دنبال کننده ها

۲۷ بهمن ۱۴۰۱

ارتشبدی که از گربه می ترسید

نوه ها رفته بودند خوابیده بودند من هم نشسته بودم داشتم کتابی می خواندم بنام « ۲۵ سال در کنار ‌پادشاه»
این کتاب ظاهرا خاطرات اردشیر زاهدی است اما برای آدم هایی مثل ما « که دهان مان از شیر داغ سوخته به دوغ هم فوت می کنیم » این سئوال پیش میآید آیا این کتاب را واقعا اردشیر زاهدی نوشته یا اینکه از ما بهترانی از وزارت جلیله ارشاد نوشته اند که هزار تا قبا میدوزند یکی شان آستین ندارد و از لوطیگری فقط پاشنه کش اش را دارند ؟
نکته ای که در این کتاب نظرم را جلب کرد این بود که نوشته اند ارتشبد ازهاری نخست وزیر دوران شاه از گربه می ترسیده است .
تصورش را بفرمایید ، یک ژنرال چهار ستاره که سیصد تا قبه و زلم زیمبو به لباسش آویخته و آدم با دیدن قیافه اش زهره ترک میشود ، ژنرالی که هر شب و هر روز با شاه قدر قدرت من مره قوربانی همچون محمد رضا شاه پالوده میل میفرموده است از گربه می ترسیده است !( آنهم شاهی که نشان از سه سو‌داشت آن نیک پی ، شاهی که هم محمد بود هم رضا بود هم شاهنشاه آریامهر بود و هم یک اعلیحضرت همایونی به دمش چسبیده بود )
چنین آدمی اگر در جبهه جنگ باشد برای تاراندنش نیازی به هیچ توپ و تانک و کلاشینکفی نیست ، همینکه بتوانید گربه ای پیدا کنید و در میدان جنگ رهایش کنید کار تمام است . جان نثاران و غلامان خانه زاد از یمین و از یسار پا به فرار میگذارند و از جناح چپ و جناح راست هم دیگر کاری ساخته نیست !
حالا ترس مان این است که اگر به کوری چشم دشمنان اسلام همین فردا پس فردا دری به تخته ای خورد و این گیله مرد مظلوم مغبون ( مظلومیت گیله مرد را می توانید از همسرش بپرسید ) پس از عمری رویا پردازی و دعای نیمه شب و استغاثه های سحرگاهی و «پختن خیال پلو » شاه یا رییس جمهور مادام العمر شد این کناسان که در هر گوشه کناری کمین کرده اند نکند یکوقتی ما را انگشت نمای خلق بکنند بیایند بگویند این آقای شاه از بلندی می ترسیده و هنگام رانندگی روی پل گلدن گیت تلو تلو میخورده و چپ اندر قیچی رانندگی میکرده است ، یا اینکه زبانم لال بیایند بگویند این آقای شاهنشاه هرگز لب به آش و سوپ نمی زده و از قیمه پلو و قورمه سبزی و ایضا آقای پوتین و آقای چکمه و از آن آقای موطلایی بدش میآمده است
بله آقا ! نیش و دم مار و دم عقرب بستن
بتوان ، نتوان زبان مردم بستن
والله آقا ! آدم اگر حرف نزند غمباد می‌گیرد . بگمانم جناب سعدی هم میخواست روزی شاه بشود که گرفتار فتنه خناسان شد و چنین گلایه ای سر داد و گفت :
که ای نیکبخت این نه شکل من است
و لیکن قلم در کف دشمن است
بله آقا ! قلم در کف دشمن است

ارباب کیخسرو کیست و چه بر سرش آمد ؟

ارباب کیخسرو کیست و چه سرنوشتی داشت
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 02 15 2023

والنتاین بر شما خجسته


گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هربامداد میکند از نو بدایتی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو‌مجال آنکه بگویم حکایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
روز عشق بر همه عاشقان خجسته باد
« آقامون جناب سعدی»
May be an image of text
All reactions:
84

۲۴ بهمن ۱۴۰۱

مهمان داریم

نوا جونی و آرشی جونی آمده اند دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ . یک هفته میمانند.
رفتیم پیاده روی. رفتیم دیدن آهو ها و بوقلمون ها . هیچکدام شان پیدای شان نبود. رفتیم تپه ماهور ها را گشتیم . برگشتیم نیم ساعتی با سگ همسایه بازی کردیم.
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم کافی شاپ قهوه بخوریم . رفتیم آنجا . آرشی جونی گفت : برویم پارک بازی کنیم . گفتیم : آی به چشم ! آمدیم پارک ، یک عده بچه های همسن و سال خودشان را پیدا کرده از سرو کول هم بالا می روند و جیغ شان به آسمان میرود
ما هم اینجا نشسته ایم به تماشا .
آسمان صاف و آفتابی است . عطر بهار میآید .
All reactions:
160

سیفلیس مزمن

یادش بخیر . این رفیق نازنین مان دکتر محمد عاصمی که سال‌های سال مجله کاوه را در آلمان منتشر میکرد و رفیقان و هم مسلکان سابق و اسبقش اورا ساواکی میدانستند همیشه میگفت : آدم توده ای مثل آن است که به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد . درست همان زمانی که خیال میکند شفا یافته است سیفلیس اش عود میکند بابای صاحب بچه را در میآورد !
حالا من وقتی یاد داشت های این اکبر آقای گنجی را میخوانم یقین حاصل میکنم که این بنده خدا هم به سیفلیس مبتلاست. البته از نوع اسلامی اش که صد هزار بار از سیفلیس استالینی کشنده تر است .
این اکبر آقا بین همه کشورهای جهان امریکا را انتخاب کرده . آمده اینجا حلوا حلوایش کرده ایم و خیال میکردیم علی آباد هم شهری است. یک قلم هشتصد هزار دلار نقد هم دستش داده اند برود جفتک چارتک بیندازد و برای ما فلسفه بافی کند اما ایشان تا فرصتی گیر میآورند چهار تا جفتک به امریکا و امپریالیسم و شاه و سرمایه داری جهانی می اندازند و دوباره میخزند توی همان لاک اسلامی شان .
خب پدر آمرزیده ! حالا که آمده ای امریکا « نه بیل زده ای نه پایه ، انگورمیخوری در سایه »هیچوقت از خودت پرسیده ای عامل بدبختی و آوارگی میلیون ها انسان و آنهمه خون و نکبت و بی سروسامانی و فلاکتی که در میهن ما کران به کران جاری است چیست ؟
مگر همین اسلام رحمانی جنابعالی نیست که فیلسوفانی چون حضرتعالی و سروش و عبدالعلی بازرگان و فلاسفه نامدار ! دیگر را به تبعید و آوارگی و در یوزگی و مهمل بافی کشانده است
یعنی شما هم به سیفلیس مزمن مبتلا شده ای و خودت نمیدانی اکبر آقا ؟

صور اسرافیل

میرزا جهانگیر خان شیرازی معروف به صور اسرافیل از روزنامه نگاران شجاع انقلاب مشروطیت بود که پس از بتوپ بسته شدن مجلس ، دستگیر و در باغشاه در حضور محمد علیشاه قاجار اعدام شد .
میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل یکی از اعضای سخت کوش انجمن آذربایجان و یکی از اعضای حوزه مخفی اجتماعیون عامیون تهران بود .
او در فعالیت های سوسیال دموکراتیک خود با حیدر خان عمو اوغلی یکی از مبارزان بسیار رادیکال جنبش مشروطه آشنا شد و در سازماندهی حرکت های ضد استبدادی با او‌همکاری میکرد .
هنگامیکه محمد علیشاه مقدمات سرکوب نهضت مشروطیت را تدارک میدید عده ای از اعضای فرقه اجتماعیون عامیون برای مقابله با شاه و بسیج مردم کمیته ای بنام کمیته انقلاب ملی تشکیل میدهند که در واقع مرکز تصمیم گیری سازمان های مشروطه خواه بود که میرزا جهانگیر خان هم در آن عضویت داشت.
میرزا جهانگیر خان شیرازی با انتشار روزنامه صور اسرافیل به جنگ استبداد وملایان هواخواه استبداد رفت و سر انجام جان خود را در این راه فدا کرد .
روزنامه صور اسرافیل ستونی داشت بنام « چرند ‌و پرند »که توسط مرحوم علامه دهخدا نوشته می‌شد و خوانندگان و‌خواهندگان بسیاری داشت و یکی از شاهکارهای طنز نویسی در عرصه ادبیات میهن ماست .
مرحوم دهخدا در این ستون با زبان مردم کوچه و بازار شاه و علمای اعلام و درباریان و شاهزادگان و فئودال ها و امیران را چنان به نقد میکشید که دشمنی آنان را بر انگیخت تا آنجا که ملایان از حربه همیشگی خود - تکفیر - استفاده کردند و بدنبال آن اراذل و اوباش بهمراه طلبه های چماق بدست وا اسلاما و واشریعتا گویان به دفتر روزنامه حمله کردند و آنرا به آتش کشیدند .
یکی از شاهزادگان قاجاری بنام عین السلطنه دشمنی خود با میرزا جهانگیر خان و روزنامه صور اسرافیل را اینگونه بیان میکند :
« این میرزا جهانگیر شیرازی یکی از آن لامذهب هاست ، تا بحال دو بار روزنامه اش توقیف ‌وسه مرتبه محاکمه شده است .این محاکمه و توقیف هم‌مثل چوب زدن و تبعید کردن های سابق باعث ترقی او شده ، بالاخره موقوف یا توقیف ابدی خواهد شد . یا از مذهب بد می نویسد یا از علما یا از شاه یا از محترمین .اول کاری که روزنامه ها کردند بعد از هزار و سیصد سال دنبال مذهب افتاده میخواهند مذهب تازه برای ما درست کنند »
همین عین السلطنه پس از اینکه صور اسرافیل ‌‌و ملک المتکلمین در باغشاه اعدام شدند در یاد داشت های روزانه خود چنین نوشته است :
«چهارشنبه ۲۴ جمادی الاول، صبح به اتفاق حاجی افخم الدوله باغشاه رفتیم . به محض ورود مسموع شد که ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر مدیر صور اسرافیل را طناب انداختند ( دار زدند ). این است سزا و جزای کسی که از خدا گرفته تا تمام انبیا را بد بگوید و هزار ها بیت در کهنه پرستی و دین ‌و مذهب و تربت سید الشهدا مضمون و ناسزا کتابت کند .خدا منتقم حقیقی است و دست بر دار نیست . »
در باره اعدام ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل یک خبر نگار روسی بنام مامنتف که در باغشاه حضور داشت چنین نوشته است :
«سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود ، امروز ایشان را به باغ بردند پهلوی فواره نگه داشتند . دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند ،خون از دهان ایشان آمد ، این زمان دژخیم سومی خنجر در دل های ایشان فرو کرد »
میرزا جهانگیر خان در آخرین مقاله خود در صور اسرافیل گویی سرنوشت فرجامین خود و محمد علیشاه را میدانست. او در این مقاله میگوید :
«ما از این جانبازی و فداکاری عاری نداریم و هیچوقت نمیگوییم چرا مغلوب مستبدین و بی دین ها شده ایم زیرا برادران آذربایجانی و گیلانی و فارسی و اصفهانی ما در راه اند و‌عنفریب خواهند رسید. ما میخواهیم با بدن های خود زیر سم اسب های آنان را نرم و‌مفروش کرده و زمین تهران را برای مقدم این مهمانان از خون گلوی خود زینت دهیم وبه آن برادر های مهربان بگوییم و افتخار کنیم که ماییم پیش صف های شهدای آزادی »

۲۲ بهمن ۱۴۰۱

زندگی کن


امیل زولا نویسنده فرانسوی میگفت :
« اگر از من بپرسید برای چه به دنیا آمده ام بشما خواهم گفت : آمده ام تا به صدای بلند زندگی کنم »
می بینم امیل زولا حرف دل مرا می زند .
ما ایرانی ها هرگز نتوانستیم « به صدای بلند » زندگی کنیم . مادام که کودک و نوجوان بودیم توی سرمان میزدند که : خفه شو! بنشین سر جات ، غلط زیادی نکن!
وقتی نوجوان بودیم از ترس پدر و مادر و همسایه و اصغر آقای بقال باید همه آرزوها و آمال مان را زیر خاک میکردیم . هرگز نتوانستیم به صدای بلند فریاد بر کشیم که : ای خلایق ! ای جماعت ! من عاشق شده ام .
میگفتند : چه غلط ها ! غوره نشده مویز شده ای ؟ بتمرگ سر جات ! درس ات را بخوان !
عاشقی مان را باید از پدر و‌مادر و عمه جان و خان دایی و جعفر آقای قصاب پنهان میکردیم .
یادم میآید در آن بی در کجا ، زیر نگاه ابری آن آسمان خیس و‌خسیس ، آشفته سر و پریشانحال و شوریده ، یک دل که نه صد دل عاشق زهره شده بودم . وقتی عاشقی ام را با نوشتن نامه ای برایش فریاد زدم گرفتار داغ و درفش آقای کنار سری شدم . آقای کنار سری مدیر سختگیر مدرسه مان بود . نامه ام را که به نشانی مدرسه زهره فرستاده بودم به آقای کنارسری برگردانده بودند تا دیگر از این « گه خوری ها » نکنم .
آه که چقدر از آقای کنارسری می ترسیدم ، آه که چقدر از پدرم می ترسیدم . اگر پدرم بفهمد عاشق شده ام ؟چه شرمساری تاریخی نابخشودنی جانگزایی !
دو هفته شب و روز نداشتم ، به همه امام ها و امامزاده ها و معصومین هزار ساله متوسل میشدم ، دو هفته نه خواب داشتم نه خوراک ، از ترس آنکه نکند پدرم از عاشق شدنم با خبر بشود اسهال گرفته بودم . دلم میخواست توفانی ، زلزله ای ، سیلابی ؛فاجعه ای از راه برسد و مرا از چنان مخمصه ای برهاند !
هنوز هم از یاد آوری آن روزهای تلخ تنم به لرزه می افتد .
چرا نمیگذاشتند با صدای بلند زندگی کنیم ؟ آیا حق من است تاریکی جهان ؟
سالی چند گذشت و عاشقی از یادم برفت اما خاطره اش با همه تلخی هایش در جانم ریشه دوانید . ماند ‌و ماند وهمراه من به فراسوی اقیانوس ها کوچید .
بزرگ‌تر که شدم خواستم با صدای بلند زندگی کنم ، خواستم با زور و بیعدالتی بجنگم، خواستم طرحی نو‌دراندازم . نمیخواستم مردی باشم که در صحاری عالم گم شده است ، اما، اما و صد اما ، پاتوق داران و سر جنبانان و شیادان بر گرده ام سوار شدند و فریاد بر کشیدند که :لال باش ! نبین ! نشنو ! خفقان بگیر ! بتمرگ !
ای خلایق ! آیا مستید و منگ ؟ چرا نمیگذارید با صدای بلند زندگی کنم ؟
چرا خودتان با صدای بلند زندگی نمیکنید ؟