دنبال کننده ها

۲۵ فروردین ۱۳۹۹

کارخانه جوجه کشی


آقا ! ما تازگی ها یک کشف علمی خیلی مهمی کرده ایم که اگر قرارباشد حق به حقدار برسد باید جایزه ای مایزه ای نوبلی چیزی به شخص شخیص ما اعطا بشود و نام ما را هم در زمره کاشفان و دانشمندانی همچون انیشتین و گالیله و ادیسن و داروین و نیوتن و پاستور و استفن هاوکینگ در صفحات تاریخ بنویسند
لابد خواهید پرسید کشف مان چیست ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
آقا ! ما کشف کرده ایم که این آقای امام موسی بن جعفر علیه السلام که نیمی از عمر پر ثمر شان ! را در زندان های هارون و مارون و مامون سپری کرده و آنجا کارخانه جوجه کشی راه انداخته و اینهمه تخم ترکه و امامزاده پس انداخته اند دویست سیصد تایی وکیل داشته اند!
بله وکیل . آنهم وکلای مونث !
میفرمایید چطور ؟
اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم .
تازگی ها در خبر ها خواندیم که این آقای ژولیان آسانژ که چند سال پیش از ترس آژان ها و مفتش های ینگه دنیایی به سفارت اکوادر پناهنده شده بود و چند سالی آفتابی نمیشد توی آن محبس سرگرم تخم و ترکه سازی بوده و سر و سری با وکیلش داشته و در این مدت صاحب دوتا آقا زاده تپل مپلی مامانی شده است
باز خدا را شکر که دوران چله نشینی ایشان بیش از چهار پنج سال طول نکشید و گرنه اگر مثل امام محبوس مغبون مان سی چهل سال در آن زندان خود خواسته میماندند ممکن بود عینهو امام موسی بن جعفر دو سه هزارتا تخم و ترکه پس بیندازند و ما هم بعدها در همین ینگه دنیا صاحب دو سه هزار تا امامزاده بشویم
خدا بما رحم کرد به حرضت ابرفرض!

۲۴ فروردین ۱۳۹۹

دیگر مجبور نیستیم دروغ بگوییم


میگوید : آخی .... راحت شدیم آقا ! یک بار سنگینی از روی دوش ما بر داشته شد .
می پرسم : خیر است انشاالله !
میگوید : در عهد ماضی - در ایام پرشکوهی که هنوز عالیجناب کرونا تسمه از گرده خلایق نکشیده بود- اگر دوستی ، رفیقی ، قوم و خویشی ، آشنایی ، کس و کاری به رحمت خدا میرفت باید عینهو یتیمچه بادنجان لباس سیاه می پوشیدیم میرفتیم مجلس یادبودش یک مشت دروغ و دبنگ و یاوه و پرت و پلا در باره خصائل انسانی و بزرگواری ها و جانفشانی ها و مبارزات ! آن مرحوم مغفور تحویل میگرفتیم میآمدیم خانه مان .اما حالا در زمانه پسا کرونایی، از این دوغ و دروغ و دبنگ و یاوه ها خبری نیست . اگر قبض و برات آخری را دادی و غزل خداحافظی را خواندی نمیگذارندت توی تابوت بلکه می چپانندت توی یک کیسه پلاستیکی پرتت میکنند توی یک چاله و دیگر هیچکس نیست بیاید درباب نیکمردی ها و مردم نوازی ها و صفات حمیده و خصائل مسیح گونه و بخشش های حاتم طایی وار حضرتعالی روضه خوانی بفرماید .
------
‏یعنی این روز ها کسی هم میرود بلیط بخت آزمایی بخرد ؟
‏آدم وقتی نمیداند فردایش زنده است یا زیر هفتاد من خاک خوابیده بلیط بخت آزمایی میخرد که چه بشود ؟!
‏خلاف عرض میکنم ؟

هویچ



دخترم - آلما- تا یازده دوازده سالگی به تخم مرغ میگفت موخ دوم
به پرتقال هم میگفت پر تلاق.
بابایش که ما باشیم چهل سال است ینگه دنیا هستیم . هنوز هم که هنوز است اسم این زردک بینوا  هیچ جوری توی کله مان جا نمیشود . یعنی بجای اینکه بگوییم « کاروت » به زبان اسپانیولی میگوییم سانا اوریا
اینهم لابد یکی از آن بیماری هایی است که هنوز عینهو کرونا هیچ دوا درمانی برایش پیدا نشده است
-------

هنوز کرونا نگرفتی ؟


رفیقم تلفن میزند و میگوید : هنوز زنده ای؟ کرونا نگرفتی؟
میخندم و میگویم : مرحمت عالی مستدام !  فعلا به قول صادق خان به قتل عام ایام مشغولیم
می پرسد : چه میکنی در این ایام محبس؟
میگویم : ظرف میشوریم . جارو میزنیم . دور خودمان می چرخیم . میخوابیم . دوباره و سه باره می خوابیم . می خوریم . دوباره و سه باره و چند باره می خوریم . در کارهای زنم فضولی میکنیم . نق میزنیم . واگر ایام محبس یکی دو ماهی طول بکشد شبیه میرزا کوچک خان جنگلی خواهیم شد و ریش مبارک مان به ناف مان خواهد رسید .

۲۳ فروردین ۱۳۹۹

امام زمان دندان دارد ؟



آقا ! کارمان در آمده است . توی این هیر و ویر کرونا و قرنطینه و پر خوری و واهمه های بی نام و نشان ، یک آقایی که نمیدانیم حجت الاسلام است ، ثقه الاسلام است، آیت الله است ، آیت الله العظمی است، چه زهر ماری است، آمده است از ما امت اسلام خواسته است دست به دعا برداریم و دعا کنیم حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه کرونا نگیرند و سرو مرو گنده از چاه جمکران ظهور بفرمایند
ما هم که با پسر خاله جان مان آقای باریتعالی رفیق جان جانی هستیم و الحمدالله به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین همه دعاهای مان مستجاب میشود دست به آسمان بلند کردیم و گفتیم
خدایا ! بارالها! این آقای صاحب الزمان را از همه بلیات ارضی و سماوی و کرونایی محفوظ و محروس بفرما تا بیایند جهان را پر از عدل و داد بفرمایند
توی همین قال و مقال ها و فکر و خیالات بودیم که یکوقت چشم مان افتاد به حرف های یکی از آن کافران مهدور الدم بنام آرش جودکی
:آرش میگوید
« در کودکی بخت‌یاری ام کرد و ناباوری ام را وامدار راننده اداره‌ پدرم هستم. گاهی که پدرم را می‌رساند مهمان ما می‌شد. از آذری‌ها آستارا بود. تکیه کلامش این بود:«گفتند امام زمان آمده . یکی پرسید دندان داشت؟ گفتند بله
 " گفت :« برای خوردن  آمده 
حالا ما مانده ایم برویم دعاهای مان را پس بگیریم یا نه ؟

روز نوشت های بابا بزرگ.
رفته بودیم دیدن نوه ها . نوا جونی و آرشی جونی.
ده دوازده قدم دور ایستادیم و از همان فاصله قربان صدقه شان رفتیم .
سر بسر آرشی جونی میگذارم و میگویم : پس آرشی جونی کجاست ؟
انگشتانش را میگذارد روی سینه اش و میگوید : اینجا هستم بابا بزرگ!
من دست هایم را سایه بان چشمم میکنم و میگویم : کجا ؟ پس چطور من نمی بینمش؟
دوباره انگشتان کوچک و ظریفش را روی سینه اش میگذارد و میگوید : اینجا هستم بابا بزرگ ! حالا می بینی؟
نوا جونی یک عروسک تازه خریده است . میآورد نشانم میدهد. میپرسم اسمش را چه گذاشته ای؟
میگوید : هنوز اسمی انتخاب نکرده ام بابا بزرگ !
چند دقیقه ای آنجا میمانیم و دلشکسته بر میگردیم خانه مان . به محبس.
سعدی است که میفرماید :
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
در یاب کز حیات جهان حاصل آن دم است

اعترافات آقای وزیر

 به خود من هم زیارت امام رضا زیاد نچسبید . زیرا نمیدانم به چه مناسبت وقتی سر مقبره اجدادم نماز می گذاردم باین فکر افتادم که آنها - مخصوصا پدرم - مردان خیلی بزرگ تر ، شریف تر  و با صفا تر از من بوده اند .
راستی از خودم بدم آمدو دیگر از زیارت چیزی دستگیرم نشد
(یاد داشت های علم . جلد دوم صفحه۲۳۵)
-------------------
بیستم فروردین ۱۳۵۱
....تیم فوتبال پرسپولیس ایران تیم اوروگوئه را زد . استادیوم یکپارچه احساسات شده بود .
شاهنشاه فرمود :عجیب است که مردم سر شیرهای دستشویی ها و مستراح های استادیوم صد هزار نفری را می دزدند . برای چه؟
نخست وزیر عرض کرد : تربیت ندارند
من عرض کردم : ممکن است . ولی مثل اینکه اینها را متعلق به خودشان نمیدانند .مثل این است که این وسایل مال غیر و متعلق به غیر است .
شاهنشاه فرمودند :اینکه بیشتر باعث تعجب میشود
عرض کردم : خیر ! بر خورد ما با مردم طوری است مثل اینکه ما قشون غالب هستیم - یعنی دستگاه هیئت حاکمه- ومردم ، مردم یک کشور مغلوب

همان کتاب - صفحه ۱۹۹
-----------------
* چند نفر آخوند از قم آمده بودند و به نفع محکومین تظاهرات کرده بودند .
شاهنشاه فرمودند : به آیت الله خوانساری بگو به آنها بگوید هر کدام دل تان میخواهد نه تنها گذرنامه بلکه پول میدهیم که به شوروی یا عراق بروند . - همان بهشتی که این خرابکارها را به ایران میفرستد -

همان - صفحه ۲۴۱ 

۲۲ فروردین ۱۳۹۹

جمهوری دموکراتیک خلق کالیفرنیا


آقا ! ما سالهای سال آرزو داشتیم اگر این مبارزان جان برکف خارجه نشین پفکی ایرانی بتوانند سر این حکومت نکبت اسلامی را زیر آب بکنند ، جل و پلاس مان را جمع بکنیم برویم ولایت مان یک حکومت خلقی انقلابی ضدامپریالیستی غیر متعهد مستقل بنام «جمهوری دموکراتیک خلق شیخانه بر و توابع » راه بیندازیم و خودمان هم بشویم رییس جمهوری مادام العمرش
حتی به پسر عمه ها و خاله زاده ها و دختر دایی های دسته دیزی مان هم قول گیله مردانه داده بودیم همه شان را وزیر و وکیل و نمیدانیم صدر هیئت رییسه و فرمانده کل قوای بریه و بحریه بکنیم تا بروند بچابند و بنوشند و برقصند و خوش باشند و دعا به ذات همایونی ما بفرمایند
البته همانگونه که مسبوق هستید ما این کلمه مطهره مقدسه « توابع» رااز آنجا زورچپان کرده بودیم که اگر فردا پس فردا انشاالله تعالی به عون الهی دم گاوی به دست مان افتاد و صاحب آلاف و الوف و توپ و تانکی شدیم بتوانیم حوزه فرمانروایی مان را از ولایات بیه پیش و بیه پس و دیلمان و اشکورات و طبرستان به اقالیم سبعه- از حلب و کاشغر بگیر تا مصر و دارالسلام و ممالک محروسه افرنجیه و سرزمین های روس منحوس بلکه اتازونی -گسترش بدهیم و بشویم شاه شاهان
اما هر چه نشستیم و منتظر ماندیم دیدیم از این اپوزیسیون مافنگی پفکی ماله کش کاری ساخته نیست و ما بالاخره آرزوی تشکیل«دولت جمهوری دموکراتیک خلق شیخانه بر و توابع » را با خودمان به گور خواهیم برد
لیکن از آنجا که خداوند ارحم الراحمین است و بقول گفتنی ها « خدا گر زحکمت ببندد دری - به رحمت گشاید در دیگری » حالا همینجا بیخ گوش مان در کالیفرنیا یک عده آدم از جان گذشته ای پیدا شده اند و علم و بیرقی هوا کرده اند و میخواهند یک حکومت دموکراتیک خلقی راه بیندازند و نامش را هم بگذارند « جمهوری دموکراتیک خلق کالیفرنیا ». عجالتا دفاتری هم در مسکو باز کرده و انشاالله بزودی زود در تهران و پکن و هاوانا و برخی دیگر از ممالک مترقیه ! از قبیل کره شمالی و ونزوئلا و گینه بیسائو و ایضا ممالک ماورای بحار و اقالیم اربعه دفاتر دیگری باز خواهند کرد
حیف که ما با این آقایان و خانم های مبارز انقلابی از جان گذشته آشنایی چندانی نداریم و گرنه پیشنهاد میکردیم اسم حکومت شان را بگذارند « جمهوری دموکراتیک خلق کالیفرنیا و توابع! » تا ما هم بتوانیم بعنوان ریاست جمهور مادام العمر « دولت دموکراتیک خلق شیخانه بر و توابع » با ایشان اعلام همبستگی کنیم و برای رهایی خلق های تحت ستم دفاتر خودمان را در چین و ماچین و ممالک روس و پروس و کره شمالی و ایضا هاوانا و کاراکاس بازکنیم و خلق های تحت ستم را از هر نوع ستمی حتی ستم های کرونایی برهانیم
:حالا توی این هیر و ویر که ما شبانه روز سرگرم تدارک کابینه انقلابی مان هستیم یکی از راه رسیده است و از ما می پرسد
آقای پروفسور! میشود بفرمایی در این ایام محبس از چه چیزی بیشتر بدت میآید؟
!!میگوییم : پوتین و قیمه پلو
!!والسلام . نامه تمام

بیچاره سیاوش کسرایی


.....توی پاتوق های مان می نشستیم .چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم .....
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم !  سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
!میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم
" از حرف های سایه "

۲۱ فروردین ۱۳۹۹

روز نوشت های بابا بزرگ


به خودم میگویم : انگار باید وصیت نامه را نوشت ! مرگ همین گوشه کنار ها کمین کرده است و اطوارش آشناست. چه هیبت شوم ترسناکی هم دارد
بیاد آقای باتون می افتم . آقای با تون اینجا در روستا شهرمان ، هزاران هکتار نارنجستان داشت . بهترین و شیرین ترین مرکبات عالم را تولید میکرد . خانه اش همینجا نزدیکی های بزرگراه پانصد و پنج بود . خانه ای سپید و درندشت . با بام سفالی نارنجی رنگ . به رنگ همان پرتقال هایش .گیرم کمی تیره تر
آقای باتون قایق و هواپیما داشت. هواپیمای سمپاش . به رنگ نارنجی. خودش هم خلبانی میکرد . مزارعش را سمپاشی میکرد
وقتی با من دست میداد چنان دست هایم را میفشرد که میگفتی همین حالاست انگشت هایم بشکند
رستم دستان بود این آقای باتون. سرو قامت و ستبر بازو بود آقای باتون
یک روز سوار هواپیمایش شد تا نارنجستان هایش را سمپاشی کند . سال های سال همین کار را میکرد . گهگاه چنان ویراژی میداد و آنچنان به سطح زمین نزدیک میشد که خیال میکردی همین حالاست کله پا بشود
آقای باتون بالاخره یک روز کله پاشد . سقوط کرد و تمام . همه چیز را در چشم بر هم زدنی وانهاد. نارنجستان ها . قایق ماهیگیری. خانه ای با بام نارنجی. و فرزندانش را . تونی و توماس را
دیروز از کنار خانه اش میگذشتم . دیگر نه قایقی بود نه هواپیمایی . از سگ پشمالوی سفیدش هم نشانی نبود . آقای باتون به افسانه ها پیوسته بود
رفتم نارنجستانش. نارنجستان آقای باتون
پسرش - تونی- آنجا بود . با تراکتور قرمز رنگ کهنه ای ور میرفت. از دور دستی تکان دادم و گذشتم. بنظرم آمد پنجاه سال پیر شده است 
:بیاد داستان سعدی می افتم
 بی دست و پایی هزار پایی بکشت . صاحبدلی بدید و گفت : سبحان الله! با هزار دست و پای که داشت چون اجلش فرا رسیداز بی دست  و پایی نتوانست گریخت
مرگ اینجا در یک قدمی ما خمیازه میکشد. اطوارش آشناست 
باید وصیت نامه ام را بنویسم