دنبال کننده ها

۱۷ دی ۱۳۹۴

آقای پناهنده ...!

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*-...در میدان فردوسی تهران ؛ در آن گرما و دود سرسام ؛ اتومبیلی از پشت سر به ماشینم میکوبد . پیاده میشوم . ترافیک بند میآید .
آنکه به ماشینم کوبیده پیاده میشود و میگوید : بهتر است ماشین هایمان را از اینجا حرکت بدهیم تا ترافیک بند نیاید . سوار ماشینم میشوم و به یک خیابان فرعی می پیچم . گوشه ای می ایستم . او هم از راه میرسد .ماشینش را گوشه ای پارک میکند و بسویم میآید . دست میدهد و میگوید : خیلی متاسفم . تقصیر من بود . اسم من خاکپور است .
میگویم : ماشینم را از شیراز آورده بودم تهران تا زودتر بفروشمش . آخر یکی دو هفته دیگر راهی خارج از کشور هستم .
میپرسد : کجا میروی ؟
میگویم : آرژانتین .
میگوید : آرژانتین ؟ عجب ؟ من کارمند وزارت خارجه هستم . یکی از بهترین دوستانم در آرژانتین است . شماره تلفنش را بشما میدهم تا باهاش تماس بگیری . هر کمکی خواسته باشی دریغ نخواهد کرد .
فردایش میروم وزارت خارجه . چند ماهی از انقلاب گذشته است . آقای خاکپور مقام مهمی در وزارت خارجه دارد . هنوز پاکسازی نشده است .
شماره تلفن دوستش را بمن میدهد و میگوید : به بوئنوس آیرس که رسیدی به این شماره زنگ بزن و بگو دوست من هستی . اسمش دکتر کوهل است . از هیچ کمکی خودداری  نخواهد کرد .
وقتی به بوئنوس آیرس میرسم به آن شماره زنگ میزنم . خانمی گوشی را بر میدارد .
میگویم : فلانی هستم و از ایران آمده ام . میخواهم با دکتر کوهل حرف بزنم .
میگوید : متاسفم ؛ دکتر کوهل یکی  دو هفته ای است  به آلمان منتقل شده ؛ چه کاری با دکنر کوهل داشتید ؟ شاید بتوانم کمک تان کنم .
میگویم : میخواهم بروم امریکا ؛ شاید دکتر کوهل بتواند کمکی کند .
نشانی خودش را میدهد و میگوید : فردا سوار اتوبوس خط فلان بشو و در خیابان فلان پیاده بشو و بیا دفترم .
فردا میروم سراغش . زن و دخترم هم همراهم هستند . دخترم یکسال و نیمه است .با مهربانی بسیار ما را می پذیرد . داستان فرارم از ایران را برایش شرح میدهم .با دقت به حرف هایم گوش میدهد .بعد کاغذ سبز رنگی بدستم میدهد و میگوید : فردا صبح برو به این نشانی و این کاغذ را به آنها بده .
فردا سوار اتوبوس میشویم و به آن نشانی میرویم . خانمی به پیشواز مان میآید  نامش " البا " ست . بلند قد و زیباست اما یک کلام انگلیسی نمیداند .  دخترکی میآید مترجم مان میشود . یکی دو ساعتی داستان گریز ناگزیر مان را برایش شرح میدهم .همه را یاد داشت میکند .بعدش دو سه تا کاغذ میگذارد جلوی من و میگوید : امضایش کن . من هم امضای شان میکنم . کشوی میزش را باز میکند و دویست دلار میشمارد و میگذارد جلوی من .
تعجب میکنم .میگویم : پول برای چه ؟ من که تقاضای کمک مالی نکرده ام .
میخندد و میگوید : شما از امروز زیر حمایت سازمان ما هستید . مادام که در بوئنوس آیرس هستید می توانید روی کمک های ما حساب کنید .
پول را بر میگردانم و میگویم : بسیار متشکرم . من به کمک مالی نیازی ندارم .
از دفترش بیرون میآییم . نگاهی به ساختمان سنگی و تابلویی که بر سر در آن آویخته است می اندازم . رویش نوشته است سازمان حمایت از آوارگان .
نخستین بار است که در زندگی ام در زمره آوارگان در میآیم . 

۱۶ دی ۱۳۹۴

هزار نقش بر آرد زمانه و ......

صائب تبریزی میفرماید :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است
آقا ! این مملکت مان مملکت هشلهفی شده .آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است . مملکت حسینقلیخانی است . بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان سگ صاحبش را نمیشناسد .
اصلا آقا ! هر جا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری
اگرچه از قدیم ندیم ها گفته اند : میراث گرگ به کفتار میرسد اما آیا شما هرگز تصورش را میکردید که زاغ بد اندیش پلیدی که تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را می شمرده یکباره اعلیحضرت همایونی مقام عظمای ولایت و فرمانده کل نیروهای زمینی و دریایی و هوایی و فضایی و فرا زمینی یک مملکت بشود؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که روزی روزگاری یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه ؛ یا بقول فردوسی " زاغ ساران بی آب و رنگ " بشوند وزیر و وکیل و استاندار و دالاندار و سفیر و نمیدانم قاضی القضات و باب الحوائج ؟
آیا به تصور عقل می گنجید  که روزی فرومایه مردی از تبار  " مار خوار اهرمن چهرگان "  بر کرسی ریاست جمهوری یک مملکت بنشیند و سنگ ها را ببندد و سگها را بگشاید و عقاب جور بر همه جای شهر و دیارمان بال بگشاید ؟
اصلا آقا ! شما هرگز در تصور تان هم می گنجید که یک ارتش چهارصد پانصد هزار نفری تا دندان مسلح ؛ در برابر چهار تا و نصفی گاو گند چاله دهان سنگ انداز ؛ عقب بنشیند و تسلیم بشود و فرمان مرگ خودش را بدست خودش امضاء کند ؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که .....؛ چه بگویم ؟
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست .
آقا ! ما امروز دل مان گرفته بود . شاید هم تقصیر هوای دلگیر بارانی است . حرف هایمان را زدیم و دل مان اندکی خنک شد . باز بقول شاعر : شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت .
تازه حالا میفهمم که چرا حافظ جان مان میفرماید :  آه از این جور و تطاول که در این دامگه است .

آیت الله بجای شاهنشاه !

باری ! ای عارف خجسته ضمیر
حال ما این بود : بنال و بمیر
نه که هم اذن ناله مان ندهند
جز به مردن حواله مان ندهند
بار دیگر به تختگاه کیان
تکیه زن گشته یعرب قحطان
مستقر شد به زور حزب الله
آیت الله بجای شاهنشاه
کرده این قوم سفله را منتر
دزد و شیاد و شیخ افسونگر
نو مسلمان شدند و مومن نیز
دله دزدان حزب رستاخیز
همه خواهان اجر و مزد شدند
نیمه دزدان ؛ تمام دزد شدند .....

سعیدی سیرجانی

۱۳ دی ۱۳۹۴

که این عجوزه عروس هزار داماد است

خبرش را مرتضی بمن میدهد - مرتضی نگاهی را میگویم -  همچون همه خبر هایی که این روز ها از مرگ این و آن می شنویم : تلخ و ناگوار: هما ناطق هم رفت
یکباره یاد ها و خاطرات بوئنوس آیرس در روح و روانم جان میگیرد . آنجا در تنهایی و بی همزبانی ؛ دنبال روزنه ای میگشتم تا شراره نوری از میهنم را به روح و جانم بتابانم . نامه ای برای استاد فاضلم هما ناطق میفرستم . یکی دو سالی بود که در آن گریز ناگزیر به پاریس رفته بود و " زمان نو " را منتشر میکرد .
هفته ای میگذرد و چند شماره " الفبا " و چند نسخه " زمان نو " را برایم میفرستد .در آن غربت غریب شگفت انگار تشنه ای در بیابان به سایه ساری خنک  و برکه ای  زلال رسیده باشد . میخوانم و میخوانم . و مینویسم نیز . و نوشته هایم را در زمان نو چاپ میکند .دستم را میگیرد و تشویقم میکند بیشتر بنویسم .
بعد تر کتاب هایش را برایم می فرستد : ایران در راهیابی فرهنگی - از ماست که بر ماست - کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران - مصیبت وبا و بلای حکومت .
وقتی به امریکا میآیم سردبیری روزنامه خاوران را بعهده میگیرم . مقالات خواندنی و ناب هما ناطق زیر نام " یاران متحد در کودتا و انقلاب " را در خاوران چاپ میکنم . دوستان توده ای ؛ مرا و هما را به دشنام میگیرند . دشنام ها را می شنویم و خم به ابرو نمیآوریم . بعد از آن ؛  نوبت چاپ " کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران " است . آن نوشته نیز واکنش هایی را بر می انگیزد و کار به تهدید و شکایت میرسد . اسنادی را به دادگاه میدهیم و تبرئه میشویم .
خاوران پس از پنج سال به خاموشی میگراید و ارتباطم با هما ناطق میگسلد .
اکنون سالها از آن روز های شور و شوق و امید و پیکار گذشته است و همای ناطق - که غلامحسین ساعدی همای صامت صدایش میکرد - سر به خاک نیستی مینهد و اندوهی تازه بر دلم تلنبار میشود .
 و حافظ است که به تسلای من و ما میآید :
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است .

۱۲ دی ۱۳۹۴

من امروز حال خوشی نداشتم . سرما خورده ام و گوش و حلق و گلو و بینی ام درد میکند . چنان سرفه هایی میکنم که انگاری ماشین دودی های عهد سلطان صاحبقران .
با همه این مصیبت ها باید میرفتم سر کارم . و رفتم . سرفه کنان و فین فین کنان . از ترس اینکه همکارانم را به مصیبتی همچون مصیبت خودم مبتلا نکنم خودی نشان دادم و رفتم به سوراخکی که نامش را گذاشته ام آفیس ! بخاری را روشن کردم و نشستم به کتاب خواندن . هی چای خوردم و هی لیمو شیرین لمباندم و هی عسل و چای داغ نوشیدم بلکه بتوانم سر پا بمانم . و حالا در خانه ام نشسته ام و یاد داشت های امروزم را بالا و پایین میکنم شاید چیز دندانگیری برای شما پیدا کنم .
نمیدانم آدم وقتی مریض میشود چرا  تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
دریغ عهد شکر خواب روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید و بقول شاملوی عزیز :  
رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم ؛ دست و دهان بسته
گذشتیم........

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

به جان منت پذیرم و حق گزارم

سنگ ها و آدم ها ...

داشتم نامه های جلال آل احمد را میخواندم . معلوم مان شد که در این پنجاه شصت سال گذشته ؛ چرخه  زندگی ما ایرانی ها فقط و فقط بر یک مدار چرخیده است . : بر مدار نکبت !
نامه جلال را بخوانید :
" ...دنیایی که ما در آن هستیم ؛ سعی میکند از هر کدام مان کلوخی بسازد و سنگی ؛ برای زدن به پیشانی کسی ...
و یا پاره سنگی بسازد برای گذاشتن سر خلایی که فلانکس رویش بنشیند و راحت بریند !!

۱۱ دی ۱۳۹۴

آخوندک حرامزاده ....

...... در باره آیت الله شیخ عبد الجلیل جلیلی نماینده خمینی در کرمانشاه داستان جالبی بیاد دارم که در اینجا برای شما نقل میکنم .
جلیلی بزرگترین آخوند شهر کرمانشاه بود .او از روحانیون مخالف دولت ( شاه ) بود و با خمینی هم روابط بسیار حسنه ای داشت .شادروان سرتیپ همدانیان پس از انتصاب به ریاست ساواک کرمانشاه با جلیلی ملاقات و سعی کرده بود با او تفاهمی بوجود بیاورد ؛ جلیلی ظاهرا قبول کرده بود کمتر برای بر هم زدن نظم تحریک کند ولی عملا بکار خود ادامه میداد . تلفن او بوسیله ساواک محل کنترل بود و گاه قسمت های جالب مذاکرات پیاده شده و به مرکز فرستاده میشد .
یک روز در اتاق کارم ضمن کار های اداری متن پیاده شده نوار مذاکرات جلیلی را با زن شوهر داری - که ساواک قبلا نام و مشخصات او را فرستاده بود  - میخواندم .-
مطالب نوار طوری جلو رفت که من بناچار شروع به خندیدن کردم . یکی از همکارانم وارد اتاق شد و دید که تنها در حال خندیدن هستم ؛ بسیار تعجب کرد و من ناچار شدم جریان را برای او توضیح دهم .
مذاکرات راجع به ملاقات شب قبل آیت الله جلیلی با معشوقه اش بود . جلیلی از زنک پرسیده بود : " آیا تو دیشب شمردی که من چند دفعه تو را .....( لغت بطور کامل ) . زنک گفته بود : این حرفها چیست که میزنی ؟ شاهکار کردی ؛ مثلا چند دفعه شد ؟
جلیلی گفته بود : من نشمردم ...میدانی جدم حضرت علی روزی چند بار جماع میکرد ؟
زنک گفته بود : نه ! نمیدانم ؛ چند بار ؟
جلیلی جواب داده بود که : هفتاد و پنج بار !
و زنک گفته بود : یا علی ! بدادم برس!

از کتاب : در دامگه حادثه - پرویز ثابتی - ص328
**و امروز چنین جانوران حرامزاده ای امام و نیمچه امام و رهبر معظم و صاحب بلافصل مملکت ما شده اند و بر جان و مال و ناموس و یک ملت حکم میرانند . باز بروید به سبز و زرد و بنفش رای بدهید !

۹ دی ۱۳۹۴

 ایران چه خبر ؟
این شعر را امروز جایی خواندم . به دلم نشست . یعنی راستش را بخواهید بغضی در گلویم نشاند و اشکم را در آورد . نمیدانم سراینده اش کیست . شما هم بخوانیدش .
آه مرغِ سحر! از میهنم ایران چه خبر؟
خوش خبر باشی از آن بیشه ی شیران چه خبر؟
پایتختِ وطنم حال و هوایش خوب است؟
از "ط"ِ دسته برافتاده ی تهران چه خبر؟
خانی آباد و ری و سنگلج و چاله حصار
از جوادیه و دروازه شمیران چه خبر؟
راستی جاده ی چالوس هنوزم ابری ست؟
از شمال و مه و از جنگلِ گیلان چه خبر؟
قیصر از راهِ جنوب عاقبت آمد یا نه؟
از غمِ مادر و از غیرتِ فرمان چه خبر؟
سینما پوری و فردین و فروزان دارد؟
از صدایِ قمر و ایرج و پوران چه خبر؟
تارِ شهناز چه سوزی چه صدایی دارد؟
"یادِ ایام" بخیر از شجریّان چه خبر؟
آیدا مانده در آیینه؟ کجا هست اخوان؟
بگو از سایه و سیمینِ غزلخوان چه خبر؟
دلِ من تنگ ِ قدیم است و صفا سادگی اش
آه.. از کاهگل و نم نمِ باران چه خبر؟
قُل قُلِ قوری و قلیان و سماور برپاست؟
میهمان میرسد از راه؟ از ایوان چه خبر؟
لاله بر خاک دمیده ست بهار؟ آزادی ست؟
چه شد آخر؟ بگو از خونِ جوانان چه خبر؟
چقدر غرقِ سکوتی! به دلم شور افتاد
نگرانم بگو از میهنم ایران چه خبر؟
ناله زد مرغِ سحر، آهِ شرربار کشید
اشکی انداخت، به من گفت که از نان چه خبر؟؟؟

سرجوخه جبار ....

... در اوایل سلطنت رضا شاه ؛  در یکی از شهر های کوچک مازندران ؛ درجه داری بنام سرجوخه جبار فرمانده پاسگاه ژاندارمری بود .
در این پاسگاه غیر از خود سرجوخه جبار ژاندارم دیگری خدمت میکرد که سوادش از جناب سرجوخه کمی بیشتر بود .
در همین زمان راهزن مسلحی در منطقه پیدا شده بود که سر جوخه جبار بارها او را دستگیر کرده و به دادسرا تحویل داده بود بود اما دستگاه قضایی منطقه این جناب دزد را با گرفتن ضمانت آزاد میکرد و آقای دزد هم میآمد به ریش سرجوخه جبار میخندید
پس از مدتی وقتی برای آخرین بار این آقای دزد به چنگ سرجوخه جبار افتاد  بجای اینکه تحویل دادگستری اش بدهد تصمیم میگیرد خودش شخصا محاکمه و مجازاتش کند .بنابراین به ژاندارم دستیارش میگوید : ما اینجا در پاسگاه یک کتاب قانون داشتیم ؛ برو این کتاب را پیدا کن و بیار تا ببینیم چه مجازاتی باید برای این دزد پر رو در نظر بگیریم .
ژاندارم کتاب قانون را میآورد و  شروع به خواندن آن  میکند . پس از اینکه همه کتاب ماده به ماده خوانده میشود ماده ای که منطبق با وضعیت آقای دزد محترم باشد در آن پیدا نمیشود .
سر جوخه جبار میگوید : معلوم میشود که این قانون همه اش  " ماده " است و هیچ " نری " در آن نیست .
پس به ژاندارم فرمان میدهد که بنویس :
نر شماره یک - اگر سارق مسلحی چندین بار بوسیله پاسگاه ژاندارمری دستگیر و به داد سرا تحویل و توسط دادسرا آزاد شده باشد مجازاتش اعدام است .
آنگاه با کمک ژاندارم ؛  آقای دزد را به درختی بسته و تیر بارانش میکند . 

۸ دی ۱۳۹۴

نیرزد صد سر نادان به نانی

نادانی بد دردی است آقا !  از شقاقلوس و طاعون و کوفت و هزار تا بلایای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است آقا ! کر هم هست . اصلا زندگی اش به یک پاپاسی نمی ارزد .  زنده و مرده اش صد تومان است . پس بی جهت نیست که جناب ناصر خسرو میفرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . پس چطور است سفره دل مان را جلوی تان پهن بکنیم بلکه در این آخر عمری بار سنگینی از روی گرده مان برداشته بشود .
اقا ! نادانی که شاخ و دم ندارد . ما سیصد سال است نان مفت میخوریم و هوای مفت استنشاق میکنیم ؛ اما تا همین امروز از معجزه " دعا " خبر نداشته ایم . نمیدانسته ایم که با دعا میشود قله قاف را فتح کرد و تا آسمان هفتم هم پرواز کرد .
آقا ! شما ممکن است از دانشگاه هاوارد در رشته فیزیک اتمی دکترا گرفته باشید اما اگر دعا بلد نباشید نه تنها آنهمه تحصیلات تان به مفت هم نمی ارزد بلکه وقتی کپه مرگ تان را گذاشتید جای تان در ژرفای اسفل السافلین خواهد بود .
آقا ! آدم نادان کر و کور است . ما اگر بجای خواندن کتابهای ارسطو و افلاطون و نمیدانم ذیمقراطیس و جنابان آقایان مارکس و هگل  ؛
رفته بودیم همین بحار الانوار مرحوم مغفور علامه مجلسی را یا دستکم همین توضیح المسائل امام خمینی لعنت الله علیه و آله را خوانده بودیم نه تنها در جهل مرکب نمیماندیم بلکه اگر " آدم " نشده بودیم لااقل یک حجت الاسلام قمپز در کن گنده دماغ بر ما مگوزیدی میشدیم و یک عمامه سرمان میگذاشتیم به این بزرگی !
آقا ! خیال نکنید شوخی میکنیم ها ! اصلا قصد شوخی نداریم به حرضت ابلفضل ! همین دیروز پریروز یکی از این آقا بلی چی های بادنجان دور قاب چین اسلامی بنام آقای پرویز سروری که  رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهرداری دارالخرافه تهران است مسئله آلودگی هوای تهران را با دو تا بسم الله و چهار تا الله اکبر و شش هفت تا قل هوالله حل کرده اند و از مقامات بلند پایه خواسته اند برای رفع آلودگی هوای تهران  گروههای دعا تشکیل بدهند  تا آنها با دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند .
نمیدانیم چرا یاد آن شعر منسوب به لطفعلیخان زند افتادیم که با مختصری دستکاری گیله مردانه اینجا میگذاریمش :
یارب ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به " اخوندکی " نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی
حالا که چشم و گوش مجانی گیر آورده ایم اجازه بفرمایید یک داستانی را اینجا دو باره برایتان باز گو کنیم و برویم پی بد بختی های مان .
همانطور که مسبوق هستید سه چهار سالی بود که در کالیفرنیا باران نباریده بود . ما میخواستیم یواش یواش بار و بندیل مان را ببندیم و به ولایت دیگری کوچ کنیم . مقام کدخدایی مان را هم می خواستیم به یک بنده خدای دیگری واگذار کنیم .
امسال تابستان یک روز صبح که از خانه بیرون آمدیم دیدیم جلوی خانه مان توی خیابان یک تابلوی گل و گنده زده اند و نوشته اند دعا کنید تا باران ببارد !
ما هم که دل مان برای کبک ها و بلدرچین ها و آهوها و بوقلمون ها کباب شده بود دست به دعا بر داشتیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی !ما فدای سرتان . ما تخم چپ جنابعالی هم نیستیم ؛ اگر بما رحم نمیفرمایی به این بلدرچین ها و کبک ها و بوقلمون های وحشی رحم بفرما و چهار قطره باران بفرست .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . یکی دو ساعتی نگذشته بود که دیدیم همه جنگل های دور و بر خانه مان آتش گرفته است . کم مانده بود خودمان هم توی دود و آتش بسوزیم و کباب بشویم . معلوم مان شدکه این جناب آقای باریتعالی فرق بین آب و آتش را نمیداند و هیچ زبانی هم غیر از زبان عربی سرشان نمیشود .
غرض اینکه خوب شد که جناب آقای رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهر داری تهران از ما دعوت نکرده است که در این گروههای دعا عضو بشویم و گرنه ممکن بود با دعاهای مان کوه دماوند آتشفشان بکند و خلایق تهرانی را جزغاله بکند .
آقا ! این جناب مولوی حق دارد که میفرماید :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت .
عزت شما زیاد