دنبال کننده ها

۱۶ بهمن ۱۴۰۱

آخرین روزهای شاه

روایت هوشنگ نهاوندی از آخرین دیدارهایش با شاه پیش از خروج او از کشور
آخرین روزهای کابینه ازهاری یا اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود.
قرار شد با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف برویم در کاخ و به اعلیحضرت بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده‌ای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک قیل و قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.
گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر [محمد] باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده، دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا، دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت [باشند.] مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلیحضرت نبود. مصدقی بود به‌اصطلاح. ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود.
مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلیحضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان می‌ترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی.
بنده معذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلیحضرت. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتای‌شان.
شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان می‌دانم اعلیحضرت خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتها ماها کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود. اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند. وگرنه مملکت از بین می‌رود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجی‌ها هم دلشان می‌خواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا می‌دانید؟» گفتم، «خوب اتومبیل‌شان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمی‌کشند؟» «نه خیر.» سؤال جواب‌ها اصلاً خیلی پراکنده بود.
بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم...»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بی‌ربطی است]. گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را این‌جوری [اشاره] کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند. از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم.
بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم
تاریخ مصاحبه: ۷ فروردین ۱۳۶۵
مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

۱۳ بهمن ۱۴۰۱

اعلیحضرت بابک میرزا

آقا ! ما اصلا یک جو شانس نداریم . بقول ننه جان خدا بیامرزمان اگر برویم‌دریا ، دریا خشک میشود !
پس از یکی دو هفته بیماری و نک و نال و دست به یقه شدن با جناب ملک الموت ، تازه مختصری جان گرفته بودیم میخواستیم اعلام پادشاهی بکنیم که یک آقای نتراشیده نخراشیده ای بنام بابک میرزا قاجار که گلاب به روی تان رویم به دیوار تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را میشمرده نمیدانیم از کدام سوراخ سنبه ای پیدا شدو در حالیکه یک کت و شلوار چارخانه به رنگ بیژامه مش قاسم کدخدای سابق حسن آباد علیا پوشیده بود و یک تابلویی از (الله محمد علی فاطمه حسن و حسین ) را هم روی دیوار خانه اش آویخته بود اعلام کرد میخواهد شاه بشود !
آقا ما را می بینی ؟ میخواستیم بگوییم تو که چنین آوازی داشتی چطور جلوی جنازه ابوی مرحوم نخواندی ؟
به خودمان گفتیم : یعنی چه ؟یعنی این آقای میرزا قشم شم بامبولی قلچماق چاچول باز ، نعل پیدا کرده دنبال اسبش می گردد ؟مگر ما خودمان دست مان چلاق است؟ مگر ایشان را خانم زاییده ما را دده سیاه؟
ماشاالله هزار ماشاالله ما که سبیل مان از سبیل حضرت آقای شازده پر و‌پیمان تر و کلفت تر است.
پدر بزرگ خدا بیامرزمان هم یک عمامه سه منی داشته به این بزرگی !
خودمان هم از قوم و قبیله کلب استان علی اعلیحضرت کبیرشاه عباس صفوی هستیم .
کت و شلوار چارخانه هم نمی پوشیم
با علی اوف و باقر اوف و رحمان اوف و سایر اوف های دو نبش و سه نبش هم که سر و سری نداریم
تاج و ماج هم که نمی خواهیم
حاجب و دربان و راننده و بادنجان دور قاب چین و بله قربان گو هم الحمدالله نداریم .
موزر و قرابینه و کلاشینکف و تپانچه و قمه و قداره هم نداریم
لهجه آلمانی هم که نداریم
از همه مهم‌تراینکه کسخل هم نیستیم !(البته اگر میان خودمان بماند و راز دار باشیداز این بابت چندان مطمئن نیستیم ها !!)
بنابراین اگر قرار باشد کسی شاه بشود چه کسی لایق تر از ما ؟
نمیدانیم این آقای شازده سواد مواد دارد یا نه که پند شیخ اجل را برایش بخوانیم که :
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به !

۱۲ بهمن ۱۴۰۱

درد دندان


آقا رضا دندانش درد گرفته بود . رفت بیمارستان صد و شصت دلار داد و دندانش را کشید .
گفتم : آقا رضا ! حیف دندانت نبود؟ چرا کشیدیش؟ میدادی پرش می کردند .
و آقا رضا در آمد که :
کی غم دندان خورد آنکس که نانی نیستش ؟
و من به یاد آن شعر دوست شاعرم - م . سپند - افتادم که چهل سال پیش وقتی تازه به امریکا آمده بودم و به مصیبتی بنام دندان درد مبتلا شده بودم خطاب به خود من سروده بود : 

ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان 
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان؟

سرنوشت غم انگیز عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار رضا شاه
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 02 01 2023

۱۱ بهمن ۱۴۰۱

از میدان آزادی تا ......


نگاهی به خیابان های تهران 

۱۶ آذر به انقلاب ختم می شود.ادامه ی انقلاب به آزادی می رسد..اما تا رسیدن به خود تندیس آزادی باید همچنان ادامه داد. جمهوری اسلامی با آزادی فاصله دارد.در حالیکه در ظاهر با هم در یک امتداد هستند اما فاصله مطمئنی باهم دارند.جمهوریاسلامی با رسیدن به خیابان رودکی تمام می شود اما آزادی همچنان ادامه دارد. انگار که جمهوری اسلامی تمام توانش در همراهی با آزادی تا همان رودکی بوده است.

ملت خیابان کوتاهی است که با رسیدن به خیابان جمهوری اسلامی پایان می پذیرد.

سفارت انگلیس هم در خیابان جمهوری اسلامی قرار دارد.سفارت روسیه با اینکه در نوفل لوشاتو قرار دارد اما آن هم به جمهوری اسلامی نزدیک است.

اگر از انقلاب به آزادی و جمهوری اسلامی بخواهید برسید٬ مسیرها در تضاد با یکدیگر هستند.برای رسیدن به آزادی باید انقلاب را ادامه داد و برای رسیدن به جمهوری اسلامی باید از آزادی و انقلاب فاصله گرفته و انقلاب را رو به پایین رفت.. ضمنا دانشگاه و پارک دانشجو چقدر به انقلاب نزدیک هستند.

خیابان ایران هم خیابانی است که فقط عده ای خاص با عقایدی خاصتر در آن جای دارند.

پاسداران همان سلطنت آباد سابق است.فقط اسمش عوض شده. جهت همان جهت و شیب همان شیب است.

خیابان نبرد به پیروزی می رسد. خیابان پیروزی که ابتدای آن میدان شهداست.

....و برای رسیدن به فرجام از هنگام باید رفت.

منبع ؟ نمیدانم . این متن را از طریق ایمیل دریافت کردم و گفتم شما هم بخوانید

بیا دعوا کنیم

میگوید : آقا ! حوصله ام سر رفته ! چیکار کنم ؟
میگویم : ای بابا ! اینکه کاری ندارد . بنشین پای کامپیوتر ، بنویس توی دعوای شاه و مصدق حق با مصدق بود . آنوقت می بینی ده هزار نفر از هموطنان ، یک پا کفش یکپا گیوه می پرند وسط میدان و آنقدر توی سر و کله هم میزنند و آنقدر جد و آبای همدیگر را نوازش میدهند که ساعت ها سرت گرم میشود ! اصلا آقا ! یک کار دیگر هم میتوانی بکنی . شاه و مصدق را ولش کن ، بنویس امیر کبیر آدم خدمتگزاری بوده است . دیگر کارت نباشد . فقط بنشین و تماشا کن . بنشین ببین طرفداران ناصر الدین شاه و هوا خواهان امیر کبیر چطوری برای هم شاخ و شانه میکشند و چه جوری مرده و زنده همدیگر را می نوازند . سرگرمی از این بهتر ؟ آنقدر فحش تازه یاد میگیری که باورت میشود ایرانی ها پایه گذاران تمدن جهانی بوده اند ! آتوقت با جناب فروید همعقیده میشوی که سنگ بنای تمدن را آنکس نهاد ه است که فحش را جایگزین خنجر و شمشیر و فلاخن و تیر و کمان کرده است . تازه اگر دلت خواست میتوانی دعوای حیدری نعمتی هم راه بیندازی . می توانی بنویسی سلمان پارسی خیانتکار بوده است . دیکر کارت نباشد . هزاران نفر از دوستان و دشمنان سلمان چماق بدست میگیرند و به میدان میآیند و موجبات انبساط خاطر حضرتعالی را فراهم میکنند و دیگر حوصله تان سر نمیرود.
اصلا آقا چرا راه دور برویم؟کافی است دو کلام بنویسی که شاملو شاعر برجسته بیمانندی بوده است . یکوقت می بینی صد هزار نفر از فردوسی شناسان و سینه چاکان فردوسی که توی عمرشان هرگز لای شاهنامه را باز نکرده اند پاتاوه های شان را ور میکشند با گرز آتشین بمیدان میآیند و هفت قدم بسوی قبله بر میدارند و به کلام الله مجید قسم جلاله میخورند که خودشان به چشم خودشان دیده اند که این شاملوی نابکار با هویدا و پرویز ثابتی و تیمور بختیار پالوده میخورده است و از ساواک‌و‌نخست وزیری و اتاق اصناف و هیئت های سینه زنی سید الشهدا و کانون سمنانی های مقیم تهران و ایضا از خزانه داری ایالات متحده امریکا حقوق و‌مواجب میگرفته ‌ و در هاوایی قصری داشته است به این بزرگی!
شوخی نمیکنم به ابرفرض

ایران فروشی

آقای جمهوری اسلامی بی هیچ شرم و حیایی دست به ایران فروشی زده است. پیش از این ، نفت و گاز و خاک و طلا و نقره و آب و دریا را میفروخت حالا همه دارو ندار دولت را به فروش گذاشته است
این شعر « نسیم شمال » را بخوانید که صد سال پیش خطاب به شیخ فضل الله نوری سروده است و با این حقیقت تلخ روبرو شوید که در وطن ما همواره تاریخ تکرار میشود :
حراج
حاجی، بازار رواج است رواج
کو خریدار؟ حراج است حراج
می فروشم همه ایران را
عرض و ناموس مسلمانان را
رشت و قزوین و قم و کاشان را
بخرید این وطن ارزان را
یزد و خوانسار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
دشمن فرقه احرار منم
قاتل زمره ابرار منم
شیخ فضل الله سمسار منم
دین فروشنده به بازار منم
مال مردار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
با همه خلق عداوت دارم
دشمنی با همه ملت دارم
از خود شاه وکالت دارم
به حراج از همه دعوت دارم
وقت افطار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
شهر نو اردوی ملی زده رج
متفرق شده قزاق کرج
گر که دیوانه شوم نیست حرج
جز حراجم نبود راه فرج
رخت زرتار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
طبل و شیپور و علم را کی می خواد؟
شیر و خورشید رقم را کی می خواد؟
تخت جمشید عجم را کی می خواد؟
تاج کی مسند جم را کی می خواد؟
اسب و افسار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
می دهم تخت کیان را به گرو
می زنم مسند جم را به الو
می کشم قاب خورش را به جلو
می خورم قرمه پلو قیمه چلو
رشته خشکار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
آن شنیدم که حجج در عتبات
زده چادر به لب شط فرات
شده عازم به عجم با صلوات
جز حراجم نبود راه نجات
دین به ناچار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
گر زاسلام بشد قطع اثر
ور به پا گشت به گیلان محشر
ور به تبریز ارس کرد مقر
هرچه شد، شد به جهنم به سقر
فوج افشار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
جدمرحوم شه از مهر و وداد
هفده شهر به قفقازیه داد
آن چه از مال پدر مانده زیاد
می فروشد همه را باداباد
همه یکبار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
می کشد صیحه سروش از طرفی
بختیاری به خروش از طرفی
ملت رشت به جوش از طرفی
شیخ را عزم فروش از طرفی
فرش دربار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
در همه مکر و فن استادم من
مفتی بصره و بغدادم من
قاضی سلطنت آبادم من
آی عجب در تله افتادم من
گرگ و کفتار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
All reactions:
40

۹ بهمن ۱۴۰۱

اندر احوالات یک آدم مریض احوال

وقتی آدم مریض میشود هزار جور خیالات جور واجور میزند به سرش .چه خیالاتی هم .
دور از جان شما چند روزی حال خوشی نداشتیم و‌شده بودیم عینهو کبوتر شکسته بال !
ما که همیشه خدا از شکاف دیوار و جست و خیز های چهارتا مامورمولک می خندیم و قهقهه مان به آسمان هفتم میرود چنان بد قلق و بد عنق و بد پیله و عنق منکسره ای شده بودیم که با یک من عسل نمیشدمان خورد .
اول دندان مان درد میکرد . بعدش زانو مان شروع کرد به زق زق کردن . دست آخر معده مان سر ناسازگاری گذاشت و ما را کشاند به بستر بیماری.
ما که در این خراب آباد کسی را نداریم به دادمان برسد . خودمان هستیم و عیال مان که او خودش هم مثل ما ناتوان شده است.
آنوقت ها که مریض میشدیم میگفتیم مادر جان کجایی ؟
مادر جان آنسوی دنیا ایستاده بود و صدای مان را نمی شنید اما ما خیال میکردیم می شنود و حالا میآید درد مان را درمان میکند . در عالم خیال مادر را کنار خودمان میدیدیم که با دلواپسی مواظب حال و احوال مان بود . حالا نه مادری مانده است نه پدر ی. بچه ها هم که هرکدام شان یکسوی عالم هستند . نوه ها هم که زبان ما را نمی فهمند
بقول سنایی :
گویی که بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
زنم می پرسد : کجایت درد میکند ؟
میگویم : بپرس کجایم درد نمیکند
میگوید : میخواهی برایت سوپ جوجه درست کنم ؟
میگویم :نه؟
-کباب چطور ؟
-کباب هم نمی خواهم
⁃ برویم بیمارستان؟
⁃ نه!
⁃ داروهایت را خوردی؟
⁃ آره خوردم
⁃ میخواهی شربت آلبالو درست کنم ؟
⁃ نه !
آدم وقتی مریض میشود خیالات جور واجور میآید سراغش .خیال میکند همین امروز فردابه رحمت خدا میرود.
به زنم میگویم : اگر غزل خدا حافظی را خواندیم و زیر پای اسب اجل رفتیم و از این سپهر گوژپشت شوخ چشم جان بدر بردیم یکوقت مجلس یادبودی چیزی برایم نگیری ها ! آرامگاه و مارامگاه هم نمیخواهیم !
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید که هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
عیال با نگرانی نگاهم میکند و میگوید: یادت میآید چهل سال پیش که در بوئنوس آیرس مریض شده بودی بیمارستان خوابیده بودی همین حرف ها را میزدی؟ میگویم :
آن چهل سال پیش بود . حالا پیر و شکسته ‌و ناتوان شده ام .بده جسدمان را بسوزانند خاکسترش را بریز ند بیابانی مزرعه ای جایی شاید درختی بشود . شاید گیاهی بشود .ما نمیمانیم و میماند جهان !
در این گیر و داری که ما با درد و بیخوابی و پریشانحالی دست و‌پنجه نرم میکنیم نمیدانیم چه حکمتی در کار است که هر وقت مریض میشویم این جناب سعدی شیرازی میآید به خواب مان و یک عالمه هم پند و اندرز حکیمانه بارمان میکند . وقتی جوان‌تر بودیم و گرد پیری روی سر و روی مان ننشسته بود همین شیخ اجل هی برای مان شعر عاشقانه می خواند و ما را هوایی میکرد .
پریشب ها هم آمده بود به خواب مان و داستان پیرمرد صد و پنجاه ساله را برای مان تعریف میکرد که لابد قوت قلبی بما بدهد:
« با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی در آمد و گفت :
در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟
غالب اشارت بمن کردند.
گفتمش: خیر است
گفت : مردی صد و پنجاه ساله ! در حالت نزع ( مرگ) است و به زبان عجم چیزی همی گوید و مفهوم ما نمی گردد .گر به کرم رنجه شوی مزد یابی ، باشد که وصیتی همی کند .
چون به بالینش فراز شدم این میگفت :
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا ! که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم گفتند بس !
بنا براین حالا حالاها این جناب ملک الموت باید منتظر مان بماند

که جهان شد به کام خر

بسال ۱۳۰۴ خورشیدی سلطنت دودمان پهلوی شکل گرفت.پیش از به سلطنت رسیدن رضا خان چند ترور و قتل سیاسی در ایران صورت گرفت که بعدها ابعاد بیشتری پیدا کرد و گروهی از شاعران و روشنفکران ایرانی قربانی آن شدند .
میرزاده عشقی شاعر و روزنامه نگار آزادیخواه ویکی از مخالفان سرسخت رضا خان روز ۱۲ تیرماه۱۳۰۳ در خانه خودش به ضرب گلوله چند ناشناس کشته شد .در این زمان رضا خان نخست وزیری ایران را بعهده داشت.
میر زاده عشقی - با نام واقعی سید محمد رضا کردستانی- شاعر ، روزنامه نگار ، نمایشنامه نویس و نویسنده ایرانی دوره مشروطیت و مدیر روزنامه قرن بیستم بود . او را خالق نخستین اپرای ایرانی میدانند که از عناصر هویت ایرانی برای آگاهی توده های مردم بهره میگرفت .
عشقی بهنگام جنگ جهانی اول هنگامیکه گروهی از سیاستمردان ایرانی به استانبول مهاجرت میکردند به آنها پیوست .چند گاهی در آنجا ماند و در استانبول بود که اپرای« رستاخیز شهریاران ایران » را نوشت که بیانگر اندوه و حسرتی است که با دیدن خرابه های طاق کسری به او دست داده است.
او چند سال آخر عمر خود را در تهران گذراند و در همین زمان نمایشنامه « کفن سیاه»را نوشت که در واقع تصویری است از روزگار دوزخی زنان ایرانی در آن زمان و زمانه درد .
او هنگامی ترور شد که تنها بیست و نه سال از عمرش میگذشت .
این شعر از اوست :
صبا بگو به تقی خان آصف الدوله
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
قوام سلطنه نصف تو داد والی شد
شعر « خرنامه» عشقی گویی تصویری از روزگار امروز ماست که بقول عبدالله بن مقفع « نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم » اند.
دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
زد چرخ سفله ، سکه دولت به نام خر
افکنده است سایه ، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خرها تمام محترم اند اندرین دیار
باید نمود از دل و‌ جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولت اند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
خرهای تیز هوش وزیران دولت اند
یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر
از آن الاغ تر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما مظهر خر است
نبود بجز خر ، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر ، ظلم بر خر است
انصاف نیست کاستن از احترام خر
میرزاده عشقی از نخستین و بر جسته ترین روشنفکران عصر مشروطه بود که مدافع سر سخت حقوق زنان بود و از حضور زنان در عرصه های سیاسی و اجتماعی بشدت دفاع میکرد .
از دیگر کسانی که در دوران رضا شاه به تبعید و زندان رفت و در زندان کاشمر بطرز مشکوکی در گذشت سید حسن مدرس بود .
مدرس که در ماجرای جمهوریخواهی به مخالفت با آن برخاسته و حکومت جمهوری را مخالف شرع مبین اسلام ! میدانست بر خلاف میرزاده عشقی مخالف سرسخت دادن حق رای به زنان و انتخاب زنان به نمایندگی مجلس بود .
او میگفت :« از اول عمر تا بحال بسیار در بر و بحر ممالک اتفاقاتی افتاده بود برای بنده . ولی بدن بنده به لرزه در نیامده بود ، و امروز دلم به لرزه در آمد .
اشکال بر کمیسیون اینکه اسم نسوان را در منتخبین برد . خداوند قابلیت در نسوان قرار نداده است که لیاقت حق انتخاب داشته باشند ! عقول آنها استعداد ندارد !نسوان در مذهب اسلام تحت قیمومیت هستند . تحت قیمومیت رجال هستند ….!»
روزگار سفله پرور را ببین که امروز سید حسن مدرس بقعه و بارگاه ‌بزرگراه و مسجد و حسینیه بنام خود دارد اما هیچکس نمیداند آرامگاه عشقی کجاست