دنبال کننده ها

۲۹ مرداد ۱۴۰۲

در کف شیر نر خونخواره ای

در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟
کتاب « خاطرات و خطرات » نوشته مهدیقلی هدایت «مخبر السلطنه » را برای چندمین بار می خوانم
هدایت بیش از پنجاه سال در بحرانی ترین روزهای ایران در عرصه سیاست کشور مان به بازیگری مشغول بود و در دستگاه شش پادشاه ( ناصرالدین شاه و مظفر الدین شاه و محمد علیشاه و احمد شاه و رضا شاه و محمد رضا شاه ) مقام و منزلتی داشت و سالها نخست وزیر رضا شاه بود.
کتاب « خاطرات و خطرات » یکی از دقیق ترین منابع تاریخی برای شناخت زوایای رویدادهای پیشا مشروطیت و پسا مشروطیت است .
و اینک نگاهی گذرا به یکی از صفحات آن :
…‌بیست و ششم آبان ۱۳۱۲ رضا شاه برای اسبدوانی پاییز به بابل رفتند .سردار اسعد همراه است و قوام الملک مصاحب او .
شب ها تا مدتی در خدمت شاه به صحبت میگذرانند.
هفته بعد خبر توقیف سردار اسعد و قوام رسید در حالیکه شب تا دیر وقت با شاه و مورد مهربانی بوده اند .
مثل بمب در شهر ترکید . روز به روز اعتماد میکاهد.
قوام الملک موفق میشودشرفیاب گردد و با حال کریه عرض کند که با سردار اسعد ارتباطی ندارد چون او را مورد التفات شاه دیده است خود را به او بسته.مرخص میشود .
سردار اسعد را به قصر آوردند . دهم آذر .
از محمد تقی خان برادر سردار اسعد که نماینده ملت بود سلب مصونیت شد .همچنین قوام الملک و محمد تقی خان را به قصر فرستادند -۱۳فروردین۱۳۱۳-
معروف شد که اسعد فوت کرده است . کار به محاکمه نکشید،گفته شد که محرمانه اسلحه ای به بختیاری وارد شده بوده است . بعد ها در ملاقات از شاه شنیدم « بلی! میخواهند محمد حسن میرزا را بیاورند.شهوترانی که از این بیشتر نمی شود »بیش از این چیزی نفرمودند و معلوم بود صحبت از سردار اسعد است.
سینه زن های پای علم جمهوری و تغییر سلطنت ، یکی یکی پاداش خدمت می یابند . نصرت الدوله، تیمور تاش،سردار اسعد ، و تدین.
از برای هیچکس امنیت نیست.
بلی!روسای ایلات و بعضی اشرار قلع و قمع شدند، کم و بیش نظامی ها جای ایشان را گرفتند . ذخایر در یک مرکز جمع شد اما امنیت به هیچوجه حاصل نشد .عدلیه آلت تدارک پرونده جنایت است.
از سال هفتم و هشتم سلطنت پهلوی امیدها به یاس مبدل شد . نظم کلی در امور ، دایر شدن کارخانه،ساختمان راه آهن، و گشاد کردن خیابان ها جلوه ای کرد و اموری بود شدنی.
پایه عدالت متزلزل شد ، و تمام محسنات به این عیب نمی ارزد.
«نقل از : خاطرات و خطرات -مهدیقلی هدایت- مخبر السلطنه»
———————
سعدی است که میگوید :
عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد :امید و بیم .یعنی امید نان و بیم جان .
و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن
و عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
کس نیاید به خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش
یا جگربند پیش زاغ بنه
********
حاجی مهدیقلی خان هدایت در بحرانی ترین روزهای آذربایجان والی آن سامان بود و در گیر با جنبش خیابانی و لاهوتی.
او در مقاطع مختلف دارای پست ها و مناسب مهمی بوده از جمله وزارت فوائد عامه، وزارت دادگستری،ریاست دیوان عالی کشور .و بالاخره نخست وزیر ایران در زمان رضا شاه پهلوی.
او مردی ادیب و سخندان بود که تسلطی ممتاز به ادبیات فارسی و عربی و آلمانی داشت و کتابی نیز در زمینه نت نویسی دستگاههای موسیقی ایرانیان او بر جای مانده است.
او در سفر مظفر الدینشاه به فرنگ بعنوان مترجم زبان آلمانی همراه شاه بود و بسال ۱۹۰۳ همراه علی اصغر خان اتابک سفر شگفت انگیز بیسابقه ای به مکه داشت از طریق دور زدن کره زمین.
در باره مهدیقلی خان هدایت حرف و حدیث بسیار است از جمله مقابله او با ستارخان و باقرخان و سرکوب جنبش شیخ محمد خیابانی و قتل او و نیز شورش ابوالقاسم لاهوتی و سیمیتقو.
May be an image of ‎text that says '‎خاطرات وخطرات توشه_ای از تاریخ شش پادشاه وگوشه_ای از دورة زندگی من حاج مهديقلی هدایت مخبر) (السلطنه‎'‎
All reactions:
Zari Zoufonoun, امیر شریف and 68 others

اگر مامان بزرگ بمیرد

آقای ریموند هروت - بابا بزرگ نوا جونی - دیروز صبح مرد. آقای Reymond Herout هشتاد و هفت سال داشت. پدر دامادمان بود .مردی تنومند و بلند بالا. سی و شش سال در دستگاه پلیس خدمت کرده بود .
این اواخر زمینگیر شده بود . نمی توانست از جایش تکان بخورد.
از آن قامت بلند و تنومند تنها مشتی ‌پوست و استخوان بر جا مانده بود .
پیش از آنکه از پا بیفتد گهگاه با هم میرفتیم شامی ناهاری میخوردیم.
وقتی بازنشسته شد خانه اش را فروخت و به جهانگردی پرداخت. اینجا و آنجای جهان را در نوردید. یکی از آن اتوبوس هایی که حمام و آشپزخانه و اتاق خواب دارند (Recreational vehicle) خرید و راه افتاد. امریکا و مکزیک و کانادا را زیر پا گذاشت. خوش سخن و خوش غذا بود .همسرش خانمRuthهمپاو همراه سفرش بود . مدام ییلاق قشلاق میکردند . تابستان‌ها میرفتند به سردسیر و زمستان ها به گرمسیر.
وقتی از پا افتاد اتوبوس را رها کرد .آپارتمانی خرید و با سگش خوش بود .خانم روت اما از سفر به اینسو و آنسوی جهان دست باز نمیداشت. گهگاه ما را هم با خودش می برد .زنی بالا بلند با ته مانده هایی از یک زیبایی جادویی.
نوا جونی دیروز و‌دیشب مدام گریه میکرد. کوشیدم دلداری اش بدهم. آرشی جونی هنوز از مرگ و میر چیزی نمیداند.
نوا جونی دیروز به مادرش میگفت: اگر مامان بزرگ نسرین بمیرد من یکسال مدرسه نخواهم رفت.
تاب تحمل گریه های نوا جونی را ندارم. تا چشمم به چشمان زیبای اشکبارش می افتد گریه ام میگیرد.
داشتم با خودم فکر میکردم اگر فردایی یا پس فردایی خرقه وانهادیم وبه نا کجا آباد کوچیدیم بر نوه های مان چه خواهد گذشت؟
از یاد آوری اندوه شان دلم به درد میآید
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 187 others

۲۸ مرداد ۱۴۰۲

آش بخور برادر

شیراز بودیم، دخترم تو‌ی تب میسوخت. سه چهار ماهش بود . گفتیم ببریمش بیمارستان. شب از نیمه گذشته بود . آمدیم سوار ماشین شدیم. هرچه استارت زدم ماشین روشن نشد . از پله های آپارتمان رفتم بالا. رفتم طبقه دوم .در زدم . در خانه همسایه ای را که نمی شناختم. طفلکی نیمه شب هراسان در را گشود.
گفتم : ببخشید آقا ! من همسایه تان هستم . ماشینم خراب شده . باید بچه ام را برسانم بیمارستان. اگر شما ماشین دارید میشود ماشین تان را برای یکی دو ساعتی بمن قرض بدهید ؟
مرا نمی شناخت. رفت سوییچ ماشینش را آورد داد دست من و گفت : آن پیکان سفید را می بینی؟ همان است. برو بسلامت.
آمدم سوار ماشین شدم راه افتادیم . دخترکم در آتش تب میسوخت . از کوچه که بیرون آمدیم پاسدارها جلوی مان را گرفتند:
-کجا میروید برادر؟
-میرویم بیمارستان نمازی . بچه ام تب دارد .
-گواهینامه و کارت ماشین برادر!
گواهینامه ام را نشانش دادم اما هر چه گشتم کارت ماشین را نتوانستم پیدا کنم
گفتم: آقا جان! این ماشین مال همسایه ماست. نمیدانم کارتش کجاست؟ بچه ام دارد میمیرد. باید زود بروم بیمارستان
⁃ نه برادر ! نمیشود . باید کارت ماشین داشته باشید
⁃ آقا جان! بچه ام دارد میمیرد. باید برسانمش بیمارستان
⁃ نه برادر ! نمیشود
از ماشین پریدم بیرون. فریاد زدم مادرجنده! من بچه ام دارد اینجا تلف میشود تو از من کارت ماشین میخواهی جاکش بی پدر مادر ؟
در چشم بر هم زدنی سه چهارتا پاسدار با کلاشینکف های شان می ریزند سر من. من همچنان دشنام میدهم و خون جلوی چشمانم را گرفته است.
در این گیر ‌و دار مرد میانسال ریشویی که کلاشینکفی به گردن دارد دستم را میگیرد به کناری میکشاند ومیگوید : سوار شو برو برادر !
میرویم بیمارستان . بیمارستان نمازی شیراز . دکتر معاینه اش میکند . نسخه ای می نویسد .میگوید بروید خیابان فلان از داروخانه شبانه روزی داروها را بگیرید
ساعت از سه بامداد گذشته است. میرسیم داروخانه. تابلویی بر درش آویزان است که میگوید : داروخانه شبانه روزی! کرکره هایش اما پایین است. هر چه به در و دیوار میکوبیم از هیچ جا پاسخی نمیآید . نیم ساعتی آنجا این پا آن پا میکنیم، هیچ تنابنده ای در خیابان نیست. دخترکم در تب میسوزد و بی تابی میکند. دست از پا دراز تر به خانه بر میگردیم . دخترکم را پاشویه میکنیم.
دخترکم به خواب میرود، حوالی ساعت پنج بامداد است. ناگهان از آپارتمان روبرویی مان ناله وحشتناکی به گوش میرسد . مردی از همسایگان بلند گویی بر دیوار خانه اش نصب کرده است و با صدای نخراشیده ای دعا می خواند. دخترکم از خواب پا میشود. ترسیده است. گریه میکند.
خون خونم را میخورد. پا میشوم میروم دم آپارتمان همسایه ام. بلند گو را در طبقه دوم می بینم .در میزنم. زنی در را باز میکند.می بینم سی چهل تا زن چادری کیپ هم چپیده اند دعا میخوانند.
فریاد میزنم: زنیکه پدر سوخته ! من بچه ام دارد میمیرد. اگر میخواهی دعا بخوانی خبر مرگت چرا این بلند گو را بکار انداخته ای؟
زنک همچون گرگی درنده یقه ام را میگیرد و کشان کشان مرا به طبقه اول میکشاند. با خشم درهای آپارتمانی را باز میکند . می بینم سی چهل تا مرد ریشو آنجا چپیده اند دعا میخوانند.
زنک با فریاد به مردان میگوید : ببینید این مادر قحبه چه میگوید ؟
سه چهار تا مرد ریشو از جا پا میشوند گلویم را میگیرند می چسبانند به دیوار . کم مانده است خفه بشوم.
مردی که پای میکروفن ایستاده دعا می خواند چشمش به من می افتد.بسرعت میآید مرا میکشاند داخل اتاق.
میگوید : بنشین برادر ! آنگاه رو به مردان خشمگین میکند و میگوید : این آقا را می شناسم !
گوشه ای می نشینم.
کتاب دعایی بدستم میدهند میگویند همراه ما بخوان!
مردی که پای بلند گو ایستاده ودعا میخواند مرا می شناسد . آرایشگاه دارد و من گاهگداری موهایم را به دست او میدهم.
از پنج صبح تا هشت صبح مرا آنجا نگاه میدارند. من نگران دخترکم هستم .خیال میکنم همین حالاست پاسدارها بیایند مرا با خود ببرند . زنم نگران است و نمیداند چه بلایی سرم آمده است. نمیداند کجا گم و گور شده ام .
ساعت هشت صبح دعای شان تمام میشود. ترسان و لرزان از جا بر میخیزم و میخواهم بیرون بیایم.
میگویند : بنشین برادر !
می نشینم. منتظرم پاسدارها بیایند مرا با خود ببرند. ناگهان چند سینی آش به اتاق میآورند . کاسه ای آش به دستم میدهند و میگویند : بخور برادر!
آش را می خورم. مزه مرداب میدهد . مزه فاضلاب میدهد.
پا میشوم از اتاق بیرون میآیم. وقتی به خانه میرسم می بینم زنم رنگ به چهره ندارد . نزدیک است از ترس پس بیفتد . طفلکی زابرا شده بود !
اگر آن آقای آرایشگر به دادم نمی رسید نمیدانم کارم به کجا میکشید .
No photo description available.
All reactions:
Aryan Abkenar, Mahi Mansoori and 6 others