دنبال کننده ها

۳۰ دی ۱۴۰۰

آیین ترسایی

یکبار پریرویی - نیمه امریکایی نیمه هندی- آمد سراغ ما که بیا به سلک ترسایان در آ!
نگاهی به قد و قامتش انداختیم و گفتیم:
حیف شما نیست با چنین صورت و سیرت زیبایی چنین مهملاتی را زور چپان میکنی؟
چرا نمیآیی برویم کرانه اقیانوس ، آسمان و ماه و ستاره ها را تماشا کنیم شاید بتوانی در دلم جایی بیابی؟
چند تا از همان آیات آسمانی بگوشم خواند و کتاب مقدسی بدستم داد و وعده داد فرصتی دیگر ببارگاه ما بیاید و با هم به تماشای ستاره ها برویم!
هنوز نیامده است
پس لعنت به همان شیطان رجیم ( چرا نمیگوییم شیطان رحیم؟ او که از جناب باریتعالی گشاده دست تر و مهربان تر است)

و جهان از هر سلامی خالی است

و جهان از هر سلامی خالی است .
آخر چه می رود بر این جهان
که در همه جاده های آن
هنگامه های بی سر و سامانی است و‌کوچ؟
ویکتور هوگو میگفت : در هر روستای فرانسه شمعی هست که روشنی پخش میکند . نامش « معلم » است
و یک دهانی هست که بر آن شمع فوت میکند . نامش « کشیش» است.

شراب

رفیق مان پرویز خان دعوت مان کرده بود شام برویم خانه شان .
با خودمان گفتیم :
آنکه گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آن است که با دوست به پایان آید .
فلذا ! شال و کلاه کردیم یک بطر شراب برداشتیم رفتیم مهمانی که پیشینیان اندرزمان داده اند که « به برادر دردمند ، از رحمت ، شراب زلال رسانید و گمگشتگان بادیه ضلالت را باده حلال چشانید »
سه چهارتا دیگر از رفیقان مان هم آمده بودند . جای تان خالی نشستیم شامی خوردیم و یکی دو سه ساتگین از آن شراب های پیلپا نوشیدیم و همه معضلات جهان را هم نیم ساعته حل کردیم و شنگول و مست آمدیم خانه مان .
هفته بعد دعوت شان کردیم بیایند خانه مان . برای شان هم نوشتیم:
یکدم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ! کز حیات جهان حاصل آن دم است
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
اما رفیق بر همه چیزی مقدم است
جمعه شب که شد رفیقان ریسه شدند آمدند خانه مان . هر کدام هم بطر شرابی بدست . دیدیم پرویز خان همان شرابی را که هفته پیش برایش برده بودیم برداشته است و برای مان هدیه آورده است .
ماه بعد نوبت مهمانی فرامرز خان بود . همان شراب را برداشتیم بردیم خانه فرامرز خان .
جای تان خالی نشستیم و خوردیم و نوشیدیم و به تحلیل و تفسیر مسائل و مشکلات جهان پرداختیم و یک عالمه هم دشنام فرد اعلا نثار ترامپ و جو بایدن و پوتین و موتین و آقای کون چون تانک وخنازیر الخلیج و ایضا علمای اعلام و آیات عظام و ارباب نام و ننگ کردیم و نفرین ها نثار آنانی کردیم که گلشن ما را گلخن ، کارها را تباه ،روزگار آدمیان سیاه ، مکنت را نکبت ، و ثروت را عسرت کرده اند.
نیمه شب هم مست و شنگول برگشتیم خانه مان .
دو سه هفته نگذشته بود که رفتیم مهمانی آقا رضا . آنجا هم دیدیم فرامرز خان همان شراب ما را برداشته است آورده است برای آقا رضا .
زن مان گفت : این همان شرابی نبود
که برای پرویز خان برده بودیم ؟
گفتیم : چرا همان است
ماه بعد دوباره رفیقان را دعوت کردیم شام بیایند خانه مان .
باری، اوضاع جهان بقدری هشلهف و قمر در عقرب شده بود که گفتیم رسم مروت نه این است و آیین فتوت نه چنین . لاجرم لازم بود برای پیشگیری از وقوع جنگ سوم جهانی اجلاس فوق العاده تشکیل بدهیم و به رتق و فتق امور بین المللی بپردازیم .
جای تان خالی از پل « مالن» تا باغ جهان آرا ، کوچه ها و بازارها را آذین بستیم و چهار طاق ها بر افراخته ، تمامی دکاکین را به دیبای چین و مخمل فرنگ و اطلس ختا و تاچه هفت رنگ بیاراستیم وگفتیم : با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام.
شنبه شب رفقا ریسه شدند آمدند خانه ما. دیدیم آقا رضا همان شراب را برداشته است توی یک پاکت رنگین گذاشته و چند تا شاخه گل هم رویش چسبانده و آورده است برای ما . توی دل مان گفتیم: قربان هر چه آدم چیز فهم !
قرار است هفته آینده دوباره برویم خانه پرویز خان . قصدمان این است همان شراب را برداریم دوباره ببریم برای پرویز خان .
آیا شما اعتراضی چیزی دارید ؟

مالی

رفته بودم خانه دخترم . رفته بودم نوا جونی و آرشی جونی را ببینم.
دیدم نوا جونی قلاده سگش را قاب گرفته است و گذاشته است روی دیوار .
سگ نوا جونی که- مالی- نام داشت چند ماه پیش به بیماری سرطان در گذشت و نوه ها هنوز هم جای خالی او را حس میکنند .

۲۲ دی ۱۴۰۰

معالج الشعرا

 تا چشم باز میکنی همچون آواری بر روح و جانت فرود میآید . 

خبر مرگ رفیقی است . خبر مرگ برادری است . خواهری است . فرزندی است . مادری است .پدری است .

می بینی که داس مرگ  بی محابا فرود میآید و یاسی را درو میکند. 

ایرج پزشکزاد هم این جهان را وانهاد . بسیارانی در سوک مرگ او نوشته اند . من اما میخواهم شعری از او بگذارم . 


این شعر را ایرج پزشکزاد برای مردی گفته است که پزشک بود و دست و دل باز بود و گشاده دل بود و گشاده دست بود و نامی و نانی و آوازه ای و ید وبیضایی داشت ودر شهر فرشتگان - لس آنجلس - خانه ای و سر پناه و منزلگاهی ساخته بود تا هر آنکس از جماعت شاعران و نویسندگان و اهل هنر را که گذر به آن سامان افتد بتواند رایگان چند گاهی در آن خانه مهر بماند و بنوشد و بخورد و بیاساید
و کلام و سخن ابوالحسن خرقانی آویخته بر دیوار که هرکه در این خانه در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید
ناگهان وزش توفانی نا بهنگام - و شاید هم لغزشی فرا قانونی - همه آن بساط را در چشم بر هم زدنی در هم ریخت و آن نیکمرد نیکو نهاد پس از رهایی از چنبر یاسای دردناک ینگه دنیایی، دار و ندار خویش از کف بداد و خود به نان شبی نیازمند افتاد
چند سالی از این ماجرا گذشته است و دیگر هیچ نام ونشانی از آن پزشک نیکوکار نیست و از خیل عظیم شاعران و متشاعران و قوالان و دلالان و دلقکان که از آن خوان یغما بهره میگرفتند حتی یک نفرشان یادی از او نمی کند و نامی از او نمی برد و پروای آن ندارد که آن 

نیکمرد بد فرجام سالها در آسایشگاهی متروک می زیست  و تنها می زیست و چشم براه نگاه گرم و مهربان و دستان نوازشگر آنها بود
بقول حافظ جان
-پیر پیمانه کش من - که روانش خوش باد
گفت : پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
-----------

معالج الشعرا 

ای جناب معالج الشعرا
باد بر جانت آفرین خدا
جمله ی شاعران نو پرداز
میکنندت به صبح و شام دعا
زانکه در سایه توجه تو
رسته اند از هزار درد و بلا
حضرت امجد مشیری را
نسخه ات در سه روزه کرد دوا
خوب شد معده درد رویایی
می خورد ظهر و شب سه پرس غذا
دیگر این روزها ندوشن را
نبود هیچ حاجتی به عصا
ورم بیضه های نادر پور
کم شده تازگی به لطف شما
شاش بند علی دهباشی
گشته شرشر به کوری اعدا
ضعف جنسی ه الف سایه
یافت آخر به همت تو شفا
نقرس پای احمد شاملو
هست در این میانه استثنا 
شعر نو را کنون تویی ناجی 
.........وقنا ربنا عذاب النا



۲۰ دی ۱۴۰۰

با دیوار ندبه

من از سال ۱۹۸۴ تا سال ۱۹۸۸ در آرژانتین بودم . دردانشگاهش که «دانشگاه کاتولیک بوئنوس آیرس » نام داشت چند گاهی زبان و ادبیات اسپانیولی خواندم(که البته در این سی و چند سالی که در ینگه دنیا هستم همه آموخته ها از یاد برفت و تنها زبانی الکن و دم بریده و مغلوط و مشکوک در خاطر بماند)
اما این شانس را داشتم که روزی به زیارت بینا ترین نابینای جهان «خورخه لوییس بورخس » بروم و خانه ای را در پالرمو ببینم که کتاب از درو دیوارش بالا میرفت .
غرض اینکه هرگاه مجالی و پولی میداشتم سری به اینجا و آنجای آرژانتین میزدم و مدام از خود می پرسیدم : کشوری که از نظر گستردگی ششمین کشور بزرگ دنیاست و می تواند گوشت و گندم و لپه و پیاز و اشکنه و برنج و پشم و پیله دنیا را بدهد چرا تنها ۲۶ میلیون جمعیت دارد و چرا از این جمعیت ۲۶ میلیونی سیزده میلیون نفرشان در بوئنوس آیرس در هم میلولند و با فقر و فاقه و نا امنی و بیفردایی روبرو هستند ؟
گهگاه از خودم می پرسیدم که : چه می‌شد اگر این نوادگان حضرت کلیم الله بجای رفتن به شنزار ها و محنتکده های فلسطین و خون آدمیان را در شیشه کردن ، میآمدند بخش بزرگی از این سر زمین فراخ را - که آب دارد و سبزه و سبزینه دارد و یک قلوه سنگ در هیچ جای این سرزمین فراخ نیست - به آبادانی اش میکوشیدند و مزرعه و دانشگاه و جاده و کارگاه و ذوب آهن و خانه و کاشانه و قصر و کاخ و کنیسه میساختند و بجای مسلسل و گلوله و موشک و ابزار و آلات آدمکشی ، گوشت و برنج و گندم و پشم و فولاد به اینجا و آنجای جهان صادر میکردند و شب ها سر راحت ببالین میگذاشتند و نیازی به بمب اتم و دیوار و موشک انداز و‌توپ و تانک نداشتند؟
یعنی دیوار ندبه دارای چنان ارزشی است که می توان بشریت را به نابودی کشاند تا آن دیوار هزاران ساله و آن ارض موعود حفظ شود ؟
گهگاه بخودم میگویم : آقای محترم ! انگار خیالاتی شده ای ؟ بگیر بخواب و همچنان خواب های خوش ببین و خیالات محال بپروران!
May be an image of 3 people, people standing, monument and outdoors
در تریبون رادیو زمانه
هشتم ژانویه۲۰۲۲

پیاده روی اطراف دریاچه فولسوم
آسمان صاف و آفتابی- بوی بهار بمشام می‌رسد

در این جغرافیای زوال

در آن جغرافیای زوال اگر آزادی را بستایی
اگر لبخندی بر لبانت بنشیند
اگر همسایه ات را دوست بداری
اگر بر مرگ عزیزی اشکی بیفشانی
اگر در ظلمتکده ای شمعی بیفروزی
اگر سگی را بنوازی
اگر گرسنه ای را به نانی مهمان کنی
اگر چشم بگشایی
اگر به آوای تذروی گوش بسپاری
اگر از آسمان و آب و دریا تصویری بسازی
اگر نغمه ای ساز دهی
اگر رنگین پوش بمانی
اگر موهایت را به دست باد دهی
اگر…….
یا در زندانی
یا در گورستان
آه ای جغرافیای زوال
آه ای سرزمین درد
(با یاد بکتاش آبتین )

آقای ابن ملجم

این آقای عبدالرحمن جامی شاعر قرن نهم در دشمن سازی و دشمن تراشی دست عالیجناب گیله مرد را از پشت بسته بود .
این بنده خدا اگرچه در سلسله مراتب تصوف به مقام بزرگی رسیده و خلیفه طریقت نقشبندیه شده بود اما گاه و بیگاه قلقلکی به شیعیان و سنی ها میداد و آب در خوابگه مورچگان میریخت و برای خودش دشمن تراشی می‌کرد .
او اشعاری در سرزنش ابیطالب و فرزندش عقیل سروده بود که خشم آیات عظام و علمای اعلام شیعی و بزرگ عمامه داران زمانه اش را برانگیخت تا آنجا که بر او نام « ابن ملجم » نهادند و شعرهای بسیاری در نکوهش و مذمت او سرودند . از جمله :
آن امام به حق ولی خدا
کاسدالله غالبش نامی
دو کس او را به جان بیازردند
یکی از ابلهی ، یک از خامی
هر دو را نام عبد رحمان است
آن یکی ملجم ، این یکی جامی !
این آقای عبدالرحمن جامی نمیدانم چه مرضی داشت که به سبک و سیاق آقای گیله مرد مدام انگشت در کندوی زنبوران می‌کرد و برای خودش و جد و آبای خودش دشنام و بدنامی می خرید تا آنجا که دشمنانش چنان به خشم میآمدند که او را« سارق الاشعار » می نامیدند و دوغ و دروغی بهم می بافتند تا او را از میدان بدر کنند :
ای باد صبا بگو به جامی
آن دزد سخنوران نامی
بردی سخنان کهنه و نو
از سعدی وانوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری
وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی
اما مگر این آقای عبدالرحمن خان از رو میرفت ؟هی آب در خوابگه مورچگان میریخت و هی دشنام می شنید .
این هم یکی دیگر از دستپخت های حضرت جامی که هم شیعیان مرتضی علی و هم مومنان سنی را دشمن خونی اش کرده است :
ای مغبچه ، از مهر بده جام می ام
کآمد ز نزاع سنی و شیعه قی ام
گویند که جامیا چه مذهب داری ؟
صد شکر که سگ سنی و خر شیعه نی امآقای ابن ملجم