دنبال کننده ها

۵ دی ۱۴۰۱

زبان شمشیر

اینجا در شهرما کنار کاخ قدیمی دادگستری ، زنگ بسیار بزرگی را آویخته اندکه هر بار از کنارش رد میشوم بیاد زنجیر عدل انوشیروان عادل ! می افتم . همان شاهی که مزدک را کشت ، پدر را به زندان افکند ، و بنا بنوشته سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی « در یک روز هفتاد هزار مزدکی بکشت »
چند قدم که پایین تر میروم تندیس مردی آویخته بر دار را بر دیوار ساختمانی قدیمی می بینم که یادگار کشت و کشتارهای زمانه ای است که کاشفان فروتن طلا به افسون کشف طلا هزار هزار از فراسوی گیتی به این شهر میآمدند و گذر برخی از آنان بر دار می افتادو لاجرم کاشفان فروتن شوکران میشدند
بگمانم شباهت هایی است بین آن زنجیر عدل انوشیروانی و این زنگ آویخته بر کاخ دادگستری در این سوی دنیا
گویی « عدالت» در همه جای جهان به یک زبان سخن میگوید : زبان شمشیر

بم .... بام

برف میبارید . چنان برفی میبارید که چهار قدم جلویم را نمیدیدم . آهسته و ترسان رانندگی میکردم . در جاده ای کوهستانی و خلوت و پیچاپیچ .
رادیو را روشن کردم . خبر آمد که جایی در دنیا زلزله آمده و هزاران تن کشته شده اند . نفهمیدم کجا . نام « بام » به گوشم آمد . با خود گفتم : بام دیگر کجاست؟
رسیدم خانه . صبح که بیدار شدم دیدم « بام » همان « بم » ماست . بم کرمان .
و دانستم ۵۶ هزار نفر جان باخته اند.
و دانستم ارگ بم بکلی ویران شده است.
و دانستم ایرج بسطامی هم زیر آوار جان داده است .
و دانستم امداد گران امریکایی به کمک ایرانیان شتافته و دو بیمارستان صحرایی ایجاد کرده اند .
و دانستم عده ای از زاغ سار اهرمن چهرگان رفته اند پشت چادر های امریکاییان شعار داده اند مرگ بر امریکا.
و نیز دانستم چادر ها و اقلام کمکی شان بعد ها در میدان قزوین فروخته شده است ! آنزمان هنوز مرغانه دزدان شتر دزد نشده بودند !
و همه اینها بیست و یک سال پیش بود . در چنین روزی . در روز کریسمس .

۴ دی ۱۴۰۱

نوا جونی و بابا بزرگ

شب کریسمس را با نوا جونی و آرشی جونی گذراندیم .
نوا جونی تا مرا دید کشاندم پای آیینه و گفت : بابا بزرگ ! می بینی ؟ قد من از قد تو بلند تر شده ! من زانوهایم را خم کردم که یعنی بله بله ! شما از من بلند تر هستی . پدر سوخته انگاری هفته ای یک وجب قد میکشد .
آرشی جونی چنان با اسباب بازی ها و هدایای کریسمس اش سرگرم بود که نشد بیاید بابا بزرگ را بغل بکند بگوید آی لاو یو بابا بزرگ ! یکی دو ساعتی با اسباب بازی هایش بازی کرد و رفت گرفت خوابید.
نوا جونی می پرسید : بابا بزرگ ! ماه آینده سفر مکزیک با ما میآیی یانه ؟
گفتم : میآیم
چنان خوشحال شد که چند باری پرید و جهید و شادی کرد و گفت : عاشگتم !
قرار است تعطیلات سال نو بیایند پیش ما برویم برف بازی. آرشی جونی و ‌نوا جونی مشت مشت برف توی یقه بابا بزرگ بریزند و قاه قاه بخندند . پدر سوخته ها !

۳ دی ۱۴۰۱

بهار در زمستان

صبح پاشدیم نگاهی به آسمان کردیم گفتیم : عجب؟ بهار به این زودی آمده است و ما خبر نداشته ایم؟
رفتیم پای کامپیوتر نشستیم ببینیم دنیا دست کیست ! سری به سیاتل و وانکور و واشنگتن و جاهای خوش آب و هوای ینگه دنیا زدیم ببینیم بهار به ولایت آنها هم آمده است یا خیر ؟آقا چشم تان روز بد نبیند ! دیدیم رفیقان ما در آن ولایات خوش آب و هوا چنان چاییده اند که باید از کالیفرنیا مختصری آفتاب و گرما و زغال و کفش مخصوص اسکی و عصا و زانو بند برای شان بفرستیم !
این عکس ها را اینجا میگذاریم تا هم دل شان را بسوزانیم و هم خدمت شان عرض کنیم: جیک جیک مستونت بود یاد زمستونت بود ؟
منباب خالی نبودن عریضه هم بگوییم که ما پناهنده می پذیریم ! اگر از سرمای لوطی کش سیاتل و واشنگتن و وانکور و جاهای خوش آب و هوای دیگر جان بسر شده اید می توانید از ما تقاضای پناهندگی کنید ! تقاضای پناهندگی شما در اسرع وقت مورد رسیدگی گیله مردانه قرار خواهد گرفت.
یادتان هست تابستان ها که ما اینجا با آتش سوزی و دود و خاک و خاکستر دست به گریبان میشدیم شما برای ما کرکری می خواندید ؟ حالا بکشید!
آخی … چه کیفی دارد وسط چله زمستان آدم برود توی حیاط خانه بنشیند دور از چشم عیال یک فقره از آن سیگارهای برگ کوبایی دود کند و از این هوای بهاری لذت ببرد.
این را هم بگوییم که ما رفتیم یک لیوان آبجو بر داشتیم تا عیش مان کامل بشود . گفتیم : آخر آبجوی بدون پسته که نمیشود . میشود ؟ رفتیم سوراخ سنبه را گشتیم یک پاکت سه کیلویی پسته درجه یک پیدا کردیم اما وقتی خواستیم سر پاکت را باز کنیم عیال در آمد که : به پسته ها دست نزنی ها !
گفتیم : چرا عیال جان ؟
گفتند : اینها را برای مهمان ها گذاشته ام!
توی دل مان گفتیم : کدام مهمان خانم جان ؟ یعنی شما خیال میکنی رفیقان مان جاهای خوش آب و هوایی همچون سیاتل ‌و واشنگتن و ونکوور و پاریس و فرانکفورت را میگذارند میآیند اینجا کالیفرنیا ؟
ضمنا کریسمس و سال نو بر همه شما خجسته . حالا اگر از سرما هم چاییدید چاییدید.
راستی میدانستید گیله مرد مردم آزار یعنی چه ؟ اگر نمیدانستید بدانید یا بقول فریدون خان ما : دانسته باد

تو دیگر حرف نزن

تا حرف میزنی میگوید : تو دیگر حرف نزن !
می پرسی : حرف نزنم ؟ چرا؟
میگوید : شما نسل پنجاه و هفتی هستی ! ایران را شما با آن انقلاب تان به گند کشیده اید.
تا حرف میزنی میگوید: تو‌دیگر حرف نزن !
می پرسی : حرف نزنم ؟ چرا جانم ؟
میگوید : تو خارجه نشین هستی ، نفس تو از جای گرم در میآید.
تا میخواهی حرف بزنی هوارش بلند می شود که : تو‌دیگر خفقان بگیر
می پرسی : خفقان بگیرم ؟چرا عزیزکم ؟
میگوید : تو مگر همان نیستی که به اسب اعلیحضرت گفته ای یابو ؟
تا میخواهی حرف بزنی جلویت در میآید که : تو دیگر لال شو!
می پرسی : لال شوم ؟ چرا دلبرکم ؟
میگوید : انگار یادت رفته بابابزرگت مصدقی بوده !
تا میخواهی حرف بزنی جلویت در میآید و با مشت گره کرده نعره میزند که : تو‌دیگر خفه شو ! تو مگر همان نیستی که به خمینی میگفتی امام خمینی؟
تا میخواهی حرف بزنی سرت داد میکشد که تو دیگر خفه شو! تو مگر همان نیستی که به رستاخیز ۲۸ مرداد میگویی کودتای ۲۸ مرداد ؟
تا میخواهی حرف بزنی مشت گره کرده اش را جلوی دماغت می‌گیرد و میگوید تو دیگر لالمونی بگیر !
می پرسی : چرا جانکم ؟ چرا عزیزکم ؟
میگوید : سبیلت شبیه سبیل های دایی استالین تان است !
میخواهی حرف بزنی میگوید : میشود شما خفقان بگیری ؟
می پرسی: خفقان بگیرم ؟ چرا نازنین؟
میگوید : مگر بابایت توده ای نبود ؟
میخواهی حرف بزنی میگوید : لطفا خفه !
می پرسی چرا برارکم ؟
میگوید مگر تو همان نیستی که چهل و سه سال پیش یک مقاله بالا بلند در ستایش انقلاب نوشته بودی ؟
می خواهی حرف بزنی مثل سد سکندر جلویت می ایستد و میگوید : تو دیگر دهانت را ببند
می پرسی : دهانم را ببندم؟ چراخواهرکم ؟
میگوید : تو مگر همان نیستی که برای مجاهدین سینه چاک میدادی؟
میخواهی حرف بزنی عربده میکشد که : تو دیگر خفه شو
می پرسی : چرا نازنینکم؟
میگوید : تو مگر همان نیستی که پرچم شیر خورشید نشان ما را قبول نداری؟
می خواهی حرف بزنی جلوی دهانت را می‌گیرد و میگوید : هیس !
می پرسی : چرا رفیقکم ؟
میگوید : سلطنت طلب ها حق حرف زدن ندارند
می خواهی حرف بزنی جلویت را می‌گیرد و میگوید خفه لطفا
می پرسی: چرا عزیزکم ؟
میگوید : چپول ها امتحان شان را پس داده اند. بهتر است بروی کره شمالی یا کوبا آنجا حرف هایت را بزنی
و این تراژدی همچنان ادامه دارد
May be a black-and-white image of one or more people

زلزله

دو سه روزی است وقتی سر صبحی پای کامپیوترمان میآییم می بینیم چراغ قرمز رنگی آنجا سمت راست کامپیوتر هی بما چشمک میزند و میگوید : جناب آقای گیله مرد ! همین حالا که حضرتعالی پای کامپیوترتان نشسته اید و پرت و پلا و کلپتره می بافید زلزله ای بقدرت چهار و نیم ریشتر شهر شما را لرزانده است .
ما کمی به در و دیوار و اندکی هم به دور و برمان نگاه میکنیم و میگوییم : شوخی میفرمایید؟ ما که غیر از «لرزش دست و دل مان » هیچ لرزش دیگری را احساس نکرده ایم .لرزش دست مان از پیری است لرزش دل مان هم که خدا میداند برای کیست !اما این کامپیوتر لاکردار دست بر دار نیست . هی چشمک میزند و هی جفتک می پراند و میخواهد ما را بترساند .
ما که دست مان به جایی بند نیست ناچار سری می جنبانیم و میگوییم : ما که چهل سال است به این بجنبان و برقصان های موسمی عادت کرده ایم و زلزله های شش ریشتر ‌ی و هفت ریشتری را هم دیده ایم یعنی از یک زلزله چهار پنج ریشتری می ترسیم ؟
ما را ز سر بریده میترسانی جناب آقای کامپیوتر ؟