیر و شکسته شده اند . آنگاه با خود زمزمه میکنم :
چها گذشته و بر ما چه ميرود ؟
هزار سال تو گويی که زيسته ايم
هزار سال به ما بر گذشته است و باز همانيم
به بوی ديدن خورشيد دير مانده آزادی
در آستانه پيری ستاده ايم و باز جوانيم
سال نو بر همه شما خجسته باد
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Farhad Ghasemzadeh and 135 others

۲۹ اسفند ۱۴۰۲

از عیدهای دور

خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . مادرم اما پنج تا بچه داشت . سه تا دختر دو پسر . عید که میشد لباس های نوی مان را می پوشیدیم و پای رادیو می نشستیم تا صدای توپ تحویل سال را از رادیو بشنویم . آقای راشد هم با صدای بسیار قشنگی چیزهایی میگفت که ما فقط مقلب القلوبش را دوست میداشتیم .
اگر تحویل سال به شب افتاده بود بیصبرانه منتظر میماندیم تا آفتاب در بیاید و اول صبحی جست و خیز کنان مثل برق و باد بطرف خانه خاله جان برویم و عیدی مان را بگیریم . اگر هم تحویل سال به روز می افتاد همینکه صدای توپ از رادیو پخش میشد من و خواهر کوچکم شادی کنان و دست در دست هم به خانه خاله جان یورش میبردیم .
خانه خاله جان ، آنجا در دامنه کوه کنار بقعه شیخ زاهد گیلانی بود . ده دوازده دقیقه ای با خانه مان فاصله داشت .چشمه آب زلالی هم درست از کنار خانه خاله جان میگذشت .راه باریکه ای را باید میگرفتیم میرفتیم خانه خاله جان . وقتی نفس نفس زنان میرسیدیم آنجا ، خاله جان بغل مان میکرد . ده بار می بوسیدمان .می بوییدمان . ما را می نشاند روی مخده مخملی ویک عالمه شیرینی بما میداد . شیرینی هایی که خودش پخته بود . شیرینی هایی که بوی گلاب میدادند . خاله جان خودش هم بوی گلاب میداد . اتاقش هم بوی گلاب میداد .
شوهر خاله جان - مشدی علی - آدم بسیار آرام و بی سر و صدایی بود . می نشست کنارمان و شیرینی خوردن مان را مهربانانه تماشا میکرد .
خاله جان یک مرغانه رنگ کرده بمن و یک مرغانه هم به خواهرم میداد . جیب هایمان را با نخود کشمش پر میکرد . آنوقت نوبت مشدی علی بود که عیدی مان را بدهد .
مشدی علی کیف چرمی کوچکی را از جیب جلیقه اش بیرون میکشید و یک اسکناس نوی دو تومانی بمن و یکی هم به خواهرم میداد . اسکناس ها هم بوی گلاب میدادند .اصلا انگار زمین و آسمان بوی گلاب میداد
خاله ام بچه نداشت . برایش بچه نمیشد . اما ما را مثل بچه های خودش - بچه هایی که آرزویش به دلش مانده بود - دوست میداشت .
من اسم خاله جان را نمیدانستم . هرگز هم ندانستم . فقط خاله جان صدایش میکردیم .
حالا پس از سالها هر وقت عید میشود آن چهره مهربان خاله جان با آن لبخند زیبای دوست داشتنی اش در ذهن و ضمیرم جان میگیرد . خاله جان هنوز هم بوی گلاب میدهد . عطر گلاب را اینجا - در اینسوی دنیا - حس میکنم . مشدی علی را می بینم که به آرامی کیف کوچک چرمی اش را از جیب جلیقه اش بیرون میکشد و یک اسکناس نوی تا نخورده بمن و یکی هم به خواهرم میدهد .
خاله جان دیگر نیست . مادرم هم نیست . مشدی علی هم نیست . پدرم هم نیست . اما نوروز ، یاد و نام و عطر و لبخند همه شان را برایم هدیه میآورد .
اسماعیل بیدر کجایی میگوید :
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد .
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
حالا اینجا - در این سر زمین دور دست - نوه ام بسویم میدود و میگوید :
Happy New Year Grandpa
و بعد درنگی میکند و با لهجه شیرین شکسته بسته ای میگوید :
نوروز موباراک بابا بوزورگ !
بهار و نوروز بر همه شما عزیزان خجسته و فرخنده باد
دیدار یار و صحبت یارانم آرزوست
افتاده ام به غربت و ايرانم آرزوست
پر شد ز شيخ و مفتی و ملا ديار ما
از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
May be an image of 3 people and people dancing
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Massod Shabani and 133 others

۲۸ اسفند ۱۴۰۲

دلتنگی های نوروزی

مادر میگفت : امسال درختان گردوی مان پر بار خواهند بود.
می گفتیم : از کجا میدانی ؟
میگفت :چون شب چهارشنبه سوری آسمان مان پر ستاره بود لاجرم امسال درختان گردو پر بار میشوند .
مادر با دار و درخت ها حرف میزد . با گل ها نجوا میکرد .آب و خاک و گل و گیاه به جانش بسته بود .
شب های چهارشنبه سوری پس از اینکه از روی آتش می پریدیم ؛ مادر خاکستر ها را جمع میکرد .صبح روز بعد - زمانی که هنوز آفتاب در نیامده بود - داس تیزی برمیداشت میرفت توی باغستان ، کمی خاکستر پای درختان سیب و گیلاس و گلابی و انجیر و انار میریخت و به درخت ها نهیب میزد که : اگر امسال بقدر کافی میوه ندهی با همین داس ریشه ات را خواهم زد !
مادر گویی قرن هاست زیر خاک خوابیده است .پدر نیز . ومن نیز قرن هاست از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنم .
نمیدانم بر سر درختان سیب و انار و انجیر و گیلاس و گلابی مان چه آمده است ؟
آیا آن خانه درندشت زیبای مان در دامنه سبز شیطان کوه هنوز آنجاست ؟
آن آبشار خروشان زلالی که بیخ گوش بقعه شیخ زاهد گیلانی میجوشید و میخرامید و نغمه سر میداد آیا همچنان میخروشد و می غرد ؟چه بر سر نارنجستان ما آمده است ؟
چقدر دلم برای زادگاهم تنگ است . برای مادرم . برای پدرم . حتی برای همان گدای لنگی که نامش را " تیزرو " گذاشته بودیم وهر دو هفته یکبار میآمد خانه مان مشتی برنج و چای میگرفت و همانجا پای پلکان می نشست و ناهارش را میخورد .
چه میگویم ؟
آیا همه اینها فقط رویاست ؟
چه میدانم ؟ بقول شمس : هر چه می بینم جز عجز خود نمی بینم
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
عکس: آرامگاه شیخ زاهد گیلانی- شیخان بر - لاهیجان
May be an image of temple
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Masoud Momen and 68 others