دنبال کننده ها

۵ تیر ۱۴۰۲

گوش و عقل

میگوید : آقا! خداوند ارحم الراحمین است. بما ایرانی ها همه چیز داده است.چشم داده است. نفت و مس و فولاد داده است. گاز داده است. خلیج فارس داده است. دریای خزر داده است. البرز داده است . دماوند داده است. جلگه های فراخ داده است. کارون و ارس و زاینده رود داده است .هر چه بخواهی داده است.باید شکر گزار نعمت های خداوند باشیم!
میخندم و‌میگویم : همه چیز داده است اما متاسفانه دو چیز نداده است: گوش و عقل!
May be a doodle of text
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, میر صدرالدین میرراجعی and 24 others

زمان شاه

میگوید : آقای گیله مرد ؛ شما چه درسی خوانده ای؟
میگویم : ادبیات فارسی
میگوید : پس میانه تان با دستور زبان فارسی باید خوب باشد
میگویم : ای ... همچین
میگوید : میشود بما بفرمایی ما در دستور زبان فارسی چند جور " زمان " داریم ؟
میگویم : کاکو ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات فقهی بپرسی که بلانسبت مثل خر توی گل وابمانیم !
میگوید : بفرما ببینم چند جور "زمان " داریم
میگویم : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . این را که هر بچه مکتبی شیر خواره ای میداند کاکو ! میخواهی میزان سواد ما را بسنجی ؟
میگوید : نه دیگر ! نشد دیگر ! معلوم میشود توی دانشگاه چیزی بشما یاد نداده اند . رفتید دانشگاه اما چیز دندانگیری یاد نگرفته اید .
میگویم : خب ؛ حالا شما بفرما ببینیم چند جور " زمان " داریم .
میگوید : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . و زمان شاه !
All reactions:
Ahmad Moghimi, MD Farhat Hosseininejad and 70 others

۴ تیر ۱۴۰۲

فضولی موقوف

شاهرخ ( مسکوب)پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصی تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود.
گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام.
تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم.
وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد.
ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم.
شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.»
خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.»
من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!»
گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.»
شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!»
راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت.
من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!»
من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت!
از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...»
شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت.
در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد».
مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله قربان»!
و راننده تا شيراز يک ريز برايمان
رجز خواند.
از کتاب « حدیث نفس» حسن کامشاد

۳ تیر ۱۴۰۲

جنت مکان خلد آشیان

میخواستیم برویم پیاده روی. همسایه مان ما را دید و گفت : داری میروی پیاده روی؟
گفتیم : آره ، چطور مگر ؟
گفت: مواظب خودت باش! دیروز رفته بودم همین دور و بر های خانه مان دو چرخه سواری . دیدم یک خرس سیاه غول پیکر آنجا بالای تپه جولان میدهد .مواظب باش آنطرفها نروی!
ما را می بینی؟ بند دل مان پاره شد .گفتیم : ای بابا ! مدینه باد به اهل مدینه ارزانی ! دل مان به همین پیاده روی عصرگاهی خوش بود حالا باید از ترس جناب آقای خرس آنرا هم بگذاریم کنار ؟ نوبت که بما رسید خر زایید ؟ جواب دکترمان عالیجناب دکتر تران را چه بدهیم که تا ما را می بیند میگوید اگر میخواهی قند خون و فشار خون و چربی خونت پایین بیاید راه برو !
گفتیم: نزدیک شتر نخواب خواب آشفته هم نبین ! ملک خدا که تنگ نیست .مگر میشود با خرس توی جوال رفت؟دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد .
رفتیم پاشنه گیوه مان را ورکشیدیم عصای من تشای مان را برداشتیم دور و بر خانه مان قدمی زدیم برگشتیم . با خودمان گفتیم ای آقا ! از قدیم ندیم ها گفته اند هر جا خرس است جای ترس است . مسجد هم جای خر بستن نیست . حیف نیست جناب آقای گیله مرد قربانی یک خرس سیاه عظیم الجثه بشود آنوقت روی سنگ قبرش بنویسند آرامگاه جنت مکان خلد آشیان ، نویسنده ، شاعر ، سیاستمدار ! و فقیه عالیقدر جناب آقای گیله مرد که یوم پنجشنبه پنجم ذی الحجه سنه هزار و چهار صد و چهل و چهار توسط یک خرس سیاه غول پیکر به فیض شهادت نائل شده و به ملکوت اعلی پرواز کرده است ؟.
آبرو ریزی است آقا !
No photo description available.
All reactions:
میر صدرالدین میرراجعی, Joe Lily and 5 others

نمایشگاه نقاشی

یک نمایشگاه نقاشی از آثار نقاشی رفیق هنرمندمان سیاوش روشندل در ایالت آیوا - Iva City - برگزار میشود
تاکنون نمایشگاههای متعددی از آثار نقاشی سیاوش روشندل در تهران و اصفهان و شهر کرد برگزار شده و مورد توجه هنر دوستان قرار گرفته است.
سیاوش روشندل در ایران اقامت دارد و این نخستین بار است که نمایشگاهی از آثار او‌در امریکا بر پا میشود .
دوستانی که در ایالت ایوا و شهرهای اطراف سکونت دارند می توانند از این نمایشگاه دیدن کنند و آثار مورد علاقه خود را خریداری فرمایند
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Ali Khani and 25 others

۱ تیر ۱۴۰۲

دوری و دلگیری

نشسته ام حیاط خانه ام به گل ها نگاه میکنم. گل هایی که یکایک شان نامی دارند: مهسا، ندا، سپیده، نرگس.
گل هایی که یکایک شان را بدست خودم کاشته ام . آب شان داده ام. ناز و نوازش شان کرده ام .نگران شان بوده ام . می ترسیدم سرمایی نا بهنگام تیغ بر گلوگاه شان بگذارد.
هوا ابری است . دلگیر است . چند روزی است که دلگیر است . من نیز دلگیرم.
من فرزند آب و آفتابم . از هوای ابری دلگیر میشوم . آفتاب را دوست میدارم . وقتی آفتاب میشود شاد میشوم . زندگی معنای دیگری میگیرد .
چشم براه آفتاب هستم . چشم براه فرزندانم هستم که در زندان ها می پوسند. چشم براه آزادی میهنم هستم.
نوا جونی وآرشی جونی هم نیستند که مرا بخندانند و بر دلم نور بپاشند .
ای آفتاب عالمتاب کجایی؟ بتاب . بر جهان روشنی بخش . بما نور و روشنایی ده . مرا از این دلگیری رها کن . کجایی؟
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 53 others