دنبال کننده ها

۲۳ فروردین ۱۴۰۰

آقای حاج جبار

انگار همین دیروز پریروز ها بود .
پسرمان - الوین جونی- چهار پنجساله بود که همراه ما میآمد سر کار مان . آنجا توی فروشگاه می چرخید و به کارمندان مان کمک می‌کرد . کمک که چه عرض کنم ؟ توی دست و پای شان می پلکید .
آخر هفته که می‌شد ما باید چک حقوقی کارمندان مان را می نوشتیم . الوین هم میآمد توی دفترمان و با شیرین زبانی کودکانه اش میگفت : بابا ! چک حقوقی مرا هم نوشتی؟
من هم یک چک برایش می نوشتم و میگذاشتم توی پاکت و میدادم دستش .
یکی دو ماهی گذشت . یک روز صبح زود میخواستیم برویم سر کار ، الوین در آمد که : بابا ! اول برویم بانک
گفتم : بانک برای چه عزیزم؟
هفت هشت تا از همان چک ها را نشانم داد و گفت : برویم اینها را نقد کنیم !
گفتم : بانک ها هنوز باز نشده اندعزیزم . ساعت ده صبح باز می‌شوند . برویم فروشگاه، من خودم برایت نقد میکنم .
رفتیم فروشگاه و چک هایش را نقد کردم و پول ها را گذاشتم توی پاکت ودادم دستش .
الوین جونی این پول ها را گذاشته بود توی جعبه کوچکی توی اتاقش و گهگاه به مامانش قرض هم میداد . صد دلار میداد صد و بیست دلار پس میگرفت . یکپا نزول خور شده بود این پدر سوخته ! ما هم اسمش را گذاشته بودیم آقای حاج جبار !
حالا سی و چند سال از آن روز ها گذشته است. الوین جونی دکتر شده و زن گرفته و برای خودش خانه و زندگی فراهم کرده است. ما هم پیر شده ایم و گهگاه دل مان میخواهد آن روزگاران بر گردد و الوین دو باره به مادرش پول قرض بدهد و ما هم اسمش را بگذاریم حاج جبار !

۱۳ فروردین ۱۴۰۰

مدایح بی صله

پیغام و پسغام فرستاده بود که: جناب آقای گیله مرد ! قربان آن قد و بالای شما بشویم. ما وقتی نوشته های شما را میخوانیم تمام غم های عالم را از یاد می بریم !اصلا آقا حافظ و سعدی و اثیر الدین اخسیکتی باید بیایند از شما درس بیاموزند !!
گفتیم : آقا جان ! هندوانه زیر بغل مان نگذار ! ما خودمان چهل سال است آپاراتچی هستیم . لاک پشت را رنگ میکنیم بجای فولکس واگن میفروشیم . پهلوان زنده را عشق است .
شاعر و رمال و‌مرغ خانگی
هر سه تا جان می‌دهند از گشنگی!
حالا بگو‌ببینم منظورتان از این پاچه ور مالیدن ها ی ادیبانه چیست؟
فریاد و فغانشان به آسمان رفت که : ای گیله مرددانشمند ! نمیدانی ما اینجا در ترکیه به چه عذاب الیمی گرفتاریم . این دفتر پناهندگان سازمان ملل متحد سال هاست پرونده مان را این دست و آن دست میکند و نمیگذارد ما سر وسامانی بگیریم . چاره ای نداریم جز اینکه من و زنم برویم جلوی دفتر سازمان ملل بست بنشینیم . اعتصاب غذا کنیم ، قال و‌مقال راه بیندازیم بلکه کسی به داد مان برسد
پرسیدیم : از ما چه کاری برای تان ساخته است؟
گفتند : آقا ! صدای ما را بگوش جهان برسانید
گفتیم : کاکو ! ما اگر چه نه کد خدای جوشقان نه عامل زواره ایم، اما میدانیم همین یکی دو ماه پیش پانصد ششصد نفر از پناهجویان لیبی و سوریه و فلسطین و افغانستان و ایران در دریای مدیترانه غرق شده اند . هیچکس در هیچ جای دنیا برای شان تره هم خرد نکرده است . صدای دادخواهی شما را چگونه به گوش جهان برسانیم ؟
گوش فلک به ناله من نیست آشنا
من مرغک شکسته پر آسمانی ام
فردایش دیدیم کلی پیزر لای پالان مان چپانده و یک مدح نامه شداد و غلاظ برای مان فرستاده و چنان هندوانه ای زیر بغل مان گذاشته که خیال کردیم ما سلطان محمود غزنوی هستیم و ایشان عنصری بلخی .
گفتیم : آقا ! ترا به دستان بریده حضرت ابر فرض دست از سر مان بردار . با خواندن اینگونه مدایح بی صله ما حال مان بد میشود . استفراغ مان می‌گیرد . دست ‌‌و پای مان را گم میکنیم . حالا نمیشود ما را از این مدح نامه ها معاف بفرمایید ؟
فردایش دو‌باره دیدیم نشسته است و به سبک و سیاق منوچهری دامغانی یک مدح نامه پر ملاط دیگری سروده که با خواندن آن آدمی به خودش می‌گوید کاشکی به ثقل سامعه و ورم ملتحمه بصری گرفتار بودیم و چنین اباطیلی را نمی خواندیم ونمی شنیدیم !
پس فردایش دیدیم دو باره دست به قلم برده است و یک عالمه زور زده است و مدح نامه دیگری در باب قد و قامت رعنای ما سروده است
اول خیال کردیم فرمایش بطری است . دست آخر به جان آمدیم و گفتیم : آقا جان ! خدا از عمرمان بر دارد بگذارد روی عقل تان .حرف حساب تان چیست؟ از ما چه کاری برای تان ساخته است؟
در آمدند که : بله ! ما اینجا دو هزار دلار باید به وکیل بدهیم تا پرونده مان را پیگیری کند. حضرتعالی که از نوادگان اتول خان رشتی هستید و آنجا در ینگه دنیا توی حیاط خانه تان درختی دارید که دلاربه بار میآورد لطفا عجالتا دو هزار دلار از روی همان درخت بچینید برای مان بفرستید تا وقتی کارمان درست شد و از ترکیه به یک کشور اروپایی رفتیم فورا از خجالت شما در بیاییم و بدهی مان را باز پرداخت کنیم !
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست
گفتیم : آقا جان ! ظل عالی لایزال ! قربان آن چشمان ازرق شامی تان بشویم ما ! ما که شما را ندیده و نمی شناسیم . هیچ قرابت سببی و نسبی هم که با شما نداریم .سگ مان هم که نیامده است روی پرچین خانه جنابعالی شاشیده باشد ! اینجا آب میدود و نان میدود و ما هم به دنبالش . البته نشود بز به پچ پچی فربه اما آن قصاید و مدح نامه های تان را مگر بیتی چند حساب کرده‌اند؟
اگر مرحومان مغفوران عنصری و منوچهری و عسجدی هم سر از خاک بر میداشتند و قصیده بالا بلندی در باب قامت چون شمشاد مان میسرودند صله ای که میگرفتند خیلی ارزان تر از شما بود .حالا نمیشود شما آن مدایح تان را پس بگیرید و بگذارید ما اینجا نان و اشکنه خودمان را بلمبانیم وراست برویم راست بیاییم ماست مان را بخوریم سر نای مان را بزنیم ؟حالا نمیشود اینقدر پوست خربوزه زیر پای مان نیندازید ؟ خدا بسر شاهد است ما تا الان که چهل سال است ینگه دنیا هستیم هنوز نمی توانیم بیش از صد دلار را بشماریم ! چطوری بیاییم دو هزار دلار بشما بدهیم ؟ درخت توی حیاط خانه مان هم متاسفانه مدتهاست خشک شده و دیگر دلار بار نمیآورد. خانه آمیز والده مان هم که آنسوی دنیاست .
سرتاسر بازار همه دود کباب است
لب تشنه و سرگشته و بغداد خراب است
آقا! چشم تان روز بد نبیند . از فردایش دیدیم ما شده ایم شمر بن ذی الجوشن ! ‌و اگر دیر بجنبیم زنده و مرده مان را در گور خواهد لرزاند .
باز خدا پدر این آقای زاکر برگ را بیامرزاد که به آدمی امکان میدهد مزاحمان صیفی و شتوی را با چرخاندن مهره ای از صفحات فیس بوق به اسفل السافلین بفرستد و نفسی به راحتی بکشد و گرنه ممکن بود عینهو سگ یوسف ترکمن پاچه مان را بگیرد و یک قصیده دویست و پنجاه بیتی بسراید که شجره مان را به عبیدالله زیاد و یزید بن مهلب و معاویه بن ابی سفیان و ابن ملجم مرادی برساند . خدا بما رحم کرد .
بیخود نیست که میگویند خداوند از همه گردن کلفت تر است
ز چینی بجز چین ابر و مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
در گفتگویی با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 03 31 2021

آقا دار


آن قدیم ندیم ها ما در ولایت مان یک درخت مقدسی داشتیم که میگفتیم « آقا دار ».
این آقا دار هر دردی را درمان میکرد . از قولنج و زخم معده بگیر تا شقاقلوس و طاعون و وبا و حصبه .
از روزی که سر وکله جناب کرونا پیدا شده است ما از راه دور دست به دامان همین آقا دار شده ایم و خوشبختانه ما را بیمه حضرت ابرفرض کرده است
این را هم بگوییم مادامیکه ما در ایران بودیم متولی آقا دار بودیم و لاجرم نذر و نذور خلایق را یواشکی جمع میکردیم با این پول میرفتیم مغازه یک آقای خیلی بد اخلاقی بنام آقای پور قلیچ حوالی حمام بهارستان لاهیجان یک کاسه لوبیا چیتی با روغن زیتون و پیاز نوش جان میفرمودیم آنگاه میرفتیم سینما استخر فیلم های بروس لی میدیدیم
خدا کند« آقا دار » ما را بابت این اختلاس ببخشاید و بیامرزاد
March 31 at 7:02 PM 
Shared wi
"If you run naked, around a tree, at the speed of 185,999 miles/second, there is a distinct possibility of fucking yourself.
Or you can vote for Islamic Republic of Iran to obtain the exact same effect"
“Gilemard”

۱۰ فروردین ۱۴۰۰

جویبار لحظه ها جاری است


امروز رفتیم گشت و گذار نوروزی .بزرگراه کوهستانی شماره 49 را گرفتیم و پیش راندیم . همه جا غرق گل و شکوفه. همه جا سبزی و سبزینه . آسمان آبی. درجه حرارت هوا هفتاد درجه فارنهایت .همه جا سخاوت و دست و دلبازی طبیعت. همه جا شکوفه و شکوفه و شکوفه .
رسیدیم به شهرکی بنام Coloma. غنوده بر کرانه رودخانه ای . نامشAmerican River. و آبش چنان زلال که گویی آیینه ای است. آیینه ای جاری.
اینسو و آنسویش مردمانی به گشت و گذار که گویی به جشن سیزده بدر آمده اند !
و این شهرک همان است که بسال 1848یکی از جویندگان طلا بنام آقای جیمز مارشال در آنجا به کشف طلا نائل آمد و سیل جویندگان طلا را به آنجا کشاند . این شهر هم اکنون 529 نفر جمعیت دارد و موزه ای وآسیابی از آن روزگاران امید و نومیدی بر جای مانده است
ساعتی در کرانه رود درنگی - و تاملی -
و غرق و غرقه شدن در آغوش طبیعت. طبیعتی که سخاوتمندانه و بزرگوارانه سفره دلپذیرش را بروی همه آدمیان گسترانیده است.
یکی دو ساعتی در کرانه رود نشستیم و خواندیم که : جویبار لحظه ها جاری است .
آنگاه همین جاده پر پیچ و خم را گرفتیم و راندیم و رسیدیم به شهری دیگر . نامش Auburn
گشتی در خیابان‌هایش زدیم و نگاهی به عتیقه فروشی ها و رستوران هایش. همانجا ناهاری خوردیم و بر گشتیم به ولایت مان .
‌جای همه شما خالی البته. و این شعر خیام ورد زبانم که :
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
اما پدر خرت بسوزد
حبیب یغمایی تعریف می‌کرد : " شبی در راه سمنان بودم و چون دیر وقت شد به منزل دوستی وارد شدم تا فردا صبح ادامه طریق دهم . دوستم پذیرایی کرد و بعد از شام هم به عادت مالوف به رختخواب رفتم ؛ ولی خر صاحبخانه تا صبح عر عر کرد و نگذاشت راحت بخوابم !
صبح دوستم بعد از صبحانه مرا بدرقه کرد و دم در پرسید که انشاالله بد نگذشته باشد ؟
و منهم فی البداهه گفتم :
خود آدمک بدی نبودی
اما پدر خرت بسوزد !
و همین تک بیت فی البداهه دوستی چندین و چند ساله ما را خراب کرد

۶ فروردین ۱۴۰۰

تفریح المسایل

کتاب « تفریح المسائل » هادی جان خرسندی را میخوانم. انگار دارم موش و گربه عبید زاکانی را میخوانم .هم خواندنی است و هم تامل کردنی.
با خواندن کتاب تفریح المسائل آدمیزاد می خندد و آنگاه درنگی میکند و از خود می پرسد : چرا و چگونه به ژرفای چنین خواری و مذلت فرو افتادیم ؟
مقلد جان ، اگر یک مجتهد مرد
وجود نحس او را مرده شو برد
برو دنبال آنکه زنده باشد
که از تاپاله بهتر سنده باشد
ندارد حرف آنها آنچنان فرق
که در بول اند و غایط هر دوتا غرق
یکی گوید بخور گه را به انگشت
یکی گوید بخور یکباره با مشت
تو تا از کف ندادی اشتها را
عمل کن رهنمود هر دو تا را ....
May be an image of 2 people

کتاب

کتاب
برادرم ده دوازده ساله بود میخواست مسیحی بشود . نمیدانم چه کسی زیر پایش نشسته بود و میخواست از او یک جناب موسیو قاراپتیان بسازد.
برادرم اهل کتاب و کتابخوانی نبود . با همان درس و مشق مدرسه هزار جور گرفتاری داشت .
تا بخواهد آن دیپلم کوفتی اش را بگیرد دو‌بار رفوزه شده بود . یکسال زود تر از من مدرسه رفته بود اما یکسال دیر تر از من دیپلم اش را گرفته بود ، آنهم با چه والزاریاتی!
حالا چپ و راست برایش کتاب و مجله میآمد . انواع و اقسام انجیل ها و مجله های تبلیغی . من از همان هشت نه سالگی با هیچ خدا و پیغمبری میانه ای نداشته ام . آخوند محله مان - آقای جزایری - چو انداخته بود که پسر حاجی فلانی بابی شده است ! من اصلا نمیدانستم بابی چیست . بعد تر ها از زبان همین آقای جزایری شنیدم که روی منبر میگفت بابی ها با خواهرشان همخوابگی میکنند !
انجیل مرقس و انجیل متی و انجیل لوقا و انجیل یوحنا را همان زمان ها خواندم . از داستان هایش خوشم میآمد.
برادرم هیچوقت مسیحی نشد . مسلمان هم نشد . هرهری مذهب هم نشد . اصلا با کتاب و کتابخوانی میانه ای نداشت تا مسلمان و گبر و کافر و یهودی بشود . اهل رفیق بازی هم نبود . میرفت مدرسه و میآمد خانه و با گل ها و گلدان ها سرگرم می‌شد . من اما با عالم و آدم رفیق بودم .
یکبار هم نمیدانم چه مرضی گرفته بود دست به غذا نمیزد . غذا نمی خورد . دو سه ماه غذا نمی خورد . مادر بیچاره ام باید با هزار زور و زحمت یک تکه نان توی دهانش میگذاشت و هزار بار قربان صدقه اش میرفت تا آن تکه نان را با یک لیوان آب قورت بدهد .یک گوسفند هم نذر بقعه آسید رضی کیا کرده بود . چه تب و تابی هم داشت مادر بیچاره !
همان انجیل خوانی مرا کتابخوان کرد . پول هایم را جمع میکردم و از کتابفروشی آقای سعادتمند مجله میخریدم و میخواندم . هر هفته هم یک پنج قرانی میدادم و مجله ای از مدیر مدرسه مان آقای کنارسری میگرفتم که کاغذش عطر مخصوصی میداد . اسمش یادم نمانده است ، اما داستان های دنباله دارش شوق کتابخوانی را در من صد چندان کرد .یواش یواش پایم به کتابخانه عمومی شهر مان هم باز شد . آنجا در خیابان پهلوی روبروی بیمارستان پهلوی کنار ورزشگاه پهلوی کتابخانه جمع و جوری بود که آقای محسنی آزاد دبیرادبیات مان دستم را گرفت و برد آنجا . سفارش کرد کتاب های صادق هدایت را نخوانم . میگفت آدمیزاد را به خود کشی میکشاند . من اماحاجی آقا و سگ ولگرد و سه قطره خون را همانجا دزدکی خواندم و خودکشی هم نکردم ، چند صفحه بوف کور را هم خواندم اما چیزی حالیم نشد . هنوز هم چیزی حالیم نمی شود .
آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز را دو روزه خواندم . شبانه روز خواندم . خورد و خواب از یادم رفته بود .
آقای محسنی آزاد مرا با خانلری آشنا کرد . شعر بلند «عقاب »را حفظ کردم و در کلاس خواندم . بی هیچ تته پته ای . آقای محسنی آزاد کیف می‌کرد .
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو‌از او‌دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید ....
یک همکلاسی دیگری داشتم بنام علی رکنی. علی رکنی تهرانی بود . یکی دو ماه همکلاسی ام بود . او مرا با نیما آشنا کرد . من تا آنروز اسم نیما را نشنیده بودم . بگمانم آقای محسنی آزاد با نیما میانه ای نداشت . گمان کنم از طرفداران المعجم فی معاییر اشعار العجم بود . علی رکنی منظومه افسانه نیما را بدستم داد و گفت بخوان . خودش چند بیتی را با آن صدای آهنگینش برایم خواند و گفت بخوان.
کمی که بزرگ‌تر شدم بیگانه آلبر کامو را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار خواندم . آنوقت ها بود که یواش یواش سر و کله بزرگ علوی و جمالزاده و صادق چوبک پیدا شد و لنگان لنگان با غلامحسین ساعدی و احمد محمود و علی اشرف درویشیان آشنا شدم . درویشیان مرا با دنیای بینوایان و درماندگان آشنا کرد . با همسایه های احمد محمود برای نخستین بار با « عشق ممنوع» آشنا شدم . با غلامحسین ساعدی از خیاو به کوره پزخانه های اطراف ورامین پریدم .
ویکتور هوگو و داستایوفسکی و تولستوی وپوشکین و آنتون چخوف و موریس مترلینگ و جان اشتاین بک و ارنست همینگوی مونس روزگار نوجوانی ام شدند و مرا با خود به کهکشان های دور کشاندند . دور دور دور .
حالا اینجا در پیرانه سری نگاهی به پشت سرم می اندازم و میگویم : کاشکی بیشتر خوانده بودم . کاشکی با دقت بیشتری خوانده بودم. کاشکی آنقدر زنده میماندم تا بتوانم همه کتاب های عالم را بخوانم !!!
چه آرزوهای دور و درازی ؟