دنبال کننده ها

۱۱ تیر ۱۳۹۶

اندر مصائب پیری

رفیقم - آقای رینولد- را پس از ماهها بیخبری می بینم .  با عصایی در مشت  ؛ لنگان لنگان بسویم میآید .
اول نمی شناسمش .بعد وقتی به صورتش خیره میشوم می بینم همین " ری " خودمان است .
آن قامت بلند رسایش خم شده است . به سختی گام بر میدارد .  انگار با هر قدمی که بر میدارد جانش در میآید . نفس نفس میزند .  به عصای زمختش تکیه میکند و یک گام جلو میآید .
این رفیق مان  - آقای  ری - سی و چند سالی افسر پلیس بوده است . با سینه ستبر و قامت بلندش میتوانست هر نابکاری را فتیله پیچ کند . صدای کلفت و رسایش هم از آن صداهایی بود که هر دزد و دغلی را زهره ترک میکرد .
حالا اما ؛ آقای  " ری " عینهو مرغ بال و پر شکسته را میماند . اگرچه خوب میخورد و خوب هم مینوشد اما پیری دمار از روزگارش در آورده است .
آقای " ری " چند سالی است که باز نشسته شده است . ماهیانه پنج شش هزار دلار پول بازنشستگی میگیرد . دوا درمانش هم مجانی است .
وقتی باز نشسته شد خانه اش را فروخت و یکدانه از آن اتوبوس هایی خرید که آشپزخانه و حمام و توالت و اتاق خواب دارد .
چند سالی با همین اتوبوس شرق و غرب و شمال و جنوب امریکا و مکزیک و کانادا را زیر پا گذاشت . زمساتنها به قشلاق و تابستانها به ییلاق کوچید . دیگر جایی نبود که نرفته باشد .
آقای  " ری " حالا اتوبوسش را فروخته است وبا همسرش  در یک آپارتمان کوچک اجاره ای زندگی میکند . تاب و توان سفر های دور و دراز و ماجرا جویی ها شگفت انگیز  را از دست داده است . اما هنوز وقتی با من به رستوران میآید دو برابر من غذا میخورد و می تواند بدون آنکه کله پا بشود ته یک بطر ویسکی را بالا بیاورد .  ماشا ء الله هزار ماشاء الله از خوردن ترشی و شوری و چربی و شیرینی هم ابایی ندارد .
همسرش - خانم روت - حال و روز بهتری ندارد . گیرم که چشم هایش خوب نمی بیند و دیگر نمیتواند رانندگی کند اما همه اینها باعث نمیشود که خانم  " روت " در این پیرانه سری از رفتن به رستوران و کازینو و لاس وگاس و هاوایی و جاهای خوش آب و هوا دست بر دارد . چند باری با هم به رستوران رفته ایم . هرگز از هیچ چیز و هیچکس گلایه ای ندارد . خوب میخورد و خوب می نوشد . خانم روت در جوانی هایش نوازنده پیانو و بالرین بوده است . وقتی دو سه گیلاس بالا می اندازد همه خاطرات آن روزهای خوش به یادش میآید و همه آنها را با جزئیات برای مان بازگو میکند . خانم روت مادر شوهر دخترم  - آلما  - است . مادر بزرگ نوا جونی و آرشی جونی ماست . از آن زنهایی است که همیشه حرفی برای گفتن دارند . میشود پای حرف هایش نشست و خندید و لذت برد و همراه او به سالهای دور و دیر سفر کرد
هرگز ندیده ام  خانم روت از پا دردی ؛ کمر دردی ؛ کم سویی چشمانش ؛ یا از هیچ بیماری دیگری بنالد و شکوه و گلایه کند . اگر چه همه این بیماری ها را بر دوش میکشد .
خانم روت از همه لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه های زندگی اش لذت میبرد و نمیخواهد یک ثانیه اش را از دست بدهد .
من هر وقت خانم روت را می بینم بیاد مادرم می افتم . مادری که  چهل ساله نشده پیر شده بود . بیاد همه زن های ایرانی می افتم که وقتی مادر میشدند دیگر از پوشیدن لباس های شاد و پیراهن گلدار خود داری میکردند . خیال میکردند دیگر پیر شده اند . براستی هم پیر میشدند . پیر شده بودند . فرسوده شده بودند .
بیاد سعدی هم می افتم . آنکه میفرمود:
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت .
چقدر دلم برای زن ایرانی میسوزد .

۸ تیر ۱۳۹۶

عیدتان مبارک !

میگوید : سلام . عید تان مبارک !
یک روسری نازک آبی رنگ با حاشیه دوزی طلایی روی موهایش کشیده و چشمان سیاه درشت زیبایش  زیر آن میدرخشد
میخندم و میگویم : عید ؟ کدام عید ؟ عیدمان که چهار ماه پیش بود . صحت خواب !
با لهجه دلنشین پارسی دری میگوید : نماز و روزه شما قبول ! عید فطر مبارک .!
میخواهم بگویم نیکا شهرا که روزه دارش تو باشی  اما وقتی به چشمان زیبای دلربایش خیره میشوم بیاد سهراب می افتم که دلش میگرفت وقتی میدید حوری دختر همسایه زیر کمیاب ترین نارون روی زمین فقه میخواند .
میخواهم بگویم کار جهان خدای جهان اینچنین نهاد که ما به هیچ خدا و پیغمبر و نماز و روزه و عبادتی باور نداشته باشیم و نازنینانی مثل تو  " گر حال درون من بدانندم - مستوجب آنم که بسوزانند "
شب که بخانه میآیم  یاد شعری می افتم که مدتها پیش از قاآنی خوانده بودم . قا آنی در این شعر از گذشتن ماه رمضان ابراز شادمانی میکند و ریا و تزویر و نابکاری واعظان را بازگو میکند . شعر این است :
عید آمد و عیش آمد و شد روزه و شد غم
زین آمد و شد ؛  جان و دلی دارم خرم
ماه رمضان گرچه مهی بود مبارک !
شوال نکوتر ؛ که مهی هست مکرم
الحمد ؛ که آن واعظک امروز به کنجی
چون حرف نخستین مضاعف ؛ شده مدغم
وان زاهدک ؛ از طعنه اوباش خلایق
چون دزد عسس دیده ؛ به کنجی نزند دم
رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد
وز پیش و پس اش  خیل مریدان معمم
رفت آنکه مر آن مردک موذی به مناجات
چون گاو کشد نعره ؛ گهی زیر و گهی بم
وان واعظ و مفتی  چو در آیند به مسجد
این عجب مصور شود ؛ آن کبر مجسم
آن باد به حلق افکند ؛ این باد به دستار
آن مشک منفخ شود ؛ این خیک مورم
خیز ای بت و امروز به رغم دل واعظ
هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم
ماه رمضان بر نگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم
بس بوسه که در کنج لبت جمع شدستند
چون شهد ؛ که گردد به یکی گوشه فراهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
بر خیز و بده بوسه یکماهه  به یک دم ......


۶ تیر ۱۳۹۶

میهمان گرچه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و  یک پا گیوه میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی !  سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند  میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام  بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر .  اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما !  اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد .  هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و  سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان  به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید  نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید :  هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار !  نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند .  والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟  خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد .  آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟  چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم .  یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم .  شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که چهل و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد -  این معاودین که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر  هزار هزار با دست و جیب خالی  از مرزهای غربی کشور وارد ایران میشدند  چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها  به مهمانی شان آمده است  اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن شاهنشاه گریز پا همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد  همین معاودین نمک خوردند و نمکدان شکستند و نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند بلکه شدند صاحب مملکت و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .


۵ تیر ۱۳۹۶

دهی که نداره ریش سفید ....

رفیق مان عباس آقا - که ما عباس چرچیل صداش میکنیم - آمده بود سراغ مان و جلز و ولز میکرد که آخر یک مشت روضه خوان چاچول باز چاخان چاله حوضی دو زاری را چیکار به حکومت کردن ؟
میگوییم : عباس آقا جان ؛ انگار دوباره جوش آورده ای ؟ میشود بفرمایی چه خبر شده ؟
عباس آقا روزنامه را جلوی چشمانم میگیرد و میگوید :
- آقای گیله مرد ! جنابعالی که سرد و گرم روزگار را چشیده و سیلی روزگار را هم بارها نوش جان فرموده ای ؛ میشود بمن بفرمایی این آقای عظما   دیگر چه صیغه ای است ؟
میخندم و میگویم : صیغه مبالغه !
میگوید : این یارو ؛ عینهو آفتابه دم خلا انگار اندک مندک چغندر زردک شده و با وجودیکه غیر از سر کتاب باز کردن و استخاره گرفتن و آداب خلا رفتن و پیاز خوردن و جماع کردن و نماز خواندن هنر دیگری ندارد حرف هایی میزند که مرغ پخته را به خنده وا میدارد. بقول معروف گه خوردنش کم بود حالا عربی هم بلغور میکند !
میگویم : عباس آقا جان ! جنابعالی که ماشاء الله هزار ماشاءالله بعد از چهل سال مهتری حالا دیگر توبره گم نمیکنی . خب ؛ توی مملکتی که سر هر سگی بزنی یک آیت الله برایت می ریند  این روضه خوان دو زاری هم بمصداق  " دهی که نداره ریش سفید به بز میگن عبدالرشید " دم گاوی به چنگش افتاده و دستش را به خیک شیره بند کرده و هیچ دعای باطل السحرو دعای بی وقتی و دعای هفتاد و دو باد هم نمیتواند چماقی را که ما خودمان به دست شان داده ایم از چنگال شان در بیاورد . مگر نشنیده ای که میگویند چماق دادن دست خرس آسان است و پس گرفتنش مشکل ؟
عباس آقا یک مشت بد و بیراه به زمین و آسمان میگوید و مقداری هم ایلدرم بیلدرم راه می اندازد و چون می بیند گیله مردی که ما باشیم از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلدیم و کار دیگری هم از دست ما ساخته نیست میگوید : خاک بر سرمان که از چنگ رمال در آمدیم افتادیم توی چنگ دعا نویس  . بعد همینطور که به  خودش و به به دیگران ناسزا میگوید  راهش را میکشد و میرود .
طفلکی عباس آقا ! ترس مان این است که نکند با اینهمه جوش و جلا یی که این روز ها میزند سکته ای ؛ مکته ای ؛ چیزی بکند .!!

۴ تیر ۱۳۹۶

چه سرمایی ...

می پرسم : از کجا میآیی ؟
میگوید : از مینه سوتا
میگویم : مینه سوتا ؟  چرا مینه سوتا ؟ جا قحط بود ؟
میگوید : چه کنیم آقا ! این روزگار غدار  چنان زد بر بساطم پشت پایی - که هر خاشاک من افتاد جایی
می پرسم: با سرمای گزنده زمستانش چه میکنی ؟
آهی میکشد و میگوید : میدانی آقا ؟ هیچ سرمایی گزندگی سرمای تبعید و آوارگی  را ندارد .
.  آنگاه لحظه ای به دور دست ها خیره میشود و داستانش را برایم شرح میدهد :
... زمستان بود . چه زمستان تلخ و سیاهی هم بود . چهار هزار و پانصد دلار به یک قاچاقچی دادم و از استانبول خودم را رساندم بلژیک . برف همچنان می بارید . در بروکسل در هتل درب و داغانی جا گرفتم. هتل که نه ؛ از آن پانسیون های ارزانی بود که غربتی ها میتوانستند در آن مسکن و ماوایی بیابند .  . نه زبان میدانستم نه تنابنده ای را می شناختم . شب که شد میآیم  بیرون بلکه نانی و مربایی و میوه ای و بیسکویتی بخرم . از یکی دو چهار راه میگذرم  . برف همچنان بی امان میبارد و سرما هم بیداد میکند  . خرت و پرتی میخرم و میخواهم  به هتلم بر گردم . اما هر چه نگاه میکنم نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . تنابنده ای هم در خیابان نیست . اگر هم باشد من نه زبان میدانم و نه نام هتلم را .  هزار بار از بالا به پایین و از پایین ببالا میروم  اما نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . همه ساختمانها شبیه هم اند  . همه یک رنگ و یک شکل . خدایا ! چه کنم چه نکنم ؟ اگر تا صبح در خیابان بمانم که  منجمد خواهم شد . ترس برم داشته بود .  آنجا در گوشه خیابان کیوسک تلفنی بود . به اتاقک آن پناه بردم . تا صبح آنجا سر پا ایستادم و لرزیدم و لرزیدم . آره دوست عزیز . هیچ سرمایی گزندگی و تلخی سرمای تبعید و آوارگی را ندارد 

۱ تیر ۱۳۹۶

عالیجناب مگس

عالیجناب مگس ....
آقا ! گاهی یک دانه مگس - بله یک دانه مگس بی قابلیت - ممکن است آدمیزاد را به دشت جنون بکشاند و همه تار و پود های اعصابش را در هم بریزد .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما امروز صبح عطر و پودری به خودمان مالیدیم و به گل های باغچه مان آبی دادیم و آمدیم سر کار مان .
 آنچنان هم سرحال و تر دماغ و شنگ و شنگول بودیم که انگار نه انگار عقاب جور گشوده است بال در همه دهر ....
آمدیم رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان  . هنوز با همکاران مان چاق سلامتی نکرده بودیم که یکدانه از آن مگس های سمج پر رو آمد نشست روی نوک دماغ مان .
با دست مان راندیمش
دوباره آمد نشست روی گوش مان .
تاراندیمش
آمد نشست روی ابروی مان .  خون مان بجوش آمد و چنان روی صورت مان کوبیدیم که نیم ساعتی چشم مان درد میکرد .
یکی دو دقیقه بعد آمد نشست روی لب مان .
پراندیمش
 رفتیم فنجان قهوه مان را بر داشتیم آوردیم گذاشتیم روی میز مان . هنوز لب به فنجان نزده بودیم که دیدیم عالیجناب مگس آمده است روی لبه فنجان مان نشسته است و شادمانه دست و پایش را به هم میمالد .
 مستاصل شدیم و فنجان قهوه را پرت کردیم توی ظرف آشغال . دو تا از انگشتان مان هم در این میان سوخت و هوارمان را در آورد .
 گفتیم : حالا چنان پدری از شما بسوزانیم که توی کتاب های تاریخ بنویسند ! چه خیال میکنی جناب آقای مگس ؟ خیال میکنی ما چنان دست و پا چلفتی هستیم که نمی توانیم از پس یک مگس نکبتی هم بر آییم ؟ بنشین و تماشا کن !
 رفتیم سوراخ سنبه ها را گشتیم و یکدانه مگس کش فرد اعلای ساخت چین پیدا کردیم و آوردیم محض احتیاط گذاشتیم دم دست مان . اما مگر دست مان دیگر به نوشتن میرفت ؟ اصلا یادمان رفته بود چی میخواستیم بنویسیم .همه فکر و ذکر مان این بود که عالیجناب مگس را پیدا کنیم و چنان توی فرق شان بکوبیم که اب و ابن شان یادشان برود . اما هر چه نشستیم و اینور و آنور مان را پاییدم سر و کله جناب آقای مگس پیدا نشد که نشد . خیال کردیم تشریف مبارکشان را برده اند و دست از سر کچل ما بر داشته اند
 اما دور از جان شما دو سه دقیقه بعد دوباره جمال بی مثال شان پیدا شد وروی کله مبارک ما جولانی دادند و کم مانده بود مستقیما بروند توی دهان مان .
 آقا ! چه درد سر تان بدهیم ؟ این عالیجناب مگس تا تار و پود اعصاب مان را در هم نریخت و ما را مثل سگ نازی آباد به واق واق وا نداشت دست از سرمان بر نداشت
بگمانم جناب آقای نمرود بود که ادعای خدایی کرده بود . یک پشه لاغری میآیند و یکراست میروند توی سوراخ دماغ شان و تا جناب آقای نمرود را به آن دنیا نمیفرستند دست از سرشان بر نمیدارند . باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که این جناب آقای مگس دست از سر مان بر داشتند و ما را راهی آن دنیا نفرمودند .
 حالا لابد خواهید پرسید : خب ؛ آقای گیله مرد ؛ بما چه که حضرت آقای مگس اوقات شریف جنابعالی را گه مرغی کرده و حضرتعالی را به مرز جنون کشانده است ؟ یعنی توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمیشناسد نمی توانستید در باره هزار و یک درد بی درمان آدمیان بنویسید ؟ آخر مگس هم شد سوژه برای نوشتن ؟
 معلوم میشود متوجه عرایض مان نشده اید . میخواستیم با زبان بی زبانی به عرض مبارک تان برسانیم که در همین فیس بوق علیه الرحمه گهگاه چنان مگس هایی پیدا می شوند که نه تنها جان آدمیزاد را به لبش میرسانند بلکه توی تار و پود اعصاب و روح و روان آدمی می شاشند .
 متوجه عرایض مان که هستید انشاء الله !

لاف در غربت

میگوید : میدانی آقا !وقتی من رییس دانشگاه تبریز بودم اعلیحضرت همایونی  به تبریز تشریف فرما شده بودند و با هم رفتیم شکار !
من به قیافه اش خیره میشوم و  هر چه در ذهنم کند و کاو میکنم یادم نمیآید آقایی به این نام رییس دانشگاه تبریز بوده باشد .
می پرسم : ببخشید قربان ! شما چه سالی رییس دانشگاه تبریز بودید ؟
تاملی میکند و میگوید : عرض کردم که رییس بیمارستان دانشگاه بودم !
من از رو نمیروم و دوباره میپرسم : شما مگر پزشک هستید ؟
میگوید : نه ! پزشک نیستم . من در حقیقت مسئول خوابگاه دانشجویان بودم اما وقتیکه در سال 1350 آقای جعفر زاده رییس بیمارستان برای معالجه به لندن رفته بودند  من سرپرستی بیمارستان را هم به عهده داشتم .
هم دلم برای پیرمرد بابت گوز در راسته مسگر ها و لاف در غربتش میسوزد هم چیزی مثل خوره درونم را می خراشد . میخواهم ساکت بنشینم و به یاوه هایش گوش بدهم اما وقتی می بینم  دو باره دور بر داشته است و بادی به بروتش انداخته  و با پررویی لاف میزند و خالی بندی میکند می پرسم :
- ببخشید قربان ! من پنج سال در دانشگاه تبریز درس خوانده ام . میشود بفرمایید حضرتعالی چه سالی مسئول خوابگاه دانشجویان بوده اید ؟
مکثی میکند و توی ذهنش دنبال چیزی میگردد . بعدش میگوید : راستش شغل اصلی من مسئولیت سلف سرویس دانشگاه بود . اما گهگاه سرپرستی خوابگاه دانشجویان را هم یدک میکشیدم .
حوصله ام سر میرود و میخواهم پا بشوم و بروم پی کارم . اما یکی از دوستانم که که از چاخان بافی های پیر مرد کیف میکند ؛ سقلمه ای بمن میزند و میگوید : بنشین بابا ! اگر جلویش را نگرفته بودی طفلکی تا وزارت علوم و آموزش عالی هم بالا میرفت !

می نشینم و به حرف های پیر مرد گوش میدهم . چهار کلام حرف میزند و چهار صد تا قسم حضرت عباس هم چاشنی اش میکند . بمن میگوید میدونی آقا ! به آن سبیل های مردانه ات قسم  وقتی آقای دکتر منتصری رییس دانشگاه تبریز بودند اعلیحضرت همایونی همراه آقای اسدالله علم وزیر در بار شاهنشاهی برای بازدید از دانشگاه به تبریز تشریف فرما شده بودند . یکی دو روزی در تبریز ماندند و در همان خوابگاه دانشگاه هم خوابیدند ! یک روزش در رکاب ایشان برای شکار بز کوهی به جزیره شاهی رفتیم  ؛اعلیحضرت همایونی  متاسفانه نتوانستند چیزی شکار کنند اما من با تفنگ ته پر ؛ یک بز کوهی شکار کردم به این بزرگی ! به جان سبیل های مردانه ات اگر اغراق کرده باشم !
من خنده ام میگیرد و میخواهم پفی بزنم زیر خنده ؛ اما جلوی خودم را میگیرم و همچنان به چاخان های پیر مرد گوش میدهم .
میگوید : خدا شاهد است  یک شب دیر وقت من توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهای عقب مانده را راست و ریست میکردم . یکوقت دیدم در اتاقم باز شد و اعلیحضرت تشریف آوردند توی اتاق من . من از پشت صندلی ام پا شدم و عرض ادب کردم و خواستم چیزی بگویم . اعلیحضرت فرمودند : حسن ! سیگار داری ؟ به این سبیل های مردانه ات اگر یک ذره اغراق کرده باشم !

۲۹ خرداد ۱۳۹۶

الکاسب حبیب الله

آنجا ؛ پشت خانه مان  - بر بلندای تپه ای - چند درخت آلبالو و انجیر کاشته بودند .درختان آلبالو چنان در هم تنیده بودند که ریشه و تنه شان را نمیشد باز شناخت . اواخر بهار که میشد گویی چادری قرمز بر روی درختان آلبالو کشیده بودند . درختان سر تا به پا قرمز میشدند .
اینکه کسی بیاید و آلبالو ها را بچیند و به بازار ببرد و بفروشد در مرام ما نبود . اصلا خجالت مان  میآمد که سیب و انار و انگور و انجیر و گلابی و آلبالوی مان را بفروشیم . کسر شان خودمان میدانستیم . چرایش را نمیدانم .
فقط یادم میآید گهگاهی چند کارگر از راه میرسیدند و پرتقال ها و نارنج های مان را می چیدند و در جعبه های چوبی میریختند و می بردند . و میوه های دیگر آنقدر روی درخت ها میماندند تا خشک بشوند وبریزند یا نصیب پرندگان بشوند . 
اوایل تابستان در ختان انجیر پر بار میشدند . چه انجیر های شیرین و درشت و آبداری . پدرم گهگاه صبحها چند تایی انجیر از درخت می چید و به خورد ما میداد . چقدر خوشمزه بودند . 
آنجا - در محله ما - کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - نارنجستانی بود که بهارانش با عطر شکوفه های بهار نارنجش مست و مدهوش میشدیم و تابستانها عده ای با دیگ و فرش و قابلمه و چراغ خوراک پزی و قبل منقل شان از راه میرسیدند و پای درختان نارنج  ؛ سفره و فرشی پهن میکردند و هوای تازه ای میخوردند . آبشار خروشانی هم از کنار بقعه جاری بود که خنک ترین و گوارا ترین آب عالم را داشت .آبی که از دل سنگ خزه بسته عظیمی می جوشید و می خروشید و بسمت مزارع برنج سرازیر میشد .
یک روز به مادرم گفتم : مادر !حیف این انجیر ها نیست ؟ نمیشود اینها را بچینیم و بفروشیم ؟ 
مادر گفت : چرا نمیشود ؟ اما ما کسی را نداریم که بچیندشان و بفروشدشان .
گفتم : چطور است خودم اینکار را بکنم ؟ 
مادر با تردید نگاهم کرد و گفت : تو ؟ ببینیم و تعریف کنیم . 
ما هم غیرتی شدیم و آستین هایمان را بالا زدیم و با تردید و هراس از نخستین درخت بالا بلند انجیر بالا رفتیم و و اگر چه دست و بال مان زخم  و زیلی شد و به خارش افتاد و کهیر زد اما توانستیم یک عالمه انجیر بچینیم و بسلامت از آن بالا بالا ها پایین بیاییم . آمدیم پایین . خب ؛ حالا چه کنیم ؟ اینها را چطوری آب کنیم ؟ چطوری به پول تبدیل شان کنیم ؟ .آخر مردم چه میگویند ؟ نمیگویند نوه آقای حاج خلیل خان شیخانی  به چنان والزاریاتی افتاده است که دارد انجیر فروشی میکند ؟ . آخر پدر بزرگ مان با آن عمامه سه منی اش برای خودش کیا بیا و اهن و تلپ و برو بیایی داشت . 
دل به دریا زدیم و گفتیم : گور بابای حاج خلیل آقای عمامه سه منی . اصلا گور بابای اتول خان رشتی . راه بیفت پسر !
انجیر ها را گذاشتیم توی یک سبد و ترسان و کمی هم شرمسار راهی آرامگاه شیخ زاهد گیلانی شدیم . آنجا صد ها زوار در سایه سار درختان نارنج نشسته بودند و هندوانه و خربزه و خیار میخوردند و سیگار میکشیدند و می گفتند و می خندیدند . 
رفتم گوشه ای زیر درختی به انتظار مشتری نشستم . اولین مشتری من آقایی بود با یک بیژامه راه راه و یک زیر پیراهن رکابی سفید . آمد سراغ من و نگاهی به انجیر ها انداخت و گفت : چند ؟ 
گفتم : دانه ای پنج قران 
نگاه خریدارانه ای به انجیر ها انداخت و گفت : همینطوری سبدش را چند میفروشی ؟ 
گفتم : نمیدانم 
گفت : ده تومان !
آقا ! آنوقت ها ده تومان خیلی پول بود .میتوانستیم پنج بار به سینما استخر لاهیجان برویم و فیلم های هرکول و بروس لی تماشا کنیم . 
گفتیم : باشد . 
ده تومان بما داد و انجیر ها را ریخت توی یک سینی بزرگ و رفت 
آقا ! این اولین بار توی زندگی مان بود که انگاری بلیط بخت آزمایی مان برنده شده است . افتان و خیزان و شلنگ تخته زنان و شاد و شنگول به سوی خانه دویدیم واسکناس ده تومانی را به مادرمان نشان دادیم و گفتیم : مادر ! از امروز ما با هم شریک !
مادر اسکناس ده تومانی را از ما گرفت و یک پنج تومانی تا خورده معطر بما داد و دست محبتی هم به سرمان کشید یعنی مرحبا ! آفرین ! این را میگویند یک آقا پسر حسابی !لابد توی دلش هم میگفت : گور بابای اتول خان رشتی !
آقا ! سرتان را درد نیاوریم . این ده تومان چنان زیر دندان مان مزه کرد که یواش یواش از انجیر فروشی ارتقا ء مقام پیدا کردیم و شدیم سیب فروش و پرتقال فروش و انار فروش . حتی شیر و ماستی را که روی دست مان باد میکرد میبردم لاهیجان به ِیک آقای نحیف شیره ای مفلوکی که در گرما و سرما و باد و باران و سیل و بوران  کنار خیابان ماست میفروخت میدادم تا برای ما بفروشد و نصف پولش را بابت حق العمل برای خودش بردارد و نصف دیگرش را بدهد بما . 
بعد ها که دیگر یواش یواش ریش و سبیل مان داشت در میآمد پول ها را جمع میکردم و بجای دیدن فیلم های بروس لی میرفتم کتاب میخریدم و مدام کتاب میخواندم و همین کتابخوانی چنان کاری دست مان داد که تا همین امروز بقدرتی خدا حتی یک روز آب خوش از گلوی مان پایین نرفته است و هنوز هم نمیرود و تنها سرمایه مان هم در این سگستان و سنگستان چندین هزار جلد کتاب است که نمیدانیم اگر فردا کپه مرگ مان را بگذاریم چه بلایی بر سرشان خواهد آمد . 

۲۴ خرداد ۱۳۹۶

آنجلا....

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*نامش آنجلا بود .  صدایش میکردند آنخلا .  سی و چند سالی داشت . بلند قد و سیاه چشم و گیسو کمند .  عاشق مردی شده بود با زنی و سه فرزند .
آنجا  - در بوئنوس آیرس - طلاق ممنوع بود .  از نظر قانونی ممنوع بود . اما زنها و مردها - زن ها وشوهرها - از هم جدا میشدند بی هیچ اما و اگری  . بی گردن نهادن به هیچ قانونی . قانونی که در قدرت پنهان کلیسای کاتولیک جریان داشت .
عمویش و زن عمویش را میشناختم . درست مقابل سوپرمارکت من خانه ای ساخته بودند . خانه ای آجری و زیبا . آنجلا را از خانواده خود طرد کرده بودند . عمویش و زن عمویش از او پرهیز میکردند .نمیخواستند بدانم با آنها نسبتی دارد .
مرد اما -  مردی که آنجلا عاشقش شده بود - آمده بود حول و حوش فروشگاهم  خانه ای اجاره کرده بود و با آنجلا  در آن میزیست .
آنجلا گهگاه غروب ها به فروشگاهم میآمد . نانی و مربایی و تخم مرغی و بیسکویتی میخرید . اگر میدید میتواند با من سخنی بگوید  به سراغم میآمد و سفره دلش را باز میکرد .  چشمان جادویی سیاه سحر انگیزی داشت . گهگاه پسرک  سه ساله اش را هم همراه میآورد . کودکی شیطان و مدام در جست و خیز . چشمانش هم رونوشت برابر اصل . عینهو چشمان سیاه سحر انگیز آنجلا .
می پرسیدم : آنجلا ! تو با اینهمه زیبایی و ملاحت  چرا خودت را به بند بلا گرفتار کردی ؟ هیچ میدانی که میتوانستی مرد بهتری بیابی و زندگی بهتری داشته باشی ؟
چشمانش از اشک پر میشد و میگفت : اسن ! انگار تو از عشق چیزی نمیدانی ؟  من به گرداب عشق افتادم .
آنگاه قطرات اشک  را میدیدم که بر پهنای صورتش فرو می چکید .
آنجلا مدام در هراس میزیست .ترسی هولناک  در جانش خانه کرده بود . بی تاب و شکننده و مایوس بود .
می پرسیدم : آنجلا ! از چه می ترسی ؟
میگفت : می ترسم . سخت هم می ترسم .  می ترسم روزی رهایم کند و به زن و فرزندانش باز گردد. آنوقت چه خاکی باید بسر کنم ؟
و دوباره قطرات اشک بود که بر پهنای صورتش می درخشید .
وقتی از بوئنوس آیرس به امریکا آمدم هنوز برایم نامه می نوشت . هنوز همچنان درد دل میکرد . هنوز می ترسید و می هراسید . سال نو که از راه میرسید کارتی میفرستاد و تبریکی  با گل و گیاه و تصویری از قلبی شکسته .
دو سه سالی برایم نامه می نوشت . پس از آن دیگر هیچ .
مرا گم کرده بود . شاید هم خودش را گم کرده بود . نمیدانم . شاید من او را گم کرده بودم .
دیگر سالهاست از آنجلا خبری ندارم .زنی با  چشمان سیاه جادویی . قربانی عشق .
زنی که در هراس میزیست .

۲۳ خرداد ۱۳۹۶


اگر موسیقی نبود
توی ماشینم به موسیقی گوش میکردم . چنان به تار و پود وجودم زخمه میزد که بجای رفتن به خانه کم مانده بود از سانفرانسیسکو سر در بیاورم . هفت هشت خروجی را پشت سر گذاشته بودم و مست و ملنگ و مدهوش زمزمه کنان تا دانشگاه برکلی میراندم .
وقتی به خود آمدم از شیدایی و سر بهوایی خودم خنده ام گرفت اما  باب دیلان همچنان میخواند و مرا به کهکشانها میکشانید :
how many roads must a man walk down before you can call him a man 
 بیاد آن شاعر نیمه دیوانه امریکایی افتادم که میگفت : اگر موسیقی نبود چه دنیای مبتذل مزخرف مسخره ای میداشتیم و آرزو میکرد کاش شاعران بر جهان حکومت میکردند .
چند وقت پیش کانال تلویزیونی Discoveryy را تماشا میکردم . فیلم مستندی ساخته بودند از زندگی آدمیانی که در جلگه های بیکران قزاقستان یا ترکمنستان در شن و خاک در کوبه ها و چادر ها زندگی میکردند . آنها شتر دو کوهانه ای داشتند که نوزادش را نمی پذیرفت . شیرش نمیداد و لگد میزد و کناره میگرفت .
 میروند به آبادی دیگر . مردی را میآورند با سازی شبیه تار . او نخست تاری به گردن شتر میآویزد . آنگاه خود با تار دیگری شروع به نواختن میکند . مدتی مینوازد . اشک از چشمان شتر جاری میشود . آهسته آهسته بسوی نوزادش می آید . او را می لیسد . می بوید . نه لگد میزند و نه بد قلقی میکند . شیرش میدهد وآنگاه همپای او از کوبه ها دور میشود و بسوی جلگه سرازیر میشود .
این یکی از شگفت انگیز ترین فیلم های مستندی بود که در تمامی عمرم دیده ام
پس بی جهت نیست که گفته اند : آنجا که زبان از گفتار باز میماند  موسیقی آغاز میشود