دنبال کننده ها

۷ اسفند ۱۴۰۰

ستمکاری طبیعت

گل های حیاط خانه ام سرما زده و پژمرده شده اند . تازه غنچه زده بودند .
دیروز که چشمم به آنها افتاد آه از نهادم بر آمد . آهی کشیدم و کم مانده بود گریه کنم .
چند روز پیش زنم رفته بود کیسه های مخصوصی خریده بود تا گل ها را بپوشاند و از گزند سرما محفوظ شان دارد اما من سر به هوایی کرده و یادم رفته بود کیسه ها را بر سر گل ها بکشانم .
دیروز دلشکسته و مایوس کیسه ها را بر سر گل ها کشیدم اما گمان نکنم گلهای نازنینم بتوانند از این زخم طبیعت جان سالم بدر ببرند.
اینجا در ولایت ما درختان بادام شکوفه کرده اند. درختان گیلاس نیز . دو سه هفته ای چنان گرم شده بود انگار تابستان است . ناگهان موج سرمایی از راه رسید و در چشم بر هم زدنی گلها و غنچه ها را درو کرد .
اینجا هر جا را که نگاه میکنی انگار چادری سپید بر سرتاسر شهرکشیده اند اما الآن تگرگ می‌بارد. چه تگرگی هم. و بارش تگرگ یعنی نابودی شکوفه ها. یعنی اندوه در باغ. یعنی هراس و اضطراب باغداران. و اندوهی در جانم چنگ می اندازد
یکی دو سال پیش بود. فصل برداشت گیلاس. رفته بودم مزرعه رز مری. دویست سیصد نفر به چیدن و بسته بندی گیلاس مشغول بودند. ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود. رز مری نگران بود. ده دقیقه باران نا بهنگام یعنی نابودی صد هزار کیلو گیلاس.
رز مری با نگرانی آسمان را نگاه می‌کرد و خطاب به ابرها میگفت :
Go away. Go away
بیاد حمله ملخ ها به باغات و مزارع ایران افتادم.
طبیعت هم گاهی مثل ما آدمیان ظالم است. ستمکار است. با او نمی‌توان در افتاد. گاهی از ما ستمکار تر هم میشود . بگمانم ما آدمیان ستمکاری را از طبیعت آموخته ایم .
یاد شعر فردوسی بزرگوار افتادم که تگرگ نا بهنگام ، سامان زندگی اش را در هم شکسته بود .
تگرگ آمد امسال بر سان برگ
مرا مرگ بهتربدی زان تگرگ

ای وای دل

آدم نمیداند این زندگی چه بازی ها دارد . نمیداند حالا که دارد به ریش زمین و آسمان می خندد چهار دقیقه بعد چه بلایی بسرش خواهد آمد .خلاصه اینکه از آدمی بیچاره تر و زبون تر و حیران تر و فلکزده تر موجودی نیست.
دیشب من و عیال نشستیم با هم شام خوردیم . حوالی ساعت ده شب من رفتم طبقه دوم خانه ام کمی تلویزیون تماشا کردم خوابم برد . نزدیکی های صبح به صدای ناله همسرم از خواب پریدم . دیدم مثل مرغک بینوایی دور خودش می چرخد و ناله میکند .
پرسیدم : چه خبر است زن جان ؟ چه بلایی بسرت آمده ؟
گریان و نالان در آمد که : مرا برسان بیمارستان .
ساعت سه بامداد بود . سوار ماشینش کردم و راه افتادیم . نزدیک ترین مرکز اورژانس با خانه ام یکساعت فاصله داشت . ترسان و لرزان راندیم و رسیدیم بیمارستان. آنجا معاینات اولیه را انجام دادند و بستری اش کردند . بمن هم اجازه ورود به مرکز اورژانس را ندادند .
سراسر شب را توی ماشین نشستم و از سرما لرزیدم. عجب سرمای بی پیری هم بود .
هنوز نمیدانم چه بلایی سر همسرم آمده است . خودش میگوید ممکن است برود زیر چاقوی جراحی . نمیدانم سنگ کلیه دارد یا بیماری دیگری است .
از آنسو رفیق نازنینم مسعود سپند با سرطان پنجه در افکنده و هر روز هم حالش بد و بد تر میشود .
در این میانه من مانده ام و اضطرابی کشنده . هم برای همسرم و هم برای رفیقم مسعود سپند .
بقول مولانا :
ای دلبر و مقصود ما
ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما
نظاره کن بر دود ما
***پی نوشت : پزشکان بیماری همسر را سنگ کیسه صفرا تشخیص دادند و داروهایی تجویز کردند و فعلا ایشان را از بیمارستان مرخص کرده اند با این تاکید که دیر یا زود باید بیاید برود زیر چاقوی جراحی.
فعلا همه چیز به خیر گذشت و از محبت های بیدریغ دوستان و رفیقان بسیار سپاسگزارم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌺🌺🌺🌺

روس

نمیدانم کدام شاعر است که میفرماید :
در دل '' دوست '' به هر حیله رهی باید کرد
حالا که تزار جدید روسیه از یمین و از یسار و از زمین و هوا و دریا به اوکراین حمله کرده است ما هم از قول جناب آقای عظما و شرکاء ، خدمت هم میهنان عزیز انقلابی عرض میکنیم :
در دل '' رو س '' به هر حیله رهی باید کرد !

۴ اسفند ۱۴۰۰

نامه فتحعلیشاه به آقای عظما


ما فتحعلی شاه ملقب به خاقان مغفور و خاقان شهید آقا محمد خان وخاقان مبرور محمد شاه وخاقان شهید ثانی ناصرالدین شاه هر روز دور هم می‌نشینیم به مملکت داری شما می‌خندیم، ما که اینقدرمی خندیم خدا می‌داند این پهلوی‌ها که به مملکت داری ما هم می‌خندیدند به شما چقدرمی خندند. البته باید بفرمایم که در اینجا همه پادشاهان گذشته خوشحالند برای این که شما روی همه سلسله‌های پادشاهی را سفید کردید، راستش را بخواهید ما یعنی خاقان مغفور از بقیه خیلی خوشحال تریم برای اینکه اسم ما در دویست سال گذشته در راس لیست کسانی بود که بخشی از خاک مملکت را بر باد دادند، خوشبختانه شما ما را از صدرنشینی پایین آوردید و خودتان صدرنشین شدید. ما البته جنگ کردیم و جنگ را باختیم، مثل شما قاسم سلیمانی مان را به دربار تزار روسیه و و علی لاریجانی مان را به دربار خاقان چین نفرستادیم که بخش‌هایی از مملکت را واگذار کنیم و تازه آن‌ها طاقچه بالا هم بگذارند. ما البته خطای خود را می‌پذیریم و شرمساریم ولی این جنگ را هم لباسی‌های شیاد شما توی دامن ما گذاشتند، حکم جهاد دادند، گفتند ناموس زنان مومنه ما در بلاد کفر بر باد رفت و حالا، هم لباسی شیاد‌شان در مشهد پرچم بی‌ناموسی هوا می‌کند. می‌خواستند اگر به جنگ نرویم، چهارزن عقدی وصد زن صیغه‌ای ما را به ما حرام کنند. قبول کنید که اگر این کار را می‌کردند خیلی به ما سخت می‌گذشت و خاطر خطیر ما مکدر می‌شد. ما اگر می‌دانستیم در این دنیا چه خبر است، عبدالواحد خاصه تراش رامی فرمودیم ریش این پدر سوخته‌ها را از ته بتراشد و دستور می‌دادیم از صبح تا شب گل لگد کنند و خشت بمالند و اسفلشان را در همان دنیا سافلین می‌کردیم.

یکی از چیزهایی که در اینجا اسباب تفریح ماست دیدن قیافه منورالفکر هایی است که جاده صاف کن شما شدند، همه شرمسار و سر در گریبانند، همان که فضل‌الله نوری را شهید بردار خواند، و آن دیگری که از بام تا شام دم از شیعه علوی شیعه صفوی می‌زد، و آن یکی دیگر که اصرار داشت که بازگشت به خویشتن خویش کند و شما او را به زور به خویشتن خودش فرستادید والان در اینجا زور می‌زند که از خویشتن خویش بیرون بیاید. قیافه رفیق پنجاه ساله ساده لوح‌تان که شما را بر خر مراد سوار کرد و شما به او آب استخر نوشاندید هم دیدن دارد. از احوال امامتان جویا باشید، این جای یک گوشه‌ای نشسته و از صبح تا شب استدلال می‌کند که فارسی او از فارسی رئیسی بهتر است.

دیگر چیزی که اسباب تفریح ماست، موشک‌های شما ست که ما را یاد توپ خودمان می‌اندازد، یک پدر سوخته‌ای به ما گفت توپی می‌سازد که پطرزبورغ را به بیابان تبدیل و ما را در جنگ پیروز کند، توپ را ساخت و در میدان ترکاند، چند نفر را کشت و دود سیاهی به هوا برخاست، آن پدر سوخته که فکر کنم پدر جد یکی از سرداران سپاه شما باشد به پای ما افتاد و گفت تصدقت گردم، این توپ که در اینجا این قدر آدم کشت و دود کرد، خدا می‌داند که در پطرزبورغ چه کرد؟


شنیده‌ایم حکیم‌ باشی شما گفته است که خودتان لباسهایتان را وصله پینه می‌کنید، ما همه اینجا دعا می‌کنیم که لباس‌های شما بیشتر به وصله پینه احتیاج داشته باشد تا شما وقت خود را صرف دوخت ودوز کنید ومردم را به حال خود رها کنید تا نفس راحتی بکشند. البته همه ما بر این باوریم که مردم زمانی واقعاً نفس راحت می‌کشند که ما در این جا در خدمت شما باشیم.


والسلام علی من اتبع الهدی
خاقان مغفور فتحعلی شاه

۳ اسفند ۱۴۰۰

سفرنامه همایونی

سفرنامه همایونی
(قلم اندازی به سبک قجر )
بتاریخ یوم سه شنبه چهارم شهر محرم الحرام سنه تسع و ستین وتسعمائه هجری نبوی ، مطابق با بیست و هشتم سیچقان ئیل ترکی ، که سلطان بهار بسیط زمین رابساط زمردین گسترده بود ، نیم ساعت به غروب مانده موکب مبارک همایونی از مسقط الراس دارالمرز طبرستان که اغلب اوقات مقر افاغنه و مسکن طایفه ترکمانیه بود به ارض اقدس آستان ملائک سپاه دار الایمان قم نزول اجلال فرمود و مصائب و مشقاتی را که در عبور از دارالمرز گیلان و دارالخلافه طهران و دار المومنین کاشان دیده بود با تایید الهی پشت سر نهاد وابوابجمعی دارالحکومه و دیوان رسائل و دیوانخانه مبارکه همایونی که همراه بودند در ساخلوی قم بیاسودند و طغرای همایونی شرفصدور یافت تا کوتوال و سردار لشکر ظفر اثر و بیگلربیگی کل ممالک محروسه دار العباده یزد یوم چهارشنبه پنجم شهر محرم الحرام سنه مذکوره به سبب نظم و نسق قشون قاهره و مقهور ساختن گردنکشان و ایضا ترفیه حال رعایاو امن کردن شوارع به درگاه همایونی شرف حضور یافته و به شفقت بی نهایت شاهانه مفتخر و سر افراز شوند .
عریضه سر به مهری هم از طرف عالیجاه زمان خان شاهقلی میرزا مشتمل بر اظهار عبودیت و شوق سعادت پابوسی همایونی به درگاه جهان پناه رسیده بود که به نظر فیض اقدس ظل اللهی رسید .
در این سفر همایونی عالیجاهان منجم باشی و میر آخور و فراشباشی و ایشک آغاسی و حکیمباشی و نسق چی باشی‌و میر آخور باشی و ناظر باشی و ملا باشی و چالانچی و خوانسالار و سر کشیکچی باشی و ضابط و سر عسکر و قاپوچی باشی و حاجب الدوله و دهباشی در التزام رکاب همایونی بودند و حکم جهان مطاع شد که در ادامه سفر همایونی به دار الامان کرمان و دار السلطنه تبریز و دار العلم شیراز جنابان عالیجاهان حسام السلطنه و شعاع السلطنه و اعتماد السلطنه و اعتضاد السلطنه و شجاع الملک و امین السلطنه و معین الملک و ضیا الملک و صدر العلما و نظام العلما و سلطان الذاکرین و ایضا لسان الذاکرین و ملک التجار و مشیر التجار و امین التجار و امین حضور و امین خلوت و معین البکا ‌و کمال الوزاره هم همراه موکب مبارک ظل اللهی بوده و به دعا گویی ذات مقدس شهریاری مفتخر باشند .
یوم جمعه علی الطلوع حکم جهان مطاع همایونی چنین شرفصدور یافت که : هر آن بنده جلادت آیین که به حسن تدبیر و اصابت رای ممتحن است و پیوسته در بندگی و آیین لشکر آرایی بی همتا بوده از مراحم و مکارم بی دریغ ذات اقدس همایونی بهره مند شده و‌ به مراتب عالیه و مناصب عظیمه سرفراز گردد و چنانچه از هرکس از حکام و یوزباشیان و مین باشیان تقصیری در هر باب ظاهر شود باید و شاید او را تادیب نموده آنچه در باره او از اخراجیت و عزل مناسب داند به عمل آورده خدمت او را به هر کس که مناسب داند مرجوع و حقیقت عرض نماید که رقم مطاع در این باب شرفصدور یابد
تقریر شد : سلخ جمادی الاول سنه مذکوره

کدخدا

می پرسد : شما چیکاره ای؟
می‌گویم : کدخدا
می پرسد : کدخدای کجا؟
می‌گویم : سانفرانسیسکو و توابع!
می پرسد : توابع اش دیگر کجاست؟
می‌گویم : از حلب تا کاشغر و از سانفرانسیسکو تا ولایت واشنگتن
می‌خندد و می‌گوید : شما حال تان خوب است؟
می‌گویم : پیچا که پیره به، به ایشپتکا . گیله مرد که پیره به ، تازه به کدخدا«*»
گویا امروز روز زبان مادری است. ما که الحمدالله از زبان مادری چیزی یادمان نمانده است
توی دانشگاه و دوره سربازی مان در تبریز و مراغه و اورمیه ترکی یاد گرفتیم. رفتیم شیراز زن گرفتیم شدیم شیرازی. بعدش هم آواره قاره ها شدیم و در آرژانتین زبان اسپانیولی یاد گرفتیم. چهل سال پیش هم از بوئنوس آیرس پریدیم توی کالیفرنیا. حالا نه گیلکی می‌دانیم. نه ترکی یادمان مانده. نه اسپانیولی می‌دانیم و نه انگریزی . فی الواقع شده ایم خسر الدنیا و الاخره.
این رفیق شاعرمان رضا مقصدی حق دارد که اسم ما را گذاشته گیله مرد تقلبی!
باز شانس آوردیم کدخدای ولایتی هستیم و یک عالمه منشی و میرزا بنویس داریم ولازم نکرده لب از لب واکنیم گرنه آبرو ریزی میشد به حرضت ابالفضل!
-------
**گربه که پیر می‌شود می‌گویند گربه پیرکچل وحشی. اما گیله مرد که پیر می‌شود تازه می‌شود کد خدا


شاهنامه عصر حاضر

كنون رزم virus و رستم شنو
دگرها شنيدستي اين هم شنو
كه اسفنديارش يكي disk داد
بگفتا به رستم كه اي نيكزاد
در اين disk باشد يكي fileناب
كه بگرفتم از site افراسياب
برو حال­ مي كن بدين disk هان!
كه هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوي خانه اش
شتابان به ديدار رايانه اش
چو آمد به نزد mini tower اش
بزد ضربه بر دكمه power اش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مران disk را در drive اش گذاشت
نكرد هيچ صبر و نداد هيچ لفت
يكي list از root ديسكت گرفت
در ان disk ديدش يكي file بود
بزد enter آنجا و اجرا نمود
كز ان يك demo گشت زان پس عيان
به فيلم و به موزيك و شرح­ و بيان
به ناگه چنان سيستمش كرد hang
كه رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر باره reset نمود
همي كرد هنگ و همان شد كه بود
تهمتن كلافه شد و داد زد
ز بخت بد خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد رستم شنود
بيامد كه ليسانس رايانه بود
بدو گفت رستم همه مشكلش
وز ان disk و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قيچي و ريش
يكي bootable ديسك آورد پيش
يكي toolkit اندر آن disk بود
بر آورد آن را و اجرا نمود
همي گشت toolkit هارد اندرش
چو كودك كه گردد پي مادرش
به ناگه يكي رمز virus يافت
پي حذف امضاي ايشان شتافت
چو virus را نيك بشناختش
مر از boot sector بر انداختش
يكي ضربه زد بر سرش toolkit
كه هر بايت ان گشت هشتاد bit
به خاك اندر افكند virus را
تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه با شوهرش
كه اين بار بگذشت از پل خرش
دگر باره اما خريت مكن
ز رايانه اصلا تو صحبت مكن
قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر disk از اسفنديار
«؟»

هنوز در سفرم

کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.
من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب (هنوز در سفرم ....)
سهراب سپهري