دنبال کننده ها

۱۷ مهر ۱۳۹۷

کلمات


شاهرخ بود که میگفت : نوشتن ، درمان درد بیهودگی است . شاهرخ مسکوب را میگویم .
گهگاه دلم میخواهد بجای آدمها ، با کلمات رفیق بشوم . 
کلمات جان دارند . نفس میکشند . گاهی تب میکنند . گاهی اسهال هم میگیرند .
کلمات غمگین میشوند . خسته میشوند . میخروشند . گریه میکنند . و گاه میخندند .
کلمه ها نقاشی میکنند . شعر میگویند . آواز میخوانند .
کلمه ها حسود نیستند . بخیل نیستند . دو رویی نمیکنند . دروغ نمیگویند
در آغاز کلمه بود . و کلمه آفریده انسان بود . وانسان با کلمه شعرسرود، خروشید, حسادت و دورویی کرد, و دروغ های بسیار گفت ( و همچنان می گوید!)
دلم میخواهد با کلمات رفیق بشوم .

سینیور کاپه لتی


پس از سی و پنج سال هنوز صورتش را با همه چین و چروک ها و جزییاتش بیاد دارم . سینیور کاپه لتی را میگویم .
رفیقم بود . هفتاد و چند سالی داشت . کارمند بازنشسته وزارت بهداری آرژانتین بود . اولین رفیقی بود که در بوینوس آیرس پیدا کرده بودم .
گهگاه میآمد فروشگاهم کنار دستم می نشست جوک تعریف میکرد . سر به سر پیر زنها میگذاشت . حرف هایی میزد که من از خجالت سرخ میشدم . حرف های بی حیایی میزد . برای اینکه از خنده منفجر نشوم با دستم جلوی دهانم را میگرفتم . اعجوبه ای بود این سینیور کاپه لتی .
امروز بیادش افتاده بودم . گفتم کاشکی اینجا بود کمی ما را میخندانید .
این روزها من خیلی تلخ شده ام . بی حوصله شده ام . تاب تحمل هیچکس را ندارم . زنم میگوید آنقدر تلخ شده ام که با یک من عسل هم نمیشودم خورد !
تلخ و شکننده شده ام . با پاره سنگی - یا حتی سنگریزه ای - می شکنم و هزار تکه میشوم . فرو می پاشم .
کاشکی سینیور کاپه لتی زنده بود و اینجا بود و کمی مارا می خندانید .
چقدر دلم برای بوینوس آیرس و سینیور کاپه لتی تنگ شده است

سی سالگی


می پرسد : یادت میآید وقتی سی ساله شده بودی کجا بودی؟
میگویم :
سی سالگی ام را در بوینوس آیرس بودم . با دختری یکساله و همسری که نمیدانست چرا آواره شده ایم
‏یک روز در خیابان جوانکی از من پرسید :کجایی هستی؟
گفتم : ایران
پرسید: ایرانی ها کاتولیک هستند ؟
میخواستم بگویم کاتولیک تر از پاپ ! اما تاملی کردم و گفتم مسلمانند
پرسید :راست است مسلمانها میتوانند چهار تا زن بگیرند ؟
‏گفتم راست است
‏پرسید : خودت چند تا زن داری؟ خندیدم وگفتم :مسلمان نیستم

۱۲ مهر ۱۳۹۷

صف به سیاق ایرانی

صف به سیاق ایرانی
نیمه های شب بود رسیدم دم سفارت سویس . اسم خیابانش یادم نمانده است . از شیراز کوبیده بودم آمده بودم تهران .
گفته بودند باید شناسنامه و عقد نامه و مدارک دانشگاهی و اسناد هویت مان را ترجمه کنیم بدهیم سفارت سویس تایید شان کنند . بعدش هم برویم وزارت خارجه تا آنها هم چند تا مهر تایید بر آنها بکوبند .
نیمه شب رسیدم آنجا . دیدم ده پانزده نفری مقداری چوب توی بشکه ای ریخته اند و آتش روشن کرده اند و سرگرم گپ و گفت و اختلاط اند . من شاید نفر شانزدهم هفدهم بودم . بخودم گفتم خدا را شکر بموقع رسیده ام و فردا اول صبحی مدارکم را میدهم و بعدش یکراست میروم وزارت خارجه . زمانی بود که مرحوم مغفور مغبون مابون جناب آقای صادق قطب زاده بر وزارت خارجه حکمرانی میفرمود و ملایان هنوز از غارهای هزار ساله شان سر بر نکشیده بودند . تا صبح آنجا این پا و آن پا کردیم . تا سپیده صبح پدیدار بشود هفتصد هشتصد نفری از راه رسیدند و به صف ایستادند . معقول و مودب . مثل همه آدمهای مودب و متمدن جهان !
ساعت هشت صبح درهای سفارت باز شد . صف تکانی خورد و عده ای به بارگاه ملکوتی سفارت بار یافتند . ما هم خوش و شادیم که چند دقیقه دیگری نوبت مان خواهد شد و خوان اول از هفت خوان رستم را در خواهیم نوردید .
نیم ساعتی گذشت . صف تکانی خورد . دوباره عده ای به داخل سفارت رفتند اما من هنوز همان نفر هفدهم بودم . ساعت ده صبح شد . باز عده ای رفتند و عده ای بیرون آمدند . و من حیران که خدایا پس چرا نوبت من نمیشود ؟
ساعت از یازده و دوازده گذشت و من هنوز همانجایی بودم که نیمه شب دیشب ایستاده بودم . نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر بود و من همچنان آنجا ایستاده بودم . نفر هفدهم !!
دل توی دلمان نبود که نکند نوبت مان نشود و فردا دو باره مجبور بشویم این خوان ترسناک را بپیماییم !
بخت یارمان بود که پیش از آنکه در های سفارت بسته شود نوبت مان رسید و مهری بر مدارک مان زدند و رهای مان کردند . من نفر آخرین بودم !!

۹ مهر ۱۳۹۷

دعوا با حافظ


دعوا با حافظ !!
آقا ! ما دیشب نزدیک بود با این آقای حافظ شیرازی دعوای مان بشود ! بله بله با همین آقای خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی که اسم خودش را هم گذاشته است لسان الغیب !
اصلا اگر پا درمیانی سرکار علیه عالیه بانو شاخ نبات نبود ممکن بود گریبان همدیگر را بچسبیم و خین و خین ریزی راه بیندازیم !
ما گفتیم : آخر حافظ جان ! قربان آن شکل ماه وآن میخوارگی و رندی و نظر بازی تان بشویم ما ! آخر این چه حرفی است شما میزنید که :‌
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا می رساند زهر جا که هست ؟
یعنی حضرتعالی گل در بر و می درکف آنجا کنار آب رکن آباد نشسته ای و از نسیم جانبخش مصلی هم سرخوش و سرمست شده ای و یک قرابه از آن ام الخبائث ترس محتسب خورده هم نوشیده ای و سلطان جهان را هم به غلامی قبول نداری ، میخواهی جناب آقای تبارک تعالی با آن ید و بیضای کبریایی اش از عرش اعلی برای تان می ناب و معشوق ماهروی بفرستد ؟ آنهم معشوق مست ؟
مگر زبانم لال زبانم لال رویم به دیوار این آقای باریتعالی آن بالا بالاها در بارگاه ملکوتی اش میخانه و عرق فروشی و بازهم زبانم لال خانه عفاف دارد ؟
خب ، مرد حسابی ! پدر آمرزیده ! تکانی ! حرکتی ! عشوه ای ! پیغامی ! پسغامی ! ایمیلی ! مکتوبی ! عریضه ای ! چیزی بفرست . همینطور به سبک و سیاق اهالی محترم شیراز آنجا نشسته ای که از آسمان برایت معشوق خوبروی بفرستند ؟ آنهم معشوق مست و خراب ؟ تازه دو قورت و نیمت هم باقی باشد و وقتی از معشوق مست خبری نمیشود فریاد بر آوری که : کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد ؟ بعدش هم آسمان و ریسمان را بهم ببافی که :
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد ؟
یا اینکه ناله حزین سر بدهی که : ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است ؟
جناب آقای لسان الغیب ! آنزمان که گل در بر و می در کف و معشوق به کام حضرتعالی بود و در خرابات مغان نور خدا میدیدی و سرمستانه فریاد میکشیدی که : " دیدار شد میسر و بوس و کنار هم - از بخت شکر دارم و از روزگار هم "
فکر این روز ها را نمیکردی ؟ خیال میکردی حضرت باریتعالی از خانه عفافش و از خزانه غیبش برای حضرتعالی می و معشوق میفرستد ؟ آنهم معشوق مست ؟
تازه ما داشتیم این جناب شمس الدین محمد ملقب به لسان الغیب را پای میز محاکمه میکشاندیم و فتیله پیچش میکردیم که سر و کله سرکار علیه عالیه شاخ نبات پیدا شد و پا در میانی کرد و ما هم یقه این آقای لسان الغیب را رها کردیم .
وقتی داشتیم راهی خانه مان میشدیم دیدیم که همین جناب لسان الغیب مستانه و سر خوشانه آواز در داده است که :
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند !

مجسمه آقای دیکتاتور


مجسمه آقای دیکتاتور !!
چند تا از رفیقانم آمده بودند خانه مان . هرکدام شان هم شیشه شرابی به دست . آمده بودند تا سی و هشتمین سال ازدواج مان را تبریک بگویند لابد !!
شامی و شرابی و کبابی و سورساتی تدارک دیدیم و نشستیم به گپ و گفت و خنده و نوشانوش .
رفیق مان به زن مان میگوید : شنیده ام به سیاتل رفته بودید ؟ آنجا مجسمه لنین را دیدید ؟ 
زنم میگوید : ها بله ! مگر عکس هایش را ندیده ای ؟
رفیقم میگوید : چرا دیدم . من یک پیشنهادی دارم ! پیشنهادم این است که مجسمه این آقای گیله مرد را هم ببریم آنجا کنار مجسمه آقای لنین نصب کنیم !
همه میخندند . قاه قاه . من هم .
می پرسم : چرا مجسمه من ؟
میگوید : بعنوان یکی دیگر از دیکتاتورهای زمانه !
همه میخندند . من هم ، قاه قاه
میگویم : یک پیشنهادی هم من دارم !
میگویند : چه پیشنهادی ؟
میگویم : یک جایزه نوبل صبر و استقامت هم به این زن جان مان بدهید که سی و هشت سال تمام یک آدم شیشه ای بد اخلاق نق نقوی شکننده ای مثل آقای گیله مرد را تحمل کرده است و دم بر نیاورده است .
همه میخندیم . قاه قاه .

غوره انگور شد اکنون


غروب از سر کار بر میگشتم . خسته و غمگین . رسیدم نزدیکی های خانه ام . از کنار تاکستانی گذشتم . خوشه های طلایی انگور زیر نور خورشید شامگاهی میدرخشیدند . شعری از مولانا بیادم آمد :
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را باده انگور کنیم .........
آمدم خانه . پیش از آنکه لباس هایم را عوض کنم یکراست رفتم کتابخانه ام و دیوان شمس را بر داشتم و شعر را یافتم و دو سه بار خواندم و همه اندوه و خستگی از تن و جانم رخت بر کشید :
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
رهنمایان که به فن راهزنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را ، به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنه بد او ، دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم .......
" مولانا "

مترجم نامه


محمد قاضی مترجم پر آوازه میهن مان خطاب به نجف دریابندری گفته بود :
تو که شه بندر دریای عشقی
چرا باید نجف نام تو باشد ؟
من خواندن کتاب را با کتاب های پیرمرد و دریا و وداع با اسلحه به ترجمه نجف دریابندری آغاز کردم و پس از آن چنان به خواندن کتاب معتاد شدم که داستان پر طول و تفصیل آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز را در یک تعطیلی بیست و چهار ساعته خواندم و به پایان بردم.
یادم میآید زمانی که در رادیو رشت کار میکردم در یکی از محله های رشت آپارتمان کوچکی داشتم با یخچالی و چراغ والوری . می نشستم شبانه روز کتاب میخواندم و غذایم هم سیب زمینی پخته بود و چای .
نجف دریا بندری با ترجمه در انتظار گودو مرا با ساموئل بکت و با کتاب تاریخ فلسفه غرب با برتراند راسل آشنا کرد و بعدها با کتاب پیامبر و مرد خشمگین با خلیل جبران نیز آشنایی یافتم .
اکنون وقتی سری به کتابخانه ام میزنم می بینم کتاب مستطاب آشپزی اش در میان دیگر کتابها بمن چشمک میزند . وقتی برای نخستین بار این کتاب را دیدم از خودم پرسیدم نجف دریا بندری را چیکار به آشپزی و سیر و پیاز ؟!
اما کتاب مستطاب آشپزی چنان شیرین است و چنان حلاوتی از برگ برگ آن میبارد که فراموش میکنید آنرا برای یافتن یک دستور آشپزی بدست گرفته بودید . این کتاب را همچون یک رمان پر ماجرا میخوانید و دست آخر مجبور میشوید بروید در خیابان روبرو برای شام شب تان ساندویچی یا پیتزایی فراهم کنید !
محمد قاضی اما ، مرا با دن کیشوت ، زوربای یونانی ، مسیح باز مصلوب ، آزادی یا مرگ ، جزیره پنگوئن ها و نان و شراب آشنا کرد و دست هایم را در دستان شازده کوچولو گذاشت
محمد قاضی در سالهای پایانی عمرش به سرطان حنجره مبتلا شد و برای درمان بیماری اش به آلمان رفت . در آلمان پزشک معالجش به اوگفت بعد از عمل جراحی دیگر نمیتواند حرف بزند ، آیا از این بابت ناراحت نیست ؟
محمد قاضی در جوابش گفت : من از سر زمینی میآیم که حرف زدن قدغن است ، چه اهمیتی دارد که بتوانم یا نتوانم سخن بگویم ؟
محمد قاضی در کتاب خاطرات یک مترجم می نویسد :
در ونیز با عده ای از همسفران به فروشگاه بزرگی رفته بودیم.
فروشنده یکی از آن مغازه ها دختر زیبا رویی بود که از قضا فرانسه هم میدانست و من با او فرانسه حرف میزدم .یکی دو بار بمن نگاه کرد و آخر گفت که شباهت زیادی به اوناسیس میلیونر معروف دارم.
همراهان خندیدند و من گفتم : آری! من همان اوناسیس هستم منهای ثروت بیکرانش . اگر ثروت او را میداشتم حاضر بودی زن من بشوی؟
خندید و گفت : حالا هم حاضرم !
این شعر را دکتر شفیعی کدکنی بمناسبت هشتاد و یکمین سال تولد محمد قاضی سروده است :
قاضیا ! نادره مردا ! بزرگا ! رادا !
سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا
شادی مردم ایران چو بود شادی تو
بو که بینم همه ایام به کامت شادا
پیر دیری چو تو در دهر نبینم امروز
از در بلخ گزین تا به در بغدادا
شمع کردانی و کردان دل ایرانشهرند
ای تو شمع دل ما پرتوت افزون بادا
عمری ای دوست به فرهنگ وطن جان بخشید
قلمت ، صاعقه هر بد و هر بیدادا
همچنین شاد و هشیوار و سخن پیشه بزی
نیز هشتاد دگر بر سر این هشتادا

۶ مهر ۱۳۹۷

باد میفروشیم


یکی میگفت : فلانی از آب کره میگیرد .
آن دیگری درآمد که : اینکه چیزی نیست . من از باد پول در میآورم !
پرسیدند : چیکاره ای ؟ 
گفت : نوازنده قره نی !
رفته بودیم از یکی از این فروشگاههای زنجیره ای مواد خوشبو کننده هوا خریداری کنیم
وقتی برگشتیم خانه دیدیم روی جعبه اش نوشته است ساخت چین
گفتیم : خدا به داد مان برسد . جعبه را باز کردیم و کپسول را فشار دادیم و دیدیم فقط باد است که از آن خارج میشود ! باد خالص . باد ناب چینی ! نه عطری ، نه بویی، نه حتی بوی پهنی !
یکی دو بار دیگر هم فشارش دادیم و فیس فیسی کرد و تمام . فهمیدیم که آقایان چینیان بما امریکا نشینان ببو باد میفروشند ! آنهم چه بادی ؟حالا چرا این بنجل های چینی بازار های امریکا را فتح کرده اند الله اعلم !
در دوره آن اعلیحضرت رحمتی - که الهی نور به قبرش ببارد !- ما در تبریز دانشجو بودیم . یک رفیقی داشتیم که گهگاه می نشستیم با هم ورق بازی میکردیم . شرط مان هم این بود هر کس ببازد هر وقت شب و نیمه شب هم که باشد باید برود یک قوطی کمپوت گیلاس بخرد بیاورد .
یک شب ما مثل همیشه بازنده شدیم . ساعت از دوازده شب هم گذشته بود . هوا هم آنچنان سرد بود که استخوان های آدمی میچایید .
ما پاشدیم و شال و کلاه و پاتاوه کردیم و شش هفت تا چهار راه را گذشتیم و یک دکان بقالی پیدا کردیم و یک فقره کمپوت گیلاس خریدیم و خوش و خندان آمدیم خانه . کمپوت را که باز کردیم دیدیم بجای گیلاس خیار شور در آن چپانده اند ! حالا بماند که چقدر خندیدیم و چقدر قسم آیه خوردیم که ما را دو باره آن نصفه شبی برای خریدن کمپوت گیلاس نفرستند . یادم میآید یکبار هم یک قوطی خمیر دندان خریده بودیم که نصفش خمیر بود و مابقی اش باد !
حالا ما نمیدانیم باد فروشی را چینی ها از ما ایرانی ها یاد گرفته اند یا ما از آنها ؟

۵ مهر ۱۳۹۷

دیر نکنی ها !!


میگوید : رفته بودم بیمارستان . دکترم نتیجه آزمایش ها را دید و سری به تاسف تکان داد و گفت :
⁃ خبر بدی برایت دارم . دو سه تا از رگ های قلبت گرفته است ، اگر هر چه زودتر عمل نکنی ممکن است سکته قلبی بکنی، امروز یا فردا باید بروی زیر چاقوی جراحی
همین موقع تلفنم زنگ زد . همسرم بود .پرسید : رفتی بیمارستان؟
گفتم : همین حالا پیش دکترم هستم
پرسید : خب ، نتیجه آزمایش ها چی شد ؟
تاملی کردم و گفتم : دکتر میگوید : دو سه تا از رگ های قلبم گرفته. باید بروم عمل جراحی.
⁃ زنم لحظه ای سکوت کرد و گفت :
⁃ خب، حالا که میایی خانه یک گالن شیر و دو کیلو پیاز و چند تایی هم گوجه فرنگی و لیمو بخر بیار خانه ! دیر نکنی ها !!