دنبال کننده ها

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

پهلوان پنبه پیزی افندی


کتاب " سگ و زمستان بلند " از شهرنوش پارسی پور را میخوانم . داستان شیرینی است با قلمی شگفت انگیز .
دو کتاب دیگرش " طوبی و معنای شب " و " عقل آبی " را هم سالها پیش خوانده ام
." آداب صرف چای در حضور گرگ "را هم بگمانم دو سه سال پیش خواندم .
طوبی و معنای شب را بسیار دوست میداشتم اما با خواندن "عقل آبی " کم مانده بود همان مختصر عقلی را که داشتیم از کف بدهیم . ما از این کتاب چیزی دستگیرمان نشد مگر اینکه دانستیم عقل آبی حاصل بیتابی ها و بی قراری های یک روح عصیان زده شیدای آشفته و سرکش است .
سگ و زمستان بلند اما ؛ داستانی است یکدست و خالی از سنگلاخ های زبانی و ساختاری .
اینک بخش کوتاهی از همین داستان را اینجا میگذارم و خواندن این کتاب را هم توصیه میکنم.
" .....عمو گفت : آنوقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همه جوانها این بود که زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند . چه جانی میکندیم تو زور خانه به پای این پهلوان ها برسیم . دست آخرش هم نرسیدیم . این را تو ترکمن صحرا فهمیدم .ما مامور جنگ با انها بودیم . می دانی بد جوری بلبشو راه انداخته بودند . می ریختند تو دهات وچه غارتی میکردند . خلاصه امان همه را بریده بودند .من آنوقت ها یاور بودم . یک سی چهل تایی سرباز زیر دستم بود . ..... من و حدود بیست تا سرباز ؛ پایین یک تپه ای بودیم که آنها از بالا روی سرمان خراب شدند . حتی مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم . من یکوقت دیدم یک هیولای بد هیبتی روی اسب به طرفم میآید . آقا چه هیبتی داشت ؛ اصلا نمی توانم بگویم . شمشیرش را طوری میزان کرده بود که صاف کله بنده را قاچ کند . فقط کاری که کردم روی زمین چمپاتمه زدم و سرم را گذاشتم روی پایم . یادم هست فقط گفتم " خدایا زودتر تمام شود " . وحالا آقا تمام نمی شود .نمیدانید چه عذابی بود .نمیدانم چند سال گذشت تا سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با شمشیرش بکوبد وسط مغزم . بعد با هول و ولا سرم را آوردم بالا . دیدم یارو مثل عزراییل بالای سرم ایستاده .شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل گرگ به هم فشار میدهد .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ما را نکشت . بعد با چند تا سرباز که گرفته بودند به عوض بیست تومان ول مان کردند ....مردم ساده حساب پول هم تو دست شان نبود .گرچه که بیست تومان آنوقت ها خیلی پول بود .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ از همان موقع فهمیدم که ما ملت ؛ اسفندیار بشو نیستیم ؛ نه که اسفندیار ؛ پهلوان پیزی افندی هم نیستیم.....( صفحه 55 )

بد قولی بابا بزرگ

دیروز رفته بودم دیدن نوه ها.
آرشی جونی سرما خورده بود و بد جوری فین فین میکرد . حوصله نداشت از سر و کول بابا بزرگ بالا برود و شادمانه بخندد.
لاجرم با نوا جونی رفتیم کنسرت . کنسرت باباش.
سیصد چهار صد نفر آمده بودند . توی حیاط مدرسه زیر سایبان نشستیم و کنسرت بچه ها را تماشا کردیم . مامان بزرگ هم همراه مان بود.
بچه ها یکی دو ساعتی نواختند و ما هم تماشای شان کردیم . چهار پنج جور ارکستر بود. ارکستر سازهای بادی . ارکستر جاز . و ارکستر سازهای زهی.
بابای نوا جونی رهبری ارکستر را بعهده داشت . طفلکی چقدر هم زحمت کشیده بود تا کنسرت بی عیب و نقص اجرا بشود .
دو ساعت تمام نشستیم و هنرنمایی بچه ها را تماشا کردیم و لذت بردیم .
آنچه که بیش از همه توجهم را جلب کرد این بود که با وجودیکه ارکستر لحظه به لحظه عوض می‌شد و جایش را به ارکستر دیگری میداد کوچکترین اشکالی از بابت بلند گو و صوت و صدا پیش نیامد.
ده پانزده تا میکروفن اینجا و آنجا گذاشته بودند و هر لحظه هم جا بجایش میکردند اما کوچکترین مشکلی پیش نیامد .
یاد برنامه ها و کنسرت های ما ایرانی ها افتادم . هر جا که میرویم و در هر برنامه ای که شرکت می کنیم همیشه خدا با مصیبتی بنام میکروفن رو برو هستیم . یا خش خش میکنند . یا صدا نمی رسد . یا ناگهان وسط کنسرت نعره ای از دستگاه صوتی بر می خیزد که زن حامله ای اگر آنجا باشد از ترس بچه پس می اندازد .
دو ساعت آنجا نشستیم وبا خیال راحت از کنسرت لذت بردیم و خیلی چیز ها هم یاد گرفتیم.طفلکی بابای نوا جونی واقعا سنگ تمام گذاشته بود .
وقتی کنسرت تمام شد نوا جونی رو کرد بمن و گفت : بابا بزرگ ! مرا میبری پارک آنجا یکی دو ساعتی بازی کنم ؟
گفتم: چرا نه عزیزم ؟
رفتیم با هم رستوران برای ناهار. وقتی آمدیم بیرون دیدیم گرمای هوا شده است ۹۴ درجه فارنهایت . چنان گرم بود که انگاری از آسمان آتش می بارد.
به نوا جونی گفتیم برویم خانه کمی استراحت کنیم هوا که خنک شد میرویم پارک . قبول کرد رفتیم خانه . یکی دو ساعت آنجا بودیم دیدیم باید برگردیم خانه خودمان . لاجرم پا شدیم آمدیم خانه خودمان.
باور کنید دیشب تا صبح نمی توانستم بخوابم . هی از این پهلو به آن پهلو غلت و واغلت میزدم که چرا به نوا جونی چنین قولی داده و به قول خودم عمل نکرده ام.
حالا دنبال بهانه ای هستم راه بیفتم دو ساعت رانندگی کنم بروم نوا جونی و آرشی جونی را ببرم پارک تا آنها یکی دو ساعتی جست و خیز بکنند بعد پا شویم برویم با هم بستنی بخوریم .
May be an image of 1 person, child and park

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

روماتولوژیست

آمدیم حیاط خانه مان کمی آفتاب بگیریم بلکه این استخوان های مان که همینطور از زور سرمای پارسال و پیرار سال و ازمنه ماضی هی جیرینگ جیرینگ میکند کمی آرام بگیرد . شب ها از زور درد زانو تا صبح ستاره میشماریم .
به رفیق مان میگوییم : رفیق جان ! ما تا کله سحر از درد زانو پلک روی پلک نمیگذاریم. درد کوه را آب میکند .
میگوید : دکتر رفته ای ؟
میگوییم : یعنی میفرمایید سر نشکسته را ببریم پیش قاضی؟از بس از شیر داغ دهان مان سوخته حالا به دوغ هم فوت میکنیم !
می پرسد : پیش روماتولوژیست رفته ای؟والده ممد آقا هم مدتها زانویش درد میکرد رفت پیش چی چی لوژیست حالا روزی چهار فرسخ راه می‌رود !
میگوییم : ای آقا ! ظل عالی لایزال .قربان هر چه آدم چیز فهم ! شما هم عجب فرمایشاتی میفرمایید ها ! ما روستا نشینان چی میدانیم روماتولوژیست و چی چی لوژیست چه زهر ماری است ! ما شب تا صبح از بس ستاره های آسمان را شمرده ایم دیگر باید برویم توی کهکشانها دنبال ستاره های دیگری بگردیم . چاره ای نداریم برویم دست به دامان جن گیر ها بشویم یک سرکتاب برای مان باز کند بلکه این درد زانوی مان کمی قرار بگیرد .
میخنددو میگوید : کاکا جان . وصیتی چیزی نوشته ای ؟ همین روزهاست که باید قبض و برات آخری را بدهی و راه کرباس محله را گز کنی و زرت تان قمصور بشود و گلاب به روی تان گوز اندر قبر بشوی !
حالا اگر این حرف را یک آدمی زده بود که چهار ستون بدنش یک عیب و علتی نداشت یک حرفی ، این حرف را آدمی میزند که زانویش را چهار بار عمل کرده است . دست راستش را نمی تواند تکان بدهد . دست چپش به گردنش آویخته است . اگر چهار دقیقه روی زمین بنشیند باید برویم جرثقیل بیاوریم از زمین بلندش کنیم.ما را باش که به دیوار کی می شاشیم !
حالا ما آمده ایم اینجا توی حیاط خانه مان نشسته ایم آفتاب می گیریم . این رفیق مان جناب مارمولک‌هم از یک سوراخ سنبه ای بیرون آمده است نشسته است روبروی مان هی زق زق نگاه مان میکند و مثل بز اخفش برای مان دم تکان میدهد
میگوییم : سلام‌عرض کردیم جناب مارمولک ! فرمایشی داشتید ؟Do not Distract me please
وقتی می بینیم همینطور زل زده است ما را تماشا میکند میگوییم میخواهید برایتان شعر بخوانیم ؟ انشاالله که حال و احوال تان خوب است . روماتیسم پوماتیسم که ندارید انشاالله ؟ دماغ تان چاق است انشاالله ؟
جناب مارمولک که موی دماغ مان شده هی دم تکان میدهد و لام تا کام چهار کلام حرف نمی زند .
چاره ای نداریم برویم خدمت چی چی لوژیست . مجبوریم این جناب مارمولک را هم با خودمان ببریم ببینیم روماتیسمی پوماتیسمی چیزی ندارد ؟ بلکه هم لال باشد این حیوان بی آزار خدا

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

در گذرگاه تاریخ

چگونه سمرقند و بخارا و خوارزم و هرات از پیکر ایران جدا شدند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 05 11 2022

تولد همسر جان

امروز زاد روز همسرجان ماست .
همراه با نوا جونی و آرشی جونی و آلما جونی و الوین جونی تولد نسرین خانم را تبریک میگوییم وامیدواریم صد ساله بشوند بی هیچ درد و بیماری
تولدت مبارک نسرین خانم که همسر و مادر و مادر بزرگ بی همتایی هستی. همینقدر که چهل و دو سال توانسته ای این آقای گیله مرد نق نقوی پر مدعا را تحمل بفرمایی نشان میدهد که چه همسر دریا دلی هستی . زاد روزت خجسته باد

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

عجب روزگاری است ؟

دیگر نمی توانم به اخبار رادیو یا تلویزیون گوش بدهم . عصبانی میشوم . تنم به لرزه می افتد .
پیش از این، بهنگام رانندگی به رادیویNPRگوش میدادم . حالا تاب تحمل آنرا هم ندارم .
همسرم گهگاه خبرهای شامگاهی BBC را گوش میدهد . من تاب شنیدن آنرا هم ندارم . میگویم : میشود صدایش را کم کنی؟
من که عمری در قلمروی شعر زیسته ام دیگر هیچ شعری هیچ شوقی در من بر نمی انگیزد.
حوصله ناله ها و ندبه های هموطنان را هم ندارم .
در کتابخانه ام صدها کتاب ناخوانده مانده است . میروم یکی را برمیدارم و یکی دو صفحه اش را میخوانم و رهایش می کنم .
از تحلیل های سیاسی هم بیزارم . گهگاه میآیم در این صفحات پرت و‌پلاهایی به هم می بافم و میگذرم .
انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست .
انگار زندگی از معنا تهی شده است.
از تباهی انسان در رنجم
از بی پناهی انسان نیز .
زمانه غریبی است
گویی بجای شهد ، زهر می چکد به کام آدمیان
عجب روزگاری است !
بقول حسین منزوی:
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی بفکر پریدن بود

نان

« نان» را می توان با کلمه نوشت
اما هیچ کلمه ای « نان» نمی شود .
«سید علی صالحی»
May be an image of bread

زمستان باز میگردد

از سانفرانسیسکو میآمدیم خانه . دیدیم اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند که اگر از بزرگراه شماره پنجاه میگذرید باید حتما زنجیر چرخ داشته باشید!
خنده مان گرفت. گفتیم اواسط ماه مه مگر نیست ؟ همین چند سال پیش در چنین روزی گرمای هوای شهر مان به صدو دوازده درجه فارنهایت رسیده بود . حالا باید زنجیر چرخ داشته باشیم؟
رسیدیم نزدیکی های خانه مان . دیدیم بقول شاملو : بیابان را سراسر مه گرفته است.رادیو هم خبر میدهد چهار قدم پایین تر برف می بارد .
رسیدیم خانه . الحمدالله کارمان به زنجیر چرخ نکشید. از ماشین که پیاده شدیم دیدیم خدای من انگار چله زمستان است . چنان سوز سردی میآمد که اگر چهار دقیقه دیگر مانده بودیم از سرما می چاییدیم. رفتیم توی حیاط دیدیم گل های نازنینی که « به جانش کشتم و به جان دادمش آب» دارند از سرما پژمرده می‌شوند . رفتیم یکایک آنها را پوشاندیم و آنگاه بخاری ها را که یکی دو هفته ای بود به انبار فرستاده بودیم آوردیم روشن کردیم تا از سرما هلاک نشویم . تلویزیون را که روشن کردیم فهمیدیم دمای شهر ما از دیروز تا امروز هیجده درجه کاهش یافته است
ما فرزند آب و دریا هستیم . از سرما نفرت داریم . دل مان میخواهد هر چه زودتر گرما و تابستان از راه برسند و ما هفته ای سه چهار روز تن به آب دریا بسپاریم اما انگار طبیعت هم با ما سر ناسازگاری دارد
یعنی زمستان دارد باز میگردد ؟

۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱

هیچکس حق اطاعت ندارد


آزادی، همواره مستلزم آزادی مخالف و دگر اندیش است.
هیچ حاکمی بیش از استالین و هیتلر آزادی« آری گفتن » رابه چالش نکشیده است.
هیتلر ، یهودیان و کولی ها را از حق« آری گفتن » محروم کرد.
و استالین تنها دیکتاتوری بوده است که سر پر شورترین حامیانش را جدا کرده است.شایدبه این خاطر که می دانست هر کس « آری » بگوید می تواند « نه» هم بگوید.
«هانا آرنت»
در گفتگو با آدلبرت رایفAdelbert Reif روزنامه نگار و اندیشمندآلمانی
***در شهر هانوفر بر روی دیواری تصویری از هانا آرنت دیده میشود که بر روی آن این جمله از هانا آرنت آمده است:
هیچکس حق اطاعت ندارد

رفاقت با مارمولک

آقا ! ما با یک مارمولک رفیق شده ایم! لابد خنده تان گرفته؟ خنده هم دارد والله ! لابد خواهید گفت کدام کارمان شبیه آدمیزاد است تا این یکی باشد ؟
آقا! ما صبح که از خواب پا میشویم شنبه باشد یکشنبه باشد چهار شنبه باشد جمعه باشد برای مان هیچ فرقی نمیکند . میرویم صورت مان را شش تیغه میکنیم . بعدش میرویم دوشی میگیریم و عطر و پودری به خودمان میمالیم و لباس می پوشیم میآییم طبقه پایین صبحانه میل بفرماییم . بعد از صبحانه اگر هوا آفتابی باشد میرویم حیاط خانه جلوی آفتاب می نشینیم و سیغاری می گیرانیم و میرویم توی فکر و خیالات ! این فکر و خیالات لعنتی هم که هیچگاه دست از سرمان بر نمیدارد . فرض بفرمایید آقای پوتین امپراتور روس و پروس و توابع ! یک روز هوس میکنند با یک عالمه توپ و تانک وموشک و ترقه بروند اوکراین و بخواهند مختصری اهالی محترم آن کشور را گوشمالی بفرمایند ، ما اینجا در ینگه دنیا در حالیکه صبحانه مان را خورده و سیغار مان را هم کشیده ایم یکهویی تن مان شروع میکند به لرزیدن . هیچ هم از خودمان نمی پرسیم که آخر پدر آمرزیده جنگ پشه و حبشه چه ربطی بشما دارد ؟ همینطور تن مان شروع میکند -بی ادبی نشود - مثل خایه حلاج لرزیدن ! حالا بیا و درستش کن . سیغار دیگری می گیرانیم و برای اینکه گرفتار ملامت ها و پندهای حکیمانه و طبیبانه عیال قرار نگیریم میرویم سیصد بار دست و دهان مان را می شوریم و مثل بچه آدم میآییم میرویم سراغ کتاب های مان .
در این اوضاع و احوال قاراشمیش ، مدتی است یکدانه مارمولک مامانی از یک سوراخ سنبه ای بیرون میآید و زل زل نگاهی به ما می اندازد و انگار میگوید حال حضرتعالی خوب است ؟ آن اوائل کمی از ما می ترسید و تا تکان میخوردیم جستی میزد ‌‌میرفت جایی قایم می‌شد اما حالا مدتی است چنان با ما رفیق شده است که اگر یک روز سر ‌وکله اش پیدا نشود ما نگران میشویم و به هر سوراخ سنبه ای سرک میکشیم نکند بلایی سر این مارمولک نازنین مان آمده باشد !
این مارمولک نازنین حالا دیگر با ما خیلی رفیق شده است. میآید کنار دست مان می نشیند و هی دم مبارکش را تکان میدهد . نمیدانیم گشنه شان است تشنه شان است یا چه فرمایشی دارند . همینطور می نشینند ما را می پایند .
امروز آمده بود کنار دست مان نشسته بود و هی دم تکان میداد . ما که نمیدانیم چه غذایی دوست دارند و گرنه میرفتیم یک عالمه غذای مارمولک برای شان میگرفتیم تا طفلکی از این بابت کم و کسری نداشته باشد .
اگر شما میدانید مارمولک ها چه غذایی دوست میدارند لطفا با خبرمان کنید تا خدای ناکرده این رفیق بی آزار خوشرنگ و خوش کردار مان گرفتار گرسنگی نشود .
این را هم بگوییم که ما یک رفیقی داشتیم که ماهها با یک سوسک رفیق شده بود .
این رفیق مان را انداخته بودند توی یک سلول انفرادی. سلولی که از درو دیوارش نکبت و کثافت میبارید . سه چهار ماهی آنجا بود . یک روز از یک سوراخ سنبه ای سوسکی آمده بود به زیارت ایشان . ایشان هم تکه خمیری را گذاشته بودند جلوی سوراخش تا جناب سوسک گرسنه نماند .
آقا ! همین تکه خمیر باعث شده بود هر روز سر ساعت معین سر و کله جناب سوسک پیدا بشود و اگر خدای ناکرده روزی غیبت میفرمودند رفیق مان چنان دلواپس می‌شد که حاضر بود عمله جور بیایند او را دوباره به شلاق ببندند ولی از دیدار جناب سوسک محرومش نکنند . رفیق مان توی آن تاریکی و ظلمات با همین سوسک درد دل میکرد و حتی برایش شعر می خواند . حالا ما هم کم مانده است برای مارمولک مان درد دل کنیم و شعر بخوانیم .
کدام شاعر بود که میگفت : از محبت خارها گل میشود ؟
No photo description available.