دنبال کننده ها

۱۹ بهمن ۱۳۹۷


با پرویز صیاد - هفتم فوریه 2013- خانه ما- بهمراه دوست نازنین مهندس هانری نهرینی
حالا هر سه نفرمان پیر تر و شکسته تر و بی حوصله تر شده ایم !

ما بذر کاشتیم
حمید مصدق
ﺍﯼ ﯾﺎﺭ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ
ﻣﺎ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮑﺎﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ طﻮﻓﺎﻥ ﺩﺭﻭ ﮐﻨﯿﻢ
ﻣﺎ ﺑﺬﺭ ﮐﺎﺷﺘﯿﻢ
ﻫﻤﺖ ﮔﻤﺎﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯾﺪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ
ﺍﻣﺎ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺟﺸﻦ ﺩﺭﻭ ﮔﺮﻡ ﮔﺸﺘﻪ
ﺑﻮﺩ
-ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺰﻡ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ -
ﻧﺎ ﮔﻪ ﺣﺮﺍﻣﯿﺎﻥ ،
-ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﮔﺮ...
ﻫﻤﯿﻦ!

محض خنده
این را جایی خواندیم خوش مان آمد . شما هم بخوانید شاید خوش تان آمد . شاید هم نیامد .
" هیچ دقت کردین :
هیچ قنادی قند نمیفروشه.
هیچ عطاری عطر نمیفروشه
و قهوه خانه ها همه چی دارن جز قهوه!
کولر گازی و آبی با برق کار میکنن!
اره برقی با بنزین!
هفت تیر ۶ تیر داره!
صائب تبریزی هم اصفهانیه؟
عجب مملکتیه آقا !"
اینها را هم ما اضافه کردیم :
هیچ دقت کردین :
تو مملکت ما به کور میگن عین الله
به کچل میگن زلفعلی .
به شل میگن قدمعلی
به یابو میگن رهبر معظم!
شیرازی ها به مگس میگن پشه
به پشه میگن پشه کوره
حزین لاهیجی هم اصفهانیه
مملکته داریم ؟

۱۶ بهمن ۱۳۹۷

یاخچی !یاخچی !


یاخچی ! یاخچی !
انگار هزار سال پیش بود ! ما رفته بودیم اورمیه توی یک روستای درب و داغانی معلم شده بودیم . اسم ده مان قرالر آقا تقی بود . در منطقه باراندوز چای . همه بما میگفتند آقای مدیر !
بخاری مدرسه مان با تپاله میسوخت . تپاله سوز بود ! چنان بویی میداد که من و شاگردانم بوی تپاله گرفته بودیم.
یک کدخدایی داشتیم بنام مش باقر . این مش باقر یک کلام فارسی نمیدانست . یک پیرمردی هم توی مدرسه مان توی دست و بال مان می پلکید بنام مشدی اوروج. او هم فارسی نمیدانست . ما هم بقدرتی خدا یک کلام ترکی نمیدانستیم.
این مش باقر کدخدا گاهی شب ها میآمد خانه مان . خانه که چه عرض کنیم . اتاقکی داشتیم که بنظرمان کاخ سعد آباد میآمد
مش باقر میآمد همراه مش اوروج چپق میکشیدند و برای مان درد دل می‌کردند . ما هم یک کلام حرف هایشان را نمی فهمیدیم اما همینطور سرمان را تکان میدادیم و میگفتیم یاخچی یاخچی !
مش اوروج گاهگاهی مترجم ما هم می‌شد ! یعنی حرف هایی را که مش باقر به ترکی میگفت ایشان دوباره به ترکی برای آقا مدیری که ما باشیم ترجمه می‌کرد !
یک شب با هزار زور و زحمت به مش باقر گفتیم : مش باقر ! بخاری مدرسه مان را میخواهیم هیزم سوز کنیم . داریم از بوی تپاله خفه میشویم ، چطور است پیش از آنکه سر و کله سوز و برف و سرما پیدا بشود یک عده ای را جمع کنیم و همین جمعه برویم صحرا و چوب و هیزم جمع کنیم بیاوریم مدرسه مان . بچه های مدرسه هم کمک خواهند کرد .
مشدی اوروج حرف های مان را برای مش باقر ترجمه کرد . مش باقر چند تا پک عمیق به چپقش زد و چند تا یاخچی یاخچی گفت و راهش را کشید و رفت
فردایش وقتی رفتیم مدرسه دیدیم اندازه دو سال مصرف مان تپاله توی حیاط مدرسه روی هم تلنبار شده !
از یکی از بچه ها پرسیدیم : اینها دیگر چیست ؟
گفت : اینها را مش باقر و مش عبدالله و احد آقا و بیوک آقا آورده اند و قرار است باز هم بیاورند !!
حالا سال‌های سال از آن ماجرا گذشته است و ما در این پیرانه سری وقتی کشمکش ها و یقه درانی ها و جنگ و جدال های بی پایان سلطنت طلبان و اصلاح طلبان و سرنگونی طلبان و جدایی طلبان و مشروطه طلبان و جمهوری طلبان را می بینیم نمیدانیم چرا یاد مش باقر و مشدی اوروج و آن آقای مدیری می افتیم که هیزم برای بخاری مدرسه اش میخواست اما تپاله برایش آورده بودند !

۱۴ بهمن ۱۳۹۷

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد


در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
رفته بودیم عروسی اش . عصر یک روز گرم بهاری. انگار همین دیروز پریروز بود .
حالا رخت از این جهان بر کشیده است . در سن سی و چند سالگی .
می پرسم : مگر بیمار بود ؟ 
میگویند : نه !
میپرسم : مگر بیماری قلبی داشت ؟
میگویند : نه
می پرسم : به سرطانی چیزی گرفتار آمده بود ؟
میگویند : نه
⁃ پس چه بلایی بر سرش آمد ؟ آخر آن جوان رعنا را با مرگ چه کار ؟
⁃ هیچی ! سکته کرد !
⁃ سکته در سی و چند سالگی ؟
⁃ به پدرش - رفیقم کامبیز - زنگ میزنم . نمیدانم چه بگویم . تا صدایم را می شنود هق هق گریه را سر میدهد . می گرید و زار میزند . من هم میگریم .
⁃ میگویم : کامبیز جان ، چه بگویم ؟ متاسفم . متاسفم .
⁃ بغض گلویم را میگیرد . می گریم و می گریم
تسلیت و همدردی ام را بپذیر کامبیز عزیزم . چه داغی بر دلت نهاده است این لاجورد هزار داماد
متاسفم کامبیز جان . متاسفم .
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
(عکس سمت چپ- شهاب حاذق اعظم - )

چهل سالگی انقلاب !!


چهل سالگی انقلاب !!!
با کولباری از درد و اندوه و رنج ، پوستی و استخوانی از زندان بزرگ امام خمینی رحمت الله علیه و آله اجمعین ! بیرون جسته و زنده مانده ایم وهنوز فریاد میزنیم : داروک، کی می‌رسد باران؟
بقول هادی خرسندی :
آمد و با همه ی پختگی ام خامم کرد
ملتی زنده بدم امت اسلامم کرد
بر درختی که خودم کاشتم آویخت مرا
با طنابی که خودم بافتم اعدامم کرد

کود میشویم


کود میشویم
در ینگه دنیا ، یک کمپانی امریکایی طرحی در دست اجرا دارد که قرار است از جسد آدمیانی که ریق رحمت را سرکشیده و قبض و برات آخرین را هم پرداخت کرده اند کود بسازد !
این کمپانی که قرار است از مرده آدمیزادگان پول در بیاورد میگوید : خانواده ها و بازماندگان مرحومان مغفوران و متوفیان محترم میتوانند بجای سوزاندن یا دفن مردگان خود اجساد آنها را در اختیار این شرکت بگذارند تا آنرا به خاک گلدان یا کود تبدیل کند
بدین ترتیب بقایای اجساد آدمیان بجای آنکه گل کوزه گران شود کود حاصلخیزی خواهد شد که پای درختان و گلها ریخته خواهد شد !
این آدمیزاد دو پا که با الله و بسم الله بزرگ شده و در زنده بودنش کاری جز دشمنی و جنگ و کینه ورزی و نفرت هم از او بر نیامد ه ، چه خوب که حالا جسدش بالاخره به کاری خواهد آمد !
حافظ جان مان قرنها پیش فرموده است :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
اگر حافظ جان در زمان و زمانه ما میزیست لابد میبایست مصرع دوم شعرش را تغییر میداد و میفرمود :
بر آن سر است که از خاک ما بسازد کود !

رفیقان را مرنجان


رفیقان را مرنجان !
این رفیق شاعرمان- مسعود سپند - چند روزی گرفتار بیماری و بیمارستان و درد و بستر و دکتر و مداوا بود .
گفتیم : سپند جان . غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد . ترا بجان امشاسپندان از بستر بیماری برخیز و بیا با ما باش و برای مان شعر بخوان ، والله یک داغ دل بس است برای قبیله ای !
الحمدالله این شاعر معرفت و صفا و شعور و شعر و رفاقت ، از بستر بیماری بر خاست و لابد همین امروز و فرداست که با شعر تازه ای حلاوت دیگری به زندگی مان ببخشد 
امروز دیدم هادی خرسندی شعری برای سپند سروده است که حیفم میآید نخوانیدش :
...
به تو جان سپندا، ضعف و بیماری نمیآید
بغیر از مجلس آرائی، سپنداری نمیآید
رفیقان را مرنجان، دوستداران را مکن غمگین
که از تو بیوفائی، مردم آزاری نمیآید
بدان طبع لطیف و هیکل ورزیده میدانم
ز تو جز شاعری و وزنه برداری نمیآید!
بگیر این چاربیتی را و از بستر بیا بیرون
که از من هم پزشکی و پرستاری نمیاید

دعوا کنیم


دعوا کنیم
میگوید : آقا ! حوصله ام سر رفته ! چیکار کنم ؟
میگویم : ای بابا ! اینکه کاری ندارد . بنشین پای کامپیوتر ، بنویس توی دعوای شاه و مصدق حق با مصدق بود . آنوقت می بینی ده هزار نفر از هموطنان ، یک پا کفش یکپا گیوه می پرند وسط میدان و آنقدر توی سر و کله هم میزنند و آنقدر جد و آبای همدیگر را نوازش میدهند که ساعت ها سرت گرم میشود ! اصلا آقا ! یک کار دیگر هم میتوانی بکنی . شاه و مصدق را ولش کن ، بنویس امیر کبیر آدم خدمتگزاری بوده است . دیگر کارت نباشد . فقط بنشین و تماشا کن . بنشین ببین طرفداران ناصر الدین شاه و هوا خواهان امیر کبیر چطوری برای هم شاخ و شانه میکشند و چه جوری مرده و زنده همدیگر را می نوازند . سرگرمی از این بهتر ؟ آنقدر فحش تازه یاد میگیری که باورت میشود ایرانی ها پایه گذاران تمدن جهانی بوده اند !! آتوقت با جناب فروید همعقیده میشوی که سنگ بنای تمدن را آنکس نهاد ه است که فحش را جایگزین خنجر و شمشیر و فلاخن و تیر و کمان کرده است . تازه اگر دلت خواست میتوانی دعوای حیدری نعمتی هم راه بیندازی . می توانی بنویسی سلمان پارسی خیانتکار بوده است . دیکر کارت نباشد . هزاران نفر از دوستان و دشمنان سلمان چماق بدست میگیرند و به میدان میآیند و موجبات انبساط خاطر حضرتعالی را فراهم میکنند و دیگر حوصله تان سر نمیرود.
اصلا آقا چرا راه دور برویم؟کافی است دو کلام بنویسی که شاملو شاعر برجسته بیمانندی بوده است . یکوقت می بینی صد هزار نفر از فردوسی شناسان و سینه چاکان فردوسی که توی عمرشان هرگز لای شاهنامه را باز نکرده اند پاتاوه های شان را می پوشندو با گرز آتشین بمیدان میآیند و هفت قدم بسوی قبله بر میدارند و به کلام الله مجید قسم جلاله میخورند که خودشان به چشم خودشان دیده اند که این شاملوی نابکار با هویدا و پرویز ثابتی و تیمور بختیار پالوده میخورده است !

در باغ پسته


در باغ پسته
اول صبحی سه چهار ساعت رانندگی کردیم رفتیم مزرعه پسته . یک عالمه شال و کلاه هم با خودمان برده بودیم مبادا سرما بخوریم . به خودمان گفتیم همیشه تقویم سال روی گاو نمیگردد که از آسمان آرد و عدس ببارد . کار از محکم کاری عیب نمیکند. بهتر است خودمان را خوب بپوشانیم که گرفتار آنفلو آنزا و این زهر ماری ها نشویم .رفتیم یک لیوان قهوه داغ هم گرفتیم نشستیم پشت فرمان . آسمان آبی بود و آفتاب هم سرگرم دلربایی .
توی ماشین به رادیو گوش میدادیم . میگفت در فلان شهر ایالت میسوری سرمای هوا به ۶۴ درجه زیر صفر رسیده است . بی اختیار احساس سرما کردیم . چشم مان به درجه حرارت ماشینمان افتاد . ۶۵ درجه فارنهایت بالای صفر بود .یعنی تفاوت دمای کالیفرنیا و میسوری ۱۲۹ درجه فارنهایت است !اینکه خلایق چگونه در چنان سرمای جانسوزی نفس میکشند ما که عقل مان بجایی قد نمیدهد ! اگر در کالیفرنیا سرمای هوا به پایین تر از پنجاه درجه فارنهایت برسد ما هوارمان در میآید که وای چاییدیم ! وای نفله شدیم از سرما ! وای مگر اینجا آلاسکاست؟
باری . آسمان همچنان آبی و آفتابی بود . موقع برگشتن از مزرعه چنان گرم مان شد که چند باری برای چند دقیقه ای کولر ماشینمان را روشن کردیم
حالا که این داستان را برای تان میگوییم خودمان گرفتار عذاب وجدان شده ایم . بخودمان میگوییم آخر این انصاف است که ما در هوای ۶۵ درجه زندگی کنیم دوستان و رفیقان مان در سرمای ۶۵ درجه زیر صفر ؟ بعد به خودمان دلداری میدهیم و میگوییم : آقای گیله مرد ! شما که تقصیری ندارید ! خدا کوه را می بیند برفش را می فرستد ! این تقصیر رفیقان شماست که بجای اینکه به کالیفرنیا بیایند رفته اند نیویورک و تورنتو و شیکاگو و واشنگتن و میسوری و جاهای خوش آب و هوا ! شما چه تقصیری دارید ؟ ها والله ! تقصیر خودشان است