دنبال کننده ها

۱۸ مهر ۱۳۹۶


کودکی ... جوانی ... پیری
کودکی مان با ترس ولرز گذشت ۰پدر مان مصدقی بود . بعد کودتا شب و روز تن مان میلرزید که نکند یکوقت بیایند بابای مان را بگیرند ببرند سر به نیست کنند . بیچاره مادر چه اضطرابی داشت . وما چقدر از پاسبان ها می ترسیدیم .
جوانی مان هم با ترس و لرز گذشت . در تب و تاب و اضطراب .
صبح که رادیو را باز میکردیم همراه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید !نام رفیقان و برادران و خواهران مان را می شنیدیم که ساعتی پیش به جوخه های مرگ سپرده شده بودند .
ابلیس مغرور مست ، سور عزای ما را به سفره نشسته بود
و اینک در پیرانه سری ؟ اجساد مان همچون روزنامه ای مچاله ؛ در کوچه های پرت جهان می پوسد
آمدیم
رنج بردیم
سوختیم
مردیم

بیابان را سراسر مه گرفته است .....
از بالا که نگاه میکنی انگار شهر در مه غلیظی فرو رفته است . همه چیز خاکستری است . خاکستری تیره . پنجره را که باز میکنی نفس کشیدن دشوار میشود . همه چیز بوی دود میدهد . انگار طبیعت هم در شقاوت و بیداد دست کمی از آدمیان ندارد .
دیشب آتش سوزی تا یک مایلی خانه مان رسیده بود . گوش بزنگ مانده بودیم که جل و پلاس مان را جمع کنیم و بگریزیم . من نگاهی به کتابخانه ام کردم و گفتم : بدرود دوستان من . بدرود .
چه میتوانیم بر داریم ؟ چه چیزی را با خودمان ببریم ؟ هیچ ! من فقط پاسپورت ها و شناسنامه های مان را بر داشتم تا اگر خواستیم بگریزیم مدرکی داشته باشیم که نشان بدهد من فلان بن فلانم و همسرم دختر میرزا علی اصغر خان . و هر دو تا آواره قرن ها و قاره ها .
دخترم بیش از ده بار زنگ میزند : بابا ! آنجا نمانید ، بیایید خانه ما ، پنجره را باز نکنید ها . نکند یکوقت خفه بشوید !
و ما میمانیم . با دلهره . با اضطراب . عمری است که در اضطراب زیسته ایم .
حالا صبح شده است . آمدم به گلدان هایم آب بدهم . همه جا بوی دود میدهد . چه شهر زیبایی بود این شهر سانتا رزا . شهری که دیگر نیست . شهری که در چشم بر هم زدنی دود شد و به هوا رفت . من سانتا رزا را بسیار دوست میداشتم . با آن عتیقه فروشی هایش. با آن گالری هایش . با آن یکشنبه بازارش . با آن مردمی که عصر ها در خیابان هایش بالا و پایین میرفتند و می خندیدند . با آن کافی شاپ هایش . شهری که دیگر نیست . شهری که دود شده است .
جنگل ها همچنان و هنوز میسوزند ، میخواهم بروم دیدن چیف و ریو . آن دو تا اسب بالا بلند زیبایی که نوه ام - نوا - آنقدر دوست شان دارد . و من نیز . نمیدانم شهر ما هم دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت ؟

۱۱ مهر ۱۳۹۶

در بانک

رفته بودم بانک . دیدم ده - دوازده نفری به صف ایستاده و منتظرند . گوشه ای روی مبل نشستم و تا نوبتم برسد رفتم تو نخ آدمیان . یا بقول حضرت سعدی افتادم در پوستین خلق !
هفت هشت تا کارمند جوان و نیمه جوان آنجا پشت باجه ها در پناه دیواری شیشه ای و قطور و ضد گلوله  نشسته بودند به رتق و فتق امور . و همه شان هم زن . از هر رنگی و نزادی و قوم و قبیله ای . موسیقی آرام بخش دلنشینی هم  روح و روان آدمی را نوازش میداد .
اولی شان دخترکی بود با چشمانی آبی و موهایی طلایی . افشان بر شانه هایش. بیست ساله ، شاید هم کمی بیش یا کم . یک امریکایی تمام عیار . بی هیچ آرایش و سرخاب سفیدابی
دومی شان دخترکی مکزیکی . با چنان آرایش و چسان فسانی که انگار همین حالا میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود .و من حیران که اینهمه صافکاری و بتونه کاری و رنگ آمیزی چند ساعت وقت او را گرفته است !
سومی شان دخترکی هندی با گیسوانی بلند به رنگ قیر . و خال سیاهی در میانه دو ابرو . با چشمانی سخت سیاه و صورتی آفتاب خورده . با لبخندی ساختگی بر لب .
آن دیگری ، زنی سیاه پوست . پنجاه و چند ساله . کمی چاق .اسمش مادلین . ده پانزده سالی است می شناسمش.  مرا که می بیند حال و احوال نوه هایم را می پرسد . میخواهد تازه ترین عکس شان را ببیند . نشانش میدهم . شادمانه میخندد .آن دیگری زنی است چینی . شاید هم کره ای . نامش  لو .دوازده سیزده سال است اینجا توی همین بانک کار میکند صدای ریز ظریفی دارد . و لهجه ای ظریف تر . گهگاه حرف هایش را نمیشود فهمید . بنظر بیست و چند ساله میآید . اما یقینا از مرز چهل سالگی گذشته است . سالها هم گذشته است . در این سالهای دور و درازی که می شناسمش  همان است که سیزده سال پیش بود . همان است که ده سال پیش بود . نه چین و چروکی بر سیمایش. و نه جای پای گذشتن عمری بر صورتش . زمان و زمانه با او مهربان است !
و آن دیگری ، زنی لاغر و بلند بالا . بی بهره از زیبایی . بی بهره از ظرافت زنانه . اخمو و تلخ . بگمانم از شرق اروپا . با چینی دایمی بر پیشانی . در خود فرو هشته و مغموم . مغموم جاوید . زمان و زمانه با او نا مهربان . نامش کارینا . و من دلم برایش میسوزد .

و این هم حکایت امروز ما . حدیث افتادن در پوستین خلق .
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را ورقی ، دفتری و دیوانی است .


۴ مهر ۱۳۹۶

قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....

پاریس بودم . شش هفت سال پیش بود .رفیقم پرسید : چه غذایی دوست داری ؟
گفتم : هر چه باشد . باقلا قاتوق با مرغانه . ترش تره . زیتون پرورده . ماهی دودی . اشپل ! . از قدیم ندیم ها هم گفته اند مایه عیش آدمی شکم است !از همه اینها گذشته ،
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
پرسید : غذای یونانی دوست داری ؟
گفتم : ببین بابا جان ! غیر از قورمه سبزی و فسنجان و قیمه پلو،  هر غذای دیگری را دوست دارم . یونانی و عربی و ترکی و چینی و بنگالی هم ندارد .نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است :
نقد امروز را مده از دست
دی گذشت و امید فردا نیست
گفت : خب ! پس پاشو برویم کارتیه لاتن . آنجا یک رستوران یونانی است . هم غذای خوبی دارد هم موسیقی زنده .
پاشنه گیوه مان را ور کشیدیم و پا شدیم رفتیم آنجا . شب یکشنبه ای بود . دو ساعت تمام در محله کارتیه لاتن دور خودمان چرخیدیم و بالا پایین رفتیم نتوانستیم چهار وجب جا پیدا کنیم ماشین مان را بگذاریم آنجا .
گفتیم : عجب مملکتی است آقا ! اینجا چرا کوچه نسیه خور ها ندارد ؟  چرا سوق القنادیل ندارد ؟ آخرش کفری شدیم و ماشین مان را گوشه ای رها کردیم و رفتیم رستوران . گفتیم : گور پدر جریمه و پاسبان و دادگاه و آزان ! جان مان به لب مان رسید آقا جان !
شه اگر باده کشان را همه بر دار کند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد .
همینکه پای مان را گذاشتیم توی رستوران یک دختر خانم خوشگلی با لباس چین و واچین هزار رنگ ، یک کاسه چینی سفید بسیار بزرگ را پرت کرد زیر پای مان هزار تکه اش کرد . ما نگاه کردیم دیدیم پیش از ما دهها ظرف چینی را شکسته و خرد و خاکشیر کرده و کف رستوران پخش و پلا کرده اند .  معلوم مان شد که اینهم یکی از سنت های شان است که زیر پای هر تازه واردی ظرفی را بشکنند و بخندند و شادی کنند .
رفتیم نشستیم پشت میزی و جای تان خالی شروع کردیم به خوردن و نوشیدن .غذاهایش خوشمزه بود . خیلی هم خوشمزه بود .
وقتیکه ارکستر شروع به نواختن کرد دیدیم دارد آهنگ های ویگن را یکی پس از دیگری می نوازد .  طوری بود که ما هم همراه ارکستر شروع کردیم به خواندن : قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....
به رفیقم گفتم یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم بخاطر ماست که چنین آهنگ هایی را می نوازند ؟
رفیقم گفت : کجای کاری شما آقا جان ؟ هر آنچه شما در زمان آن خدابیامرز بعنوان آهنگ های پاپ و جاز شنیده اید همه شان دستبرد های هنرمندانه از آهنگهای ترکی و یونانی است ! آره کاکو > قد و بالای تو رعنا رو بنازم ....

۳ مهر ۱۳۹۶

رفیق .....

ما یک رفیق یالغوزی داریم که به همه سوراخ سنبه های دنیا سرک میکشد . دیگر جایی روی کره زمین نمانده است که نرفته باشد . یک روز آفریقاست ، هفته بعدش استرالیاست . فردایش سر و کله اش در زاپن پیدا میشود و پس فردایش می بینی دارد در کرانه های غربی رود اردن با یک خاخام ارتدوکس قدم میزند . هزار تارفیق دارد .هزار تا که چه عرض کنم ؟ ده هزار تا رفیق دارد . عالم و آدم را می شناسد ، خانه اش اینجا در سانفرانسیسکو مقر شاعران و فیلسوفان و فیلمسازان و نویسندگان جهان است . هر گوشه جهان که برود احتیاجی نیست برود هتل و مهمانخانه و مسافرخانه . همه جای دنیا سرای اوست . بهمین خاطر است ما اسمش را گذاشته ایم آقای ناصر خسرو .
چند سال پیش ما داشتیم میرفتیم بارسلونا .  تا فهمید ما راهی اسپانیا هستیم شماره تلفنی بما داد و گفت : این رفیق ماست . وکیل است . اگر در بارسلونا کاری داشتی بهش زنگ بزن و بگو رفیق من هستی .
ما رفتیم بارسلونا . بچه ها هم از ایران آمده بودند . دیدیم هتلی که گرفته ایم باب طبع ما نیست . پول سه روزش را هم پیشاپیش داده بودیم . زنگ زدیم به همین رفیق آقا مورتوز . سلام علیکی کردیم و گفتیم ما رفیق آقا مورتوز هستیم . میخواستیم خواهش کنیم اگر میتوانید هتل بهتری برای مان پیدا کنید .
آقا ! نیم ساعت نکشید . دیدیم یک آقایی با یک مرسدس بنز آخرین مدل آمد سراغ ما . خودش را معرفی کرد و آبجویی با ما نوشید و وقتی فهمید ما زبان اسپانیولی بلدیم شدیم پسر خاله ! یکی دو تا تلفن کرد و ما را سوار ماشینش کرد و برد یکی از بهترین هتل های بارسلونا . آنجا یک سوییت بسیار زیبایی را برای مان گرفت به نصف قیمت هتل قبلی . ما یک هفته ای در بارسلونا ماندیم و با یک عالمه خاطره شیرین بر گشتیم ینگه دنیا
خلاصه اینکه این آقا مورتوز ما اگرچه فرزند آذربایجان است اما بگمان ما یک رگ و ریشه شیرازی دارد و ممکن است با حضرت سعدی علیه الرحمه قوم و خویش سببی یا نسبی باشد، آخر این جناب سعدی هم در گشت و گذارهایش هر جا که پا میگذاشت مهمان بازرگانی و خانی و رییس قبیله ای بود و اگر چه گهگاه به کار گل وا میداشتندش اما درست مثل آقا مورتوز ما ده هزار تا رفیق داشت و هر جا که میرفت خاک پایش را توتیای چشم میکردند .
حالا ببینید خود حضرت سعدی چه سخن حکیمانه ای در باب رفیق و رفاقت دارد :
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ، کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است ....

۲۸ شهریور ۱۳۹۶

آلفردو

قرار بود هشت صبح بیاید سرکار .ساعت نه شد نیامد . ده شد نیامد . یازده شد نیامد . هر چه زنگ زدیم تلفنش هم جواب نمیداد . گفتم شاید بلایی سرش آمده .شاید تصادفی چیزی کرده . شاید دوباره گیر پلیس و آزان افتاده . فکرمان هزار جا رفت .
ساعت چهار بعد از ظهر آمد سرکار .آمد توی دفترم و گفت : میتوانم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم ؟
گفتم : کجا بودی مرد ؟ چرا جواب تلفن ها را نمیدادی ؟ما فکرمان هزار جا رفت .
دست هایش را جلویم گرفت و گفت : نیگاش کن !دارد میلرزد .
پرسیدم : چه بلایی سرت آمده ؟
گفت : خودم هم نمیدانم. چند روزی است دست هایم میلرزد . گهگاه بیهوش میشوم . تا دم دروازه مرگ میروم و بر میگردم .نمیدانم چه مرگم است
گفتم : چرا دکتر نمیروی ؟
گفت : پول ندارم . پول دکتر و دوا ندارم .هزار جور قرض و قوله روی دوشم هست .دارم از پا می افتم آقا!
میگویم : بیمه چطور ؟ بیمه هم نداری ؟
میگوید : نه آقا ! بیمه مان کجا بود ؟
دوباره دست هایش را جلویم میگیرد . میلرزد . بد جوری میلرزد .

آلفردو ، یک شهر وند امریکایی است . بیست و چهار پنج سالی دارد . زن گرفته است . زنش طلاق گرفته است . یک دختر چهار پنج ساله دارد . نیمی از حقوقش را باید بدهد کمک هزینه زندگی دخترش که اینجا میگویند چایلد ساپورت . باید کرایه خانه بدهد .پول بنزین و غذا و پوشاک بدهد . سیگار هم میکشد . سیگار هر قوطی اش ده دوازده دلار است .باید پول بیمه اتومبیلش را هم بدهد . و گهگاهی هم پول آبجویی ، ودکایی ، شرابی ، سینمایی ، تخم آفتابگردانی ....
من اگر جای آلفردو بودم تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودم .
کاشکی آقای ترامپ اینجا بود و لرزش دستهای آلفردو را میدید .
و لرزش دلم را نیز 

چه خدایی !!!
از میان میلیون ها جانوری که در زمین و دریا و اقیانوس زیست میکنند ، هیچ جانوری به درندگی اشرف مخلوقات نیست .
هیچ جانور و درنده و خزنده و پرنده ای - جز انسان - هرگز در طول هزاره ها ، خدایی نیافرید و آب و هوا و عرش و کهکشان و خاک و افلاک را به دودها ی زهر آگین آن نیالود .
و حیرتا که چنین جانوری خود را اشرف مخلوقات هم میداند :
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست.....
کنگره عرش ؟؟ بقول فرنگی ها : آر یو کیدینگ ؟ . ? Are you kidding me

۲۲ شهریور ۱۳۹۶

ابلهان ....

از یکی پرسیدند : از چه می ترسی ؟
گفت : از گاو
پرسیدند : گاو ؟ چرا ؟
گفت : برای اینکه هم شاخ دارد و هم عقل ندارد .
حالا حکایت ماست .

رفیقم می پرسد : از چه چیزی بیشتر می ترسی ؟ از مرگ ؟ از بیماری ؟ از نداری ؟ از تنهایی ؟ از....؟
میگویم : از هیچکدام . تنها از ابلهان می ترسم .
می پرسد : ابلهان ؟
میگویم : آری ! همان که مولانا از ترس شان میگوید :
گویا ترم ز بلبل ، اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
همانها که به تعبیر مولانا باید از آنها گریخت :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت
همانها که مولانا همسخنی با آنان را دیوانگی میداند و می گوید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون

نادانی بد دردی است آقا ! ابلهی اما از آن بدتر است .ابلهی از شقاقلوس وطاعون و کوفت و تصلب شرایین و نمیدانم تراخم و صرع و وبا و سیفلیس و تیفوس و مشمشه و تب راجعه و سیاه زخم و خناق و باد مفصل وحتی مرگ مفاجات و هزار درد و بلای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است اما آدم ابله هم کور است ، هم کر است ، هم مدعی است .
آدم ابله ، زنده و مرده اش به یک پاپاسی نمی ارزد .حیف نان گندم که در خندق بلای ابلهان ریخته می شود .  پس بی سبب نیست که جناب ناصر خسرو می فرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
پس بی سبب نیست که حافظ فریادش از همین ابلهان به ثریا میرسد و میفرماید :
بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست
محنتی میکشم از مردم نادان که مپرس .
ابلهی که شاخ و دم ندارد . دارد ؟ کدام ابله سه پشته ای از این ابله تر که رییس کمیسیون نظارت حقوقی شهرداری دار الخرافه اسلامی تهران میخواهد پدیده بغرنجی چون آلودگی هوای تهران را با دوتا بسمه تعالی و چهار تا آیت الکرسی و چند فقره الله اکبر حل کند ؟
ابله تر از چنین جانوری آیا کسی را سراغ دارید که از آیات عظام و علمای اعلام و مقامات بلند پایه ! بخواهد که برای رفع آلودگی هوای تهران گروههای دعا تشکیل بدهند تا امت اسلام با ندبه ها و دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند ؟
بقول قایممقام فراهانی :   فغان ز ابلهی این خران بی دم و گوش ....

۲۱ شهریور ۱۳۹۶

زنی که هرگز دریا ندیده بود

اگر کسی از ما بپرسد :" صبح که از خانه بیرون میآیید ، شده است که به درخت سر کوچه تان سلام کنید ؟ "
میگوییم : دیوانه است .
و اگر بپرسد : " دیده اید که درخت جواب سلام شما را داده باشد ؟ "
میگوییم : پاک عقلش را از دست داده است .
اما ، " در جهان مولوی  "   سلام گفتن به درخت و جواب شنیدن ، ساده ترین امری است که اتفاق می افتد .
از دور ترین ستاره به زمین می نگرد . به یک قطعه سنگ نگاه میکند . اما در همان آن در درون سنگ است . از همین جاست که با سنگ سخن میگوید . از زبان سنگ سخن می گوید . زبان سنگ است . سنگ زبان دار است . سنگی که حرف می زند ، می شنود ، طعم و بو را می شناسد ، اندیشه می کند ، درد می کشد . صبر و بیقراری دارد . عاشق است . کی عاشق است ؟ سنگ یا او ؟
هستی یگانه .
انسان امتداد طبیعت است .
آن انفجار عظیم ، آن رستخیز ناگهان ، زایش گدازان کهکشان ها . و یخبندان  باستانی ، همه در حافظه پنهان اوست . سنگ و برگ و اندیشه ، همزادان پیامی اند : ماییم
کسی با من است که به پهنای جهان است . همین چند روز پیش خنده زنان آمد که ببین چه بزرگ تر شده ام ! کهکشان ها یافته اند که میلیون ها سال نوری پهنا و درازا دارد ، هزار هزار بار گسترده تر از آنچه تاکنون می شناختند .....
زنی در خانه ما زندگی میکرد که هنوز دریا ندیده بود نخستین بار که او را در سفر شمال همراه بردیم شگفت زده گفت :
خیال میکردم دریا جایی سر پوشیده است ! مثل حمام .
جهان ما هم مثل دریای اوست ....
** از حرف های سایه - پیش نویس خطابه ای در باره مولانا 

۲۰ شهریور ۱۳۹۶

در پرسه های دربدری


در پرسه های دربدری ....
از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرزانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به زرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند راول آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته بودو هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرزانتین ، در اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرزانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .