دنبال کننده ها

۲۸ دی ۱۴۰۲

بیخواب ابدی

رفته بودم گورستان پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 153 others

۲۶ دی ۱۴۰۲

چهره متعفن دین

‏جسد تیرباران شده‌ی پدربزرگ من و برادرش را نیمه‌شب با پاسدارفرستادند در خانه‌شان.
اجازه‌ی اجرای هیچ مراسمی را ندادند.
مردان مسلح منتظر ایستادند تا پدرم گور پدرش را بکند. آن‌ها را همان نیمه‌شب در میان گریه‌ی فرزندانشان دفن کردند و بعد مسیر جاده را تغییر دادند تا از روی گورشان بگذرد.
سپهر عاطفی
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Changiz A-Vandchali and 45 others

چقدر می ترسیدیم

عاشق زهره شده بودم. بگمانم کلاس هشتم نهم بودم.
تو برف و‌باران میرفتم جلوی مدرسه اش می ایستادم بلکه یک دقیقه ببینمش . خود زهره نمیدانست چه عاشق دلخسته ای دارد !
از بابایش می ترسیدم
از برادر هایش می ترسیدم
از مدیر مدرسه مان می ترسیدم
از پدر خودم می ترسیدم
از آژان محله می ترسیدم
از بچه های پر روی محله هم می ترسیدم
اگر پدرش میفهمید عاشق دخترش شده ام لت ‌‌و پارم میکرد
اگر برادرانش می فهمیدند میزدند دک و دنده ام را خرد و خاکشیر میکردند
اگر پدرم میفهمید گوشم را می پیچانید
و اگر بچه های محله می فهمیدند که دیگر واویلا رسوای خاص و عام میشدم
راستی ما چه نسل بد بختی بودیم
چقدر می ترسیدیم
May be an illustration of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Hosein Amirrahmat, Miche Rezai and 215 others