دنبال کننده ها

۲۸ اسفند ۱۴۰۱

دیگه نمیخواد نون بخری

میگفت : عموی بزرگم سال ۱۳۴۵ رفت نان بخرد ده سال بعد برگشت
پرسیدیم : کجا بودی عمو جان اینهمه سال ؟
گفت: میرفتم نان بخرم با دختری آشنا شدم میرفت هند باهاش رفتم هند
بعد از ده سال که عمویم برگشت پدر بزرگم واکنش اش این بود که گفت : ابراهیم ! دیگه نمیخواد بری نون بخری بابا !
May be an image of 1 person
All reactions:
155

نوروز این آقایان

میدانید که حاج سید عباس قمی ، محدث شیعی است و کتاب « مفاتیح الجنان » ایشان یکی از منابعی است که در حوزه های علمیه مورد استفاده قرار میگیرد .
در این کتاب یکی دو حدیث در فضیلت نوروز و آداب آن آمده بود اما پس از انقلاب پر شکوه این آقایان ، کتاب مفاتیح الجنان دستکاری و سانسور شد ‌ودر نسخه ای که در بهار ۱۳۶۸ توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی به چاپ رسید حدیث هایی که در فضیلت نوروز آمده بود حذف و یاوه های دیگری به آن افزوده شده است .
اکنون در این کتاب در باره آیین نوروز چنین آمده است :
« و اما اعمال عید نوروز . پس چنان است که حضرت صادق علیه السلام به معلی بن خنیس تعلیم فرمود که :
چون نوروز شود ، غسل کن و‌ پاکیزه ترین جامه های خود را بپوش و به بهترین بوها خود را خوشبو گردان ، ‌در آن روز روزه بدار !
پس چون از نماز پیشین و‌پسین و نافله های آن فارغ شوی چهار رکعت نماز بگزار . یعنی هر دو رکعت به یک سلام . و در رکعت اول بعد از حمد ، ده مرتبه سوره انا انزلنا بخوان و در رکعت دوم بعد از حمد ، ده مرتبه سوره قل یا ایهاالکافرون ، ‌‌در رکعت سوم بعد از حمد ، ده مرتبه سوره قل هو الله احد ، ‌در رکعت چهارم بعد از حمد ، ده مرتبه قل اعوذبرب الفلق و قل اعوذبرب الناس بخوان ، و بعد از نماز به سجده شکر برو .
چون چنین کنی گناهان پنجاه ساله تو آمرزیده شود و بسیار بگو یا ذوالجلال و الاکرام . »
تمام شد اعمال عید نوروز !
May be an image of 1 person, standing and outdoors
All reactions:
65

دختران
نباید خاموش بمانند
هنگامیکه
مردان
نومید و خسته
پیر می شوند
« شاملو»
May be an image of 1 person, standing and brick wall
All reactions:
112

۲۶ اسفند ۱۴۰۱

بهار آمده است

بهار آمده است
رفته بودم بیمارستان . آمدم بیرون چشمم افتاد به این درخت های پر شکوفه.
گفتم : ای بابا ! بهار آمده ما خبر نداشتیم ؟
امسال کالیفرنیا زمستان بدی داشت . آنقدر باران بارید آنقدر برف آمد خیال کردیم زمستان ما زمستانی بی بهار خواهد بود اما می بینم بهار از آن گوشه کنار ها خنده زنان سرک کشیده است و میگوید : هر زمستانی را پایانی است
هر سال
پشت شکوفه های بادام
یک تنه می رقصد
و با نای هزار مرغ خوشخوان می خواند
دخترک دیوانه ای
که هر تار مویش
به یک رنگ است
و هر بار نامش را می پرسی
سرخ میشود
و در چهچه بلبلی میگوید :
بهار
( شعر از : زیبا کرباسی )
All reactions:
67

یک مطلب خیلی مهم

یک آقایی به همشهری هایش گفت : اگر یک اسب زین کرده و صد تومان خرج سفر بمن بدهید یک مطلب خیلی مهمی را بشما خواهم گفت .
همشهری هایش هم یک اسب و صد تومان پول به آقا میدهند و تا دم دروازه شهر هم بدرقه اش میکنند .
آن مرد میگوید : آی مردم ! بلبل خیلی بد میخواند !
‏و به تاخت از آن شهر فرار میکند .
حالا اگر شما هم لطف بفرمایید صد دلار و یک اسب تازی بما بدهید ما هم یک مطلب خیلی مهمی را بشما خواهیم گفت
البته ملتفت منظورمان که هستید ؟

دزد هم دزد های قدیم

میگوید : توی یک کوچه پرت و خلوتی سلانه سلانه راه میرفتم . یک آقای موتور سواری آمد کنارم ایستاد . خیال کردم لابد دنبال آدرسی چیزی میگردد . پرسیدم : کاری داشتید ؟
قمه اش را در آورد گذاشت روی سینه ام و گفت : هرچی تو بساطت هست بریز بیرون !
همه اش دوازده هزار تومان پول توی جیبم بود با یک تلفن عهد عتیق. دوازده هزار تومان و تلفنم را دادم دستش و گفتم : به حضرت عباس همین را دارم !
پرسید : خانه ات کجاست ؟
گفتم : دروازه دولاب
گفت : بپر ترک موتور !
خیال کردم لابد میخواهد مرا ببرد جای خلوتی گردنم را بزند یا دل و روده ام را بریزد کف دستم
با ترس و لرز گفتم : راضی به زحمت سرکار نیستم به مرتضی علی !. پیاده میروم . دکترگفته است پیاده روی برای سلامتی آدم خوب است مخصوصا وقتی آدم شکمش خالی باشد !
با صلابت یک سردار پاسدار سرم نعره کشید که : بپر بالا !
نشستم روی ترک موتور . مرا برد دم ایستگاه مترو . آنجا پیاده ام کرد و گفت : برو ! دست علی به همراهت !
آقا ! این آقای دزد اگر بخواهد نامزد ریاست جمهوری اسلامی بشود من به ایشان رای خواهم داد . دزد با معرفتی است والله . به عمه جان و خاله جان و دختر خاله ها و پسر عمه ها هم خواهم گفت به او رای بدهند . دزد جوانمردی است به حرضت ابلفرض ! شما این دزد ها و قمه کش ها و لات هایی را که حالا وزیر و وکیل و سردار و سرلشکر و سپهبد و نمیدانم قاضی القضات شده اند نگاه کن ، لاکردار ها چنان می دزدند که دست چپ شان از دست راست شان خبر ندارد . بیخود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند : صد رحمت به کفن دزد اولی ! باز گلی به جمال این دزد علی دوست ! دزدی که آنقدر معرفت داشت پول متروی آن بنده خدای دزد زده را برایش بگذارد ، این دزدهای گردن کلفت مومن آش را با جاش میخورند خر را با آخورش

غم بود، اما کم بود

یکی دو ماه قبل از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه . می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بخرند.
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو می‌کردند و پارچه ای را انتخاب می‌کردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش .اما حرف حرف آنها بود . ما را چه به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از فردایش هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه یک سلام بالا بلندی تحویل آقا رضا میدادیم و یک عالمه هم پیزر لای پالانش می چپاندیم بلکه به فضل الهی ! کت و شلوارمان را قد و قواره خودمان بدوزد نه قد و قواره رستم دستان!
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم . دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .آیا لباس مان شب عید حاضر میشود یا نه ؟ . صد بار باید میرفتیم و میآمدیم و آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » می‌کرد . هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید و اینجا و آنجایش را سنجاق می‌کرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود . پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش سه چهار نمره از گردن مان گشاد تر بود .آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار بیاید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم . کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگ‌تر بود . باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود . میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی می‌کرد و پنبه کاری اش می‌فرمود ! آنوقت ریسه میشدیم و همراه پدر مان میرفتیم حمام عمومی . من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم . پدرم دست من و برادرم را میگرفت و پرت مان می‌کرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید .
حالا نوبت کیسه کشی بود .
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود و کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان مان را می برید . شب ها خواب و راحت نداشتیم . مدام دلشوره داشتیم نکند لباس عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر می‌شد . آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود . بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود .چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند .
.
دیگر از مصائب نوروز باید از مصیبت درد انگیزی بنام «مشق شب » یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر می‌کرد . باید دویست سیصد صفحه مشق می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم مشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم . باید میدانستیم منچوری کجاست و چقدر مساحت دارد و پایتختش کجاست و همسایگانش چه کشورهایی هستند و رودخانه هایش کدامند ! هیچکس هم نبود بپرسد آخر ای بنده خدا ! دانستن نام رودخانه های منچوری چه دردی از دردهای جوانک ده دوازده ساله بینوا را درمان میکند ؟ اصلا منچوری کدام خراب شده ای است ؟
باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . از سوی دیگر از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده میشدیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا کنار کمبوجیه ‌‌و هوخشتره خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا . و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار می‌شد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها . نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی :
غم بود . اما کم بود