دنبال کننده ها

۱۴ دی ۱۴۰۱

موقعیت اضطراب

در کالیفرنیا قرار است توفان بیاید . خدا کند مثل توفان نوح نباشد . قرار است سیل بیاید . قرار است برق و اینترنت مان قطع بشود . همین حالا که سرعت وزش باد به ۵۶ مایل در ساعت رسیده استاندار و دالان دار و همه کله گنده ها و کله گرد ها و همه دم و دستگاههای دولتی و غیر دولتی بسیج شده اند تا بقول دایی مم رضای خدا بیامرزمان « در مواقع مقتضی» بیاری آسیب دیدگان بشتابند.( چقدر از این کلمه بسیج بدم میآید )
اینجا در کالیفرنیا چند سالی خشکسالی داشتیم . تابستان که می‌شد جنگل ها آتش میگرفت و ما برای صدمین بار آواره میشدیم . حالا چند هفته ای است کون آسمان سوراخ شده و هی میبارد و هی میبارد . هر چه هم به درگاه آقای باریتعالی استغاثه میکنیم که ای آقای باریتعالی ! دیگر باران نمی خواهیم انگار زبان ما را نمی فهمد! ما هم غیر از زبان گیلکی و فارسی و ترکی و اسپانیولی و مختصری انگریزی ، زبان عربی نمیدانیم . شما اگر زبان عربی میدانید به این آقای باریتعالی بگویید دست از سر ما بردارد و اینقدر با باد و توفان و زلزله و آتشفشان و شیخ و فقیه و امام و پوتین و طالبان و ابو سیاف و ابو حمار و مرابطون و انصار الاسلام و انصار الشیطان ‌و حزب التحریر و داعش و بوکوحرام و الشباب ما را نچزاند .
همین حالا که ما داریم این وصیت نامه را می نویسیم چنان بادی میوزد که اگر سرمان را از خانه بیرون کنیم کلاه که هیچ بلکه سرمان به باد خواهد رفت.
اینجا در حیاط خانه مان یک درخت دویست سیصد ساله سر پا ایستاده است که تابستان ها جای تان خالی زیر سایه اش می نشینیم و شربت آلبالو میل میفرماییم! حالا با این باد و توفانی که در راه است این درخت پیر سرد و گرم چشیده روزگار همچون یک کشتی بی لنگر چنان کژ میشود و چنان مژ میشود که ترس مان این است نکند روی خانه مان فرود بیاید و ما را اگر جان سالم بدر بردیم بیخانمان بکند
این تلویزیون هم که دست بر دار نیست . مدام خانه های فرو رفته در آب و درختان از ریشه کنده شده و بزرگراههای سیلزده را نشان میدهد و با آقای باریتعالی دست بیکی کرده است تا ما را بیشتر بترساند.
خلاصه اگر خط و خبری از ما نشد یقین بدانید یا باد ما را برده، یا زیر آوار دفن شده ایم ، یا اینکه به امواج خروشان اقیانوس پیوسته و به رحمت خدا رفته ایم
از ما به مهربانی یاد آرید !
May be an image of tree and outdoors

آرزوهای بزرگ

یادش بخیر ! «گل خانم » توی خانه ما همه کاره بود .از اول صبح چادرشبش را به کمرش می بست فرمانروایی میکرد . عمه مان بود . خاله مان بود . کلفت مان بود ، مامان بزرگ مان بود . صندوقچه اسرار خانواده مان بود . پای درد دل خواهر بزرگ‌مان می نشست که تازگی ها عاشق شده بود . گاهی نصیحت مان میکرد . گاهی سرمان داد می کشید . لباس هایمان را می شست ، شلوار مان را وصله پینه میکرد . روی زخم زانوان مان دوا گلی می پاشید . خلاصه اینکه اگر یک روز گل خانم خانه نبود نظم و نسق خانه به هم میریخت و سگ صاحبش را نمی شناخت .
یادم میآید یک روز از گل خانم پرسیدم : گل خانم ! بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟
خیال میکردم حالا میگوید کاشکی صد هزار تومان پول نقد و یک خانه دو طبقه و چهار هکتار باغ چای و یک عالمه گاو و گوسفند میداشتم .
گل خانم نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید ‌‌و گفت : آرزو دارم بروم پابوس آقام امام رضا !
سی سال بعد در بوئنوس آیرس بودم . رفیقی داشتم دفتر سازمان ملل متحد کار میکرد . اسمش ریکاردو بود . قبل از آن چند سالی در آفریقا کار کرده بود . کتابی هم در باره گرسنگی در آفریقا نوشته بود .
یک روز با هم رفته بودیم کنار اقیانوس قدم بزنیم . داشت برایم از خاطراتش میگفت . از سفرهایش به روستاهای آفریقا میگفت . از فقر و گرسنگی میگفت . از برادر کشی ها و جنگ های بی پایان این قاره سیاه و سیاه بخت میگفت .
میگفت : رفته بودم به یک روستای کنگو . با زنی که یک گاو‌ و‌ دو تا بچه کم سن و سال داشت به حرف نشستم . از تمامی مال دنیا فقط یک گاو مردنی داشت که با شیرش بچه هایش را سیر میکرد . پرسیدم بزرگ‌ترین آرزویت چیست ؟
گفت : کاشکی یک گاو دیگر میداشتم که بتوانم به بچه هایم شیر بیشتری بدهم تا از گرسنگی نمیرند !

موهبتی بنام شرم

محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
" هر که نور عقل بر وی اوفتاد از " شرم " شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر ( شرمساری ) همی دهد ..."
اما گویی در قاموس نابکاران و قلتبانانی که بر میهن ما چنگ انداخته اند چیزی بنام شرم وجود ندارد
میگویند : یکی شکایت به دارالحکومه برد که فلانی پول مرا خورده است .
پرسیدند : شاهدی داری ؟
گفت : شاهدم خداست
گفتند : شاهدی بیاور که قاضی او را بشناسد .
حالا حکایت میهن بلا زده ماست
این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند

۱۲ دی ۱۴۰۱

زیارتگاه شهید !

در تاریخ بلخ میخوانیم که : سردار خونخوار عرب - قتیبه بن مسلم باهلی - چندین هزار نفر از ایرانیان را در خراسان و منطقه ماوراء النهر کشتار کرد و در یکی از جنگها بسبب سوگندی که خورده بود آنقدر از ایرانیان کشت که از خون آنها آسیاب گردانید و گندم آرد کرد و نان پخت و خورد و زن ها ودختران ایرانی را در برابر چشمان پدران و مادران شان به سپاهیان عرب بخشید .....
شادروان علامه قزوینی در جلد اول " بیست مقاله " با اشاره به این رویداد خونین با تاسف و اندوه و درد می نویسد :
" آنگاه قبر این شقی ازل و ابد را پس از کشته شدنش " زیارتگاه " قرار داده و همواره برای تقرب به خدا و بر آوردن حاجات ؛ تربت آن " شهید !" را زیارت میکردند

رخصت زیستن

آقا ! ماامروز حال خوشی نداشتیم. صبح که از کابوس های شبانه بیدار شدیم عینهو عنق منکسره را میماندیم، انگار کشتی مال التجاره مان در دریای قلزم غرق شده است .
نمیدانیم آدم وقتی حالش گه مرغی میشود چرا تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
از کله سحر با خودمان زمزمه میکردیم که :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم با همه بیحوصلگی های مان ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون ؛ عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید
و بقول شاملوی عزیز :
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم.

با نوه ها

نوا جونی و آرشی جونی مهمان بابا بزرگ و مامان بزرگ بودند. آمده بودند تعطیلات سال نو را با ما بگذرانند .
آرشی جونی با دقت فیلم های والت دیسنی تماشا میکرد و نوا جونی هم سر بسرش میگذاشت و حواس اش را پرت میکرد . در این میان بابا بزرگ نقش قاضی القضات را بعهده داشت !
آرشی جونی دو سه روزی بیمار بود . تب داشت و سرفه میکرد . هنوز هم حالش چندان خوب نیست. ما دو روز تمام هرچه داروخانه در کالیفرنیا بود زنگ زدیم نتوانستیم قرص ضد سرماخوردگی پیدا کنیم. با چه مکافاتی توانستیم تب آرشی جونی را پایین بیاوریم .
امروز پس از یک هفته که شبانه روز باران میبارید سال نو را با یک آسمان آبی و یک خورشید تابان و یک روز بهاری آغاز کردیم
گفتیم : این طفلکی ها که یک هفته اینجا زندانی بودند چطور است بزنیم دشت و صحرا ؟
جای تان خالی رفتیم Apple Hill. جایی که جنگل کاج است و کران تا کران باغات سیب. ماه نوامبر که میآید اینجا غلغله است . عینهو بازار شام است . هر روز فستیوال سیب است . هزاران نفر از همه جا میآیند به تماشا.
امروز خلایق آمده بودند آفتاب میگرفتند . ماهم همرنگ خلایق شدیم رفتیم زیر این آسمان زیبا قدمی زدیم و نوا جونی و آرشی جونی هم جست و خیزی کردند و نفسی کشیدند و دنبال پرنده ها و سگ ها دویدند و آمدیم خانه
حالا بچه ها میخواهند بروند ولایت شان . آرشی جونی اخم کرده و میگوید : میخواهد پیش بابا بزرگ و مامان بزرگ بماند اما مادرش رضایت نمیدهد .


در محبس آقای محرمعلی خان


آقای محرمعلی خان دوباره ما را به محبس انداخته است . آنهم برای ۲۹ روز.
هرچه به اینور آنور نگاه می کنیم می بینیم نه به کسی دشنامی داده ایم ، نه کسی را تهدید به قتل کرده ایم ، نه به حجج اسلام و آیات عظام گفته ایم بالای چشم تان ابروست، نه اینکه دست از پا خطا کرده ایم و به اسب حضرت محمد صلی الله علیه و آله اجمعین گفته ایم یابو.( همان عفیر مرحوم مغفور که با رسول الله به معراج رفته بود)
حالا خدا خودش به سعدی علیه الرحمه رحم بفرماید که فرموده است :
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد !
پرس و جو کردیم که : ای آقای زبرجد ! نکند از افغانستان چند تا ملای طالبانی آورده ای آنجا نشانده ای که کار محرمعلی خان مرحوم را انجام میدهند ؟آخر پدر آمرزیده ! ما چه کرده ایم که ما را به بند و زنجیر و محبس و شلاق گرفتار کرده ای؟ خجالت نمیکشی؟
جواب آمد که : ای آقای فلان بن فلان ! آن یادداشت حضرتعالی در باره شب یلدا با استاندارد های ما جور نمی آید لاجرم بمدت ۲۹ روز به محبس خواهید رفت و حق هیچگونه پیام گیری و پیام رسانی و سلام علیک با رفیقان را نداری!
هر چه بالا و پایین یلدا نامه مان را وارسی میکنیم می بینیم ما حرف بدی که نزده ایم . گفته ایم : بسم الله الرحمن الرحیم ، شب یلدا شبی است که ما از روی آتش می پریم سبزه گره میزنیم دعای ندبه میخوانیم و این عید سعید باستانی را به امام امت تسلیت میگوییم .
این کجایش با استانداردهای جناب آقای زبرجد نمی خواند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها ؟
مرده شور این فیس بوق را ببرد با آن محرمعلی خانش . حتی نگذاشته است در این شب عیدی با رفیقان مان چاق سلامتی بکنیم و بوسه ای بدهیم و بوسه ای بستانیم .
چطوراست کرکره ها را پایین بکشیم دکان مان را تعطیل کنیم برویم کشک مان را بسابیم ؟
گور بابای هر چه سانسور چی است

۷ دی ۱۴۰۱

چرا نام دانشگاه صنعتی آریامهر را دانشگاه شریف گذاشته اند ؟ شریف کیست و چه خدمتی به ایران و ایرانیان کرده است؟
چرا ایرانیان از تازیان شکست خوردند ؟
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 12 28 2022

سیگار میکشی ؟

میخواستم بروم دکتر .
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! من هم همراهت میآیم .
رفتیم دکتر . دکترم یک جوان امریکایی است با یک گیسوی بلند .
نوا را معرفی اش کردم . گفتم : دکتر جان ، این نوه ام نوا جونی است
وقتی چاق سلامتی تمام شد دکتر معاینه ام کرد و گفت : سیگار میکشی ؟
گفتم : نه !
همین موقع چشمم به نوا افتاد . دیدم چنان نگاهم میکند که همین حالاست آبرو حیثیت ما را به باد بدهد .
گفتم : البته گاهگداری که اوقاتم گه مرغی میشود یکی دو تا سیگار دود میکنم و والسلام .
آمدیم بیرون . نوا پرسید : بابا بزرگ ! قبلا سیگار میکشیدی ها ! حالا ترک کرده ای ؟
گفتم : ترک ترک که نه ، گاهگداری پکی میزنم . (به بچه های امروزی که نمیشود دروغ گفت . بابای آدم را میسوزانند )
شروع کرد به نصیحت کردنم که : بابا بزرگ ، سیگار برای قلب آدم کلی ضرر دارد ها . بابای من هرگز لب به سیگار نزده است .
بعد از ملاقات با دکتر رفتیم با هم ناهار خوردیم . آرشی جونی سرما خورده بود و نتوانسته بود با ما بیاید . نوا جونی یک لقمه غذا میخورد و میگفت : کاشکی آرشی جونی هم اینجا بود .
آرشی جونی بد جوری سرما خورده و سرفه میکند . رفتیم ده تا داروخانه را بالا پایین رفتیم نتوانستیم قرص سرما خوردگی کودکان گیر بیاوریم . نمیدانم چه اتفاقی افتاده در سراسر کالیفرنیا یکدانه قرص سرما خوردگی گیر نمیآید .یادم باشد به دفتر آقای پرزیدنت بایدن زنگ بزنم و بگویم آقای رییس جمهور ! بجای فرستادن چهل و سه میلیارد دلار توپ و تانک و ابزارآلات آدمکشی به اوکراین لطفا اگر زحمتی نیست دستور بفرمایید قرص سرما خوردگی برای مردمان کالیفرنیا بفرستند تا کودکان ما در این زمستان بی پیر اینطوری در تب نسوزند.
این عکس را هم نوا جونی امروز از بابا بزرگ گرفته است
May be an image of 1 person and beard

۶ دی ۱۴۰۱

زمستان در زمستان

شاد بوده است از این جهان هرگز
هیچکس ، تا از او تو باشی شاد ؟
داد دیده است از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه تا تو بینی داد ؟
بیرون باران میبارد . چه بارانی هم ، بهار زود رس ما به زمستانی سرد بدل شده است.
از نیمه های شب چنان بارانی میبارد و چنان باد سهمناکی میوزد که پنجره های خانه ام میلرزد. از زوزه باد و از شلاق باران بیدار شده ام .
داشتم خواب میدیدم.در خواب همین شعر رودکی را می خواندم. برای خانم جوانی که نمیدانستم کیست. بیدار شدم . ساعت چهار و چهار دقیقه بامداد بود .
حالا زوزه باد نمیگذارد بخواب بروم . نشسته ام شعر رودکی میخوانم. فردا باید بروم دکتر . کجایم درد میکند ؟
کجایم درد نمیکند؟ زوزه باد نمیگذارد بخوابم . زمستان در زمستان است . چرا عمر بهار و گل و شبنم اینقدر کوتاه است ؟
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسدش که دلش بیدار است
نیکی او به جایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است
کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
باران همچنان شلاق میزند . باد زوزه میکشد . و من خواب از سرم پریده است
رودکی اما رهایم نمیکند :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
باد و ابر است این جهان و فسوس
باده پیش آر هر چه بادا باد