دنبال کننده ها

۳۱ مرداد ۱۳۹۸

از داستان های بوینوس آیرس


آرژانتین ـ اول فروردین ۱۳۶۵
 این روزها زخم معده لعنتی ام هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ، هر وقت خبری از ایران می شنوم ، هر وقت به یاد غروب های دلگیر ولایتم می افتم این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن . تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است . هر چه هم دوا درمان میکنم خوب شدنی نیست که نیست . 
پارسال همین موقعها هفده روز در بوئنوس آیرس توی بیمارستان خوابیدم . آنهم چه بیمارستانی ! مسلمان نشنود کافر نبیند !نه من یک کلام اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی . ناچار خانم دکتری از بخش زنان که چهار کلام انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .
توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود . سگ صاحبش را نمی شناخت . پرستار ها هی میآمدند تماشایم میکردند . پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند ! بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی میدانستند . سلامی . صبح به خیری . گود آفتر نونی !
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم . بخودم میگفتم یعنی چه ؟چطور شده که این پریروها واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه فهمیدم نه بابا ، این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یوست .
توی اتاق من پیرمردی بود که بهش میگفتند گاچو ! آدم خیلی خوبی بود . بیچاره خیلی مواظبم بود . خیلی هوایم را داشت . روزهای اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ، آن بیچاره شب نیمه شب خشک و ترم میکرد . خیلی آدم دلزنده ای بود . برای اینکه خوشحالم کند برایم تانگو میرقصید و آواز میخواند . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم سی ....سی ...!!
حدس زده بودم پیر مرد دل خوشی از حکومت فعلی آرژانتین ندارد . همه اش " پرون ....پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم پرون را به زبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد . بگمانم از چیزی یا از کسی می ترسید .
من با خودم میگفتم لابد پرون باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد .آخر پدرم هم هر وقت میخواست اسم مصدق را بیاورد همیشه صدایش را پایین میآورد . همیشه میگفت دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد !
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سرطانی چیزی داشت . یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمی خورد . پرستار ها را صدا کردم . آمدند و گفتند : موریو ... یعنی مرد ! به همین سادگی . گذاشتندش توی برانکار و بردندش سرد خانه . به همین سادگی .
خیلی دلم برایش سوخت . یکی دو ساعتی همینطور گریه میکردم . پرستار ها میآمدند دستی به موهایم میکشیدند و دلداری ام میدادند .
اما عجب راحت مرده بود . نه آخی ... نه اوخی ...نه تکانی .. نه فریادی ...به همین سادگی
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند لااقل این شانس را دارند راحت بمیرند . بی سر و صدا . بی هیاهو . عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود ....
از کتاب " در پرسه های دربدری - نوشته گیله مرد - بوئنوس آیرس -۱۳۶۵

آقای خان


آقای خان !
آقای خان ، آنجا در شیراز کنار رودخانه باغ و باغستانی داشت .
رفیقم - مسعود - که در اداره برق منطقه ای شیراز شغلی داشت یک روز گفت : میخواهم بروم پیش آقای خان .میآیی با هم برویم ؟
گفتیم : آقای خان دیگر کیست ؟ مگر خان و خانبازی ور نیفتاده است ؟برویم پیش آقای خان که چه بشود ؟ من که نمی شناسمش .
گفت : بیا برویم ، می شناسیش .
گفتیم : چه بهتر ! بالاخره فرجی است بعد از شدت و فرحی است پس از محنت !
هر چه باشد ما ملتی هستیم با دوهزار و پانصد سال سابقه تاریخی با نیم ساعت تاخیر !برویم خان را ببینیم ، از دیدن امام که بهتر است .
از قصر الدشت رفتیم بالا . رسیدیم کنار رودخانه . رودخانه ای که خشک بود .
رفتیم داخل باغ . آقای خان آنجا گوشه دنجی آلونکی ساخته بود . اتاقکی با سنگ و گل !
با خودمان گفتیم این دیگر چه جور خانی است ؟ افراست یا بوته فلفل ؟ آدم خان باشد و آنوقت در چنین بیغوله ای زندگی کند ؟ لابد به این سخن مرحوم وثوق الدوله باور دارد که :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ، خاطر امن
گر میسر شود این چار، به از هشت بهشت
رفتیم داخل بیغوله .آقای خان آنجا به هیئت و هیبت یک خان بزرگ به بالشی تکیه داده بود و تریاک می کشید .
سلامی و علیکی کردیم و رفتیم مثل بز اخفش گوشه ای نشستیم به تماشا .
آقای خان چند تا پک جانانه به وافورشان زدند و پشت بندش سه چهار تا استکان چای شیرین را هورتی بالا انداختند و مقداری آسمان و ریسمان به هم بافتند و مقادیری هم پیزر لای پالان مان گذاشتند و رو بما کردند و گفتند : شما کرد هستید ؟
گفتیم : نه قربان ! لهجه مان کردی است ، خودمان از همولایتی های میرزا کوچک خان هستیم!
پرسیدند : میخواهید یکی دو تا پک بزنید حال تان جا بیاید ؟ یخرج الحی من المیت !
گفتیم : تصدق تان بشویم ! ما حال مان خوب است ، اهل فسق و فجور های انقلابی و ضد انقلابی هم نیستیم!
فرمودند : هر وقت شمال تشریف بردید زحمتی بکشید و برایم یک تبر بیاورید !
گفتیم : چشم ! اطاعت میشود
آقای خان وقتیکه نشئگی شان به کمال رسید یکی از زانوان شان را بغل گرفتند و به کسوت یک تحلیلگر سیاسی در آمدند و به مصداق « گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش » نیم ساعتی برای مان در باب آینده ایران و جهان موعظه فرمودند. میخواستیم بگوییم شما که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه ابوی محترم تان نخواندید؟ اما لب از لب باز نکردیم و نشستیم به تماشا .
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و آقای خان هم زیر خروار ها خاک خوابیده است اما نمیدانیم چرا هر وقت این منتظر الوزاره ها و منتظر الوکاله ها و چپالقه انقلابی و نیمه انقلابی و خرده انقلابی و منتظر الاماله ها و منتظر النواله ها و منتظر الاشاره ها و قرامطه منتظر الاصلاحات و پیر و پاتال های منتظر السلطنه را می بینیم که چپ و راست کنفرانس و گرد هم آیی و سمینار راه می اندازند و اعلامیه و بیانیه و رهنمود و قطعنامه صادر میفرمایند یاد آقای خان می افتیم !؟
هر چه خاک آقای خان است عمر شما باشد انشاءالله!

۲۹ مرداد ۱۳۹۸

گلف


گلف
آمده است گلف بازی میکند . شکسته و پیر و درب و داغان است . یک پایش هم می لنگد . با چه زحمتی ضربه ای به توپ میزند . توپ ده دوازده متری می جهد . میخندد. همراهانش هم می خندند.
من تماشایش می کنم. با همه پیری و از کار افتادگی شور زندگی در او جاری است .لنگان لنگان خودش را به توپ میرساند. با چه مرارتی ضربه دیگری به توپ میزند . همراهانش برایش هورا می کشند . از ته دل می خندد . انگار قلعه خیبر را فتح کرده است.
به یاد مادرم می افتم. بیاد مادران ایرانی می افتم. مادرانی که در جوانی پیر شده بودند . در چهل سالگی فکر و ذکرشان مرگ و ممات و آن دنیا و نکیر و منکر و فشار قبر و زقوم و جهیم و روز صدهزار سال بود .
مادرم در چهل سالگی لباس رنگی نمی پوشید .به هیچ خدا و پیغمبری هم باور نداشت اما ذهنیت او همان ذهنیتی بود که در کودکی در جان و جهانش ریشه دوانده بود .
لابد شعر سعدی را خوانده بود که :
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا ، آبت از سر گذشت !

آقای خان


آقای خان ، آنجا در شیراز کنار رودخانه باغ و باغستانی داشت .
رفیقم - مسعود - که در اداره برق منطقه ای شیراز شغلی داشت یک روز گفت : میخواهم بروم پیش آقای خان .میآیی با هم برویم ؟
گفتیم : آقای خان دیگر کیست ؟ مگر خان و خانبازی ور نیفتاده است ؟برویم پیش آقای خان که چه بشود ؟ من که نمی شناسمش .
گفت : بیا برویم ، می شناسیش .
گفتیم : چه بهتر ! بالاخره فرجی است بعد از شدت و فرحی است پس از محنت !بالاخره هر چه باشد ما ملتی هستیم با دوهزار و پانصد سال سابقه تاریخی با نیم ساعت تاخیر !برویم خان را ببینیم ، از دیدن امام که بهتر است .
از قصر الدشت رفتیم بالا . رسیدیم کنار رودخانه . رودخانه ای که خشک بود .
رفتیم داخل باغ . آقای خان آنجا گوشه دنجی آلونکی ساخته بود . اتاقکی با سنگ و گل !
با خودمان گفتیم این دیگر چه جور خانی است ؟ افراست یا بوته فلفل ؟ آدم خان باشد و آنوقت در چنین بیغوله ای زندگی کند ؟ لابد به این سخن مرحوم وثوق الدوله باور دارد که :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ، خاطر امن
گر میسر شود این چار، به از هشت بهشت
رفتیم داخل بیغوله .آقای خان آنجا به هیئت و هیبت یک خان بزرگ به بالشی تکیه داده بود و تریاک می کشید .
سلامی و علیکی کردیم و رفتیم مثل بز اخفش گوشه ای نشستیم به تماشا .
آقای خان چند تا پک جانانه به وافورشان زدند و پشت بندش سه چهار تا استکان چای شیرین را هورتی بالا انداختند و مقداری آسمان و ریسمان به هم بافتند و مقادیری هم پیزر لای پالان مان گذاشتند و رو بما کردند و گفتند : شما کرد هستید ؟
گفتیم : نه قربان ! لهجه مان کردی است ، خودمان از همولایتی های میرزا کوچک خان هستیم!
پرسیدند : میخواهید یکی دو تا پک بزنید حال تان جا بیاید ؟ یخرج الحی من المیت !
گفتیم : تصدق تان بشویم ! ما حال مان خوب است ، اهل فسق و فجور های انقلابی و ضد انقلابی هم نیستیم!
فرمودند : هر وقت شمال تشریف بردید زحمتی بکشید و برایم یک تبر بیاورید !
گفتیم : چشم ! اطاعت میشود
آقای خان وقتیکه نشئگی شان به کمال رسید به بالش شان تکیه دادند و یکی از زانوان شان را بغل گرفتند و به کسوت یک تحلیلگر سیاسی در آمدند و به مصداق « گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش » نیم ساعتی برای مان در باب آینده ایران و جهان موعظه فرمودند. میخواستیم بگوییم شما که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه ابوی محترم تان نخواندید اما لب از لب باز نکردیم و نشستیم به تماشا .
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و آقای خان هم زیر خروار ها خاک خوابیده است اما نمیدانیم چرا هر وقت این منتظر الوزاره ها و منتظر الوکاله ها و چپالقه انقلابی و نیمه انقلابی و خرده انقلابی و منتظر الاماله ها و منتظر النواله ها و منتظر الاشاره ها و قرامطه منتظر الاصلاحات و پیر و پاتال های منتظر السلطنه را می بینیم که چپ و راست کنفرانس و گرد هم آیی و سمینار راه می اندازند و اعلامیه و بیانیه و رهنمود و قطعنامه صادر میفرمایند یاد آقای خان می افتیم !؟
هر چه خاک آقای خان است عمر شما باشد انشاءالله!

۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ابابیل


ا
آقا ! پاره ای اوقات آدمیزاد در کار این آقای باریتعالی حیران میماند
آنوقت ها که ما عقل به کله مان نبود و با کتاب آسمانی مسلمانها سر و سری داشتیم خوانده بودیم که همین آقای باریتعالی برای آنکه خانه کعبه رااز وساوس شیطانی و یورش نابهنگام لشکریان فیل سوار ابرهه حبشی محفوظ بدارد لشکری از ابابیل را مامور سرکوبی آنان فرموده و این پرندگان معجزه ساز به فرمان حضرت باریتعالی با پرتاب سنگریزه های معجزه آسا تر ! تمامی فیل ها و فیل سواران جناب ابرهه حبشی را تار و مار کرده اند ( و ارسل علیهم طیرا ابابیل -سوره ۱۰۵ قرآن)
حالا نمیدانیم آیا نسل این ابابیل منقرض شده یا بلایی بر سر آنها آمده یا به جاهای خوش آب و هوا تری کوچ کرده اند که وقتی زور حضرت باریتعالی به بندگان چموش و عاصی و یاغی اش نمیرسد بجای اینکه برای حفاظت خانه اش از ابابیل یاری بخواهد دست به دامان آقای ترامپ میشود تا سامانه موشکی پاتریوت را در عربستان نصب کنند که شبه نظامیان حوتی نتوانند به خانه اش آسیبی برسانند
این اسماعیل خان بیدرکجایی لابد حق دارد که میسراید
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .

۲۴ مرداد ۱۳۹۸

پوف!!!! مردیم از گرما


آقا ! این آقای باریتعالی انگاری با ما سر لج افتاده است و تا ما را دقمرگ نکند دست از سر مان بر نمیدارد ! پارسال پیرار سال برای مان دود و آتش فرستادند و شهر زیبای پارادایس ( یا همان پردیس خودمان را ) بکلی از صفحه روزگار محو فرمودند
امسال هم پنداری دروازه های جهنم را بروی مان گشوده اند و گرمای هوای شهرمان را به صدو هشت درجه فارنهایت رسانده اند و از آسمان آتش میبارد . فردا هم قرار است به صدو ده درجه برسد . حالا خوب است که ولایت ما رطوبت ندارد و گرنه از گرما و رطوبت هلاک میشدیم
در عهد آن خدا بیامرز ما چهار پنج سالی در رادیو رشت کار میکردیم . یادم میآید تابستانها گرمای هوا سی و هفت هشت درجه سانتیگراد بود و میزان رطوبت هم بالای نود درجه . ساختمان رادیو هم یک ساختمان بتون آرمه بسیار قدیمی بود که کولر نداشت . لاجرم ما در فصل تابستان عرق می ریختیم و دروغ می بافتیم ویاوه تولید میکردیم و بخورد خلایق میدادیم
امروز که داشتم به رادیو گوش میدادم شنیدم که در لوییزیانا و میسی سی پی گرمای هوا به یکصد و هفده درجه و میزان رطوبت هم به صد در صد رسیده است . حالا بیچاره ها آنجا چطوری نفس میکشند خدای عالمیان میداند ! بی جهت نیست که یک خانه پنج اتاقه درندشت در آلاباما و اوکلاهما و لوییزیانا و چند ایالت دیگر پنجاه شصت هزار دلار است و همان خانه در سانفرانسیسکو و شهرهای اطرافش پنج میلیون دلار 

۲۳ مرداد ۱۳۹۸

روز اول مدرسه


امروز نوا جونی رفت مدرسه . کلاس اول است. خیلی هم خوشحال بود که دو سه تا از دوستانش همکلاسی اش هستند
یاد مدرسه رفتن خودمان افتادم . آدم با دیدن قیافه های عنق منکسره و هارت و پورت های زهره آب کن مدیر و ناظم و معلمانش توی شلوارش می شاشید !
با آن معلم ها و آن دخمه های بویناک و آن سیستم تعلیم و تربیت ایرانی و با آن حسن سبیل هایی که شلاق بدست در مدرسه جولان میدادند هرکدام مان آدمکش و عقده ای و چاقو کش و دزد و دغل بار نیامده ایم لابد یکی از معجزات جبر جغرافیایی است !
نوا جونی پریروز رفته بود تا با آموزگار جدیدش آشنا بشود ، دیشب هم از خوشحالی سر از پا نمیشناخت که صبح بشود و برود مدرسه .
تعطیلات نوروزی مان یادتان میآید ؟ آنقدر مشق و تکلیف بما میدادند که همان تعطیلات به کام مان زهر میشد . معلم های مان آنقدر مهربان ! بودند که وقتی توی خانه شیطانی میکردیم و از در و دیوار بالا میرفتیم مادرمان که از شلتاق های مان جان بسر شده بود تهدیدمان میکرد اگر به حرف هایش گوش ندهیم فردا به مدرسه خواهد آمد و به ناظم مدرسه شکایت مان را خواهد کرد .
داشتم با خودم فکر میکردم آیا آنقدر زنده میمانیم ببینیم نوه های مان از دبیرستان فارغ التحصیل شده اند ؟
آرزو بر جوانان عیب نیست ها!!!!

۲۲ مرداد ۱۳۹۸

سه کس مردمان را تباه کردند


هر روز می بینمش. دو سه ماهی میشود . آنجاحاشیه خیابان المیرا ایستاده است و تابلویی بدست دارد . روی تابلو چیزهایی نوشته است که به راحتی نمیشود خواند .
در گرما و سرما و باد و باران آنجا ایستاده است . نه چتری دارد و نه سایبانی . حتی نمیرود زیر سایه درختی بایستد .
امروز که از جلویش میگذشتم توقف کوتاهی کردم و نگاهی به تابلویش انداختم . دیدم چند کلامی از کتاب مقدس را آنجا نوشته است و اینکه اگر به کلام فرزند خدا گوش کنیم یکراست به بهشت میرویم 
میخواستیم بگوییم پدر آمرزیده ! ما با خود آقای باریتعالی قهریم حالا بیاییم فرمایشات آقا زاده شان را گوش کنیم؟
من نمیدانم چه بلایی بجان بشریت افتاده است که همه میخواهند ما را به دین خودشان در بیاورند ؟ در همین امریکا که ظاهرا یک کشور مسیحی است صدها گروه و فرقه و طایفه و قبیله مسیحی وجود دارند که سالیانه میلیارد ها دلار خرج میکنند تا ببوهای ینگه دنیایی را به دین و آیین خودشان بکشانند
همین چند وقت پیش در بزرگراه شماره هشتاد - نزدیکی های سانفرانسیسکو - بیلبورد عظیمی را دیدم که رویش نوشته بود : محمد پیامبر صلح
زیر ش هم این پیام که : پاسخ همه سئوال های تان را می توانید در قرآن پیدا کنید
به خودمان گفتیم : شوخی نمیفرمایید ؟ محمد پیامبر صلح؟! بهتر نبود می نوشتید محمد پیامبر مسلح راهزن ؟بهتر نبود می نوشتید اسلام دین غارت و کشتار و نکبت ؟
قرآن چه پاسخی برای پرسش های انسان قرن بیست و یکم دارد ؟ اینکه در همین قرآن مجیدتان یکصد و شصت و نه بار واژه « اقتلوا» بکار رفته است آیا نشانه ای است از پیام صلح ؟
البته آن بیلبورد عظیم به همت مردم آن سامان پایین کشیده شد اما گویی دروغ و وقاحت و نامردمی یکی از نشانه های مسلمانی است
هزار سال پیش ابوسعید گناوه ای از رهبران قرامطه چه خوش گفته بود که :
سه کس مردمان را تباه کردند : شبانی و طبیبی و شتربانی ، و این شتر بان از همه مشعبد تر و محتال تر بود

۲۱ مرداد ۱۳۹۸

خیلی برای گریه دلم تنگ است


مردن چقدر حوصله می‏‌خواهد

بی‏ آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس

بی‌ حس مرگ زیسته باشی!
امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‏ لای خاطره‏‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشم‌های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
«قیصرامین‌پور»
4

جلیقه ضد گلوله برای کودکان


در امریکا برای کودکانی که به مدرسه میروند جلیقه ضد گلوله ساخته اند !
قیمت این جلیقه ها از سیصد تا سه هزار دلار است
کاروانی زده شد 
کار گروهی سره شد
یکی دو روز دیگر نوه هایم باید به مدرسه بروند ما هم لابد باید برویم برای شان جلیقه ضد گلوله ابتیاع بفرماییم !
اینطور که پیش میرود دیر یا زود مجبور خواهیم شد برای آنها کلاهخود و زره آهنی هم خریداری کنیم و با تانک و زره پوش بمدرسه برسانیمشان !
دنیای غریبی شده است . انگار دوباره برگشته ایم به عصر حجر !
بقول مرحوم وثوق الدوله :
چون بد آید هر چه آید بد شود
یک بلا ده گردد و ده صد شود
آتش از گرمی فتد ، مهر از فروغ
هندسه باطل شود ، منطق دروغ
پهلوانی را بغلتاند خسی
پشه ای غالب شود بر کرکسی ...